به گزارش مشرق، حکایت اعتیاد در زابل، روایتی است از زندگی زنان، دختران، کودکان و جنینهایی که قصه هر روز و ساعتشان در شیرهکش خانههای این شهر رقم میخورد؛ چاردیواریهایی که شاهد حکایتهای رنگپریده زنان فروخته شده، دختران آسیب و کودکانی است که در پیچ زندگی گم شدهاند؛ روایتی از شیرهکش خانههای زابل...
روایت نخست؛ پاتوق حسینآباد
پوست تیره تن نیمهلخت پسربچه 10ساله زیر نور شعله کمرمق آتش برق میزند؛ زل زل نگاهمان میکند؛ با دندانهای شیری یکی در میانش، پوست ورآمده کنار ناخنش را میکند؛ میخندد و صورتش را پشت پیراهن محلی زنی که روی شعله آتش خم شده قایم میکند؛ زن، سیخ داغ را به سنجاق نزدیک میکند و دود غلیظ سفید را میبلعد...
- «پدر و مادرشون هر دو معتادن؛ یک سالی هست که مادرشون پشت میلههاس؛ علی 10سالهاس و «این» 11ساله»؛
«این» را به خدیجهای میگوید که موهای کوتاه، پیراهن و شلوار پسرانه و صدالبته برق چشمهایش از او یک پسر ساخته؛ پسری تمامعیار... زندایی جوان اینها را میگوید و شروع میکند به کام گرفتن؛ کام میگیرد و از علی و خدیجه میگوید...
- «وقتی باید براشون شناسنامه می گرفتن، پدر و مادرشون زندان بودن؛ حالا هم که شناسنامه گرفتن، می گن خیلی از درس و مدرسه عقب افتادن... الانم مدرسه نمی رن.» بوی تند شیشه و کراک، سه لیوان شیشه ای کبره بسته، یک کتری دودزده فلزی، متکایی پارچه ای، پارچ قرمز پلاستیکی و تکه سنگ نسبتا بزرگی که به اندازه یک کف دست، رویش آتش شعله ور است، تمام آن چیزی است که از یک اتاق 12 متری و 7 پتوی چرک مرد، یک پاتوق ساخته؛ یک شیره کش خانه تمام عیار.
به جز علی و خدیجه و زن دایی، پیرمردی غریبه و دختری جوان هم دور آتش نشسته و سیخ سرخ به سنجاق می چسبانند؛ «زهرا» 28 ساله است ولی رنگ پوست تیره و حالت چشم هایش، معصومیت دخترانه اش را بیشتر کرده؛ آرام حرف می زند و در میان کلماتش، نفس کم می آورد؛ هر از گاهی مجبور است کلماتش را بخورد و حجم زیادی از هوا را به درون سینه بکشد. از خرج اعتیاد و چفت و بست دخل و مصرف هر روزش می پرسم؛ می خندد و با لهجه محلی اش می گوید: «هر چقد پول باشه همون قد ایکشم؛ اگه 20 تومن داشته باشم، 20 تومن ایکشم اگه 10 تومنم داشته باشم 10 تومن ایکشم»؛ حرفمان گل انداخته؛ شوخی می کند و می خندد؛ از زمانی می گوید که برای شرکت فرش، قالی گره می زده ولی بعد از تک کار کردن کلیه هایش، دور گره زدن تار و پود قالی را خط کشیده... «زهرا» این روزها برای زن های زابل کار می کند؛ کلفتی...
از ازدواجش می پرسم؛ جواب نمی دهد؛ سِوِر می شوم و پیگر شوهرش؛ نفسش بند می آید؛ چشمها را می بندد و منقطع و عمیق نفس می کشد؛ هنوز نفس را کامل تو نداده که چشم هایش خیس می شود؛ آنقدر خیس که اشک روی گونه های استخوانی اش هم نشت می کند؛ بغض، نفس کشیدنش را سخت تر کرده؛ منقطع تر و عمیق تر نفس می کشد...
- «طلاق گرفتم»
نفسی چاق می کند و کلمات بریده اش را از سر می گیرد:
- «مادرم جوان مرگ شد؛ پدرم هم معتاد بود و منو معامله کرد».
- معامله؟
- (چشم های خیسش را می بندد و اشک هایش روی پوست تیره صورتش لیز می خورند؛ تلخ می خندد و سر تکان می دهد) 18 ساله بودم که پدرم منو با یه افغانی معامله کرد.
- (متعجب نگاهش می کنم و او ادامه می دهد)
- پدرم معتاد بود؛ منو با پول به یه افغانی معامله کرد. با 13 میلیون...
- چند وقت با اون زندگی کردی؟
- (اشک هایش را پاک می کند) 9 ماه.
- جدا شدی؟
- نه اونو افغان گیری کردن لب مرز. منم رفتم خونه پدرم؛ ولی پدرم منو... (و کلماتی گنگ و نامفهوم را از میان بغض و نفس های عمیق و مننقطع اش بیرون می دهد...)
نشتی چشم های مشکی و درشتش، هر لحظه بیشتر می شود و قطره های درشت اشک از روی گونه های استخوانی اش، روی پیراهن قهوه ای و بلندش شره می کند.
