گروه دین مشرق - همزمان با فرارسیدن ایام سوگواری سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(علیه
السلام)، 40 قطعه شعر از شاعران آئینی برجسته و به نام کشور را با موضوع
"حضرت مسلم(علیه السلام)"، به محبان آل الله (علیهم السلام) تقدیم می نماید.
زدرد غربت تو شهر،غرق آهم شد
نگاه گرمِ تو از دور در نگاهم شد
همین که نام تو بردم شکست دندانم
سلام دادم و تنها همین گناهم شد
چه زود مردم کوفه عمارتم دادند
بلند مرتبه قصری که قتلگاهم شد
وفای امت کوفی نماز مغرب بود
عشا نیامده این قوم سد راهم شد
فریب مردم پیمان شکن نباید خورد
میا که بیعت نامردمان سپاهم شد
تمام شهر مرا از امان خود راندند
به غیر خانه طوعه که سر پناهم شد
چه سخت غربت شب را به روز آوردم
زلال صورت ماهت،هلال ماهم شد
به این امید که گودال، قسمتت نشود
به کوچه ای ته گودال، حربگاهم شد
سرم قناره قصابخانه ها را دید
گمان کنم که همین با تو وعدگاهم شد
سخن ز کشتن وتمرین سر بریدن بود
و شاهد سخنی ناسزا الاهم شد
زگوشوار و گلوبند حرفها دارند
و بی حیا تر از این خصمِ روسیاهم شد
از این اراذل و اوباش هر چه می آید
زمان هرزگی دشمن تباهم شد
قسم به چادر زینب میا به کوفه حسین
که وقت غارت معجر دگر فراهم شد
ترا به فاطمه سوگند سیدی برگرد
که زخم سینه زهرا بدون مرهم شد
(محمود ژولیده)
شانههای زخمیاش را هیچکس باور نداشت
بار غربت را کسی از روی دوشش بر نداشت
در نگاهش کوفه کوفه غربت و دلواپسی
عابر دلخسته جز تنهائیش یاور نداشت
بامهای خانههای مردم بیعتفروش
وقت استقبال از او جز سنگ و خاکستر نداشت
میچکید از مشکهاشان جرعهجرعه تشنگی
نخلهاشان میوهای جز نیزه و خنجر نداشت
سنگها کمتر به پیشانی او پا میزدند
نسبتی نزدیک اگر با حضرت حیدر نداشت
روی گلگون و لبی پر خون و چشمانی کبود
سرنوشتی بین نامردان از این بهتر نداشت
سر سپردن در مسیر سربلندی سیرهاش
جز شهادت آرزوی دیگری در سر نداشت
دخترش با دیدن بازارهای کوفه گفت
خوب شد بابای من در دست انگشتر نداشت
(یوسف رحیمی)
با لب پاره؛ لب بام؛ سلامم به شما
تا بگیرد دلم آرام؛ سلامم به شما
آخر از عشق تو راهیّ سر دار شدم
ای علی زاده ببین میثم تمار شدم
باز هم شکر زن و بچّه ندیدند مرا
موقعی که وسط کوچه کشیدند مرا
هیچ کس نیست دگر دور و بر مسلم تو
بسته شد مثل علی بال و پر مسلم تو
سر عباس و پسرهات سلامت آقا
گر شکستند در این کوچه سر مسلم تو
قسمت این بود ؛ لبِ تشنه شهیدم بکنند
پیش مرگ جگرت شد جگر مسلم تو
لب من خشک و دو چشمم تر و قلبم سوزان
زده اند آتش بر خشک و تر مسلم تو
به فدای سر یک موی عزیزان تو باد
جان هر دو پسر دربه در مسلم تو
کاش می شد بنویسم که نیایی اینجا
که می آید به سر تو چه بلایی اینجا
حاصل این سفرت بی علی اصغر شدن است
بی برادر شدن و بی علی اکبر شدن است
همه ی ترسم از این است که مضطر بِشَوی
مثل این نائب دل سوخته ؛ بی سر بِشَوی
وای اگر گَرْد بر آیینه ی تو بنشیند
شمر با چکمه روی سینه ی تو بنشیند
وای اگر کار به توهین و جسارت بکشد
وای اگر خواهرتان بار اسارت بکشد
وای اگراهل و عیال تو زمین گیر شوند
دخترکهات پس از رفتن تو پیر شوند
بدنم نقش زمین است میا کوفه حسین
خواهش مسلمت این است میا کوفه حسین
(محمد قاسمی)
اینجا رسیدهام که مرا مبتلا کنی
بر حال و روز نائب خود چشم وا کنی
ای دلبر غریب مبادا که لحظهای
بر وعدههای کوفیشان اعتنا کنی
این کوچهگردی عاقبتش درد سیلی است
باید به رنج فاطمهام مبتلا کنی
سنگم اگر زنند دل از تو نمیکنم
تا که ز لطف گوشهی چشمی به ما کنی
عید است ای حبیب، چه زیبا شود اگر
قربانی مِنای خودت را دعا کنی
اینجا که بار مرکبشان تیر و نیزه است
بهتر که فکر حنجر مهپارهها کنی
برگرد جان خواهرت آقا که دیر نیست
با خندههای "حرمله و شمر" تا کنی
تا فرصت است زیور آلالهها درآر
حاشا که دست دختر خود را رها کنی
ای کاش بهر دفن تن مُثلهمُثلهات
جای کفن تو فکر کمی بوریا کنی
خوب است از اضافی پیراهنی که هست
معجر برای دخترکان دست و پا کنی
آبی رسان برای لب شیرخواره ات
حالا که روی جانب کرب و بلا کنی
از روی نیزه هم به سر ما محل بده
دور از بزرگی است که ترک وفا کنی!
