او متولد 1345 در تبریز است. 19 ساله وارد
رسته تخریب در ژاندارمری میشود و دو سال بعد در سال 1366 حین بازکردن معبر
مین در ارتفاعات کردستان، به درجه جانبازی نائل میشود. امروز 28 سال از
آخرینباری که دنیا را با چشم ظاهر دید میگذرد و طی این سالها، دنیا را
با چشم دل نظاره میکند. او هر دو دستاش نیز از مچ قطع شدهاند و طی این
سالها، این همسرش است که بهتر از هر پرستاری، دست و چشم او شده است.
این خانواده، دو پسر به نامهای سعید و وحید
دارد و یک دختر به نام حنانه. در این بین اما بهتر است داستان ازدواجشان
را از زبان خودشان در ادامه بخوانید.
در این سفر وحید 21 ساله که دانشجوی حسابداری هم هست، پدر و مادر را همراهی میکند.
***
** از عضویت در ژاندارمری، تا حضور در گروه تخریب
از این جانباز عزیز درباره عضویتاش در ژاندارمری ـ که این روزها با نام ناجا میشناسیم ـ میپرسم. میگوید:
من به شغل نظامی علاقه داشتم. وقتی میخواستم خانوادهام را راضی کنم ـ
چون جنگ هم در جریان بود ـ گفتم این هم یک شغل است و در جنگ هم نقش خواهیم
داشت و بالاخره تصمیمم را گرفتم و وارد ژاندارمری شوم.
شمرده صحبت میکند و برای هر سوال یک جواب کوتاه دارد. میگویم چهطور مجروح شدید؟ میگیود: در دوره آموزشی گفتند 10 نفر تخریبچی میخواهیم. من هم داوطلب شدم و به این بخش رفتم. از آنجا هم راهی مناطق شدیم. من تقریبا 6 ماه در مرز ماووت عراق، در ارتفاعات سورکوه بودم. آن موقع لوازم ایمنی برای بازکردن میادین مین وجود نداشت و ما با سرنیزه مینها را پیدا میکردیم. داشتم پشت یک خاکریز یک مین را جابهجا میکردم که در دستانم منفجر شد. طی این انفجار، هردو چشمم تخلیه شده و هر دو دستم هم متلاشی بود.
«با این حال بیهوش نشدم. فورا من را با تویوتا لندکروه به بانه منتقل کردند. این مسیر خاکی بود ولی من نیمساعته به بانه رسیدم. در بیمارستان صحرایی پانسمان اولیه انجام شد و بعد هم با آمبولانس چهار ساعته به بیمارستان امام خمینی(ره) تبریز رسیدم. یعنی من ساعت 4 و بیست دقیقه عصر مجروح شدم و ساعت 9 شب بیمارستان امام خمینی(ره) تبریز بودم. در این بیمارستان و بیمارستان چشم، دو بار به اتاق عمل رفتم. حدود 15 روز بعد هم به خانه منتقل شدم.»
** برای دیدار با آقا لحظهشماری میکردم
از آن دوره میگذریم تا به دیدار آقا برسیم. میپرسم چه وقت به شما خبردادند با آقا هم دیدار دارید؟ میگوید سه روز پیش در تبریز بودیم که به ما اطلاع دادند. البته مسافرت به تهران را پیش از این به ما گفته بودند، ولی دیدار به آقا را سه روز پیش گفتند. از آن روز لحظهشماری میکردم و مشتاق دیدار ایشان بودم.
** قبل از دیدار با آقا تپش قلب داشتم اما با دیدار آقا آرام شدم
از او میپرسم بار اول بود که با حضرت آقا دیدار داشتید؟ میگوید: قبلا بهصورت عمومی خدمت آقا رسیده بودیم، ولی دیدار خصوصی با ایشان بار اولمان بود. فرصتی بود که احتمالا تا آخر عمر دوباره تکرار نمیشود؛ بههمین دلیل ارزشمند بود.
او میگوید پیش از دیدار با آقا استرس و تپش قلب داشتم، ولی زمانیکه آقا را ملاقات کردیم، به آرامش رسیدم.
** در مرحله اول خواستگاری «بله» را گفتند
متوجه میشوم او 2 سال بعد از جانبازی ازدواج کرده است. اینها را هم شاید بتوان تنها در دوره هشتساله دفاع مقدس مشاهده کرد. دخترانی که همهی آرزوهای کودکی خود را فراموش کردند تا همدمی باشند برای پسرانی که چند پیش از جوانی خود گذشته بودند و مجروح به خانه بازگشته بودند. او درباره ازدواج و خواستگاریاش میپرسم و میگویم ایشان چطور حاضر شدند با شما ازدواج کنند؟ اینطور پاسخ میشنوم: بالاخره ما در خانه ایشان را زدیم و ایشان هم به ما بله گفتند و تمام شد!