کم نبوده اند زن ها و دخترهایی که اشک شان را به چشم دیده ام ولی نمی دانم چرا اشک های زهرا تمامی ندارد؟ حسابی دست پاچه شده ام؛ زن دایی هم در گوشه شیره کش خانه، دنباله روسری اش را روی صورتش کشیده و به هق هق افتاده؛ خدیجه و علی هاج و واج نگاهمان می کنند.
اشک و هق هق زنانه فضا را آنقدر سنگین کرده که شتابزده، سر حکایت تلخ گذشته اش را درز می گیرم و به امید زنده کردن رویاهای دختری 28 ساله، از آرزوهای زهرا می پرسم؛ سرش پایین است و نمی دانم چرا «آرزو» تیرخلاصی می شود و می نشیند روی دلش؛ اشک هایش فوران می کند؛ محکم می گوید «مرگ»؛ اشکها امانش را می گیرند؛ با یک دست روسری اش را روی گونه ها و پوست تیره صورتش می کشد و با دست دیگر لبه پیراهن بلندش را تا بینی بالا می کشد و اشک و بینی اش را پاک می کند... فضا آنقدر سنگین است که خدیجه هم می خواهد با لبخندهایش سنگینی و سکوت را بشکند ولی هق هق زن دایی و زهرا سنگین تر از این حرف ها است...
روایت دوم؛ 12 متری پشت کانال
ساعت 10:15 شب پنجشنبه است؛ در خلوتی خیابان ها و کوچه های 12 متری پشت کانال، 10 – 15 سگ ولگرد، زنی را دوره کرده اند؛ زن سرعتش را کم می کند، دست هایش را تکان می دهد و به زبان محلی چیزی می گوید؛ سگ ها آرام می شوند؛ از کنارش می گذرند و او راهش را ادامه می دهد...
در بیغوله ای متروکه و از روزنه و فضای خالی بین چند تیر آهنی که نامرتب روی هم تلنبار شده اند نور ضعیف آتش نیمه مرده ای، سو سو می زند؛ مردی حدوداً 40 ساله از لا به لای تیرآهن ها، خمیده و نیم خیز بیرون می آید؛ ما را می بیند، چند کلمه ای زابلی و نامفهوم می گوید و راهش را کج می کند و می رود.
از لای تیرهای آهنی سرک می کشم؛ زنی 30 – 35 ساله و مردی بلوچی، به زور خودشان را در فضای بین تیرهای آهنی جا داده اند؛ فضایی در حدود 2 تا 3 متر مربع که ارتفاعش با ارفاق، شاید یک متر شود. زن روی دو کنده زانو نشسته و آتش زیرخاکستر را باد می زند و مرد سیخ داغ را به سنجاقی کج و کوله می کشد و دود می گیرد...
سلامی می کنم و نیم خیز، دست و پایم را از لابه لای یکی دو تیرِ آهنی رد می کنم؛ هنوز چند متری با زن و مرد فاصله دارم ولی جلوتر رفتن برای کسی در ابعاد من، قطعاً غیر ممکن است؛ از همان فاصله سیگاری تعارفشان می کنم و سر صحبت باز می شود... میهمان نوازند و مهربان؛ مرد بلوچ یک نخ سیگار گوشه لبش می گذارد و او هم به رسم ادب تعارفی می زند و به سیخ های سرخ اشاره می کند...
مرد بلوچ سیگار را کنار می گذارد و لول فلزی را بین لب هایش می گذارد و می گوید ««این» مثه خواهرمه؛ هر از گاهی میام اینجا و چند تا دود می گیرم و می رم»؛ «این» را به زن می گوید... اسمش مریم است؛ 3 سال است که هر شب و روزش را لای همین تیرهای آهنی می گذراند؛ شیره کش خانه ای 2 – 3 متری و نقلی؛ کم حرف است و خجالتی؛ با تکه مقوای کوچکی آتش زیر خاکستر را باد می زند تا الو بگیرد.
- حاج خانم اینجا چه کار می کنی؟
- زندگی...
- چند وقته؟
- سه سالی هست که اینجام.
- اهل کجایی؟
- همینجا. زابل.
- چند وقته ازدواج کردی؟ (ناخودآگاه چشمم روی مرد کنار دستی اش می چرخد)
- (رد نگاهم را می خواند؛ شوکه می شود؛ دست از باد زدن ته مانده های خاکستر می کشد؛ مضطرب کلماتش را تکه تکه ادا می کند) من؛ ازدواج... (مردد است) من ازدواج کردم ولی خونه ام خراب شده... یه دختر هم دارم که شهرستانه... شوهر کرده و با شوهرش شهرستانه...
دست پاچگی اش آنقدر هست که خیلی پا پی اش نشوم؛ می گوید چند باری ترک کرده ولی الان حدود 8 ماه است که کراک می کشد؛ می گوید تمام پاتوق های زابل را کراک گرفته؛ همان کریستال زابلی...
- اینجا برای یک زن جوان و تنها سخت نیست؟منظورم مردها و ... (جمله را نیمه تمام رها می کنم)
- (سرش پایین است و آرام و مردد جواب می دهد) سخت؟ سخت که هست ... ولی نه؛ اذیتی نمی کنن... میان اینجا می کشن و می رن.
- خسته نشدی؟ نمی خوای از اینجا بری؟
- (سرش را بالا نمی اورد) تا وقتی اعتیاد دارم نمی تونم برم.
