گروه فرهنگي مشرق- تازه زبان باز کرده بود و دو-سه سال بيشتر نداشت. البته معمولاً بچههاي کوچک زياد سؤال ميکنند، اين چيه، اون چيه... اما اين بچه گاهي آدم را خسته ميکرد. گاهي هم آنقدر ميخنداندمان که دلدرد ميگرفتيم. قيافهاي تخس و در عين حال بسيار بامزه داشت.
دليل خنداندن يا خسته کردنش اين بود که مدام ميپرسيد خوبه يا بده. نوشابه خوبه؟ پفک بده؟ آهن خوبه؟ اصغرآقا خوبه يا بده؟ ديوار خوبه؟ آسفالت خوب نيست؟ و... پسرعموي يکي از بچهمحلها بود؛ اما اکثر بچهمحلها اين وروجک را ميشناختند. من اسمش را گذاشتم «بهمن کنت!» (مثل اسم آن فيلسوف معروف غربي، آگوست کنت، که به نوعي بنيانگذار تفکر سودانگارانه مدرن بود. «آگوست» اسم يک ماه انگليسيست و اين آقا «بهمن» ما هم...) خوبه يا بده؟... ميخواست تمام کلماتي را که ميشنيد به دو دسته خوب يا بد تقسيم کند. تا جواب سؤالش را نميگرفت، مگر ميگذاشت کسي با کسي دو کلام حرف بزند؟! البته قضيه مربوط به ده-بيست سال پيش است. آن وروجک امروز بايد براي خودش مردي شده باشد! واقعاً که اين غافله عمر عجب ميگذرد!
خوبه يا بده؟ عرفان سرخپوستي خوبه؟ کارلوس کاستاندا خوب نيست؟... کاش به همين راحتي ميشد به خيلي از سؤالها جواب داد! کاش همه مخاطبان صدا و سيما مثل همان «بهمن آقا کنت» ما بودند و به همين سادگي قبول ميکردند چه چيز خوب است، يا نيست! همه چيز را به خوب يا بد نميتوان تقسيم کرد. حداقل به اين راحتي نميتوان. خيلي چيزها هست که فقط خوب نيست، اما بد هم نيست. مثلاً خورشت بادمجان براي سرطان شصت پا خوب نيست؛ اما بد هم نيست. پاسخ هر سؤالي را نميتوان فقط به درست يا غلط بودن تقسيم کرد.
مثلاً کسي از شما ميپرسد حسنآقا چطور آدميست. شما در پاسخ ميگوييد مردي با هشتاد کيلو وزن. او ميگويد دقيقتر بگوييد، من براي تحقيق آمدهام که ببينم حسنآقا خواستگار خوبي براي دخترم هست يا نيست. شما بگوييد: دقيقتر؟ هشتاد کيلو و صد و پانزده گرم... دقيقتر؟ پانزده گرم و دو دهم... غير از وزن؟! خب، حسن آقا مرديست با يک متر و هشتاد سانت قد، رنگ چشم قهوهاي، تعداد موهاي ابروي چپش پنجاه و شش هزار و هفتصد و چهار، ابروي راستش فلان قدر، لوزالمعدهاي فلان تعداد سلول دارد و... هرچه آمار و ارقام دقيق و علمي از اين جنس بدهيد، شايد صحيح پاسخ داده باشيد، اما درست نگفتهايد. حق نگفتهايد. هر جواب صحيحي درست نيست. گذشته از جنس جوابها گاهي خيلي از جوابهاي درست هم درست نيست. مثلاً شما بگوييد حسن آقا آدم مهرباني است. اين مهرباني يعني چه؟ يعني خواستگار دختر شما مرد مهربانيست؟ خانوادهدوست است؟ يارو بگويد، نه! منظورم اين است که حسن آقا وقتي ميخواهد ماشين کسي را بدزدد، با چاقو صاحب ماشين را نميکُشد! از اين نظر مهربان است. يا حسن آقا آدم آبروداريست. چون هيچ وقت جلوي چشم ديگران اقدام به آدمخواري نميکند!
