گروه جهاد و مقاومت مشرق: بیست روزی آموزش فشرده نظامی دیدم. همه درس را فرا گرفتم و به گردان ۲۸۳ معرفی شدم. غروب بود که ما را به خط اعزام کردند. وقتی به خط رسیدیم، سربازها خنده کنان گفتند:
- آش خورها آمدند!
ما را در منطقه پاسگاه زید مستقر کردند. پاسگاه زید بین خرمشهر واهواز ونزدیک سه راه اما حسین (ع) بود. آن جا دژی نظامی بود که جلویش خاکریز زده بودند. شب را نگهبانی دادم وفردای آن روز مرا به خط مقدم جبهه انتقال دادند. از این که بعد از ماه ها باز پایم به خط مقدم رسید، خیلی خوشحال بودم. حال گنجشکی را داشتم که از قفس آزاد شده است.
شب شد. عراقی ها منور زدند. یکی از سربازانی که اولین بار بود جنگ و منطقه جنگی را می دید با حالت خاصی گفت:
- اِ نگاه کن! عراقی ها تو آسمون فانوس دارند! یکی که خاموش می شه، یکی دیگر روشن می کنند.
بعد به من گفت: مواظب باش! فانوس که روشن شد خودت را نشان نده. عراقی ها می بینند ومی زنندت!
اسلحه ژسه ام را مسلح واز ضامن خارج کردم. رفتم بالای خاکریز و به طرف عراقی ها یک رگبار مسلسل گرفتم. گروهبانی گفت:
- این را از کجا آورده اید؟ این موجی است! هیچی حالیش نیست!
بعد رو کرد به من و گفت:
- آقا جون این جا خطه! خط مقدم!
مثل کسانی که هیچ چیز نمی دانند گفتم:
- مگر توی خط چه کار می کنند؟ باید جنگ کرد.
- بله اما نباید رفت روی خاکریز و همین طور رگبار بست. با گلوله مستقیم می زنندت.
- تیر مستقیم چیه؟ مگر ما نباید عراقی بکشیم؟
- نه عزیزم. تا وقتی خط آرامه و عراقی ها تیراندازی نمی کنند، ما هم تیرانداری نمی کنیم. مرض که نداریم.
- آها. حالا فهمیدم!
آن شب به پست نگهبانی دادند و تأکید کردند که تیر اندازی نکنم. «مثل بچه آدم» بروم سنگر نگهبانی و کارم را انجام بدهم. من هم همین کار را کردم.
دو هفته ای گذشت. روزی به خاکریز و کمین های دشمن نگاه می کردم. متوجه شدم که یک قبضه خمپاره انداز ۸۱ میلی متری بی استفاده افتاده است. به فرمانده گفتم:
- جناب سروان! این قبضه خمپاره را روانه نمی کنید؟
- این فضولی ها به تو نیامده! برو!
- می بخشید! اجازه می دهید من آن را روانه کنم؟
- فضولی نکن!
- جناب سروان گودرزی! بنده بسیجی هستم. فراموش نکن!
تا این را گفتم، ۱۸۰درجه تغییر رفتار داد و پرید مرا در آغوش گرفت و گفت:
- جداً تو بسیجی هستی؟ خوب این را زودتر می گفتی. من چریک گیرم آمده! چریک!
سروان آدم بسیار دلیر و شجاعی بود. بعد با صدای بلند گفت:
- این چریکه! از این به بعد به او سرباز نگویید. بگویید چریک!
از آن وقت به بعد هر وقت مرا می دید، می گفت:
- چریک بسیجی! چطوری!
علاقه خاصی به هم پیدا کردیم. روزی به من گفت:
- چریک! خمپاره را روانه کن!
من هم فوراً قبضه ی ۸۱ میلی متری را آماده کردم و دو، سه گلوله خمپاره به طرف عراقی ها انداختم. کارم را که دید گفت:
-احسنت . تو یک چریک تمام عیاری.
از این که سابقه ی بسیجی ام باعث سرافرازیم در ارتش شد، خوشحال شدم و خدا را شکر کردم. تا قبل از آن مرابه عنوان یک سرباز صفر می دیدند، اما از آن به بعد همه با احترام خاصی نگاهم کردند.
مرا مسئول آموزش اسلحه کردند و از آن پس کارم آموزش انواع اسلحه به سربازی تازه وارد بود.
*سایت جامع آزادگان
دو هفته ای گذشت. روزی به خاکریز و کمین های دشمن نگاه می کردم. متوجه شدم که یک قبضه خمپاره انداز ۸۱ میلی متری بی استفاده افتاده است. به فرمانده گفتم: جناب سروان! این قبضه خمپاره را روانه نمی کنید؟