رضا با لهجه محلی اش از همانجا که حرف مریم تمام می شود ادامه حرفش را می گیرد و در میان کام گرفتن از لول فلزی می گوید: «خو ترک کن دیگه؛ تا آخر که نمی شه اینجا بمونی؛ سه سال چهار ساله اینجایی...» رویش را به سمت ما بر می گرداند و ادامه می دهد: «هر بار که میام اینجا بهش می گما؛ همین یه ساعت پیشم داشتم بهش می گفتم که جمع کن و برو برا خودت یه خونه گیر بیار...» مریم همچنان ساکت است و نگاهش را به آتش دوخته...
شیره کش خانه مریم آنقدر کوچک است که مجبوری هر چند دقیقه یکبار روی زانوهایت جا به جا شوی؛ بوی تند پلاستیک سوخته و مواد با هم مخلوط شده و ته حلق را می سوزاند... به بهانه سِر شدن و گزگز کف پایم بیرون می زنم؛ خداحافظی می کنم و نیم خیز نیم خیز عقب می آیم؛ رضا می گوید مواظب کمرت باش به تیرآهن نگیره...
بیرون شیره کش خانه ایستاده ام؛ مصرف رضا تمام شده؛ بیرون می آید و بدون آنکه ما را ببیند به طرف روشنایی پارک می رود؛ سایه مریم از پس شعله لرزان آتشی که رو به خاموشی است، روی تیرهای آهنی شیره کش خانه اش کش می آید؛ جارو به دست، خاکسترهای کف خانه اش را جارو می کند...
روایت سوم
در اتاق 10 متری محصور به دیوارهای دود زده، سه مرد، دو زن و یک پسربچه 15 ساله دور یک گله آتش نشسته اند و سیخ های فلزی را روی شعله گاز پیک نیکی داغ می کنند؛ سر زده وارد می شویم؛ دوربین را که می بینند شوکه می شوند و معذب؛ تنها کسی که در آن میان راحت سیخ سرخ به سفیدی کراک می چسباند و دود می گیرد، همان پسر 15 ساله است؛ لباس زابلی قهوه ای به تن کرده و رو به مردی که از همه عصبانی تر است، می گوید «خب کاری با ما ندارن...» مرد عصبی است و چند فحش آب کشیده حواله اش می کند ولی جسارت پسربچه 15 ساله بیش از این است که با این حرف ها، میدان را خالی کند؛ دوباره لول فلزی اش را به لب می گیرد و با ولع دود سفید را به ریه هایش می کشد و پشت بند هر دود، کامی از سیگار می گیرد...
به هر ضرب و زوری که هست راضی شان می کنیم چند دقیقه ای کنارشان بمانیم؛ حمید شروع می کند به صحبت؛ همان پسر بچه جسور، ولی مرد کنار دستی اش سقلمه محکمی به پهلویش می کوبد و برایش خط و نشان می کشد؛ حمید ساکت می شود و سرش را به داغ کردن سیخ های روی گاز پیک نیکی گرم می کند...
سر صحبت باز می شود؛ می پرسم اینجا که زندگی نمی کنید؟! مرد چهل ساله ای که بین حمید و دختری جوان نشسته، سر تکان می دهد و می گوید: «چرا؛ ما اینجا زندگی می کنیم؛ من و «این»»؛ «این» را به دختر کنار دستش اش می گوید... حمید باز هم وسط حرف مرد می پرد و می گوید: «ولی ما فقط میایم اینجا می کشیم؛ بعد می ریم خونه هامون»... به قول خودش اصلش بچه زابل است ولی مشهد زندگی می کند؛ با مادرش که چند سالی است بیوه شده و حالا او تنها نان آور خانه است؛ در کارگاه ذغال سازی کار می کند؛ یک سالی هست که کراک می کشد؛ می گوید عملش حاصل هم پیاله گی با دایی اش است؛ دایی اش که برای تسکین درد دست و پاهای حمید کراک دستش داده... خلاصه دنیایی حرف دارد برای گفتن؛ آنقدر که فقط سقلمه ها و فحش های آب کشیده صاحب شیره کش خانه دهانش را می بندد...
صاحب شیره کش خانه مردی 40 ساله است و دختر جوانی که کنارش نشسته؛ اسمش «صحرا» است؛ از اعتیادش می پرسم؛ نگاهش روی زمین خیره می ماند؛ دوربین حسابی کلافه اش کرده؛ یکی از عملی ها چیزی می پراند و مرد 40 ساله فحشی حواله اش می کند؛ صحرا هول شده؛ سرش را بالا می گیرد و می گوید «2 سال».
- چند سالته؟
- متولد 69 ام...
- چند وقته ازدواج کردی؟
- (مِن مِن می کند) سه ساله..
- بچه چی؟
- ی دونه داشتم...
- داشتی؟!
- آره. مُرد
- چرا؟!
- بخاطر بدبختی؛ بخاطر آوراگی و بیچارگی مون...
- چند سالش بود؟
- 5 – 6 ماهه بود.
- با همسرت مصرف می کنی؟
- اره
- چی؟
- کراک...
مردش چشم غره ای می رود و زبان صحرا بند می آید...