از تمام اينها گذشته، هرچقدر مفصل و دقيق تحقيقات کنيد، شغل، عدم اعتياد، پدر و مادر، عدم سوءسابقه، تستهاي پيچيده روانکاوي و... بازهم اين دختر خانم شماست که بايد جواب بدهد حسن آقا خواستگار خوبيست، يا نه. اين دختر خانم شماست که نهايتاً بايد حسن آقا را به عنوان يک خواستگار باور کند يا نکند. يعني از يک جايي به بعد شناختهاي منطقي و عقلاني هم خيلي نقش ندارند. يک جورهايي اين به اصطلاح «دل» آدم است که تصميم نهايي را ميگيرد. حتي اگر اين تصميم چندان هم منطقي به نظر نيايد.
الغرض، صحبت از هاليوود بود و استفاده گسترده از مفاهيم عرفان سرخپوستي در اين سينما. دنياي غربي بعد از نفي دين و جهان غيب (چه کمونيستهايي که ميگفتند خدا نيست، چه کاپيتاليستها و ليبراليستهايي که ميگفتند خدا هست يا نيست، به ما مربوط نيست. ما ميخواهيم زندگي کنيم، پول در بياوريم، توليد کنيم، مصرف کنيم و... حال کنيم. دموکراسي غربي در درجه نخست کاري به اين ندارد که حکومت حق است يا نيست. ميگويد تعداد مردم مهم است. مهم انتخابيست که مردم بايد در فضايي سکولار انجام بدهند. در الجزاير و نوار غزه مسلمانها چه حکومتي را انتخاب ميکنند – بيجا ميکنند! بايد ببينيم اکثريت از ما چه ميگويند! منظور ما از «مردم» در واقع نژاد آنگولا ساکسون است، نه هر ننه قمري!) بعد از نفي تفکر ديني، به اين جور معنويات روي آورد. هيپنوتيزم، مديتيشن، مانترا، نيلوفر آبي، قارچهاي روانگردان و... دنياي غربي مجبور شد براي جبران خيلي چيزها، براي به دست آوردن قلب و روحي که يک ساعت احساس آرامش کند، به هر جايگزيني متمسّک شود. بالاخره شوخي که نيست! اين همه اختراعات و اکتشافات، اين همه ابزار، لوازم صوتي و تصويري، داروهاي شيميايي، روشهاي بيهوشي در جرّاحي، آسپرين، بمب اتم و... هفتاد-هشتاد سال سگ دو زدن براي جمع کردن اينها و آخرش مرگ!؟ مگر ميشود آدمها را آرام نگه داشت؟ يک دقيقه فرصت بين اين همه فيلم و سريال، بازيهاي کامپيوتري، تماشاي فوتبال، موسيقي شش و هشت، لوازم آرايش و... کافيست که اين سؤال به فکر و روح شهروندان دنياي جديد يورش بياورد: که چي؟ آخرش که چي؟ اين همه وعده رفاه و خوشبختي (تازه بين اين همه جنگ و خونريزي و سوراخ لايه اوزون، ايدز و هپاتيت) پس به کجا رسيد؟ اصلاً کدام رفاه؟ مگر روزنامهها و تلويزيونهاي آمريکا ميگذارند مخاطب يک ساعت احساس آرامش کند؟ امروز نفس هر رسانهاي به «بحران» بند است. اگر بحران نباشد روزنامهها ورشکست ميشوند. اگر خطر تروريسم نباشد شبکههاي تلويزيوني آمريکا چه خاکي به سرشان بريزند؟ چطور تيزر تبليغاتي براي شرت و شامپو پخش کنند و از کارخانهداران پول بگيرند؟ بگذريم.