(احسان محسنی فر)
از سـرِ دار به دلــدار نگـاهی دارد
آه این مرد چه چشمان پر آهی دارد
زیر لب زمزمه دارد که گرفتار شدم
به ره مکـه هر از گاه نگـاهی دارد
مثل حیدر دلش از کوفه به درد آمده است
روی بام است ولی میل به چاهی دارد
با لب پر ترکش غرق تمنا می گفت:
سخن آخر من، سوی تو راهی دارد؟
همه حرف من این است میا کوفه حسین
کوفـه بهر تو خیــالات تبــاهی دارد
همه بهر علی اصغر پی تیر سه پرند
یک نفر نیست بگوید چه گناهی دارد؟
تو به همراه خودت اهل و عیالی داری
کوفه امـا سر راه تو سپــاهی دارد
قصد دارند عزیـزان تو را خـوار کنند
پس نیا، که حرمت عزت و جاهی دارد
بیشتر از همه دلواپس زینب هستم
بیـن این قـوم مپنـدار پنــاهی دارد
الغرض اینکه بساط همه جور است نیا
سهمت از بیعتشان کنج تنور است نیا
(مصطفی هاشمی نسب)
کاش میشد کسی سفید کند
پیش ارباب روی مسلم را
ببرد سوی او پیام مرا
بخرد آبروی مسلم را
ببرد سویش این خبر را که
کوفه در سر خیال ها دارد
سر بازار نیزه سازیشان
آه، خیلی برو بیا دارد
کوفیانی که دعوتت کردند
دربروی سفیر تو بستند
کوچه گردیست کار من اما
همه در خانه های خود هستند
کاش بودی نگاه میکردی
لبم از تشنگی ترک برداشت
هردری را زدم جواب شدم
مسلمت حال و روز مضطر داشت
کاش بودی نگاه میکردی
زیر این ماه راه میرفتم
کوچه در کوچه بغض میکردم
گاه و بیگاه راه میرفتم
کاش بودی نگاه میکردی
سهمم از کوفیان خیانت شد
از من بی پناه با سنگ و
آتش و طعنه ها ضیافت شد
سر دارالعماره ام اما
فکر خود نیستم به فکر توام
غصه ی غربت تورا دارم
زار و لبریز غم به فکر توام
کاش میشد که از همین حالا
زینب و دختر تو برگردد
قبل ازینکه اسیرشان بکنند
سوره کوثر تو برگردد
این جماعت به دست های اسیر
پیش مردم طناب میبندند
مشک هارا بگو که پر بکنند
که بروی تو آب میبندند
تیرهارا سه شعبه میسازند
تاکه بهتر سوی هدف بزنند
رسمشان است وقت صید شکار
رقص شادی کنند کف بزنند
یوسف کربلا دراین فکرم
رحم بر پاره پیرهن نکنند
لال گردد زبان من آقا
پیش زینب تورا کفن نکنند
(سید پوریا هاشمی)
دهانم خشک و جسمم غرق خون و دیده دریایی
عجـب کـردند اهـل کوفـه از مهمان پذیرایی
همانهایی که در این شهر گرداندند رو از من
فـراز بامهــا در چشمشـان گشتـم تمـاشایی
سـرم را بـرد قاتـل هدیـه از بهــر عبیــدالله
تنـم در کوچههــا گردیـده گـرم راهپیمایـی
به جسم تا که ممکن بود آمد زخم روی زخم
نبــودی کوفیــان را بیشتــر از ایـن توانـایی
رسیـده ضربههــا بـر سینـه و پهلـو و بازویم
بیا بنگر که مسلم پـای تـا سر گشتـه زهرایی
از آن ترسم که چـونآیـی نبینم ماه رویت را
ز بس از چشـم گریانـم عطش بگرفته بینایی
اگر چه رنگ خون زیباست بر روی شهید اما
تماشا کن که روی من به خون بخشیده زیبایی
تمـام شب کنـار کوچههـا تنهـا تو را دیدم
خـدا دانـد نکـردم لحظـهای احساس تنهایی
بیـا نامـردی و پستـی اهـل کوفــه را بنگـر
که بهر کشتن یک تن کند شهری صفآرایی
سزد «میثم» به یاد کام عطشان و لب خشکم
کند تا جان به تن دارد به اشکِ دیده، سقّایی
(غلامرضا سازگار)
اینجا هزار حرمله در انتظار توست
آقا برای آمدنت کم شتاب کن
رحمی به روز من نه به روز رقیه کن
فکری به حال من نه به حال رباب کن
رحمی نمی کنند عزیزم به هیچ کس
حتی به تشنه ای که فقط شیر خواره است
در کوفه ای که وعده ی سوغات مردمش
تنها برای دخترکان گوشواره است
اینجا نیا که آخر سر چشم می زنند
این چشم ها به قامت آب آورت حسین
این دستها که دیده ام از کینه می برند
انگشت را به خاطر انگشترت حسین
برگرد جان من که نبینی ز بام ها
آتش کشیده اند سر و دست و شانه را
یا از فراز نیزه نبینی که می زنند
بر پیکر سه ساله ی تو تازیانه را
می ترسم از دمی که بیایند دختران
با گونه های زخمی و نیلوفری،میا
این شهر بی حیاست به جان سکینه ات
می ترسم از حرامی و بی معجری میا
(حسن لطفی)
منم مسلم که اربابم حسین است
قرار قلب بی تابم حسین است
خوشم در راه حق عطشان بمیرم
چه بیم از تشنگی آبم حسین است
گروهی سیف آل هاشمم خواند
گل اسماء و القابم حسین است
سرم در پیش ظالم خم نگردد
بلی استاد آدابم حسین است
صفای هر گلی چندین صباح است
گُل تا حشر شادابم حسین است
بیا بر چشمم ای خواب شهادت
بخوان، لالائی خوابم حسین است
ندیدم بینتان گوهر شناسی
به او گویم، دُر نابم حسین است
تو باش ای آفتاب کوفه شاهد
که خورشید جهان تابم حسین است
قسم بر کعبه و میقات و زمزم
نماز و مُهر محرابم حسین است
حسین را یافتم در کشور دل
در آن کشور خدا یابم حسین است
پیامم بر عبیدالله این است
رئیس کل احبابم حسین است
بزن جلاد خائن گردنم را
به شهر جذبه جذابم حسین است
ز حزب و فرقه من خیری ندیدم
قوام قوم و احزابم حسین است
(ولی الله کلامی زنجانی)
وقتی نفس از سینه ی بی تاب افتاد
با غربتم رنگ از رخ مهتاب افتاد
دیوار اصلا تکیه گاه حیدری هاست
انگار بعد از فاطمه این باب افتاد
سنگ صبوری نیست اینجاها برایم
هر کوچه را گشتم ولی نایاب افتاد
مهمان رسیدم حال و روزم این چنین شد
با یاد زینب از دو چشمم خواب افتاد
هرکس که بیعت داشت، زخمی کاری ام زد
از پیکرم دیگر توان و تاب افتاد
وقت وداع با چشم، عکسی را گرفتم
از روی تو حالا ترک بر قاب افتاد
اینجا هزاران گرز آوردند، یاد
پیشانی مردی که در محراب افتاد
دیشب سر دروازه ی این شهر بی درد
ناگاه چشمم بر دوتا قلاب افتاد
شکر خدا این پاره ی لب آبرو داد
وقتی که دندانم درون آب افتاد
فهمیدم اینجا ذبح، رسم خویش دارد
تا از کفم این کاسه ی خوناب افتاد
انگار که در جمعیت گمگشته ای داشت
جسمی که سوی عده ای قصاب افتاد
این سرنوشتش شد سلامی نیمه کاره
یک جسم بی سر ماند و تیزیه قناره...
