شرح دیگری برای این قاب های غرورآفرین به ذهنم نمی رسد، مگر چند بیتِ استادانه ی حضرت «محمد حسین جعفریان»:
ابر تا بارانتان رانده است، ای بسیجی های کوچک سال!
مرگ در آغازتان مانده است، ای بسیجی های کوچک سال!
در نگاه برفی ام انگار، بذر نخل و آتش و خون را
بار دیگر باد افشانده است، ای بسیجی های کوچک سال!
داغمرگ گفتگوهاتان، ردپایی آرزوهاتان
بر غرور آسمان مانده است، ای بسیجی های کوچک سال
خسته و غمگین و زهرآلود، شاعری با یادتان هر شب
در سکوتم بغض ترکانده ست، ای بسیجی های کوچک سال!
....تندری باران یکریزی.....پنجره..... مردی که پیشانی
بر لبان شیشه چسبانده است....: «ای بسیجی های کوچک سال»
گرچه پایان شما را شهر، در طلوع رخوتش خوانده ست
مرگ در آغازتان مانده ست، ای بسیجی های کوچک سال
مرگ در آغازتان مانده است، ای بسیجی های کوچک سال!
در نگاه برفی ام انگار، بذر نخل و آتش و خون را
بار دیگر باد افشانده است، ای بسیجی های کوچک سال!
داغمرگ گفتگوهاتان، ردپایی آرزوهاتان
بر غرور آسمان مانده است، ای بسیجی های کوچک سال
خسته و غمگین و زهرآلود، شاعری با یادتان هر شب
در سکوتم بغض ترکانده ست، ای بسیجی های کوچک سال!
....تندری باران یکریزی.....پنجره..... مردی که پیشانی
بر لبان شیشه چسبانده است....: «ای بسیجی های کوچک سال»
گرچه پایان شما را شهر، در طلوع رخوتش خوانده ست
مرگ در آغازتان مانده ست، ای بسیجی های کوچک سال