اتفاقاً چند روز پيش برنامهاي از صدا و سيما پخش شد که مثلاً بنا بود به بحران عرفان سرخپوستي و کارلوس کاستاندا بپردازد. کتابهاي کاستاندا سالهاست که به اکثر زبانهاي زنده و مرده دنيا ترجمه شده و منتشر ميشود. در ايران حداقل حدود بيست سال پيش بود که اين کتابها مشهور شده بود و خوانندگان جدي داشت. صدا و سيما و نهادهاي فرهنگي ما تازه دو-سه سال است که مجبور شدهاند به وجود چنين واقعيتي اعتراف کنند. اوايل فقط يک جورهايي ابراز تأسف کرده و فحش ميدادند. عرفان سرخپوستي؟ اوه، اوه خدا به دور! ما خودمان عرفان اسلامي داريم مثل باقلوا! «مرصاد العباد» را بگذاري و «تعليمات درونخوان» بخواني؟ اين چه کاريست آخر؟!
خلاصه برنامه مذکور هم همين بود. ميخواست خيال «بهمن کنت» ما را راحت کند. عرفان سرخپوستي بد است. همين. خيلي که بنا بود نقد و بررسي موشکافانه شود، چند کارشناس را آورده بودند که بگويند «کاستاندا» برابر است با «مسکاليتو». دون خوان در خونش «پيوره» جريان دارد. (مکاليتو و پيوره يک نوع قارچهايي هستند که مواد روانگردان توليد ميکنند. مثل بنگ و حشيش دراويش خودمان) صدا و سيما البته يد طولايي در اين جنس واکنشهاي فرهنگي نشان دادن – بيست سال بعد از مرگ سهراب! – دارد. مثلاً شرکتهاي هرمي و گلدکوئستي؛ اينها سالها بود که به شدت در ايران فعال بودند. حتي کارشان به جايي رسيده بود که جلسات هفتگي خود را در هيئتها برگزار ميکردند و زيارت عاشورا ميخواندند. نگارنده دقيقاً به خاطر دارم؛ ده سال پيش يکي از مجريهاي معروف برنامه خانواده وقتي ميخواست براي مخاطبان تلويزيون حرفهاي اميدوارکننده بزند، دقيقاً همان کلمات و جملاتي را استفاده ميکرد که از «غورباقه را قورت بده» و بزمجه را بليس گرتهبرداري شده بود! به زندگي اميدوار باش و با سرمايه کوچک کارهاي بزرگ انجام بده و افکار منفي را کنار بگذار و ريسک کن و... چه و چه. (رسماً داشت مردم را «پرزنت» زنده تلويزيوني ميکرد!) يا حداقل هفت-هشت سال پيش بود که «شيشه» در ايران به اوج شهرت و محبوبيت رسيده بود. خيلي از جوانهاي بدبخت فقط به خاطر ترک مواد مورفيني جذب شيشه شدند. ميگفتند يک بار مصرف کني آزمايش اعتيادت منفي ميشود و هفتاد و دو ساعت اصلاً خماري نداري. خيلي از دختر خانمها فقط به خاطر لاغري معتاد شيشه شدند. رسماً در روزنامهها آگهي ميدادند و شيشه (تحت عنوان «بخوريد و لاغر شويد») تبليغ ميکردند و ميفروختند. بعضيها در کلاسهاي کنکور شيشهاي شدند – براي بيدار ماندن و خرخواني! خلاصه وقتي خود مردم فهميدند چه خاکي بر سر جوانهايشان ريخته شده، آقاي صدا و سيما يادش افتاد که «حباب» بترکاند! حسرت به دل مانديم يک بار، در يک موردي حداقل صدا و سيما اطلاعرساني خشک و خالي و به موقع کند. کراک و شيشه که فلان خبر سياسي داخلي نيست، از صداي آمريکا و بي.بي.سي کسب اطلاع کنيم! (تمام مردم از صغير و کبير از فلان موضوع سياسي مهم و حياتي باخبرند، صدا و سيما اصلاً خم به ابرو نميآورد! بعد توقع دارند مردم کالايشان را در شبکههاي ماهوارهاي تبليغ نکنند! يارو تمام زندگياش را گذاشته و فلان جنس را توليد کرده و ميخواهد به موقع تبليغ کند. ميخواهد مردم باخبر شوند، چه کار کند؟) چطور به بهانه رفع افسد به فاسد هر سريال مزخرفي را توليد و پخش کرده و تن به هر ذلّت و افتضاحي ميشود داد. (از مسابقات الاغسواري گرفته تا دم به ساعت کافينت رفتن فلان دختر و پسر براي آشنايي اوليه و اقدام به خواستگاري) اما از بي.بي.سي سياست خبرياش را نبايد ياد گرفت؟ چطور مردم حتماً بايد انواع و اقسام مسابقات فوتبال را در هر جهنمدرهاي به صورت پخش زنده ببينند، اما نفهمند فلان شايعه سياسي که دو هفته است عالم و آدم از آن خبر دارند، قضيهاش چيست؟ بگذريم.
