توی این حال و هوا، چاشنی حسرتم را غبطه ای کردم و گفتم که راستش را بخواهی من هم دلم می خواهد از متن حضور «آقا» حاشیه نویسی کنم، حاشیه هایی که متن همه نوشته هایم را برایش گلریزان خواهم کرد.
هنوز چند روزی نگذشته است که نشانه هایی سراغ کلماتم را می گیرند، انگار کسی حرفهایم را شنیده و برای دلگرمی ام سلام فرستاده باشد، همه چیز از یک پوستر ساده شروع می شود تا بهانه شود برای متنی که ۲۴ سال دیر نوشته شده است، ۲۴ سالی که از مرداد ۱۳۷۰ تا حالا انتظار می کشد.
شاید هم این متن را ۲۴ سال پیش نوشته ام و حالا دوباره بازنویسی می کنم؛ شاید همان روزها هم دلم می خواست همین ها را بنویسیم ولی دختربچه ها کمتر می نویسند و بیشتر حرف می زنند؛ هرچه هست، دلم می خواهد از سفر آقا حاشیه نویسی کنم، دل است دیگر، بعضی وقتها بی هوا پی عاشقانه هایش را می گیرد و می خواهد دوباره زمزمه کند.
پرده اول؛ زیارت لبخند
حوالی ساعت هفت صبح است، شهر خالی خالی شده، انگار همه زودتر از ما خبردار شده و سر قرار رفته اند، راهی محل فرودگاه می شویم، هرچه به مسیر استقبال نزدیک تر می شویم شلوغی ها بیشتر خودش را نشان می دهد.
مسیر را قبل از اینکه کسی بخواهد ببندد، مردم با حضورشان قرق کرده اند؛ پیاده وارد سیل جمعیت می شویم؛ لابلای هیاهوی مردم گم یا شاید هم پیدا شده ایم، همه منتظر خبرند و مدام از هم سراغ آمدن «آقا» را می گیرند.
روبروی فرودگاه منتظر می مانیم، می گویند که قرار است آقا ساعت ۹ در جمع مردم سخنرانی کند ولی مگر با این جمعیتی که مسیر را بسته است می شود خوش قول هم بود.
زن جوانی کنارم روی چمن ها نشسته است، می گوید تو که ایستاده ای، حواست به راه باشد، وقتی خبر را آوردند بگو شاید سهم ما هم زیارت لبخندی شود که از اذان صبح تا حالا به انتظارش نشسته ایم. با تعجب نگاهم را به سمتش بر می گردانم و می گویم که مگر از کی تا حالا اینجا نشسته ای؟
پرده دوم، دل نگرانی های شبیه هم
مرد میانسالی مدام از میان جمعیت سرک می کشد و قدش را بلند می کند تا ببیند جلوتر چه خبر است؛ به زحمت خودش را کنار جاده می رساند تا مسیر را ورانداز کند، شانه اش به شانه مرد کناری گیر می کند تا بهانه لبخندی شود و گفتگویشان با همین اشاره کوتاه گل بیندازد.
مرد میانسال می گوید که صبح به نیت زیارت وضو گرفته و راهی شده است؛ همین جا هم نمازش را وسط چمن ها اقامه کرده است، می گوید که نگران بوده که اگر اینجا آقا را نبیند؛ چطوری وسط جمعیت و توی حال و هوای شلوغی سخنرانی و از دور می شود زائر شد؛ برای خودش دل نگرانی هایی دارد مرد میانسال و حتی مرد کناری اش و شاید هم همه کسانی که مسیر فرودگاه را بسته اند.
پرده سوم، ما آخرین نفراتی بودیم که خانه را ترک کردیم
زن جوانی تلاش می کند صدای گریه بچه هایش توی هیاهوی جمعیت اوج نگیرد، این یکی را که ساکت می کند، آن یکی صدایش را روی سرش می گیرد، جلوتر می روم، زن میانسالی به کمک زن جوان می آید تا بچه ها را آرام کند.
می گویم که لااقل بچه ها را خانه می گذاشتی، می گوید: کسی خانه نبود، اصلا کسی توی شهر نیست، همه همینجا هستند. با انگشت مادرشوهرش را که حالا از ما کمی فاصله گرفته تا گریه بچه ها را آرام کند نشان می دهد و می گوید ما آخرین نفراتی بودیم که خانه را ترک کردیم، یا شاید آخرین نفراتی که محله و شهر را.
پرده چهارم، دیدمش...
صدای شلوغی که اوج می گیرد و پاها برای دویدن قوت، یعنی آقا وارد مسیر شده است، سمت و سوی همه نگاهها یک نقطه را نشانه گرفته است، تلاش می کنیم که زیارتش کنیم ولی انگار قسمت نیست.
مرد جوانی از وسط شلوغی ها به زحمت بیرون می زند، چشم هایش قرمز شده و انگار متوجه دانه های اشکی نیست که حالا صورتش را بارانی کرده است؛ آرام زیر لب با لهجه خاص محلی می گوید: دیدمش، بالاخره دیدمش.
پرده پنجم؛ دست تکان دادن آقا
روایت حاشیه های این دیدار تمام شدنی نیست، همه روزهایی که آقا مهمان مردمان دیار لرستان بوده اند پر از متن و حاشیه هایی است که شاید کمتر سراغ آنها رفته و کمتر از آنها نوشته اند ولی حتما ذهن رهبر معظم انقلاب از این دلدادگی آنقدرها به یاد دارد که بگوید: مردم لر جواهرند.