سراغ زن دیگری که در گوشه شیره کش خانه یک پایش را زیر بدنش گذاشته و پای دیگرش را ستون نیم تنه اش کرده می روم؛ روسری بزرگ و پهن گل درشتش را به شیوه مردهای بلوچ دور سرش بسته و صورتش را در میان آن پنهان کرده؛ لباسش کاملاً مردانه است و سرش را آنقدر پایین انداخته که صورتش را نبینی؛ لام تا کام حرف نمی زند؛ اسمش را می پرسم؛ سرش را بالا نمی آورد با تکان دادن سرش به چپ و راست می فهماند که قصد حرف زدن ندارد. مرد کنار دستی اش می گوید: «با توئه خب؛ اسمت رو بگو» ولی دختر، همانطور که سرش پایین است و نگاهش را به بازی انگشت های زمخت و چاک خورده اش که با هم گلاویز شده اند دوخته، لام تا کام حرف نمی زند... مرد آرام می گوید «روش نمی شه»... سرش را به گوشم نزدیک می کند؛ دود سیگار مخلوط به کراک را از سینه اش بیرون می دهد و در حین حرف زدن توی صورتم فوت می کند و می گوید: «می گن افسرده اس؛ همش گریه می کنه؛ از صبح تا شب کراک می کشه و گریه می کنه...» نمی دانم چرا دوباره اسمش را می پرسم؟ مرد شوکه می شود؛ چشم هایش را گرد می کند و لب پایین اش را با دندان می گزد؛ چشمکی می زند و بلند می گوید اسمش محمده... سرش را دوباره بیخ گوشم می آورد و می گوید نمی خواد کسی بدونه که دختره؛ اونم یه دختر تنها؛ می فهمی که؟» با این که درست منظورش را نفهمیدم، به نشانه فهمیدن، سر تکان می دهم.
روایت چهارم کنج خرابه؛ حاشیه معصوم آباد
روی دیوار دودزده سه کنج خرابه ای متروکه، سایه سیاه شبح کوچک و لاغری از پس سو سو زدن های کم رمق شعله ها، کج و معوج تکان می خورد؛ می رقصد؛ بوی تعفن فضولات انسانی، تمام فضای متروکه را پر کرده؛ شبح نحیف، با دیدن ما تکانی به خودش می دهد تا فرار کند؛ سایه ها روی دیواره سه کنج، تلوتلو می خورند و تقلا می کنند ولی آنقدر کم رمق اند که دیگر دیر شده... شبح، یک زن است، نحیف و لاغر؛ با شکمی برآمده... با دیدن دوربین، خیالش راحت می شود و می گوید: «فکر کردم از این مردایید که می خواید اذیتم کنین... » پالتوی یقه خز سفید و چرک مردش را محکم دور استخوان ها و شکم برآمده اش می پیچد؛ خودش ادامه حرف را می گیرد و با صدای بمی که از بین دندان های یکی در میانش بیرون می آید، می گوید:
- «اونجا (به سمت پشت خرابه اشاره می کند) آدمای ناجوری دور آتیش نشسته بودن؛ منم یه زن حامله ام؛ اومدم اینجا نشستم»
- تنهایی این وقت شب؟
- تنهایی بهتره از اینه که پیش اونا بشینم و برام حرف درس کنن.
- شوهرت...
- شوهرم هم کراکیه؛ نمی تونه خرج منو بده؛ منم با این حالم (به شکم برآمده اش اشاره می کند) مجبورم بیام «لاک» جمع کنم...
- اولین بچه اته؟
- نه. (می خندد) سومیه. یکی 5 سالشه و یکی هم سه سالش.
- اونا هم معتادن؟
- نه نه نه... اونا سالمن؛ اونا رو دادم دست مادرشوهرم که نگهشون دارن... آخه آدمیه دیگه؛ گفتم اگه دست خودم باشه ... (و حرفش را می خورد)
- (نگاهش می کنم)
- ولی خدا رو شکر اونا پسرن؛ دختر نیستن...
- مگه دختر بده؟
- نه بد نیس ولی خب... (باز حرفش را می خورد...)
چند تار موی سیاه و وز کرده اش را به زور زیر روسری اش که دور سر پیچانده و روی پیشانی اش گره زده می کند... با سیم هایی که دور سه انگشتش حلقه کرده بازی می کند؛ از مصرفش می پرسم؛ می گوید: «چی مصرف می کنم؟ مگه به غیر از این مواد سفید جدیدی که توی زابل پیدا شده، چیز دیگه ای هم هست؟ خدا نگذره از اونایی که این مواد جدید رو آوردن... شوهرم توی پاتوق می خوابه و من مجبورم تا این وقت شب کار کنم...»
- (اشاره می کنم به شکمش) اینم معتاده؛ نه؟
- (دستش را روی پیراهن چرک مرد روی شکمش می کشد و با نگاهش رد انگشت های لاغرش را دنبال می کند) معتاد؟ خب آره ولی نمی ذارم معتاد بمونه؛ به دنیا که بیاد نباید بهش مواد بدی.
- گناه نداره؟
- خب چی کار کنم؛ به خدا از وقتی حامله شدم مصرفم رو کم کردم ولی...(باز هم حرفش را می خورد و انگشت ها استخوانی اش را روی پلک های خیس اش می کشد)
از نیمه شب هم گذشته و برخلاف خیابان های خلوت زابل، پاتوق ها و شیره کش خانه های زابل شلوغ است؛ شیره کش خانه هایی که مرد و زن، دختر و پسر و پیر و جوان را گرد تا گرد هم نشانده و همگی گرد سفید کراک دود می کنند... زن ها و دخترهایی که روایت شان از شیره کش خانه های زابل، کابوسی است تلخ و دائمی؛ کابوسی از جنس ترس و دلهره؛ کابوسی به رنگ ناامنی...