عرفان سرخپوستي هم در ايران قضيهاش همين است. ميدانيم که امروز براي رسانههاي غربي صورت مسأله اين است که چطور بايد مخاطب ساخت. يعني «مخاطب» بايد چهجور آدمي بشود – هرچه بوده و هست هيچي! اما براي رسانههاي ما موضوع هنوز جذب مخاطب است. يک مدير صدا و سيما وقتي ميگويد فلان سريال هشتاد درصد جذب مخاطب داشته، ديگر تمام است. يعني شقالقمر کردهايم و موقتاً براي چهل و پنج دقيقه نگذاشتهايم ماهواره تماشا کند. باز تلويزيون در طول اين سالها مجبور بوده به هر قيمتي در اين امر موفق شود. وگرنه جرايد و مطبوعات، سينما و تئاتر، شعر و رمان و... هيچ. دکهها روزنامه و مجله ميگذارند که بتوانند سيگار و آدامس بفروشند. اما رسانههاي غربي امروز سرگرم «آدمسازي» شدهاند. البته «آدم» با تعريف خودشان.
تعريفهايي که بنا بر ذات و ماهيت علوم تجربي بنا نيست ثابت هم باشند. تعريفهايي که مدام بايد عوضشان کرد و به صد روز رساند. البته باز هم «مد روزي» که خود رسانهها تعريف ميکنند. (يعني هم «مد» توليد ميکنند، هم طبق مد توليد شده خودشان برنامهسازي ميکنند. موج خبري را اول خودشان راه مياندازند و بعد خودشان سوارش ميشوند.) حالا بسياري از مفاهيم عرفان سرخپوستي وارد سينماي هاليوود شده. براي همين حالا حالاها با اين مفاهيم کار خواهيم داشت. فعلاً همينقدر کافيست که بگوييم «عرفان» از هر جنسي که باشد غلط نيست. شايد ناحق باشد؛ شايد حرام باشد؛ اما معارف عرفاني اصلاً از جنسي نيست که به صورت منطقي بتوان گفت غلط هست يا نيست. مگر اينکه اصولاً عرفان نباشد. يعني کلاهبرداري و شيّادي باشد. اصلاً دروغ باشد. وگرنه طرف مرتاض هندي است، يا جادوگر آفريقايي، يا ساحر و درمانگر سرخپوست... هرچه هست. رياضتهايي کشيده، سلوکهايي کرده و کم تا زياد توانسته به آن سوي پرده، به جهان غيب سرک بکشد و چيزهايي ببيند. اين «ديواري» که دون خوان ميگويد – ديواري که سمت چپ است و آن سويش برهوتيست با فضايي به رنگ زرد فسفري و... – ديوار همين دنياست. اين برهوت همان عالم برزخ است. تخم مرغ نوراني راست است. تمام آدمها در تخم مرغي نوراني قرار دارند. حضرت رسول اکرم(ص) به آن عرب بيادب فرمود، کمي آن طرفتر بنشين. تو حق نداري حريم ديگران را حفظ نکني، هر آدمي دور خودش حريمي دارد. نوري دارد. آن لکههاي سياه گناهان آدم هستند. گناه يعني يک کار اشتباه. يعني به نوعي از دست دادن انرژي. مرحوم آيتالله شاهآبادي ميفرمود: روح در عالم برزخ فقط به کمک «اراده» ميتواند کارهاي خود را سر و سامان