(حبیب نیازی)
باور نمی کردم گذرها را ببندند
من را که می بینند درها را ببندند
خورشید بودم زیر نور ماه رفتم
جان خودت تا صبح خیلی راه رفتم
در شهر کوفه کوچه گردی کم نکردم
این چند شب یک خواب راحت هم نکردم
من شیر بودم کوفه در زنجیرم انداخت
این کوچه های تنگ آخر گیرم انداخت
امروز جان دادم اگر جانت سلامت
دندان من افتاد دندانت سلامت
حالا که می آیی کفن بردار حتما
ای یوسف من پیرهن بردار حتما
حالا که می آیی ستاره کم بیاور
با دخترانت گوشواره کم بیاور
حیرانم اما هیچکس حیران من نیست
باور کن اینجایی که دیدم جای زن نیست
اینجا برای خیزران لب را نیاری
آقا خدا ناکرده زینب را نیاری
اصلا ببین گل ها توان خار دارند؟
پرده نشینان طاقت بازار دارند؟
من راضی ام انگشتر من را بگیرند
وقت کنیزی دختر من را بگیرند
اینجا برای نعل پا دارند آنقدر
کنج تنور خانه جا دارند آنقدر
مهر و وفا که نه جفا دارند، اما
اینجا کفن نه بوریا دارند اما
باید مسیر تو چرا اینجا بیفتد
حیف از سر تو نیست زیر پا بیفتد
(علی اکبر لطیفیان)
تنها ترین شکسته دل این غروب شهر
آواره و پیاده و بی کس ترین منم
ازبس غریب مانده ام این جا که عاقبت
دادم دو طفل کوچک خود را به دشمنم
آن بیعتی که مرد و زن کوفه بسته اند
حتی به هفته ای نرسیده شکسته شد
دیروز از وفا همگی دست داده اند
امروز مسلمت ز جفا دست بست شد
کوچه به کوچه می روم و می زنم به سر
کوچه به کوچه می روم و گریه می کنم
از شرم نام خواهرت ای خاک بر سرم
چون شمع آب می شوم وگریه می کنم
خانه به خانه گشته ام و باز دیده ام
هر سینه ای ز حیله و نیرنک پرشده
پیداست از بلندی دارا لعماره اش
هر بام جای گل فقط از سنگ پر شده
در کارگاه تیر سه شعبه به هم رسید
لبخندهای حرمله با ناله های من
تیری گرفته بود به دستش که تا هنوز
می لرزد از بزرگی آن دست و پای من
این جا هزار حرمله در انتظار توست
مولا برای آمدنت کم شتاب کن
رحمی به روز من نه، به روی رقیه کن
فکری به حال من نه، به حال رباب کن
رحمی نمی کنند، عزیزم به هیچ کس
حتی به تشنه ای که فقط شیرخواره است
تو می رسی وعده سوغات مردمش
بهر جهاز دختر شان گوشواره است
این جا میا که آخر سر چشم می زنند
این چشم ها به قامت آب آورت حسین
این دستها که دیده ام ازکینه می برند
انگشت را به خاطر انگشترت، حسین
برگرد جان من که نبینی ز بام ها
أتش کشیده اند، سرو دست و شانه را
تأ أز فرأز نیزه نبینی كه می زنند
بر پیکر سه ساله تو تازیانه را
می ترسم از دمی که بیایند دختران
با گونه های زخمی و نیلوفری، میا
این شهر بی حیاست به جان سکینه ات
می ترسم از حکایت انگشتری، میا
(حسن لطفی)
نوزاد های فــــتنه چرا زاده می شوند؟
شمشیرها برای که آماده می شوند؟
کوفه میا حسین که این خـــــاک هـای سرخ
بهر نماز عشق تو ســـــــــجاده می شوند
روی سرت حساب و کتابی عجیب هســـت
اینجا معادلات بـــلا ســــــــــاده می شوند
اینجا یکی یکی به شما پشــــت می کـــنند
این تشنه ها که مست می وباده می شوند
هجده هــــــــــزار نامه برایت نوشته اند
خون را چــــقدر زود به پایت نوشته اند
اینجا گلاب هــــست ولی گل عفیف نیست
یعنی به غیر داس به دست حریف نیست
نام تورا دو چشــــــــــــــم ترم جار می زن
در زیر تیغ، ناله چشمم خــــــفیف نیست
اینجا سیاه مشق لبت پاره می شـــــود
اینجا کسی به فکر خطوط ظریف نیست
کوفه کجا و نیـــــــــــــت خیر شما کجا؟
کوفه قسم به نام تو با تو ردیف نیست
اینجا نمــــــــازها اثرات دورویـــــــی است
اینجا حدیث ها همــــــه بیراهه گویی است
اینجا سرشته شـــــــد گل قاضی شریح ها
اینجا پر اســــــت از دل قاضی شــریح ها
اینجا تفـــــــکر علوی خاک میـــــــــخورد
درزیر فرش منــــزل قاضی شریــــــح ها
آقا سر عزیــــــــــــز تو برباد میــــــــرود
با حکم های بــــاطل قاضی شریـــــــح ها
شایع شده وبــــای عقاید در این دیـــــــار
گرچه نیامده ســـــل قاضی شریــــــــح ها
اینجا تنورها دلـــی از سنگ می پــــــزند
در ذهن ها تفکری از جنگ می پــــــزند
لب تشنه ماندم و کســـــی آبم نمی دهــــد
چشمم نشانه غیر ســــــرابم نمــــــی دهد
سنگ و حصیرو آتش و تیغ و لبان خشک
قدر غریــــــــــبی تو عذابـــــــم نمی دهد
گرچه سر کناســـــــــــــــه تنم تاب میخورد
داغی بــــــــجز غمت تب و تابـــم نمی دهد
شکل سفال پــــــــر ترکی هســــتم و بجز
دستان حیله کار لعابــــــــــــــــم نمی دهد
دیگر مپرس از چه دلم بی شکیب هست
"زیرا امید وصل توأم عن قریب هــــــست
(رضا دین پرور)
کوفه درد است ولی ای همه درمان تو میا
قسمت می دهم این بار به قرآن تومیا
گیرم اینجا همه مردند ولی غیرت را
می فروشند به یک قیمت ارزان تو میا