میگویم به همین سادگی؟ و میگوید: بله! البته ما با پدر ایشان در ارتباط بودیم و از زمان مجروحیتم مرتب به خانه ما میآمدند و به ما سرکشی میکردند. از آنجا این آشنایی شکل گرفت. بعد هم که برای خواستگاری به خانهشان رفتیم، چون در خانهشان درباره جانبازان فرهنگسازی شده بود، به لطف خدا در مرحله اول بله را گرفتیم. میپرسم پیش از ازدواج هم حاج خانم را دیده بودید؟ که می گوید نه.
** ازدواج با جانبازی که نه دست داشت و نه چشم
به سراغ همسرشان میروم. میپرسم وقتی متوجه شدید ایشان به خواستگاری شما آمدهاند، چه حسی داشتید؟ میگوید: ما طبق وظیفهمان، همینطور که این عزیزان رفتند و به درجه جانبازی نائل شدند، ما هم میخواستیم کاری انجام دهیم. کار دیگری از دست ما بر نمیآمد و همین راه را انتخاب کردیم که با خدمت به یک جانباز، ما هم توانسته باشیم در این راه قدمی برداشته باشیم.
میگویم این فکر به ذهنتان خطور نمیکرد که زندگی با اینچنین فردی سخت باشد؟ اینطور میشنوم: واقعا سخت است. البته همهی زندگیها سخت است و زندگی ما هم سختیهای خودش را دارد. ولی مگر قرار است هرکاری که سخت است را انجام ندهیم؟ تنها ترسم از این بود که خدا کمک کند تا آخر عمر این حس در ما بماند.
«تا این لحظه هم شکر خدا، حتی از نظرم هم نگذشته که چرا این زندگی نصیب من شد. خدا هم به ما کمک کرده است. مشکل زیاد داشتیم، ولی به موقع خدا خودش کمک کرده و حل شده است. کسی نیست که در زندگیاش مشکل نداشته باشد. ولی وقتی مشکلات حل میشود، زندگی شیرینتر میشود. اگر مشکل نباشد، آدم قدر عافیت را نمیداند.»
** همسر جانباز: سیسال منتظر دیدار با آقا بودم
از ایشان نیز درباره حسی که در دیدار با آقا داشتند میپرسم. میگوید: سیسال بود منتظر اینچنین روزی بودم. شکر خدا، قسمتمان شد و بالاخره امروز چند لحظهای توفیق دیدار ایشان را داشتیم و از نزدیک آقا زیارت کردیم.
به سراغ وحید میروم. از او هم درباره دیدار با آقا میپرسم که میگوید: دیدار خیلی خوبی بود و وقتی آقا را دیدیم به آرامشی رسیدیم. من با اینکه آقا را از نزدیک زیارت نکردم، ولی کنارایشان احساس آرامش میکردم.
** پدرم باعث افتخار من در جمع دوستانم است
کمی شیطنت میکنم و میپرسم شده در جمعی یا بین دوستان خجالت بکشی بگویی این پدر من است؟ اما او میگوید: چرا رویم نشود، باعث افتخار من است. در دوران کودکی مدتی رویم نمیشد، ولی الان به ایشان افتخار میکنم. دوستانم هم به پدر من افتخار میکنند و عمل پدرم را برای حضور در جبهه تحسین میکنند.
** ورزش حرفهای؛ از طلای دو و میدانی تا فتح کلیمانجارو
اما در ادامهی گفتوگویمان آنچه من را متعجب کرد، فعالیتهای ورزشی این جانباز پرافتخار است. او خودش اینطور میگوید: حدود 14 سال رکورددار دو و میدانی در کشور بودم. در 5 هزار متر نابینایان، مدال طلای ایران را گرفتم. 10 سال است که دوچرخهسواری هم میکنم و پنجسال است که سالگرد ارتحال امام(ره) از تبریز سوار دوچرخههای دو نفری میشویم ـ به همراه پسر بزرگم یا دیگران ـ و 720 کیلومتر را رکاب میزنیم. مقامهایی در دوچرخه سواری هم دارم؛ در 50 کیلومتر و 10 کیلومتر جاده و همچنین یک کیلومتر سرعت در ایران مقام اول را به دست آوردهام. در 4 کیلومتر تیمی دوچرخهسواری هم اول شدهآم.
او از 35 سال کوهنوریاش هم میگوید: من تقریبا همه قلههای ایران را فتح کردهام. سالهای 79 و 82 قله دماوند را فتح کردم. قلهةای تفتان، سبلان، سهند و ... را هم هرکدام چندینبار فتح کردهام. سال 84 هم به کلیمانجارو در کشور تانزانیا در آفریقا صعود کردیم.
** هرجا هستیم برای حفظ انقلاب تلاش کنیم
مصاحبه رو به پایان است. همسر این جانباز صحبتهایش را اینگونه پایان میدهد: یادمان نرود برای این کشور، اسلام و انقلاب، خونهای زیادی ریخته شده است. حتما محافظ این انقلاب باشیم، در هر سن و شغلی که هستیم فرقی نمیکند. ما وظیفهای داریم که باید به آن عمل کنیم و این همان حفظ اسلام است.