روایت نخست؛ پاتوق حسینآباد
پوست تیره تن نیمهلخت پسربچه 10ساله زیر نور شعله کمرمق آتش برق میزند؛ زل زل نگاهمان میکند؛ با دندانهای شیری یکی در میانش، پوست ورآمده کنار ناخنش را میکند؛ میخندد و صورتش را پشت پیراهن محلی زنی که روی شعله آتش خم شده قایم میکند؛ زن، سیخ داغ را به سنجاق نزدیک میکند و دود غلیظ سفید را میبلعد...
- «پدر و مادرشون هر دو معتادن؛ یک سالی هست که مادرشون پشت میلههاس؛ علی 10سالهاس و «این» 11ساله»؛
«این» را به خدیجهای میگوید که موهای کوتاه، پیراهن و شلوار پسرانه و صدالبته برق چشمهایش از او یک پسر ساخته؛ پسری تمامعیار... زندایی جوان اینها را میگوید و شروع میکند به کام گرفتن؛ کام میگیرد و از علی و خدیجه میگوید...
- «وقتی باید براشون شناسنامه می گرفتن، پدر و مادرشون زندان بودن؛ حالا هم که شناسنامه گرفتن، می گن خیلی از درس و مدرسه عقب افتادن... الانم مدرسه نمی رن.» بوی تند شیشه و کراک، سه لیوان شیشه ای کبره بسته، یک کتری دودزده فلزی، متکایی پارچه ای، پارچ قرمز پلاستیکی و تکه سنگ نسبتا بزرگی که به اندازه یک کف دست، رویش آتش شعله ور است، تمام آن چیزی است که از یک اتاق 12 متری و 7 پتوی چرک مرد، یک پاتوق ساخته؛ یک شیره کش خانه تمام عیار.
به جز علی و خدیجه و زن دایی، پیرمردی غریبه و دختری جوان هم دور آتش نشسته و سیخ سرخ به سنجاق می چسبانند؛ «زهرا» 28 ساله است ولی رنگ پوست تیره و حالت چشم هایش، معصومیت دخترانه اش را بیشتر کرده؛ آرام حرف می زند و در میان کلماتش، نفس کم می آورد؛ هر از گاهی مجبور است کلماتش را بخورد و حجم زیادی از هوا را به درون سینه بکشد. از خرج اعتیاد و چفت و بست دخل و مصرف هر روزش می پرسم؛ می خندد و با لهجه محلی اش می گوید: «هر چقد پول باشه همون قد ایکشم؛ اگه 20 تومن داشته باشم، 20 تومن ایکشم اگه 10 تومنم داشته باشم 10 تومن ایکشم»؛ حرفمان گل انداخته؛ شوخی می کند و می خندد؛ از زمانی می گوید که برای شرکت فرش، قالی گره می زده ولی بعد از تک کار کردن کلیه هایش، دور گره زدن تار و پود قالی را خط کشیده... «زهرا» این روزها برای زن های زابل کار می کند؛ کلفتی...
از ازدواجش می پرسم؛ جواب نمی دهد؛ سِوِر می شوم و پیگر شوهرش؛ نفسش بند می آید؛ چشمها را می بندد و منقطع و عمیق نفس می کشد؛ هنوز نفس را کامل تو نداده که چشم هایش خیس می شود؛ آنقدر خیس که اشک روی گونه های استخوانی اش هم نشت می کند؛ بغض، نفس کشیدنش را سخت تر کرده؛ منقطع تر و عمیق تر نفس می کشد...
- «طلاق گرفتم»
نفسی چاق می کند و کلمات بریده اش را از سر می گیرد:
- «مادرم جوان مرگ شد؛ پدرم هم معتاد بود و منو معامله کرد».
- معامله؟
- (چشم های خیسش را می بندد و اشک هایش روی پوست تیره صورتش لیز می خورند؛ تلخ می خندد و سر تکان می دهد) 18 ساله بودم که پدرم منو با یه افغانی معامله کرد.
- (متعجب نگاهش می کنم و او ادامه می دهد)
- پدرم معتاد بود؛ منو با پول به یه افغانی معامله کرد. با 13 میلیون...
- چند وقت با اون زندگی کردی؟
- (اشک هایش را پاک می کند) 9 ماه.
- جدا شدی؟
- نه اونو افغان گیری کردن لب مرز. منم رفتم خونه پدرم؛ ولی پدرم منو... (و کلماتی گنگ و نامفهوم را از میان بغض و نفس های عمیق و مننقطع اش بیرون می دهد...)
نشتی چشم های مشکی و درشتش، هر لحظه بیشتر می شود و قطره های درشت اشک از روی گونه های استخوانی اش، روی پیراهن قهوه ای و بلندش شره می کند.
کم نبوده اند زن ها و دخترهایی که اشک شان را به چشم دیده ام ولی نمی دانم چرا اشک های زهرا تمامی ندارد؟ حسابی دست پاچه شده ام؛ زن دایی هم در گوشه شیره کش خانه، دنباله روسری اش را روی صورتش کشیده و به هق هق افتاده؛ خدیجه و علی هاج و واج نگاهمان می کنند.