باز هم نامه نوشتم که نیایی کوفه
آخر نامه نوشتم شه خوبان تو میا
سخن از تیر سه شعبه همه جا می گویند
جان شش ماهه ات آقای غریبان تو میا
کعب نی های عرب در همه جا معروف است
به تن کوچک و بی جان یتیمان تو میا
حرف غارت شد و انگار شنیدم آقا
قصه ای از کفن و یک تن عریان تو میا
جگرم سوخت ولی آب نخوردم هرگز
یاد کردم ز لبت سید عطشان تو میا
دختری گفت که مهریه من؟ خون حسین
آه ای پادشه بی کس دوران تو میا
بچه ای گفت که سوغات، النگو،خلخال
رحم کن بر جگر زینب نالان تو میا
بعد تو عالم ایجاد عزاخانه شود
بیش از این قلب خدا را تو مرنجان؛ تو میا
(حسین صیامی)
برگرد آقا کوفه جای آمدن نیست
مخروبه های شهر جای یاسمن نیست
اینجا زمانی عطر و بویی از علی داشت
جان خودم یک ذره بوی بوالحسن نیست
این ها تماما نامه هاشان کذب محض است
دیدم که اینجا یک نفر هم پشت من نیست
خوب است آدم در دیار خود بمیرد
برگرد آقا مکه؛ اینجا که وطن نیست
نگذار دلشوره وجودش را بگیرد
چون کوله بار خواهرت غیر از محن نیست
باشد بیا؛ اهل و عیالت را نیاور
آقای من ولله کوفه جای زن نیست
من بیشتر فکر حضور دخترانم
چون در میان کوفه کم دست بزن نیست
این ها تماما با تو قصد جنگ دارند
با اصغرت هم جنگ اینها تن به تن نیست
اینجا حیا و غیرت و ایمان ندارند
می بینی آخر بر تنت هم پیرهن نیست
برگرد؛ اینجا صحبت از قتل است و غارت
پایان کار خیمه ات جز سوختن نیست
(مهدی نظری)
دلم شور می زد که از دور دیدم
دو پیغام سرخ از بیابان رسیدند
سوارانی از کوفه و غصه هایش
که پیغمبر روضۀ یک شهیدند
رسیدند و از ماجرای تو گفتند
از این که نرفتند از کوفه بیرون
مگر این که دیدند دروازۀ شهر
شده میزبان سری غرق در خون
شنیدم که گفتند باز اهل کوفه
نمک خورده اند و نمکدان شکستند
به جز کاسۀ کهنه عهد و پیمان
تو را سر شکستند و دندان شکستند
شنیدم که تا پای جان ایستادی
ولیکن به تو عرصه را تنگ کردند
تو را دوره کردند و مهمانشان را
پذیرایی آتش و سنگ کردند
شنیدم که از روی دارالعماره
تو را پرت کرده؛ پرت را کشیدند
تن بی سرت را به یک اسب بستند
و در کوچه ها پیکرت را کشیدند
شنیدم که لب تشنه جان دادی آخر
تو را آب دادند و آبی نخوردی
اگرچه لبت پاره از سنگ ها شد
ولی خیزران شرابی نخوردی
سرت زینت سر در شهر گردید
ولی سهم نی ها و طشت طلا نه
تنت قسمت میخ قصاب ها شد
ولی پایمال سم اسب ها نه
(محمد بیابانی)
یا حسین ای در افق ها منجلی
ای بزرگ قوم ای پور علی
یک تجلی از تو مسلم بوده است
نور تو در خویش قائم بوده است
آن که پیک شاه شد شاه است او
آن که نور راه شد راه است او
مسلم تو کافر خویش است و بس
مسلمت در خویش بی کیش است و بس
کیش مسلم کیش ارباب حق است
در حقیقت او به حقش مطلق است
او که بود از فرط جلوه بی حجاب
زخم خورد از کوفه مثل بوتراب
چون به شخص خویش تنها ماند او
مرکب بی مقصد خود راند او
رفت و زد تکیه به دیوار زنی
رفت آمینی سراغ ایمنی
زن چو آبش داد راهش نیز داد
راه بر افغان و آهش نیز داد
نور شه از خانه چون بیرون نشست
خصم آمد دست آن دلدار بست
رفت از جور کسان بر بام قصر
کوفیان را شد تمام آن روز نصر
سر بریدند از رسول شاه دین
سر به بام افتاد و پیکر بر زمین
سر به سوی شام رفت و تن به خاک
گفت با او آسمان روحی فِداک
(محمد سهرابی)
تشنه ام تشنه ولی آب گوارایم نیست
بین این قوم کسی تشنه ی آقایم نیست
هیچ کس نیست که سرگرم تماشایم نیست
نفسم مانده و جانی به سر و پایم نیست
من که شرمنده ام ای تشنه به اندازه ی شهر
چشم بر راه توام بر سر ِ دروازه يِ شهر
یک نفر بودم و یک شهر مرا زخم زدند
یک تن امّا همه از رسم و وفا زخم زدند
بی کس ام دیده ولی در همه جا زخم زدند
سنگ آورده و از بام و هوا زخم زدند
زخم بر من زده و کرده تماشا کوفه
امتحان کرده نوک نیزه ی خود را کوفه
تیری آماده شد و با بدنم تمرین کرد
تیغه ای ساخته شد، روی تنم تمرین کرد
پنجه ای سرزده با پیروهنم تمرین کرد
سنگ انداز ببین با دهنم تمرین کرد
خواستم تا بپرم از بدنم بال افتاد
کارم آخر به تهِ گودی گودال افتاد
آنکه دیروز نظر بر نظرم می انداخت
دیدی امروز چه خون بر جگرم می انداخت
چوب آتش زده از دور و برم می انداخت
شاخه ي شعله ور و نخل سرم می انداخت
دست من بند زده، موی مرا میسوزاند
دستگرمی سر ِگیسوی مرا میسوزاند
وای اگر یک نفر اینجا تک و تنها گردد
آنقدر داغ ببیند که قدش تا گردد
بعد، از دشنه و سر نیزه محیّا گردد
آنقدر زخم زنندش که معمّا گردد
به سرم آمده و باز همان خواهد شد
رسم این است و سرم سهم سنان خواهد شد
رسم این است که اوّل پر او می ریزند
بعد از او دور و بر پیکر او می ریزند
بعد با خنجر خود بر سر او می ریزند
بعد از آن هم به سر خواهر او می ریزند