دهد. اين قدرت اراده را بايد با تقوا در اين عالم به دست آورد. روح اگر اراده داشته باشد، به همان ميزاني که اراده دارد ميتواند صعود کند و بالا برود. وگرنه سقوط ميکند. سقوط به عالمي تاريک و ظلماني. عالمي که دلخواه آدم نيست. خوشايند نيست. گناهکاريست که آدم واقعاً نميخواهد انجام دهد، اما ميدهد. تمام گناهان عالم از اين جنس هستند. هر آدمي ميداند گناه چيست. دون خوان راست ميگويد. او نميتواند هر آدمي را به شاگردي بگيرد. تخم مرغ نوراني شخص بايد ويژگيهاي خاصي داشته باشد. فقط پيامبران بزرگ الهي هستند که ميتوانند هر بندهاي را به سعادت برسانند. حضرت موسي(ع) عمدتاً براي بني اسرائيل مبعوث شد. عيسي(ع) در اواخر رسالتش مأمور شد به هدايت تمامي اقوام. حضرت ختمي مرتبت(ص) از همان آغاز بعثت مبعوث شد براي هر آدمي با هر نژادي، در هر شرايطي، در هر کجايي. «دون خوان» فقط آدمهايي مثل «کاستاندا» را ميتوانست راهنمايي کند و آماده کند براي «پرش در ورطه». تازه آن هم مجبور بود از گياهان روانگردان استفاده کند. چون شاگردش نميخواست از قفس تنگ و تاريک منطق آزاد شود. او فکر ميکرد هر پديدهاي که منطقي نيست، لابد غيرمنطقيست. نميدانست فقط بخش ناچيزي از علم بيکران الهي در ظرف منطق جا ميشود. استفاده از گياهان روانگردان تفاوت عرفان سرخپوستي با عرفان اسلامي نيست. مگر برخي از فرضهاي دراويش مسلمان سالها از بنگ و حشيش استفاده نميکردند؟ چرا کارشناس يک رسانه ملي بايد بيانصافي کند؟ مگر نوعي از عرفان حوزوي انجمن حجتيهاي ما در همين حوزه مقدس قم و نجف نبود که خون به دل امام خميني کرد. امام ميگفت خون دلي که اينها به خورد پدر پيرتان دادند هيچ کس نداد. فرصت حقير در اين وجيزه تمام شد. (اما انشاءالله اين بحث ادامه دارد.) نگارنده شايد عصباني به نظر بيايد، اما گمان نکنيد از نااميدي حرف ميزنم. نهادهاي فرهنگي ما خيلي خاک به سر شدهاند. اما اتفاقاً اصلا جاي نگراني نيست. فوق آخر شبکه سه ما هم يکي مثل فلان شبکههاي خر در خروار ماهوارهاي. حريف اسلامگرايي در واشنگتن و لندن نميشوند، ميخواهند اينجا چه غلطي کنند؟ سي سال گلوي خود را پاره کردند و جمهوري اسلامي روز به روز قويتر شد – که هيچ – اسلامگرايي ترکيه لائيک آتاترکي جاي خود، مصر و تونس و يمن هم از دستشان رفت. نه... حقير و امثال حقير اتفاقاً اميدوارتر از ديروزيم. نگران نيستيم که آمريکا و استکبار جهاني بتواند غلطي کند، حرص ميخوريم که چرا به غلط کردن نميافتند!
يا علي مدد...
نعمتالله سعيدي