اشک و هق هق زنانه فضا را آنقدر سنگین کرده که شتابزده، سر حکایت تلخ گذشته اش را درز می گیرم و به امید زنده کردن رویاهای دختری 28 ساله، از آرزوهای زهرا می پرسم؛ سرش پایین است و نمی دانم چرا «آرزو» تیرخلاصی می شود و می نشیند روی دلش؛ اشک هایش فوران می کند؛ محکم می گوید «مرگ»؛ اشکها امانش را می گیرند؛ با یک دست روسری اش را روی گونه ها و پوست تیره صورتش می کشد و با دست دیگر لبه پیراهن بلندش را تا بینی بالا می کشد و اشک و بینی اش را پاک می کند... فضا آنقدر سنگین است که خدیجه هم می خواهد با لبخندهایش سنگینی و سکوت را بشکند ولی هق هق زن دایی و زهرا سنگین تر از این حرف ها است...
روایت دوم؛ 12 متری پشت کانال
ساعت 10:15 شب پنجشنبه است؛ در خلوتی خیابان ها و کوچه های 12 متری پشت کانال، 10 – 15 سگ ولگرد، زنی را دوره کرده اند؛ زن سرعتش را کم می کند، دست هایش را تکان می دهد و به زبان محلی چیزی می گوید؛ سگ ها آرام می شوند؛ از کنارش می گذرند و او راهش را ادامه می دهد...
در بیغوله ای متروکه و از روزنه و فضای خالی بین چند تیر آهنی که نامرتب روی هم تلنبار شده اند نور ضعیف آتش نیمه مرده ای، سو سو می زند؛ مردی حدوداً 40 ساله از لا به لای تیرآهن ها، خمیده و نیم خیز بیرون می آید؛ ما را می بیند، چند کلمه ای زابلی و نامفهوم می گوید و راهش را کج می کند و می رود.
از لای تیرهای آهنی سرک می کشم؛ زنی 30 – 35 ساله و مردی بلوچی، به زور خودشان را در فضای بین تیرهای آهنی جا داده اند؛ فضایی در حدود 2 تا 3 متر مربع که ارتفاعش با ارفاق، شاید یک متر شود. زن روی دو کنده زانو نشسته و آتش زیرخاکستر را باد می زند و مرد سیخ داغ را به سنجاقی کج و کوله می کشد و دود می گیرد...
سلامی می کنم و نیم خیز، دست و پایم را از لابه لای یکی دو تیرِ آهنی رد می کنم؛ هنوز چند متری با زن و مرد فاصله دارم ولی جلوتر رفتن برای کسی در ابعاد من، قطعاً غیر ممکن است؛ از همان فاصله سیگاری تعارفشان می کنم و سر صحبت باز می شود... میهمان نوازند و مهربان؛ مرد بلوچ یک نخ سیگار گوشه لبش می گذارد و او هم به رسم ادب تعارفی می زند و به سیخ های سرخ اشاره می کند...
مرد بلوچ سیگار را کنار می گذارد و لول فلزی را بین لب هایش می گذارد و می گوید ««این» مثه خواهرمه؛ هر از گاهی میام اینجا و چند تا دود می گیرم و می رم»؛ «این» را به زن می گوید... اسمش مریم است؛ 3 سال است که هر شب و روزش را لای همین تیرهای آهنی می گذراند؛ شیره کش خانه ای 2 – 3 متری و نقلی؛ کم حرف است و خجالتی؛ با تکه مقوای کوچکی آتش زیر خاکستر را باد می زند تا الو بگیرد.
- حاج خانم اینجا چه کار می کنی؟
- زندگی...
- چند وقته؟
- سه سالی هست که اینجام.
- اهل کجایی؟
- همینجا. زابل.
- چند وقته ازدواج کردی؟ (ناخودآگاه چشمم روی مرد کنار دستی اش می چرخد)
- (رد نگاهم را می خواند؛ شوکه می شود؛ دست از باد زدن ته مانده های خاکستر می کشد؛ مضطرب کلماتش را تکه تکه ادا می کند) من؛ ازدواج... (مردد است) من ازدواج کردم ولی خونه ام خراب شده... یه دختر هم دارم که شهرستانه... شوهر کرده و با شوهرش شهرستانه...
دست پاچگی اش آنقدر هست که خیلی پا پی اش نشوم؛ می گوید چند باری ترک کرده ولی الان حدود 8 ماه است که کراک می کشد؛ می گوید تمام پاتوق های زابل را کراک گرفته؛ همان کریستال زابلی...
- اینجا برای یک زن جوان و تنها سخت نیست؟منظورم مردها و ... (جمله را نیمه تمام رها می کنم)
- (سرش پایین است و آرام و مردد جواب می دهد) سخت؟ سخت که هست ... ولی نه؛ اذیتی نمی کنن... میان اینجا می کشن و می رن.
- خسته نشدی؟ نمی خوای از اینجا بری؟
- (سرش را بالا نمی اورد) تا وقتی اعتیاد دارم نمی تونم برم.