آخرش هم همه بر روی تنش می کوبند
نعل تازه زده و بر بدنش می کوبند
(حسن لطفی)
تصویر ماه را کسی از چاه می کشد
شب رو به کوفه می کند و آه می کشد
سمت وقوع فاجعهای تازه پا گذاشت
مرد غریبه ای که به دروازه پا گذاشت
افتاد ماه روی زمین و جنازه شد
تاریخ زخم کهنه اش انگار تازه شد
این سوگ بادهاست که هی زوزه میکشند
در شهر، گرگها به زمین پوزه می کشند
حالا دوباره کوفه سراسر کبود شد
پهلوی نخل های تناور کبود شد
تو می رسی و فاجعه آغاز می شود
درهای دوزخ از همه سو باز می شود
بیهوده است موعظه در گوش مرده ها
این شهر، خواب رفته در آغوش مرده ها
در گوش، با صدای تو انگشت می کنند
فریاد می زنی و به تو پشت می کنند
افکار مرده در سرشان خاک می خورد
در خانه اند و خنجرشان خاک می خورد
در دستشان چه هست به جز چند مشتِ سنگ
رد میشوی و پاسخ تو سنگ پشت سنگ
رد می شوی و پنجره ها بسته می شوند
سمت سکوت حنجره ها بسته می شوند
ماندی کسی ندید تو را کوفه کور شد
شب، خانه کرد و شهر پُر از بوف کور شد
روی تن تو این همه کرکس چه می کنند
با تو سرانِ خشک مقدس چه می کنند
حالا که از مبارزه پرهیز کرده اند
خنجر برای کشتن تو تیز کرده اند
شب میشود تو می رسی و ماه می رود
در آسمان کوفه سَرَت راه می رود
تصویر ماه را کسی از چاه می کشد
شب رو به کوفه می کند و آه می کشد
(نجمه زارع)
كاش از آمدن كوفه حذر می كردی
از پی دفع خطر ترك سفر می كردی
زير شمشيرم و از پرده دل می گويم
كاش آهنگ سفر جای دگر مي كردی
چاك می كرد به تن پيرهن صبر ايوب
گر از اين شهر پر از فتنه گذر ميكردی
آب در دست من آغشته به خون می گردد
كاش می ديدی و احساس خطر می كردی
روز پيش نظرت تيره تر از شب می شد
گر بر احوال من خسته نظر می كردی
پاره پاره بدنم گر ز ستم می ديدی
جاري از ديده خود خون جگر مي كردی
قبل از آنی كه شود كشته جوانت اي كاش
ديده را محو تماشای پسر مي كردی
كاش از واقعه حرمله و تير و گلو
مادر غمزده اش را تو خبر مي كردی
ذكر روز و شب ((ژوليده)) بود بهر تو اين
كاش از آمدن كوفه حذر ميكردی
(مرحوم ژولیده نیشابوری)
آقا سلام می دهم از جان و دل به تو
تا این که بشنوم «وَ علیک السّلام» را
آقا کمی اجازه بده درد دل کنم
امّا خودت بگو که بگویم کدام را؟!
کوچه به کوچه می روم و گریه می کنم
از دست بی وفایی این نانجیب ها
گفتم بیا به کوفه پشیمان شدم حسین
کوفه میا امام غریب قریب ها!
این مردمی که بنده ی دینار و درهمند
یک یک تمام بیعتشان را شکسته اند
این نان به نرخ روز خوران قسم فروش
دست مرا ز حیله و نیرنگ بسته اند
تّجار کوفه فکر ادای نماز شکر
از بس که کارشان سر و سامان گرفته است
فهمیدم از شلوغی بازارهای شهر
کار تمام نیزه فروشان گرفته است
این جا همه به فکر خرید لوازمند
اجناسشان شده سپر و خنجر و کمان
در انتظار روز پذیرایی تواند
آذین شهرشان شده سرنیزه و سنان
بازی کودکانه ی اطفالشان شده
پرتاب سنگ بر نوک نیزه ز روی بام
وقتی که می خورد به هدف ضربه هایشان
حس می کنند از این که گرفتند انتقام
دیدم به دست حرمله تیر سه شعبه ای
کز دیدنش تنور دلم پر شراره شد
از هر هزار تیر یکی هم خطا نرفت
از ضرب شست او جگرم پاره پاره شد
نقشه برای دخترک تو کشیده اند
کوفه میا که کوفه پر از قوم کافر است
در بین هر محله شان هر شبانه روز
حرف از کنیز بردن و خلخال و معجر است
(محمد فردوسی)
خدا کند که از این ره امیر برگردی
ز قبل آن که شوی بی سفیر برگردی
دعا کنم که خدا در دل تو اندازد
که هرچه زودتر از این مسیر برگردی
ز پیش از اینکه شوم تا قیامت از خجلت
به نزد مادر تو سر به زیر برگردی
به استخوان شکسته تو را قسم بدهم
به حق ((جابرعظم الکسیر)) برگردی
به نازکی گلوی علی کنی رحمی
نخورده حنجر شش ماهه تیر برگردی
ز قبل آنکه شود ضرب تیر سه شعبه
یگانه رازق طفل صغیر برگردی
ز قبل آنکه شود دختر سه سالۀ تو
به بوسه ای ز لبان تو پیر برگردی
خدا کند که عدو تا به نیزه نگرفته
ز پهلوی تو تقاص غدیر برگردی
قسم به قامت رعنای شیر ام بنین
قسم به غیرت مردی دلیر برگردی
ز قبل آنکه شود خواهر تو بی معجر
میان کوچه و بازار اسیر برگردی
ز قبل آنکه کند وقت دفن تو پسرت
تن تو جمع میان حصیر برگردی
ز قبل آنکه بچیند یکی یکی دشمن
به نیزه رأس صغیر و کبیر برگردی
(قاسم نعمتی)
اینجا دگر از بیعت و یاری خبری نیست
دیگر خبر از لشگر چندصد نفری نیست
وقتی که بیایی ز سفیرت اثری نیست
از او زره و خود و عبا و سپری نیست
کوفه ست و همین عاقبت بیعت شان هست
یک ساعته غارت بکنند عادت شان هست
گفتم بنویسم که حسین گوش به زنگ باش
گفتم که بگویم به تو آماده ی جنگ باشد
در وقت جدل بر حذر از حلقه ی تنگ باش
خوردی به زمین منتظر بارش سنگ باش
اما نشد آقا... نشد آقا... نشد آقا...
