گروه جهاد و مقاومت مشرق - از ابتداي كوچه و محله، وصفشان، دهان به دهان و خانه به خانه ميچرخد. وقتي سراغش را در محله ميگيرم همه به خانهاي هدايتم ميكنند و دعا ميكنند كه با اين ملاقات حاجتروا شوم. خانه انتهاي خيابان شهيد «سيداحمد بيان» مشخص است، تابلو حسينيه و پرچم و نامش كه خانه را براي هر رهگذري نمايان ميكند. كاغذ سفيدي روي در خانه ساعت ملاقات را ۱۰ تا ۱۲ اعلام كرده. بين اين ساعتها و دقايق است كه درِ خانه، بدون پرسشي براي هر مهماني باز ميشود و هر تلفني پاسخ داده ميشود. يكي دعاي خير ميخواهد، يكي استخاره دارد و يكي مشورت ميكند. يكي هم وقت ميخواهد كه صيغه عقد بين ۲ جوان جاري شود. آنچه مشخص است رضايت اهالي از حضور خانواده بيان در همسايگيشان و شكر براي حضور چنين انسانهايي در محله است.
حاج محمدتقي بيان كيست؟
سيد محمدتقي بيان از نامهايي است كه در كتابهايي مربوط به قيام 15 خرداد به چشم ميخورد. از او ميخواهم كمي از پيشتر شروع كند، از زماني كه در قم زندگي ميكرد. ميگويد: «زادگاهم قم است و تا 12 سالگي همانجا زندگي ميكردم؛ در كوچه بيان در قم، كوچهاي روبهروي منزل امام(ره). از آنجايي كه پدر با ايشان در رفتوآمد بود، آشنايي تنگاتنگي با هم داشتيم. ما به منزل ايشان ميرفتيم و ايشان نيز به منزل ما ميآمدند. همان زمان بود كه با حضور رضاخان در رأس كار، با خانوادهام راهي عراق شديم.»
حاجآقا بيان تحصيلات ابتدايي را در مدرسه «رشديه» قم و بعد ادامه تحصيلات را در مدرسه «محمديه» گذراند. خواندن درس حوزوي را سال 1316 آغاز كرد. حاج تقي بيان كه مدتي در كربلا تحصيل كرده بود دوباره به قم بازگشت و تا 24 سالگي همانجا ماند و ادامه تحصيل داد. پس از بازگشت از كربلا در سال 1328 در تهران پاي درس حاج شيخ علي مدرس تهراني و آقا ميرزا احمد آشتياني حاضر شد و پس از آن نيز از محضر آيتالله خوانساري استفاده كرد. پدرش آسيد حسن بيان از علماي زمان و از هم دورهايهاي مرحوم «آيتالله مرعشي نجفي» و مورد وثوق مردم قم بود. پدربزرگش نيز آسيد علياكبر بيان از علماي تراز اول بود كه در سال 1328 درگذشت. محمدتقي بيان همزمان با تحصيل، براي معاش و گذران زندگي در بازار كار ميكرد.
روزهاي مبارزه
محمدتقي بيان، همزمان با آغاز مبارزات امام(ره) در سال 41، اعلاميههاي نهضت را در مخالفت با لایحه انجمنهاي ايالتي و ولايتي بين مردم پخش ميكرد. نامهاي از امام(ره) را روي ميز ميگذارد و ميگويد: «براي ديدن امام(ره) به عراق هم رفته بودم. داماد ايشان خالهزاده بنده بود و ديگر نسبتي با ايشان پيدا كرده بوديم. در چهلمين روز درگذشت آقا مصطفي، فرزند بنیانگذار جمهوری اسلامی نيز يكبار ديگر به ديدنشان در عراق رفتم. حتي يك بار شخصاً در نوفل لوشاتو فرانسه، محل زندگي امام خدمتشان رسيدم. با مرحوم اشراقي دامادشان، هممدرسهاي بوديم و زير نظر پدر آقاي اشراقي تفسير ميخوانديم.»
