وی پس از هفت بار حضور در جبهه، بیست و چهارم اسفند ماه 1363 در عملیات بدر به شهادت رسید.
شربت
یک ساله بود که مریض شد، مدام در آغوشم بود و او را زمین نمی گذاشتم، روزی برادر بزرگش گفت مردم می گویند از بی پولی برادرت را پیش دکتر نمی برید، این حرف خیلی به من برخورد، پیاده به هشجین رفتم و توکل را به دکتر بردم.
دکتر معاینه اش کرد و شربتی داد، برگشتم کهراز، روز به روز حالش بدتر شد، روزی صدایی شنیدم و به سر کوچه رفتم، چاوشی از حضرت ابوالفضل(ع) می خواند و عَلَم امام رضا(ع) را روی شانه اش داشت، زود داخل برگشتم، توکل را پیشش بردم و از زیر عَلَم ردش کردم، فردا پس فردا حالش خوب شد و گوشه حیاط پیِ بازی رفت.
قیامت
گفتم: چرا خانواده هایی که شش تا پسر دارند نمی گذارند بچه هایشان جبهه بروند؟ گفت: باشد اگر تو اجازه ندهی نمی روم، فقط یک سؤال دارم، گفتم: بپرس.گفت: مرگ حقه نه؟گفتم: معلومه، گفت: قیامت و سؤال و جواب چی؟گفتم: خب آره، گفت: پس اگر روز قیامت پیغمبر(ع) به شما بگوید سیدمحمد پسرت ازحسین، عباس، قاسم و اکبر هم عزیزتر بود که نگذاشتی برود جبهه و به یاری دین من بیاید، چی می گویی؟
لحظه ای حس کردم سقف خانه روی سرم خراب شد، فقط گفتم: برو به سلامت، همان روز شنیدم تو خلخال استادش حاج آقا یکتایی اجازه رفتن نداده است، خودم را به او رساندم و حاج آقا یکتایی گفت: سیدتوکل مبلّغ خوبی است، پشت جبهه هم باشد انگار تو خط مقدم حضور دارد، گفتم: حاج آقا من راضی ام بگذارید برود.
پاسدار رسمی
سه، چهار ماه پاسدار آزمایشی بود و یکی از همرزمانش می گفت: یکی از روزهای دی ماه 1363 در جبهه به چادر ما آمد و گفت می خواهم رسمی بشوم و به عنوان کادر در لشکر بمانم، از من خواست برایش درخواست عضویت بنویسم، نوشتم و شد پاسدار رسمی.
اواخر بهمن فرماندهان گفتند هر کسی می خواهد برود مرخصی، الآن وقتش است، همراه خیلی از بچهها با یک هواپیمای سی 130 از دزفول آمدیم تهران و از آنجا هم به خلخال رفتیم.
پرچم های سیاه
فردای روز عاشورا، وقتی می خواست برگردد جبهه به مادرش گفت: نمیخواهی چند روزی پیش پسرت یاقوت به گرمسار بروی؟ با هم رفتند گرمسار و از آن روز به بعد دیگر او را ندیدیم تا اینکه جنازه اش آمد و مادرش تا سومش در گرمسار بود و از چیزی خبر نداشت.
وقتی برگشت پرچم های سیاه جلوی در خانه غم عالم را در دلش ریخت و چون جناز ه توکل را ندیده بود، چند روز بیقراری کرد و به زور آرام شد.
قنوت
شب نوزدهم اسفند 1363 از توکل خواستم برایم قسمت هایی از مکالمه حضرت عباس(ع) در روز عاشورا را بخواند، خواند و اشک ریختیم، حین گریه گفت: تا فردا ظهر پیشت هستم، گفتم: چرا این حرف ها را میزنی، شاید من زودتر شهید شوم.
گفت: انگار ترسیدی، گفتم: نه چطور؟ گفت: در قنوت دعای «اللهم ارزقنا الشهاده» را نخواندی ولی من خواندم، شهادت قسمتت نمیشود.
استجابت دعا
پنجم فروردین 1364 در خانه نشسته بودم، بچه ای آمد و گفت: عمو، دم در با شما کار دارند، فکر کردم برای مغازه وسایل آورده اند و گفتم: بگو وسایل ها را ببرند دم مغازه، میآیم، از خانه که بیرون رفتم، یک نفر نزدیکم شد و مرا با حرف به سمت ماشینی کشید.
چند نفر تا مرا دیدند از ماشین پیاده شدند، در ماشین یکی از آن ها گفت: سیدتوکل شهید شده، گفتم: خدایا شکرت دعایش را مستجاب کردی، آخرین بار که می رفت گفت: دیگر خستهام از بس به خدا التماس کردم و حضرت ابوالفضل(ع) را واسطه قرار دادم، ترکشی از کمر به بدنش خورده و از شکمش بیرون زده بود، صورتش را بوسیدم و گفتم: خدایا این قربانی را از ما قبول کن.