به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سردار حسین همدانی از جمله فرماندهان دوران دفاع مقدس بود که روزهای سختی را در جنگ دید و دوستان زیادی را از دست داد.
یکی از دغدغه هایی که این سردار سپاه اسلام را ناراحت میکرد از شهادت رفقایش نبود زیرا او خوب می دانست شهادت بهترین اجری است که خداوند به افراد خاصش میدهد. او ناراحت بود از غم فراغی که باید در روزهای نبود آنها تحمل کند و سخت تر اینکه از قافله شهدا جا مانده بود.
برای کسی که روزهای خوش شباب را زیر آتش دشمن گذرانده بود تحمل تنهایی در ایام کسالت بار شهر دردآور بود اگر چه حاج حسین هیچ وقت به زندگی روزمره عادت نکرد و سراسر در حال مبارزه با دشمنان اسلام بود.
حاج حسین همدانی با آغاز جنگ در سوریه به این کشور رفت تا در کنار دیگر برادران رزمنده خود با تکفیری های تروریست بجنگد و اجازه ندهد خدشه ای به حرم عقیله بنی هاشم وارد شود و یا کوچکترین بی احترامی به ساحت حضرت زینب(س) شود.
حاج حسین همدانی سرانجام پس از سالیان سال رشادت در عرصه های مختلف نبرد با دشمنان اسلام سرانجام در 16 مهر 1394 در شهر حلب سوریه مزد زحمات خویش را از خدا گرفت و برای همیشه زنده و روزی خور درگاه حضرت حق شد.
شهید محمود شهبازی از فرماندهان دوران دفاع مقدس که در 2 خرداد 61 و در آستانه فتح خرمشهر به شهادت رسیده بود از دوستان نزدیک حاج حسین بود که شهادتش برای او سخت آمد. شهید همدانی خاطره آن روز را در کتاب «مهتاب خین» اینگونه روایت میکند:
« ... کنار سنگر که رسیدم، دیدم اسماعیل شکری موحد، دو زانویش را محکم در بغل گرفته و یک گوشه مچاله شده، همانطور که چمباتمه نشسته بود، سرش را بلند کرد و زُل زد توی چشمهای من، صورتش خیس اشک بود و از شدت بغض در گلو مانده، چانه اش بی اختیار می لرزید.
نمیدانم در آن لحظات، این چه صبری بود که خدا به من داد. حتی نَم اشکی هم به چشم هایم نیامد، برگشتم از بچه هایی که دور من حلقه زدند، پرسیدم: کجا شهید شد؟
مرا بردند دویست متر جنوبی تر از محل آن سنگر و زمین را نشانم دادند.
زیر نور رنگ پریده مهتاب، قیفِ انفجارِ به جا مانده و زمینِ سوخته و زیر و زِبَر شده اطرافش را دیدم، کاملا مشخص بود که موشک کاتیوشا، با چه ضربِ مهیبی آنجا فرود آمده، چند قدمی کنارتر، در یک گودالِ کوچک، خون زیادی جمع شده بود، به زحمت خم شدم، کفِ دست راستم را جلو بردم و زدم به لُجه خونِ سرخ محمود شهبازی و بعد، دستِ خون آلودم را، با تمامی عشقی که به این برادر سفر کرده داشتم، کشیدم به سر و صورتم، به آسمان نگاه کردم، قرص ماه، بالای سرم ایستاده بود... »