شرمنده ام آقای گلم - یوسف زهرا
اینجا همگان شهره به جنگاوری هستند
اینجا همه مست اند پی خیره سری هستند
اینجا همه آماده ی لوده گری هستند
اینجا همه دنبال سر و روسری هستند
سر از تو و از ایل و تبار و پسرانت
و روسری هم روسری دخترکانت
هم ناله ی درد و غم و آه و شررش کن
آماده ی هر سختی راه سفرش کن
مانند حمیده بغلش کن خبرش کن
سخت است برای تو ولی مختصرش کن
از زندگی اش دخترکت سیر شود اقا
در کوفه رقیه ات بخدا پیر شود آقا
ای یابن علی کوفه که نیست محشر کبری ست
دعوا سر این است که نگویم " علی آقاست "
دلشوره ام از این نبود آخر دنیاست
دلشوره ام از نام "علی اکبر" لیلاست
این قاعده ی کوفی بی دردو ملال است
خون ریختن از هرکه "علی" هست حلال است
دلواپسم و این دلم از غصه کباب است
هرکس که به کوفه برسد خانه خراب است
سیراب بیا کوفه حسین قحطی آب است
دلواپسی ام محض علی طفل رباب است
اینجا عطشی هست که ره چاره ندارد
تو تاب عطش داری و شیرخواره ندارد
ترسم بود از این که شوی باز گرفتار
ترسم بود از حیله ی سردسته ی کفار
ترسم بود از حرمله ی تیرو کمان دار
دلواپسم از عاقبت چشم علمدار
هرچند که در معرکه ها راه گریزی ست
یادت نرود حرمله هم آدم تیزی ست
از خیره سری شهرت و آوازه گرفتند
کعب نی و گرز و سپر و نیزه گرفتند
تیر و تبر و دشنه بی اندازه گرفتند
ماندم زچه رو نعل تر و تازه گرفتند
انگار قرار است تورا زیر سم اسب
ای وای بمیرم - امان از دل زینب
با خستگی راه قوای بدنی هست؟
با سوز عطش قدرت شمشیر زنی هست؟
ما بین اثاثیه ات آقا کفنی هست؟
حتی کفنی نه بگو که پیرهنی هست؟
هم پیرهن و هم کفنت می برند اینجا
با تکه حصیری کفنت می کنند اینجا
(عليرضا خاكساری)
پایان ندارد ابر خیس گریه هایش
غم می چکد از ردّ پای بی صدایش
بعد از نماز مغرب این جا هیچکس نیست
بوی غریبی می وزد وقت عشایش
می شد ببینی دردهای با وفا را
در لابلای جمله ی «کوفه میا»یش
دیوارهای سنگیِ آتش به دستان
افتاده دنبال شکست بال هایش
با التهابی حیدرانه جنگ می کرد
می آمد از کوچه رجزهای رسایش
چندین تَرَک بر روی لب ها نقش بسته
یک کاسه آب امّا نمی آید برایش
دارد زیارت نامه می خواند دوباره
بر پشت بام غصّه ی کرب و بلایش
کوچه به کوچه می شود بازیچۀ شهر
جسم ز هم پاشیده ی در زیر پایش
یک ماه آن سوتر سر چشم انتظاری
می بیند امّا روی نیزه مقتدایش
(علیرضا لک)
در حق و باطل عادت تشکیک دارد
با جهل خویشاوندی نزدیک دارد
در فتنه قومی قابل تحریک دارد
مثل مدینه کوچه ی باریک دارد
می خوانمت با چشم های کم فروغم
من عابر آواره ی شهر دروغم
در بین این ها کاتبان نامه دیدم
مشتی به ظاهر زاهد و علامه دیدم
سرگرم بر پا کردن برنامه دیدم
غارتگر انگشتر و عمامه دیدم
خواهی شنید از کوچه هایش بوی خون را
روی لبم "انّا الیه راجعون" را
یک شهر از وحشت زبانش لال گشته
مردانگی روی زمین پامال گشته
آهنگری در شهرشان فعّال گشته
کوفه مهیّا بهر استقبال گشته
هر باغ را آماده ی پاییز کردند
دندان برای غنچه هایت تیز کردند
این پینه های مانده بر روی جبین را
حق ناشناسان به ظاهر اهل دین را
بهتر بگویم گرگ های در کمین را
حق از زمین بردارد این قوم لعین را
اینجا نمانده هیچ کس پای تو، برگرد
جانم به قربان قدم های تو، برگرد
این ها فقط انبان زر را می شناسند
بینند اگر باغی تبر را می شناسند
آتش نشاندن بر جگر را می شناسند
بر روی نیزه جای سر را می شناسند
در خواب دیدم غارت انگشتری را
آتش به دندانش گرفته معجری را
آه! این جماعت از عمویم کینه دارند
از خاندانت کینه ی دیرینه دارند
بغض امیرالمومنین در سینه دارند
سنگ اند و خشم از دیدن آیینه دارند
این جا پذیرایی شود مهمان به نیزه
یک بار دیگر می رود قرآن به نیزه
حالا که مسلم بی پناه افتاده این جا
از ارتفاعی نابه گاه افتاده این جا
از دیده اش خونابه راه افتاده این جا
نوکر سرش در پای شاه افتاده این جا
شرمنده باشد از نگاه خواهر تو
یک شهر دارد کینه از آب آور تو
حالا که باید یار من تنها بماند
ای کاش پای ناقه در گل جا بماند
درد دلم بسیار بود اما بماند
دنیا برای مردم دنیا بماند
این جا نمانده هیچ کس پای تو، برگرد
جانم به قربان قدم های تو، برگرد
(هادی ملک پور)
از اعتبار حُرمَتِ گفتارهایشان
مغرب شکست بیعتِ بسیارهایشان
یک پیره زن فقط به سَفیرت پناه داد
ماندم چه شد تعارف و اصرارهایشان؟
کوفه مرا ز روی تو شرمنده کرده است
سر می زنم ز غُصه به دیوارهایشان
جای طناب، بر دهنم مشت می زدند
اینجا همه عوض شده رفتارهایشان
محصول باغ ها همه خرج سپاه شد
از خار و سنگ پر شده انبارهایشان
خرما فروش یک شبه خنجر فروش شد
تغییر کرده کاسبی و کارهایشان
سکه شده فروختن چکمه هایشان
رونق گرفته دکه يِ نجارهایشان
بر روی میخ جسم مرا پشت و رو زدند
لعنت به رسم کوفه و هنجارهایشان
اینجا سر ِ برادر ِتو شرط بسته اند
غوغا شده میان کماندارهایشان
اینجا برای غارت خلخال و روسری
خُرجین خریده اند خریدارهایشان
(جواد پرچمی)
قهرمان عشق در چاه بلا افتاده است
كار مسلم وای دست اشقیا افتاده است
اشك جاری بر رخش شرح غمی پنهان دهد
گوشۀ غربت به یاد كربلا افتاده است
باغ شد مرداب و گل ها نیزه و شمشیر شد
قاصد كرب و بلایی از نوا افتاده است
سر، سر پیمان گذارش روی دار افتاده است
دل سر و كارش به خلقی بی وفا افتاده است
آه گلچینان كه از هر بام با سنگش زنند