رضا با لهجه محلی اش از همانجا که حرف مریم تمام می شود ادامه حرفش را می گیرد و در میان کام گرفتن از لول فلزی می گوید: «خو ترک کن دیگه؛ تا آخر که نمی شه اینجا بمونی؛ سه سال چهار ساله اینجایی...» رویش را به سمت ما بر می گرداند و ادامه می دهد: «هر بار که میام اینجا بهش می گما؛ همین یه ساعت پیشم داشتم بهش می گفتم که جمع کن و برو برا خودت یه خونه گیر بیار...» مریم همچنان ساکت است و نگاهش را به آتش دوخته...
شیره کش خانه مریم آنقدر کوچک است که مجبوری هر چند دقیقه یکبار روی زانوهایت جا به جا شوی؛ بوی تند پلاستیک سوخته و مواد با هم مخلوط شده و ته حلق را می سوزاند... به بهانه سِر شدن و گزگز کف پایم بیرون می زنم؛ خداحافظی می کنم و نیم خیز نیم خیز عقب می آیم؛ رضا می گوید مواظب کمرت باش به تیرآهن نگیره...
بیرون شیره کش خانه ایستاده ام؛ مصرف رضا تمام شده؛ بیرون می آید و بدون آنکه ما را ببیند به طرف روشنایی پارک می رود؛ سایه مریم از پس شعله لرزان آتشی که رو به خاموشی است، روی تیرهای آهنی شیره کش خانه اش کش می آید؛ جارو به دست، خاکسترهای کف خانه اش را جارو می کند...
روایت سوم
در اتاق 10 متری محصور به دیوارهای دود زده، سه مرد، دو زن و یک پسربچه 15 ساله دور یک گله آتش نشسته اند و سیخ های فلزی را روی شعله گاز پیک نیکی داغ می کنند؛ سر زده وارد می شویم؛ دوربین را که می بینند شوکه می شوند و معذب؛ تنها کسی که در آن میان راحت سیخ سرخ به سفیدی کراک می چسباند و دود می گیرد، همان پسر 15 ساله است؛ لباس زابلی قهوه ای به تن کرده و رو به مردی که از همه عصبانی تر است، می گوید «خب کاری با ما ندارن...» مرد عصبی است و چند فحش آب کشیده حواله اش می کند ولی جسارت پسربچه 15 ساله بیش از این است که با این حرف ها، میدان را خالی کند؛ دوباره لول فلزی اش را به لب می گیرد و با ولع دود سفید را به ریه هایش می کشد و پشت بند هر دود، کامی از سیگار می گیرد...
به هر ضرب و زوری که هست راضی شان می کنیم چند دقیقه ای کنارشان بمانیم؛ حمید شروع می کند به صحبت؛ همان پسر بچه جسور، ولی مرد کنار دستی اش سقلمه محکمی به پهلویش می کوبد و برایش خط و نشان می کشد؛ حمید ساکت می شود و سرش را به داغ کردن سیخ های روی گاز پیک نیکی گرم می کند...
سر صحبت باز می شود؛ می پرسم اینجا که زندگی نمی کنید؟! مرد چهل ساله ای که بین حمید و دختری جوان نشسته، سر تکان می دهد و می گوید: «چرا؛ ما اینجا زندگی می کنیم؛ من و «این»»؛ «این» را به دختر کنار دستش اش می گوید... حمید باز هم وسط حرف مرد می پرد و می گوید: «ولی ما فقط میایم اینجا می کشیم؛ بعد می ریم خونه هامون»... به قول خودش اصلش بچه زابل است ولی مشهد زندگی می کند؛ با مادرش که چند سالی است بیوه شده و حالا او تنها نان آور خانه است؛ در کارگاه ذغال سازی کار می کند؛ یک سالی هست که کراک می کشد؛ می گوید عملش حاصل هم پیاله گی با دایی اش است؛ دایی اش که برای تسکین درد دست و پاهای حمید کراک دستش داده... خلاصه دنیایی حرف دارد برای گفتن؛ آنقدر که فقط سقلمه ها و فحش های آب کشیده صاحب شیره کش خانه دهانش را می بندد...
صاحب شیره کش خانه مردی 40 ساله است و دختر جوانی که کنارش نشسته؛ اسمش «صحرا» است؛ از اعتیادش می پرسم؛ نگاهش روی زمین خیره می ماند؛ دوربین حسابی کلافه اش کرده؛ یکی از عملی ها چیزی می پراند و مرد 40 ساله فحشی حواله اش می کند؛ صحرا هول شده؛ سرش را بالا می گیرد و می گوید «2 سال».
- چند سالته؟
- متولد 69 ام...
- چند وقته ازدواج کردی؟
- (مِن مِن می کند) سه ساله..
- بچه چی؟
- ی دونه داشتم...
- داشتی؟!
- آره. مُرد
- چرا؟!
- بخاطر بدبختی؛ بخاطر آوراگی و بیچارگی مون...
- چند سالش بود؟
- 5 – 6 ماهه بود.
- با همسرت مصرف می کنی؟
- اره
- چی؟
- کراک...
مردش چشم غره ای می رود و زبان صحرا بند می آید...
