روزهای انقلاب، ماجرای اسارت، وضعیت زندان های عراق و در پایان بازگشت به ایران موضوع گفت وگو با آزاده ی خلبان منوچهر شفیعی است. نگاهی گذرا به روزگار جنگ و اسارت خلبان هلال احمر که در اوایل حمله عراق به مرزهای کشور به اسارت درآمده و سال ها روزهای جوانی را در مخوف ترین زندان های عراق سپری کرده است.
**با توجه به اینکه شاه همواره گمان می کرد با داشتن ارتش قدرتمند هیچ قدرتی نمی تواند او را شکست دهد شما به عنوان عضوی از ارتش آن زمان احساستان نسبت به اعتراضات مردمی چطور بود؟
زمان انقلاب ما ارتشی بودیم و ارتشی ها حق نداشتند در تظاهرات شرکت کنند. منتهی مثل سایرین بی اطلاع از حوادث نبودیم و اطلاعات را کسب می کردیم.
**فکر می کردید که روزی انقلاب پیروز شود؟
نه، ولی تعدادی از نظامیان من جمله خودم در سال 42 در تظاهرات ها حضور داشتیم و از نظر خانوادگی گرایش به انقلاب در من وجود داشت. با اینکه نظامی شدم اما اعتقاداتم را از دست ندادم و دوست داشتم انقلابی رخ دهد ولی خب پیش بینی نمی کردیم. آن موقع هم در تظاهرات 15 خرداد سال 42 من در شیراز بودم و در تظاهرات شرکت کردم. یادم است که ماموران ما را دنبال کردند و به سمت مسجد جامع فرار کردیم. توی کوچه پس کوچه ها نظامیان دنبالمان کردند تا اینکه در یک بن بست گیر افتادیم. دیگر نمی توانستیم فرار کنیم و نزدیک بود که مامورها به ما برسند که یک لحظه در خانه ای باز شد و صاحبش ما را نجات داد. از روی پشت بام فرار کردیم و به خیابان اصلی رساندیم.
در همان خیابان هم هنوز اعتراضات ادامه داشت. تعدادی جنازه در خیابان افتاده بود و مجروحین را روی درهای چوبی منتقل می کردند. با مردمی که در خیابان بودند به سمت چهارراه زند حرکت کردیم. سینمایی که سر چهارراه قرار داشت آتش گرفته بود و مشروب فروشی کنار سینما هم توسط مردم مورد حمله قرار گرفت. تا اینکه آن روز اعتراضات تمام شد و ما هم ساعت 12 شب به خانه برگشتیم و اتفاقا کتک مفصلی هم از پدرم خوردم که چرا تا آن موقع شب بیرون مانده بودم.
**سال 57 چطور؟
اعلامیه و اطلاعیه و کتاب می خوندم و آن زمان در بوشهر خدمت می کردم. لا به لای مردم معمولی هم در تظاهرات ها بودم البته طوری که شناخته نشویم چون در شهر کوچک سریع شناسایی می شدیم و اطمینان هم نداشتم که انقلاب پیروز شود و می گفتیم ممکن است ما را بگیرند.
انقلاب که شد شب 22 بهمن من افسر نگهبان بودم و حضرت امام(ره) اعلام کرده بودند همه فردا بریزند بیرون. من سر خود دستور دادم که عکس های شاه را پایین بیاورند. دیدم درجه دارها از خدا خواسته با سلام و صلوات عکس ها را پایین انداختند.
**چطور شد که خلبان شدید؟
من به نیروی دریایی ارتش رفتم و دوره های خلبانی هلکوپتر دیدم. بعد هم خبر دادند هلال احمر خلبان می خواهد و من هم شدم سرپرست امداد هوایی هلال احمر. بعد از انقلاب هم دیدم موقع بازدهی کارم است. البته در زمان شاه هم بازدهی داشتیم ولی بعد انقلاب این بازدهی را بیشتر می دیدم و سرپرست امداد هوایی هلال احمر تا سال 59 شدم.
در طول این مدت تا شروع جنگ همچنان به کارم ادامه می دادم و در زمان غائله کردستان دکتر و پرستار و پزشکیار را به کردستان می بردیم تا زمان جنگ که مسئولیت بیشتر شد.
**زمانی که جنگ آغاز شد کجا بودید و چه زمانی واقعا احساس کردیم که دیگر جنگ آغاز شده؟
در 31 شهریور به تمام پایگاه ها حمله شد. من در مهرآباد بودم که حمله شد. چون دو نفر از خلبانان که رزو قبل به شهادت رسیده بودند را به فرودگاه آورده بودند تا خانواده ها از انان استقبال کنند.