از ميدان ژاله تا محله قبا
حاج آقا بيان در اتاقش، روي تخت نشسته و تا ميرسم با همان خوشرويي هميشگي كه وصفش در محله است، دعوت ميكند كه روي صندلي بنشينم. حالا 40 سالي ميشود كه ساكن اين محلهاند. ميگويد پيش از انقلاب به خاطر چنارهاي منطقه، پا به اين محله گذاشتهاند. پيش از آن حوالي ميدان ژاله زندگي ميكردند. تنگي نفس و توصيه پزشكان و پسر ارشدش اكبر كه آن زمان پزشكي ميخواند، آنها را به محله پر چنار قبا يا چالهرز كشاند. آن زمان محله هواي لطيفي داشت و همين باعث شد تنگي نفس حاجآقا هم برطرف شود. حالا از گذشتهاش، مثل خاطراتي كه چون فيلم از جلو چشمانش ميگذرد ياد ميكند؛ اكنون كه ديگر پايش را از خانه بيرون نميگذارد و تنها به توصيه پزشك 2 وعده نيمساعته صبح و عصر در خانه قدم ميزند. خودش ميگويد همين قدمهاي كوتاه در خانه هم برايش دشوار است و حتي نميتواند به مسجد برود. باز هم شكر ميكند و ميگويد همين هم برايش مؤثر بوده است.
اين گل براي همسرم
حالا كه در خانه نشسته و به قول خودش دوره نقاهت 2 سال گذشته را كه حالش خيلي بد بود ميگذراند، دور و برش را 13 نوه و چندين نتيجه گرفته است. اما او ديگر آن حال و حوصله هميشگي را ندارد. دلش به رفت و آمدهاي اين خانه خوش است، به روضهها و مراسمي كه در حسينيه بالاي سرش و اتاقهاي كناري برگزار ميشود. نفسش گرم است و حرفش برش دارد. برنامه هر روزش اين است كه از ساعت 10 تا 12 به امور و مشكلات مردمي رسيدگي كند، بعد نماز بخواند و ناهار بخورد و بخوابد تا غروب. پس از آن دوباره قرآن و دعا و نماز بخواند، شامي بخورد، قدمي بزند و بخوابد. گلهايي را كه برايش آوردهام دست ميگيرد و ميگويد ببرم اتاق كناري براي همسرم، او به اين چيزها بيشتر علاقه دارد. ميگويد همسرش هميشه استقامت بالايي داشته و هيچگاه در زندگي با او به مشكلي برنخورده است. از زندگياش راضي است. نگران قلب همسرش است. ميگويد او داغ ديده و اين داغ برايش كم نبوده است.
حسينيه بزرگتر از تراس خانه ماست
حسينيه را سال 1380در طبقه بالاي خانه درست كردند. مراسم مذهبي و هيئت كه از همان سالهاي ابتدايي زندگي مشترك در منزلشان برگزار ميشد، ادامه پيدا كرده بود. اول مراسم در طبقه پايين و در بعضي از اوقات درحياط برگزار ميشد، اما با سردي هوا و مشورت با خانم زجاجي، همسرش، تصميم گرفتند تراس خانه را تبديل به حسينيه كنند. حاج آقا ميگويد: «با كمك خدا و توسل به حضرت فاطمه(س) در مدت 4 ماه اين حسينيه به نام شهيد حاج سيد احمد بيان ساخته شد.»
عكسهايش را از مراسم فاطميه نشانم ميدهد. عكسهايي كه مردم گل به دست، تابوتي را تشييع ميكنند و حاجآقا بيان به نشانه عزاداري كاه بر سر خود و مردم عزادار ميريزد. حالا كه ديگر آن رمق را ندارد، بچهها و نوهها مراسم را برگزار ميكنند. ميگويد: «زماني كه سرپا بودم، اين حسينيه و مراسم آمد و شدي داشت. روزي آقايان مروي، صديقي، رئيسي، مطهري در اين مجالس رفتوآمد ميكردند. حتي اوايل انقلاب آقاي آذري قمي در اينجا سكونت داشت. حالا ديگر حتي نميتوانم به مزار پسرم بروم.»
