فصل آشناييتان با شهيد شيخ شعاعي چطور رقم خورد؟
آشنايي من با ايشان به سالهاي قبل از انقلاب باز ميگردد. ايشان يكي از مبارزان سرسخت انقلاب در كرمان بودند و ما هم به وسيله ايشان ارشاد شديم. حاج آقا نوارهاي امام را در سالهاي 1357- 1356 از قم به كرمان ميآوردند و به دست علاقهمندان ميرساندند. ايشان قبل از انقلاب درگير فعاليتهاي انقلابي شان بودند و بعد از پيروزي انقلاب من را از پدرم خواستگاري كردند. پدر در همان زمان به ايشان گفتند: چه كسي بهتر از محمد اما ايشان از پدرم خواسته بودند كه نظر دختر خانم تان براي من خيلي مهم است. آن روزها من در كلاسهايي كه در پايگاههاي مردمي و بسيجي تشكيل ميشد، شركت داشتم. در كلاس اسلحه شناسي و. . . و خواهر ايشان هم در اين كلاسها بودند. خواهرشان به من گفتندكه حاج آقا با شما كار دارد و من با ايشان ديدار كردم. خيلي راحت و سريع به اصل مطلب اشاره كردند و گفتند كه من را از پدر خواستگاري كردهاند و ميخواهند نظرم را بدانند. خيلي سعادت داشتم كه شيخ محمد شعاعي من را براي ازدواج انتخاب كرده بود. او فردي مومن، معتقد و انقلابي و فعال بود كه به خواستگاري هر كسي ميرفت، خانواده دختر با جان و دل سريع ميپذيرفتند. از ايشان خواستم تا با خانواده مشورت كنم. براي همين موضوع را با مادر و پدر مطرح كردم. در نهايت به محمد جواب مثبت دادم. حاج آقا متولد 1334بودند و من متولد 1343. مهر ماه سال 1359 بود و من دانشآموز سال چهارم دبيرستان بودم. آن زمان حاج آقا در حوزه علميه قم درس ميخواندند و من در كرمان زندگي ميكردم. نوروز سال 1360ازدواج كرديم.
به عنوان يك خانوده مذهبي زندگيتان را چطور آغاز كرديد؟
مهريه من همان مهريه خانم حضرت زهرا(س) بود؛ 500 گرم نقره و يك جلد كلام الله مجيد. حاج آقا گفته بودند من هر چه بخواهم ايشان مهر ميكنند اما من به پدرم گفتم الگويم حضرت زهرا(س)است. دوست دارم هر چه مهر ايشان است مهر من باشد، تمام وسايل زندگي من هم هماني باشد كه خانه اميرالمؤمنين بردند. ميخواهم الگويي براي هم نسلها و جوانان باشد. در نهايت با سلام و صلوات راهي خانه بخت شدم. ما زندگي سادهمان را در يكي از اتاقهاي كوچه ارگ قم شروع كرديم. خداوند سه فرزند به ما داد. فاطمه متولد 1360، زينب متولد 1361و حسين متولد 1364. حاج آقا در تولد هيچ كدام از بچهها حضور نداشتند. چند ماه قبل و چند ماه بعدش در جبهه بودند.
شهيد فعاليتهاي انقلابي هم داشتند؟
من ميدانستم ايشان از بطن مردم است. در زمان شاه ايشان اولين مرگ بر شاه را درمسجد جامع فرياد زدند. ميدانستم كه يك فعال انقلابي است كه بعد از پيروزي انقلاب هم به دنبال اعتقاد و احياي آرمانهاي امام خواهد رفت و مسئوليتش بيشتر خواهد شد. متعلق به مردم بود. من هرگز مخالف فعاليتهايش نبودم. ميدانستم كه ايشان فقط همسر من هستند و متعلق به انقلاب و اجتماع. در دوران عقد زماني كه از كرمان به قم ميآمدم شايد در طول يك ماه حضورم در قم، يك بار ايشان را ميديدم. خيلي كم فرصت ميكرد به خانه سر بزند. ايشان در كارهاي عمراني و اجتماعي و ديني روستايشان بسيار فعاليت داشتند. اقدامات عمراني، معنوي و سياسي در روستايشان انجام دادند. جهادي نمونهاي بودند.
از حضور حاج آقا در دفاع مقدس برايمان بگوييد، خودتان هم در كنار ايشان حضور داشتيد؟
ايشان روحاني بود و الگوي مردم. براي همين خودشان بايد در صف اول حضور براي دفاع از اسلام و وطن قرار ميگرفت. از سال 1360 راهي شدند و تا عمليات كربلاي4 در سال 1365 در جبهه حضور داشتند. در بحث تبليغي، رزمي فعاليت داشتند. هم آر پيجي زن بودند و هم خمپاره انداز. روحاني گرداني كه غواص كربلاي 4 هم شد. ايشان از غواصان لشكر ثارالله كرمان بودند و در عملياتهاي والفجر8، آزادي مهران، والفجر مقدماتي، والفجر يك، حصر آبادان، كربلاي يك و كربلاي4 حضور داشتند. اما من نتوانستم به علت بيماري با ايشان به اهواز بروم. ايشان گفتند در كنار خانوادهام بمانم، خيالشان هم راحتتر است. هميشه خودم ساكش را ميبستم و وسايل شخصياش را آماده ميكردم.