ما با سه تا از همکارها دیدیم که سه تا هواپیما به فرودگاه حمله کردند. کسی باورش نمی شد عراق حمله کرده است چه برسد به اینکه هواپیما به تهران بفرستد. آن سوی فرودگاه که نیروی هوایی قرار داشت آتش شعله ور بود و این طرف فرودگاه هم بمب زده بودند. حتی به آشیانهی هواپیماهای هلال احمر هم بمب اصابت کرده بود و بال یکی از آنها آسیب دیده بود، اما سقف آشیانه و دیوارها در عرض چند دقیقه آسیب جدی دیده بودند.
آمدیم شیشه های خورد شده را جمع کردیم و یک نفر را به عنوان مسئول فرستادیم تا شیشه ها را تعمیر کند و یک نفر دیگر را به عنوان نگهبان گذاشتیم. فردای همان روز به سمت خوزستان حرکت کردیم.
**اولین عملیات جدی و کارتان در جبهه را چگونه شروع کردید؟
کار مادر هلال احمر انتقال دارو و مجروحین و فراورده های خونی در منطقه بود. در واقع از همان اول حمله کار ما شروع شد.
**چگونه به اسارت درآمدید؟
در یکی از همین رفت و آمدها به منطقه در منطقه دب حردان در 15 کیلومتری اهواز عراقی ها هلیکوپتر ما را زدند. ان چنان مجروح نشدم ولی بعد اسارت مجروحمان کردند به همراه سه نفر دیگر از دوستانم یک نفر کمک خلبان و دو پزشکیار دیگر اسیر شدیم. همان ابتدا با قنداقهای تفنگ ما را زدند.
**چه زمانی خودتان احساس کردید که دیگر واقعا اسیر هستید؟
زمانی که با نفربر بالای سر ما آمدند. اولین جایی که برده شدیم سنگر فرماندهی عراقی ها بود. آنجا بازجوییهای اولیه انجام شد و هر چهار نفر را به بصره بردند. من در بصره می دیدم که چقدر تانک چیده شده. مثل دیوار آهنی که بارها صدام از آن صحبت کرده بود. از بصره هم به بغداد فرستاده شدیم. وزارت دفاع عراق یک سری اطلاعات از ما می خواست. من چون لباس خلبانی به تن داشتم میگفتند من نظامی هستم. دایرهای داشتند که اطلاعات را از اسرا میگرفتند تا از آنها استفاده کنند و موقعیت ما را بسنجند که ما خیلی به دردشان نخوردیم چون چیزی برای گفتن نداشتیم.
آن سه نفر دیگر را بردند و من را به اردوگاه ابوغریب منتقل کردند. در ابوغریب حدود 4 سال و در الرشید حدود 7 سال را گذراندم که البته الرشید بدتر از ابوغریب بود.
**کمی از استخبارات عراق بگویید.
استخبارات یک ساختمان 3 طبقهای بود که البته با ساختههای زیر زمین آن می شد 5 طبقه. زمانی که از بیرون به ساختمان نگاه می کردی شبیه هتل به نظر می آمد و اطرافش هم درخت و استخر قرار داشت، ولی وقتی کسی به داخلش می رفت تازه می فهمید چه فجایعی در آنجا رخ داده و چقدر مخوف است.
ما برای عراقی ها زندانیهایی خاص محسوب می شدیم. حتی برخی نگهبانها به ما نامحرم بودند و نمی گذاشتند هر نگهبانی بیایید و نگهبانهای مخصوص خودمان را داشتیم؛ حتی بردن اسرا به بیمارستان هم با مکافاتی انجام می شد.
جوانها و خود ما دوست نداریم که از شکنجهها و ناملایماتی که در زمان اسارت کشیدیم صحبت کنیم چون ناراحت کننده است و آنقدر تکرار شده که برای خود ما نیز یادآوری آن دردآور است. اگرچه گفتن ان لازم است ولی تکرارش خوب نیست.
**خود شما دیدتان نسبت به اسارت چگونه است؟
دوستانی که در اسارت بودند دیدگاهشان به اسارت تفاوت دارد. چیزی که مهمتر از شکنجه ها است آن چیزی است که خدا گفته برای مومنین عزت قرار داده و مومنین خوار و ذلیل نمی شوند. یعنی در مقابل دشمن هم خودمان احساس عزت داشتیم. نمونه اش این که نگهبان می آمد و از ما درس یاد می گرفت. نمونه اش آنکه کسی زیر شکنجه و اذیت ها نقطه ضعف نشان نمی داد و طوری بود که آن ها اسیر ما شده بودند و خودشان هم این را بیان می کردند. یکی از عراقی ها می گفت که ما اسیر شماییم، شما اسیر ما نیستید و ما 30 خلبان افتخار میکنیم که بر این ها تسلط پیدا کرده بودیم. درست است که ما را در زندان انداخته بودند، ولی از نظر فکری و روحی ما از آنها بالاتر بودیم و خدا را به چشم می دیدیم.