سراغ زن دیگری که در گوشه شیره کش خانه یک پایش را زیر بدنش گذاشته و پای دیگرش را ستون نیم تنه اش کرده می روم؛ روسری بزرگ و پهن گل درشتش را به شیوه مردهای بلوچ دور سرش بسته و صورتش را در میان آن پنهان کرده؛ لباسش کاملاً مردانه است و سرش را آنقدر پایین انداخته که صورتش را نبینی؛ لام تا کام حرف نمی زند؛ اسمش را می پرسم؛ سرش را بالا نمی آورد با تکان دادن سرش به چپ و راست می فهماند که قصد حرف زدن ندارد. مرد کنار دستی اش می گوید: «با توئه خب؛ اسمت رو بگو» ولی دختر، همانطور که سرش پایین است و نگاهش را به بازی انگشت های زمخت و چاک خورده اش که با هم گلاویز شده اند دوخته، لام تا کام حرف نمی زند... مرد آرام می گوید «روش نمی شه»... سرش را به گوشم نزدیک می کند؛ دود سیگار مخلوط به کراک را از سینه اش بیرون می دهد و در حین حرف زدن توی صورتم فوت می کند و می گوید: «می گن افسرده اس؛ همش گریه می کنه؛ از صبح تا شب کراک می کشه و گریه می کنه...» نمی دانم چرا دوباره اسمش را می پرسم؟ مرد شوکه می شود؛ چشم هایش را گرد می کند و لب پایین اش را با دندان می گزد؛ چشمکی می زند و بلند می گوید اسمش محمده... سرش را دوباره بیخ گوشم می آورد و می گوید نمی خواد کسی بدونه که دختره؛ اونم یه دختر تنها؛ می فهمی که؟» با این که درست منظورش را نفهمیدم، به نشانه فهمیدن، سر تکان می دهم.
روایت چهارم کنج خرابه؛ حاشیه معصوم آباد
روی دیوار دودزده سه کنج خرابه ای متروکه، سایه سیاه شبح کوچک و لاغری از پس سو سو زدن های کم رمق شعله ها، کج و معوج تکان می خورد؛ می رقصد؛ بوی تعفن فضولات انسانی، تمام فضای متروکه را پر کرده؛ شبح نحیف، با دیدن ما تکانی به خودش می دهد تا فرار کند؛ سایه ها روی دیواره سه کنج، تلوتلو می خورند و تقلا می کنند ولی آنقدر کم رمق اند که دیگر دیر شده... شبح، یک زن است، نحیف و لاغر؛ با شکمی برآمده... با دیدن دوربین، خیالش راحت می شود و می گوید: «فکر کردم از این مردایید که می خواید اذیتم کنین... » پالتوی یقه خز سفید و چرک مردش را محکم دور استخوان ها و شکم برآمده اش می پیچد؛ خودش ادامه حرف را می گیرد و با صدای بمی که از بین دندان های یکی در میانش بیرون می آید، می گوید:
- «اونجا (به سمت پشت خرابه اشاره می کند) آدمای ناجوری دور آتیش نشسته بودن؛ منم یه زن حامله ام؛ اومدم اینجا نشستم»
- تنهایی این وقت شب؟
- تنهایی بهتره از اینه که پیش اونا بشینم و برام حرف درس کنن.
- شوهرت...
- شوهرم هم کراکیه؛ نمی تونه خرج منو بده؛ منم با این حالم (به شکم برآمده اش اشاره می کند) مجبورم بیام «لاک» جمع کنم...
- اولین بچه اته؟
- نه. (می خندد) سومیه. یکی 5 سالشه و یکی هم سه سالش.
- اونا هم معتادن؟
- نه نه نه... اونا سالمن؛ اونا رو دادم دست مادرشوهرم که نگهشون دارن... آخه آدمیه دیگه؛ گفتم اگه دست خودم باشه ... (و حرفش را می خورد)
- (نگاهش می کنم)
- ولی خدا رو شکر اونا پسرن؛ دختر نیستن...
- مگه دختر بده؟
- نه بد نیس ولی خب... (باز حرفش را می خورد...)
چند تار موی سیاه و وز کرده اش را به زور زیر روسری اش که دور سر پیچانده و روی پیشانی اش گره زده می کند... با سیم هایی که دور سه انگشتش حلقه کرده بازی می کند؛ از مصرفش می پرسم؛ می گوید: «چی مصرف می کنم؟ مگه به غیر از این مواد سفید جدیدی که توی زابل پیدا شده، چیز دیگه ای هم هست؟ خدا نگذره از اونایی که این مواد جدید رو آوردن... شوهرم توی پاتوق می خوابه و من مجبورم تا این وقت شب کار کنم...»
- (اشاره می کنم به شکمش) اینم معتاده؛ نه؟
- (دستش را روی پیراهن چرک مرد روی شکمش می کشد و با نگاهش رد انگشت های لاغرش را دنبال می کند) معتاد؟ خب آره ولی نمی ذارم معتاد بمونه؛ به دنیا که بیاد نباید بهش مواد بدی.
- گناه نداره؟
- خب چی کار کنم؛ به خدا از وقتی حامله شدم مصرفم رو کم کردم ولی...(باز هم حرفش را می خورد و انگشت ها استخوانی اش را روی پلک های خیس اش می کشد)
از نیمه شب هم گذشته و برخلاف خیابان های خلوت زابل، پاتوق ها و شیره کش خانه های زابل شلوغ است؛ شیره کش خانه هایی که مرد و زن، دختر و پسر و پیر و جوان را گرد تا گرد هم نشانده و همگی گرد سفید کراک دود می کنند... زن ها و دخترهایی که روایت شان از شیره کش خانه های زابل، کابوسی است تلخ و دائمی؛ کابوسی از جنس ترس و دلهره؛ کابوسی به رنگ ناامنی...