همسرتان از شهداي غواص دست بستهاي بودند كه تفحصشان دل ميليونها ايراني را به درد آورد. از نحوه شهادتش بگوييد.
آخرين عملياتي كه ايشان در آن حضور داشت كربلاي 4 در منطقه عملياتي امالرصاص عراق بود. در اين عمليات به عنوان غواص حضور داشتند. محمد در جنگ تن به تن با بعثيون در نهايت با اصابت تير خلاصي به شهادت رسيد و در نهايت همراه 175 غواص دست بسته مدفون شد، تا همراه با 175 يار خود پس از 29 سال به آغوش خانوادهاش باز گردد.
زندگي با يك روحاني رزمنده كه قاعدتاً بيشتر وقت خود را خارج از خانه ميگذراند، چه سختيهايي داشت؟
من حدود پنج، شش سال با ايشان زندگي كردم و ايشان بيشتر اين سالها نبودند. اگر هم ميآمدند مرخصي، ميرفتند براي تبليغ آن هم در جاهاي دور افتاده نظير جازموريان. همواره دورافتاده ترين، محرومترين، سختترين و گرمترين نقاط را براي كار تبليغ انتخاب ميكردند. به همسرم گفته شده بود در شهر بماند براي تبليغ اما ايشان اصلاً نپذيرفتند و براي مجاهدت سختترين را انتخاب كردند. همسرم همواره با آسودگي خاطر به جنگ ميرفت. با اينكه خيلي به من و بچهها وابسته شده بود. حتي مرتبه آخري كه ميخواست برود، من برايش نامه فرستادم و در روز آخر به دستش رسيده بود. نامه را نخوانده بود و به همرزمانش گفته بود من خيلي سعي كردهام كه از خانواده دلم كنده شود. ميترسم اين نامه دلبستگي مرا دوباره بر قرار كند براي همين نامه من را نخوانده بود. همواره به من ميگفت شما در جهاد من اجر ميبريد.
خانم عامري! مايليم از ويژگيهاي اولين شهيد غواص روحاني برايمان بگوييد.
ايشان خيلي مخلص و درستكار بودند. وقتي وصيتنامهاش را ميخوانيم گويي صحيفهاي است كه به همه امور توجه دارد. به نماز اول وقت، دائم الوضو بودن و نماز جماعت. به خاطر ندارم نمازشبش هرگز ترك شده باشد. مناجاتهايش خيلي دلنشين بود. من از نالههايش منقلب ميشدم. اهل حرام وحلال و احتياط بودند و هميشه در دوران بارداري به من تأكيد ميكردند، هرجا كه ميروي، مراقب خوردن آنچه در مهمانيها برايتان ميآورند باش. حواست باشد مال شبههدار نخوري. همواره امر به معروف را انجام ميدادند. خيلي مردم دار بودند، خيلي از خودگذشته بودند. همه هدفشان تبيين جوانان بود و تمام تلاششان اين بود كه آنها را براي اسلام، انقلاب و حفظ آرمانهاي نظام آماده كنند. نيروهاي زيادي هم همراه ايشان به جبهه رفتند.
به عنوان يك روحاني مبلغ در اعزام نيرو هم دخيل بودند؟
بله، خيلي هم در اين عرصه زحمت ميكشيدند. هر زماني كه ميخواستند به جبهه بروند با خودشان يك گردان نيرو به منطقه ميبردند. حتي حاج قاسم سليماني به ايشان گفته بود: من بايد گرداني به اسم شما نامگذاري كنم. هر بار كه ميرفتند، 50 نفر كمتر با او همراه نبودند. حاج آقا به بابا ميگفت:شما هم بياييد ميدان جنگ. اگر نميتوانيد در ميدان جنگ بجنگيد، آب كه دست رزمندهها ميتوانيد بدهيد. بيشتر دوستان نزديكشان شهيد شدند. بسياري از جواناني كه در آن زمان در مسير درست گام بر نميداشتند و جاهل بودند را به راه و مسير درست هدايت كرده و آنها علاقهمند به حضور به جبهه شدند و در حال حاضر از شهداي مطرح هستند.