زمانی اسرا به دیدار رهبری رفتند و رهبر معظم انقلاب حرف خوبی زدند و من به خوبی حرف ایشان را درک می کنم؛ چرا که به واسطه قرآن کریم و آیه ای بود که خداوند برای مومنان ذلت نمی خواد و ما هم در اسارت هیچ گاه احساس حقارت و ذلت نکردیم. خوشبختانه خلبانان همان گونه که در جنگ شجاعت نشان دادند در فضای اسارت هم شجاع بودند.
**با وجود شرایط سخت و دردآور اسارت آیا در نگاه شما فضای رشدی هم وجود داشت؟
اسارت دانشگاه بود. آنچه ما در اسارت یاد گرفتیم امروز در هیچ دانشگاهی یاد نمی دهند. هرچقدر کتاب بنویسیم و اطلاعات جمع آوری کنیم این مطالب درک نخواهد شد. یکی از دوستان خلبان و اسیرم به نام اقای قاسم امینی تعریف می کرد که در اسارت چایی، آش و سوپ و هر آنچه می دادند را در ظرفی که علامت گذاری کرده بودیم می ریختیم تا به طور مساوی بین بچه ها تقسیم شود. می گفت قبل از اسارت درک خیلی از مسائل برایم سخت و ثقیل بود.
من وقتی می خواهم چیزی از آن دوران بنویسم در خانه اتاقی 1 متری در یک و نیم متری دارم که ساعت ها انجا می نشینم تا فضای آن زمان را درک کنم و بعد با حس آن دوران شروع به نوشتن می کنم. باید شرایط زمان اسارت به وجود بیاید تا دیگران بفهمند چه بر سر یکایک ما آمده است.
با من مصاحبه ای شده بود و پرسیده بودند که شما در مدت اسارت گریه هم کردید؟ گفتم بله و این طبیعی است. من بعد از شنیدن خبر رحلت امام و حتی برای نوشتن سطر سطر خاطراتم گریه کردم.
**خانم آباد در کتاب "من زنده ام" اشاره ای به خلبانان و شما داشته اند توضیح می دهید آشنایی شما در اسارت با خانم آباد چگونه بود؟
ما خلبانان در استخبارات یا همان زندان ساواک عراق بودیم و در آنجا اجازه آشنایی با هیچ کس را نداشتیم، چون زندان بسیاری بزرگ و سختی بود و نمی گذاشتند با دیگران ملاقات کنیم. در همان زندان خانم آباد هم حضور داشت. اما ما را به ابوغریب بردند و خانم آباد در استخبارات ماند و چند مدت بعد که به خاطر اعتصاب غذا، 4 خانم اسیر به بیمارستان منتقل شدند و بعد به اردوگاه رفتند.
**نظرتان درباره کتاب من زنده ام چه بود؟
کتاب من زنده ام را چندبار خواندم و از اول تا آخر را گریه کردم. خانم آباد در کتاب اشارهای به اسامی ما کرده بودند که تعدادی از خلبانان در استخبارات بودند و اسامی آن ها بر روی دیوار نوشته شده بود که ایشان اسامی را با خود برمی دارند و بعد بازگشت به کشور به مسئولین می دهند اما چون سرنوشت ما معلوم نبود و سال ها به عنوان اسیر مفقود الاثر بودیم اسامی مهم نبوده است.
یکی ویژگیهای خاصی را خانم آباد داشتند و یک سری ویژگیهای خاصی را هم من دارم. نمی شود گفت مشابه ولی مساوی است. ویژگی خاطرات من خاص خودش است و شاید خیلی از اسرا ندارند و شاید هم بیشتر از من دارند.
**چه زمانی آزاد شدید؟
16 شهریور با حاج آقا ابوترابی برگشتیم و از آخرین گروه ها بودیم. چند دستگاه اتوبوس جلوتر از ما ایشان به طرف ایران آمدند.
**به چه دلیل خلبان ها را جدا کردند و دیرتر فرستادند؟
از جمله اشتباهات صدام بود که ما را مخفی کرد و نسبت به ما که مفقود الاثر گرفته بود نهایت شقاوت را به خرج داد و به حد اکبر رساند.
**با شهید لشکری هم ملاقات داشتید؟
بله 9 سال باهم بودیم و بعد از آتش بس ایشان را جدا کردند و در انفرادی گذاشتند و ایشان چند سال هم انفرادی بودند. شهید لشکری دو روز قبل شروع جنگ اسیر شد.
**کمی از شهید لشکری بگویید
شهید لشکری خیلی اذیت شد چون مدام او را وادار میکردند که صحبت کند. ایشان به عنوان مدرکی بود که بگویند ایران جنگ را شروع کرده؛ با اینکه همه عالم می دانستند عراق شروع کرده. اما آنان می خواستند به سازمان ملل بقبولانند ایران شروع کننده جنگ بوده و غرامت ندهند. ولی ایشان روحیه بسیار خوب و بالایی داشتند.
آزاده خلبان شفیعی در کنار سیدالاسرا شهید حسین لشکری