این گل طوباست از شاخه جدا افتاده است
دست مهمان بستن و با كام عطشان كشتنش
از كجا در كوفه این رسم خطا افتاده است
نامههای دعوت كوفه بجز نیرنگ نیست
بد مرامی، بد دلی در كوفه جا افتاده است
كار دل هاشان به نیرنگ و نفاق افتاده است
كار لب هاشان به لعن و ناسزا افتاده است
چشمهاشان خائن و آئینۀ ناپاكی است
وای از چشمی كه از شرم و حیا افتاده است
بگذر از كوفه نبینی تا به روی غنچهها
رد پا از پنجۀ نا آشنا افتاده است
(سیدمحمد میرهاشمی)
اگرچه بر سر دارم میا به كوفه حسین
هنوز زمزمه دارم میا به كوفه حسین
سلام من به تو ای آفتاب هستی بخش
چراغ محفل تارم میا به كوفه حسین
نوشته ام كه بیائی ولی به صفحۀ خاك
به اشك خود بنگارم میا به كوفه حسین
میان كوفه غریبانه می زنم فریاد
امید و صبر و قرارم میا به كوفه حسین
به سنگساری مهمان اگرچه می كوشند
امامِ آینه دارم میا به كوفه حسین
در این دیار به سرنیزه لاله می چینند
گلِ همیشه بهارم میا به كوفه حسین
بیا به همره زینب از این سفر برگرد
امید جان فكارم میا به كوفه حسین
برای آن كه نگردی تو بی علی اكبر
دمادم است شعارم میا به كوفه حسین
نشسته حرمله در انتظار اصغرِ تو
ببین كه واهمه دارم میا به كوفه حسین
پیام آخر مسلم برای تو این است
گذشته كار ز كارم میا به كوفه حسین
به گریه گفت "وفائی" ز مسلم بن عقیل
به درد و غصه دچارم میا به كوفه حسین
(سید هاشم وفایی)
گر چه ای یار، اسیر کف اغیار توام
نی گرفتار عدو بلکه گرفتار توام
نام تو وِردِ زبانم به سر دار شده ست
تو علی هستی و من میثم تمّار توام
می زند خصم مرا طعنه ولی غافل از آن
بر سرم نیست هوایی که هوادار توام
دستم از پشت اگر بسته، دگر قطع نشد
فکر انگشت تو و دست علمدار توام
گر شکافی لب من خورده دگر چوب نخورد
در غم چوب یزید و لب خونبار توام
دشمنم آب دهد لیک ننوشم هرگز
گرچه لب تشنه ولی تشنۀ دیدار توام
(علی انسانی)
كوفه بهر قتل من اصرار دارد يا حسين
كوفه بر بغض علی اقرار دارد يا حسين
كوچه های كوفه همرنگ مدينه گشته اند
دربهاي بسته چون ديوار دارد يا حسين
موقع افطار هم كوفه به من آبي نداد
سفره اي خشكيده در افطار دارد يا حسين
كاش من مهمان يك قوم مسيحي مي شدم
كوفه رسمي بدتر از كفار دارد يا حسين
در ميان كوچه مي گردم دعايت مي كنم
مسلم تو ديده اي خونبار دارد يا حسين
تا كه حج تو شكست از من لب و دندان شكست
كوچه گرد كوفه حالي زار دارد يا حسين
دست كوفه از علي كوتاه مانده حاليا
با علي اكبر تو كار دارد يا حسين
کاش با ام البنین می ماند در خانه رباب
شهر کوفه حرمله بسیار دارد یا حسین
او فقط تیر سه پر در ذبح صیدش می زند
در شکارش شیوه ای قهار دارد یا حسین
نیزه های حمل سر را هم سفارش داده اند
راس پاکت قصه ای دشوار دارد یا حسین
کوفه آغاز مصیبت های زینب می شود
گریه ها در کوچه و بازار دارد یا حسین
(جواد حیدری)
سپاه فتنه برای تو نقشه هـــــا دارد
چقدر کرب و بلا قصه بـلا دارد
نزن تو خیمه در اینجا که لشگر کوفه
نگاه شومُ و عجیبی به خیمه ها دارد
پناه بردن تو بر خدا عجیب نبود
عجب در آنکه کـلام تو کربـلا دارد
بیا و خواهش خواهر نکن رد و برگرد
که لرزه بر دلم افتاده، تـرس جا دارد
برای حفظ رکابم و ان یکاد بخوان
که پشت نخل کسی هست و فکرها دارد
ربابه را به درون حرم ببر، لشگر
دو چشم خیره به حلقوم طفل ما دارد
تو را به لرز رقیه قسم نزن خیمه
هنوز گوش گلت گوشـواره را دارد
نبر مرا سوی گودال و شرح حال نگو
برای گیسوی تو، هر رگت حنا دارد
عزیز دختر زهرا، غروب عاشورا
چقدر سایه سر روی نیزه ها دارد؟
بیا امید محرم که عمه سادات
برای آمدنت انتظارها دارد
(حسین ایمانی)
کوچه گردي نکن حبيب خدا
ميهماني تو منزلت داري
دعوتت کرده اند اين مردم
تو از اين کوفه دست خط داري
رو نزن گوششان کَر است امشب
با غم بي کسي مداراکن
همه دارند ميروند آقا
بيصدا گريه کن تماشا کن
اي ولي فقيه دلخسته
اي ابَر مرد قهرمان چه خبر؟
نامه دادي حسين برگردد؟
از امام زمانمان چه خبر؟
باز هم بي بصيرتي کردند
جهلشان کار دستشان داده
لقمه هاي حرام را خوردند
دل بريدند از شما ساده
چاله کَندَند بر سر راهت
تا که گودال را مَحَک بزنند
ريسمانِ جهالت آوردند
تا به زخم دلت نمک بزنند
کوفه بال و پر شما را بست
کُنج ديوارِ ِخسته افتادي
تنگي کوچه هاش باعث شد
ياد پهلو شکسته افتادي
ضربه هاشان به پهلويت ميخورد
دردهايت يکي دو تا كه نبود
چقدر زود دوره ات کردند
کوفه گودالِ کربلا که نبود
با غرور شكسته آقا جان
سر ِدارالاماره ات بردند
باورم نيست با تني بي سر
سمت ميخ قناره ات بردند
آب در حسرت لبانت سوخت
لب پاره مُعَذَّبي آقا
گريه هايت به کوفيان فهماند
فکر فرداي زينبي آقـــا
تهمت خوردن شراب زدند
به شما مرد حق پرست آقا
تازه با اينکه خيزران نزدند
دو سه دندانتان شکست آقا
خيزران گفتم و دلم خون شد
دهنم تير ميکشد چه کنم
روضه ات را به سمت بَزم شراب
دست تقدير ميکشد چه کنم
بي ادب تا که چوب را برداشت
قلم آشفته شد مُرّکب ريخت
بي ادب چوب را که بالا برد
غم عالم به جان زينب ريخت
(وحيد قاسمی)
با اضطراب و دلهره از روی بام ها
باشد از این سفیر به آقا سلام ها
در رو به روی دارالعماره ز کینه ها
باشد برای کشتن من ازدحام ها
حال و هوای شهر پر از بی وفایی است
بیعت شکسته اند همه بی مرام ها
این کوفیان بی خرد و تابع هوس
