صبح که بلند شدم خواب خودم را برای دوستان تعریف کردم. هرکسی به شوخی چیزی گفت. یکی گفت شام زیاد خورده بودی؛ یکی گفت شب ماست خورده بودی! و ... ولی برای من این خواب یک رؤیای صادقه بود. چند روزی گذشته و من هم آن خواب را از یادم بردم.
شب اول فروردین، با دوستان به داخل صحن رفتیم و نماز مغرب و عشا را با آیتالله
مرعشی نجفی خواندیم. بعد از نماز، جمعیت هرلحظه بیشتر میشد. بعد چهارپایهای
گذاشتند و آقای فلاح بالای آن چهارپایه رفت، دقیقاً همان صحنۀ چند شب قبل در خواب
را مشاهده کردم. دیدم دقیقاً همانجایی نشستهام که در خواب نشسته بودم. آقای فلاح
روی چهارپایه از روی نوشتهای، مطالبی راجع به تبعید امام و جنایات رژیم و اینکه
چه تعداد از علما دستگیرشدهاند و چقدر در زندانها هستند، بیان میکرد.
برای من دیگر روشن بود که ادامۀ جریان چگونه خواهد بود. چون میدیدم دقیقاً آنچه در خوابدیدهام، در حال تکرار شدن است. من به دوستان گفتم: الآن از درب شمالی صحن، حمله میشود و سربازها به داخل صحن میریزند، ولی آنها باور نمیکردند. همینطور مشغول گوش دادن بودیم و اواخر سخنرانی ایشان بود، یکدفعه دیدیم حمله با سروصدا و همهمه از پشت سرمان آغاز شد و با همان وضعی که در خوابدیده بودم، سربازها ریختند و همه شروع به فرار کردند. ما هم در حین فرار جمعیت به سمت رواق آینه در صحن بزرگ کشیده شدیم. دقیقاً به همان وضعیتی که در خوابدیده بودم، آن واقعه پیش آمد.[1]
[1] - خاطرات حجت الاسلام و المسلمین دکتر حسن روحانی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ج اول، 1388، ص 257 و 258