محمدولی حسینی که خاطرات روزهای حضور آقا را هنوز مثل عکسهای نونوار و برق انداخته نگه داشته است می گوید که آن روز نزدیک به هزار نفری می شدند که مقابل پادگان قدس با لباس پاسداری صف کشیده بودند.
همه از لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل(ع) به استقبال آقا آمده بودند و به محض حضور آقا در مسیر ادای احترام می کردند تا از این عبور لبخند مهربانی نصیب آنها شود، لبخندی که دست تکان دادن آقا هنوز هم خاطره آن را شیرین و دلچسب کرده است.
می گوید که مردم از روستای بهرامی گرفته تا میدان امام حسین و مسیر ورزشگاه تختی سیل روی سیل انباشته می شدند تا استقبال لرستانی ها از آقا ماندگار شود. استقبال آنقدر زیاد بوده که ماشین آقا به زور در میان جمعیت جابجا می شده است.
انگار که همه تصاویر و خاطرات آن روزها زنده شود از دیدارهای رهبر انقلاب با خانواده های شهدا و صحنه های ناب این دیدار می گوید.
وسط حرفهایش انگار که بخواهد بر پرونده افتخاراتش اضافه کند می گوید که این زیارت، توفیق اول نبوده و قبل از آن در قالب تیم حفاظت فرودگاه و محل سخنرانی آقا در جریان سفر به ارومیه نیز با همراهی تعدادی دیگر از پاسداران لرستانی و به دعوت شهید کاظمی راهی آذربایجان غربی شده و آنجا هم برایش خاطره شده است.
پرده ششم؛ قطعه ای از بهشت
زینب اسکندری مسئول واحد خواهران ستاد نماز جمعه خرم آباد از دیگر افرادی است که در قالب تیم حفاظت بسیج و سپاه آن روزها را خوب به یاد دارد، خودش می گوید که از یک هفته قبل آماده حضور رهبر انقلاب شده اند و حالا همان لحظات را با کمی تامل به یاد می آورد.
اولش می خواهد که فرصت بدهیم تا به ۲۴ سال قبل برود، روزهایی که انگار همه شان را جایی امن نگاه داشته تا هر موقع که خواست سراغشان برود و دلخوشی هایش را مرور کند.
اسکندری می گوید که آقا ساعت ۹ سخنرانی داشتند ولی حرکت ماشین در میان جمعیت آنقدر کند بود که خیلی دیرتر از موعد به ورزشگاه رسیدند، آخر دل مردمان لر تاب انتظار دیدار در ورزشگاه را ندارد؛ می خواهند زودتر سهم شان را از مهربانی آقا بگیرند.
حرفهایش را تکرار می کند، بارها از شور حضور و استقبال مردم می گوید، از پرچم و گل هایی که دست به دست توی جمعیت می چرخید تا ماشین آقا گلباران شود؛ ته همه جملاتش را با یک جمله می بندد: مردم خرم آباد واقعا سنگ تمام گذاشتند.
وقتی که می خواهد احساسش را از آن روزها بگوید سراغ جملاتی می رود که شاید عظمتش را خودش بیشتر از هرکسی بتواند احساس کند، می گوید در آن روزها خرم آباد قطعه ای از بهشت شده بود و هیچ کسی انگار هیچ کاری جز تلاش برای دیدار آقا نداشت.
از حرفهای رهبر انقلاب در ورزشگاه تختی خرم آباد تمجیدهایش از شهید رحیمی را به یاد دارد، از روزهایی که با هم در تبعید بوده اند و حالا در دیار فخر لرستان و در میان هم ولایتی هایش می خواهد آن خاطرات را زنده کند.
پرده هفتم؛ مردم لُر جواهرند
۲۴ سال گذشته است و من هم ۲۴ سال دلم می خواست از سفر آقا حاشیه نویسی کنم، پوستر بارگذاری شده روی پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله خامنه ای یادآوری می کند که همین روزها بهانه است برای حاشیه نگاری از متن سفری که حالا انتظار تکرارش وارد سومین دهه می شود.
در سالروز سفر رهبر انقلاب به استان لرستان در مردادماه ۱۳۷۰ خورشیدی، پایگاه اطلاع رسانی KHAMENEI.IR، اولین پوستر از مجموعه پوسترهای «ایرانِ عزیز» را با موضوع سفرهای استانی رهبر انقلاب اسلامی منتشر میکند.
شبیه حاشیه نگاری کوتاه من، در حاشیه پوستر آمده است: این پوستر تنها جلوه کوچکی از آن خاطره به یاد ماندنی از دیدار حضرت آیتالله خامنهای و مردم شهرهای مختلف و اقشار گوناگون استان لرستان است...
در متن پوستر حرفهای آقا آمده است که «مردم لر حقیقتا جواهرند؛ باصفا، درخشان، مخلص - مثل آب زلال - و عاشق دین...خدمت به این مردم خدمت به دین است. »
حالا ۲۴ سال از آن روزها گذشته است و من دلم می خواست حاشیه های سفر آقا به لرستان را بنویسم، استجابت دعای قلمم مبارک...