شرمی نکرده اند ز روی امام ها
اسفند توی کورۀ آهن بریختند
تا بوی کسب تازه رسد بر مشام ها
برخی برای گندم و برخی برای زر
حاضر شدند تا شکنند احترام ها
چندین هزار نامه برایت نوشته اند
بوی فریب می رسد از آن پیام ها
"مولا میا به کوفه" فقط ذکر مسلم است
شاید رسد به تو همۀ این کلام ها
« من سر بریدۀ سر دارالعماره ام »
پس جان من فدای لب تشنه کام ها
(سید سعید پور هاشمی)
در چشمها طراوت باغ ترانه نیست
ا ینجا نگاه آینه هم صادقانه نیست
وقتی درختها همه سرنیزه می شوند
برگی برای ساختن آشیانه نیست
پشت سر عدا لت من حرف می زنند
این طایفه تشهدشان مؤمنانه نیست
ازکارگاه رونق آهنگران شهر
پرسیده ام ز عاطفه اینجا نشانه نیست
پوسیده است بیعت چوبین مردمش
قابل برای تعارف بر موریانه نیست
هم پشت بام شهر مرا سنگ می زنند
هم اعتماد تکیه به دیوار خانه نیست
این دستهای سخت و خشن راکه دیده ام
دندانه های کندن گیسوست، شانه نیست
(رضا جعفری)
کی می شود سحر، شب تنهاییم حسین
کس نیست آگه از دل شیداییم حسین
پایم ز راه مانده و دستم به ریسمان
درکوچههای کوفه تماشاییم حسین
من را نشان دهند به انگشت کوفیان
عشقت کشیده است به سوداییم حسین
از بسکه خون گریستهام از فراق تو
از دیده رفته قدرت بیناییم حسین
غم نیست گر بود به تن من هزار زخم
زخم زبان ربوده شکیباییم حسین
در زیر تیغ عشق چوگل خنده میکنم
بالای دار گرم دل آراییم حسین
اینجا سخن ز نیزه و از جسم اکبر است
دلخون بیاد آن گل لیلاییم حسین
اینجا سخن زکودک و از گاهواره است
از دور من به نغمه لالاییم حسین
اینجا سخن ز سیلی و طفل سه ساله است
من هم بیاد صورت زهراییم حسین
(سید محسن حسینی)
دردی به دل دارم ولی درد آشنا نیست
حرف وفاداری است امّا با وفا نیست
در کوچه ها ﭘﯿﭽﯿﺪه رنگ و بوی غربت
جز طوعه در این شهر با من هم نوا نیست
هم چون علی من نیز در کوفه غریبم
در قلب من جز مهر و عشق مرتضی نیست
ارزان ترین کالا شده شمشیر و نیزه
انگار کوفه جز به قتل تو رضا نیست
بر روی دیوار غریبی سر نهادم
زیرا همه بیگانه اند و آشنا نیست
با نائب تو این چنین کردند، مولا
کوفه میا، کارش به جز ظلم و جفا نیست
دیروز این مردم همه تکبیر گویان
امروز حتی یک نفر هم هم صدا نیست
اول فداییِّ تو در کرب و بلایم
هر چند قربان گاه من در کربلا نیست
تا می توانی با خودت معجر بیاور
این جا جوان مردی، مسلمانی، حیا نیست
از بام هاشان بر سَرَم آتش نشاندند
با خواهرت برگو امان در کوچه ها نیست
(حمید رمی)
داغ نشسته بر جگرم را شماره نیست
شب هم شبیه چشم ترم پر ستاره نیست
خورشید من! به سبزی عمامه ات قسم
این جا هوا گرفته و اصلاً بهاره نیست
آقا بمان و حج خودت را تمام کن
چشمی به خیر مقدم تو در نظاره نیست
پای پیاده در دل هر کوچه دیده ام
حتی برای یاری تو یک سواره نیست
گیرم که شب سحر شود اما چه فایده
عمری برای نامه نوشتن دوباره نیست
حالا به پایِ دارم و دستم به دامنت
تنها حلال کن که دگر راه چاره نیست
حتماً سری به سر در دروازه ها بزن
دیدی اگر سرم سر دارالعماره نیست
(محمد امین سبکیار)
دشمنان نقشه کشیدند و تفکر کردند
تا مرا در به در و غرق تأثر کردند
کی گذارم که شود نقشۀ آنان عملی
گرچه بسیار درین باره تدبر کردند
م یکنم زیر و زبر دولت پوشالیشان
تا که بر عکس شود آنچه تصور کردند
من سفیرم که فرستاده مرا ثار الله
از ره جهل به من فخر و تکبر کردند
گفتۀ ما، همه احکام خدا بود و رسول
حرق حق را نشنیدند و، تمسخر کردند
میهمان را که به زنجیر گران می بندد؟
شامیان خوب پذیرائی در خور کردند
چون که غربت زده و خاك نشینم دیدند
با زر و زیور شان، ناز و تفاخر کردند
پیش چشم من غارت زده، همسالانم
زینت گوش خود آویزه ای از در کردند
آستین کرده ام از شرم، حجاب رویم
پیش آنان که به سر، معجر و چادر کردند
دست در دست پدر، گشته تماشاگر من
چشمم از غصه، پر از اشک تحسر کردند
لحظه ای داغ عزیزان، نرود از یادم
خوب، از غصه دل کوچک من پر کردند
همه آسوده بخفتند به کاشانه خویش
بستر از خاکم و، بالین من آجر کردند
ای خوش آنان که (حسان) یار عدالت گشتند
یا به اهل ستم اظهار تنفر کردند
(حبیب الله چایچیان(حسان))
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوه مولا گرفته بود
تنها میان مردم بیعت فروش شهر
انبوه کینه دور و برش را گرفته بود
دلواپسی غریبی امروز خود نبود
اما دلش به خاطر فردا گرفته بود
دیدی که از ارادت دیرینه حسین
یک کوفه زخم در بدنش جا گرفته بود
با سنگ پای بیعت او مهر می زدند
باور نكرد از همه امضا گرفته بود
این شهر خواب بود و ندانست قدر او
هو شب بوای مردمش احیا گرفته بود
جرمش چه بود؟ نسبت نزدیک با علی
أن شعله ها برای همین پاگرفته بود
(محمد ارجمند)
چه قدر فاصله دارد سر من و سر تو
خدا کند که بیفتد دوباره محضر تو
به راه آمدن تو نشسته دلخسته
فراز دار الاماره سر کبوتر تو
اگر که نامه نوشتم بیا، پشیمانم
میا که کوفه گرفته بهانه سر تر
میا که نقشه کشیدند مردمان یهود
برای بردن خلخال پای دختر تو
میا که نیزه فروشان شهر میخوانند
دعای رزق به پای گلو و حنجر تو
میا که نعره کشان سوی تو روانه شدند
برای هلهله پیش علی اکبر تو
عمود آهن و نیزه فراهم آوردند
برای فرق علمدار و چشم حیدر تو
میا که حرمله دارد سه شعبه می سازد
برای بوسه گرفتن ز حلق اصغر تو
(علی اشتری)