گروه جهاد و مقاومت مشرق - یک روز از روزهای تلخ اسارت بود که یک هیئت بلند پایه ی افسران ارشد عراقی، داخل زندان آمدند. گفتند به دستور سیدی رئیس، مکانی بهتر را برای زندگی شما در نظر گرفته ایم. آماده باشید فردا یا شما را آزاد می کنیم یا به جای بهتری انتقال می دهیم.
فردای آن روز یک پیراهن بلند به نام دشداشه برای ما آوردند و همراه با لباس زیر ویک جفت دمپایی تحویل مان دادند و گفتند سریع بپوشید و لباس های پر از شپش خودتان را در گوشه ای از حیاط بریزید تا سربازان به بیرون ببرند. ما هم از خدا خواسته، لباس های مان را کندیم و لباس نو به تن کردیم. ما حتی برای بدترین شکنجه حاضر بودیم، اما حاضر نبودیم یک روز هم در آن مکان کثیف بمانیم.
ساعت۵ بعدازظهر۲/۱/۱۳۶۰، در کوچک آهنی حیاط اصطبل باز شد. سرگرد حسین آمد داخل و گفت سریع بروید بیرون. این لحظه، آرزوی دیرینه ی ما بود. آنجا را به سرعت ترک کردیم. بیرون از زندان، مینی بوس ها آماده بودند. سربازان در هر مینی بوسی۳۰ نفر را سوار کردند و عقب مینی بوس ها را قفل زدند. دستور حرکت داده شد. به سوی مکان نامشخص راه افتادیم. دوساعت در راه بودیم تا به ایستگاه قطار رسیدیم. دور تا دور محوطه را سربازان مسلح کردند که بروید جلو.
چون هوا تاریک شده بود، چیزی شبیه دیوار در مقابل خود مشاهده می کردیم، اما خوب تشخیص ندادیم که چه بود. هر چه جلوتر می رفتیم، بهتر دیده می شد. ما باید سوار یک قطار باری می شدیم. سربازان عراقی با مشت و لگد بچه ها را داخل واگن فرستادند. داخل واگن پراز روغن گریس و گازوئیل بود. بچه ها پاهایشان لیز می خورد و می افتادند داخل واگن. چون دستمان بسته بود، نمی توانستیم تعادل خودمان را حفظ کنیم.
یک افسر عراقی آمد داخل واگن واعلام کرد: یک مژده برای شما دارم. این قطار شما را تا لب مرز می برد و از آنجا با کامیون شما را به ایران می فرستیم! خیلی خوشحال شدیم. در واگن را بستند و قطار به راه افتاد. غروب بود. هوا هم بسیار سرد و غیرقابل تحمل شده بود.
ما هم هرکدام یک پیراهن نازک به تن داشتیم، همان دشداشه که اصلاً جلوی سرما را نمی گرفت. در حین حرکت هم هر لحظه بچه ها به کف قطار برخورد می کردند و نمی توانستند تعادل خود را حفظ کنند. از بچه ها خواستیم دست همدیگر را باز کنند که به دیواره ی قطار بگیریم تا از افتادن به کف قطار در امان باشیم. از سرما دندان های بچه ها به هم می خورد. از دوستان خواستیم نرمش کنند که بدن شان گرم نگه بماند. که در غیر این صورت همه منجمد خواهیم شد. به طوری که دو نفر از بچه ها، یکی به علت کهولت سن و دیگری به علت مریضی، یخ زدند. اما بچه ها آنها را به حرکت درآوردند و نرمش دادند تا از مرگ صد درصد نجات پیدا کردند. یکی از این دوستان به نام آقای زارع اهل قصرشیرین بود که معده درد شدیدی داشت. و دیگری اهل خرمشهر بود و به نام راننده ی قطار معروف بود. حدود هفتاد سال سن داشت. او تحمل آن سرمای طاقت فرسا را نداشت. مسیر بسیار طولانی بود. حدود۱۲ ساعت در حرکت بودیم.
درطول عمرم، شبی به آن سختی را به خود ندیده بودم، اما به خاطر امید برگشت به وطن زنده ماندیم و باید به خاطر دروغ گویی افسر عراقی از او تشکر کرد! چون آن دروغ به زنده ماندن اسرا بسیار کمک کرد. البته این خواست خدا بود که بچه ها در داخل قطار و در آن سرما، مقاومت کنند و زنده بمانند. من قطار را قطار مرگ نامیدم، چون آن واگن مخصوص حمل مواد سوختنی بود نه حمل انسان. سرانجام به مقصد مورد نظر عراقی ها رسیدیم و قطار متوقف شد. من به بچه ها گفتم: سریع دست همدیگر را ببندید که عراقی ها نفهمند. اسرا دست همدیگر را بستند. سربازان در را باز کردند. بیرون از قطار سربازان زیادی با چوب و چماق در انتظار ما نشسته بودند و کامیون های زیادی برای حمل اسرا آورده بودند. دستور پیاده شدن دادند. به محض پیاده شدن، سربازان به ما حمله کردند و با چوب و چماق و مشت و لگد همه را به کامیون ها سوار کردند. دستور حرکت به سوی مکان نامعلومی صادر شد.
یکی از بچه ها با صدای بلند اعلام کرد: اردوگاه، اردوگاه! اردوگاه بزرگی با چند برج دیده بانی درمقابلمان دیده می شد. اردوگاه دو دربزرگ شرقی وغربی داشت. کامیون ها پشت درغربی توقف کردند ومنتظر دستور ورود ماندند. کمی بعد، در باز شد وکامیون ها به داخل حرکت کردند. سربازان زیادی داخل اردوگاه با چوب و شلنگ، میلگرد وغیره آماده ی استقبال ازاسرا بودند! قلب ها به تپش افتاد. با ترس ولرز از یکی از سربازان اسکورت پرسیدم: اینجا کجاست؟ گفت: موصل. ناامید از برگشت به وطن شدم. دقایقی گذشت، همه می پرسیدند چرا به ما دروغ گفتند که شما را آزاد می کنیم؟ من هم در جواب دوستان گفتم: عزیزان، شما باید خوشحال باشید که به شما دروغ گفتند. چون دراین صورت، از سرما در داخل قطار همگی یخ می زدید!
راوی: آزاده حیدر فتاحی / سایت جامع آزادگان
کد خبر 477719
تاریخ انتشار: ۱۴ مهر ۱۳۹۴ - ۱۱:۴۹
- ۰ نظر
- چاپ
یک افسر عراقی آمد داخل واگن واعلام کرد: یک مژده برای شما دارم. این قطار شما را تا لب مرز می برد و از آنجا با کامیون شما را به ایران می فرستیم! خیلی خوشحال شدیم. در واگن را بستند و قطار به راه افتاد. غروب بود. هوا هم بسیار سرد و غیرقابل تحمل شده بود.