از قبل خودتان را براي شهادت همسرتان آماده كرده بوديد؟
همسرم آمادگي شهادت را داشت. نوري در چهرهاش بود و همه منتظر شهادتش بوديم. دو روز قبل از شهادتش به ما گفت خوش به حال كسي كه شهيد ميشود و پيكر و جنازهاش هم مفقود ميشود. من پرسيدم كه منظور شما از اين حرف چيست؟ گفت: شهيد به جايي كه بايد برسد ميرسد و به مقام والايش دست پيدا ميكند، ولي خانواده وقتي شهيد مفقودالاثر باشد در محضر حضرت زهرا (س) روسفيد هستند. براي همين خداحافظي آخرمان وداعي بود براي هميشه. من انتظار بازگشت ايشان را ديگر نميكشيدم. بعد از اينكه خبر مفقودالاثر شدنش را برايم آوردند سردار حاج قاسم سليماني يك نامه رسمي براي تشكيل پروندهشان داده بودند كه: «روحاني شهيد شيخ محمد شعاعي در كربلاي 4 شهيد شده و جنازهشان در جزيره ام الرصاص باقي مانده است.»
از 29 سال انتظار همسرانه و مادري بچههايي كه به نزدشما امانت بودند بگوييد.
من زمان شهادت حاج آقا 21 سال داشتم. يك زن 21 ساله با سه بچه قد و نيم قد. دختر بزرگ من فاطمه پنج ساله، زينب چهار ساله و حسين 16 ماهه بود. بهترين تصميم را گرفتم و براي ادامه زندگي راهي قم شدم. چون كوه استوار بودم. مسئوليت من سنگين تر از شهيد بود. بايد سنگ تمام برايشان ميگذاشتم. همه ميدانند به لطف خدا سه تا شيخ محمد تربيت كردهام. حسين فوق ليسانس مهندسي نفت است و زينب براي دكتراي تخصصي فيزيوتراپي ميخواند. فاطمه هم پرستار و مسئول يكي از بخشهاي بيمارستان قم است. تا زمان بازگشت پيكر پدرشان هم كسي از همكاران نميدانستند كه آنها فرزند شهيد هستند. هرچه هستند با همت والاي خود شدهاند.
بعد از اين همه سال چشم انتظاري چطور با بازگشت پيكرشان روبهرو شديد؟
گويي شهيد بال باز كرده و بچهها را در آغوش گرفته بود. آنها سالها نبودنهاي پدر را حسرت خورده بودند. دخترها بابا را بغل كردند. انتظاري كه با شيريني تمام شد. وقتي پيكر را ديدم، گفتم: اصلاً نيامدهام كه بگويم خسته شدهام. گفتم خوش آمدي. فقط به قولهايي كه به من دادي عمل كن. اين سه امانت هم تقديم به تو. دستشان را به دستت ميگذارم. الان كه آمدي بايد همدوش من باشي. الان بچهها به بودنت نياز دارند. نميدانم آن لحظه صدايي به گوشم رسيد كه گفت: ما آن زمان به امام خميني لبيك گفتيم و امروز هم آمديم تا به سيدعلي خامنهاي لبيك بگوييم. سيد علي تنهاست، نياز دارد كه آمديم. اميدوارم من و فرزندانش هم ولايت فقيه و امام خامنهاي را تنها نگذاريم و آنطور باشيم كه شهيد ميخواهد و فقط عزا دار شهيد نباشيم.
محل دفن شهيد كجاست؟ گويا قرار بوده ابتدا در قم دفن شوند؟
بله، قرار بود كه شهيد در قم دفن شود اما به
خاطر دل مادر شهيد، ايشان را به گلزار شهداي كرمان برديم. چهار روز قم
تشييع شد و در همه مراسم حرم، جمكران و گلزار شهداي قم شركت كرديم. با
اينكه به كسي نگفته بوديم اما جمعيتي باور نكردني آمده بودند. نمازشان را
آيت الله شاهرودي خواندند و قرار شد راهي كرمان شوند. فاطمه، زينب و حسين
سوار آمبولانس شده بودند و من به دنبال آمبولانس دويدم. به تصور اينكه آنها
راهي كرمان شدهاند به سمت خانه آمدم. خواهر شيخ محمد همراه من بود و
ميگفت كه مطمئن باش شيخ محمد بدون خداحافظي نميرود. شيخ محمد برميگردد.
به در خانه رسيدم تا در را باز كردم، ديدم كه آمبولانس حامل شهيد وارد
كوچه شد باورم نميشد به حساب من الان آنها بايد درجاده كرمان ميبودند.
حسين، زينب و فاطمه از آمبولانس پياده شدند و پيكر پدر را روي دوششان
گذاشتند و وارد خانه شدند. قرار شد بعد از ناهار و نماز حركت كنيم. شهيد
مهمان نوازياش مانند دوراني كه زنده بود آغاز شد. همه ناهار را خوردند و
با شهيد وداع كردند. پيكر وسط بود و بچهها وسايل را جمع ميكردند تا برويم
كرمان. خيلي خوشحال بودم هر چهارتاييمان سوار آمبولانس شديم و پيكر شهيد
را هم سوار كرديم. اين اولين سفر خانوادگي ما بود. پنج نفري از قم تا
كرمان به راه افتاديم. در كرمان هم به كاروان 21شهيد ديگر پيوست كه قرار
بود تشييع شوند. آري و اينگونه بود كه حجتالاسلام شيخ محمد شعاعي به جمع
همرزمانش پيوست.
*روزنامه جوان