احمد هیچوقت دروغ نگفت
اسمش طاهره زجاجي است. به همان اندازه خوشرو و خوش برخورد كه از همسرش سراغ دارم. مينشيند و وقتي درباره حاجآقا از او سؤال ميكنم ميگويد: «13 ساله بودم كه ازدواج كرديم. سال 1334 در قم ساکن بودیم. آن زمان رسم نبود كه زن و مرد همديگر را ببينند و هيچيك از اعضاي خانوادهام حاجآقا را نميشناختند. تنها همسر برادرم به شوخي ميگفت خدا كند كه داماد كچل نباشد. حالا نزديك 70 سال است با هم زندگي ميكنيم.» همينكه حاجآقا بيان خواست براي ادامه كار به تهران بيايد، او هم همراه شوهرش به تهران آمد. ميگويد: «ما هيچوقت با هم مشكلي نداشتيم. 6 فرزند داريم كه يكيشان شهيد شده و حالا يك پسر ارشد دارم كه پزشك است و 4 دختر كه هميشه به مزار برادرشان میروند.»
كمي روي صندلي مينشيند و ميگويد سالهاست بيماري قلبي دارد. نگاهي به عكس احمد مياندازد. حياط خانه را نگاه ميكند و بعد ميگويد همان روز كه خبر را برايش آوردند هم در همين اتاق بود. آن زمان اين اتاق، اتاق خوابشان بود و صبح بود كه تلفن زنگ زد و مردي از پشت خط گفت ميخواهد نامهاي از احمد براي پدرش بخواند:«ميدانستم پسرم شهيد شده، دلم ميگفت. خودش هميشه ميگفت شهيد ميشود. حتي آن روزها كه هنوز جنگ شروع نشده بود. ميگفتم مگر كربلاست مادر كه شهيد شوي...؟! ميگفت شهيد ميشوم. فاميل ميگفتند چون بعد از 3 دختر به دنيا آمده خودش را لوس ميكند. اما او اينبار هم دروغ نگفته بود. احمد هيچوقت دروغ نگفت.»
پسرم سربلندمان کرد
ميگويند خاك سردي ميآورد اما حالا بعد از گذشت 3 دهه و نيم هنوز داغش سرد نشده است. حاج خانم ميگويد: «به مردي كه پشت خط بود گفتم پدرش طاقت اين خبر را ندارد. به من بگوييد. گفتند كه به پزشكي قانوني بروم. منتظر شدم كه حاجآقا به بازار برود. به دخترم گفتم خبري به پدرش ندهد تا من برگردم. وقتي به پزشكي قانوني رسيدم و خبر شهادتش را دادند، هيچ عكسالعملي نشان ندادم. گفتم ميخواهم پسرم را ببينم. آنها هم كه ديدند بيقراري نميكنم قول گرفتند كه آرام باشم. بالاي سرش كه رسيدم احمدم را ديدم كه گلولهاي گلويش را شكافته و سوراخ كرده است.» اين تصوير از جلو چشمانش پاك نميشود.
آن گلوله انگار به قلب مادر خورده است. از آن روز قلبش هر چند وقت يكبار سينهاش را ميفشارد. ميگويد: «عكسهاي احمد را بزرگ كرده بودند و وقتي حاجآقا به خانه آمد دستي بهصورتش كشيدم. گفتم كه پسرت در راه حق شهيد شد. چه از اين بهتر. خدا را شكر كه عاقبت به خیر شد. احمد به آرزويش رسيد. سرت را جلو همه بالا بگير كه پسرم سر بلندمان كرد.»
روایتی دیگر از روزهای زندگی
چقدر جای احمدم خالی است!
حاجآقا و همسرش از پسرشان صحبت میکنند. از شهيد سيداحمد بيان پسري كه براي شهادت زندگي كرد. حتي تا آخرين روزهاي زندگي هم از خواستن چيزي براي خودش خودداري ميكرد. از لباس نوگرفته تا ازدواج. ميخواست كمتر چيزي از خود در اين دنيا بگذارد. حتي وقتي دانشگاه قبول نشد به اندازهاي خوشحال بود كه اطرافيانش تعجب ميكردند. ميگفت نميخواهد به دانشگاه برود، ميخواهد برود جبهه.
سوغات نوفل لوشاتو و امضاي امام(ره)
حاجآقا بيان ميگويد كه ديگر خيلي از آن روزها گذشته و كمتر خواب احمد را ميبيند. برخلاف همسرش كه خوابهاي زيادي از احمد ميبيند. خانم زجاجي ميگويد: «همين ديروز هم خوابش را ديدم. هميشه در خوابهايم بچه است. چقدر جایش خالی است» احمد فرزند پنجم و دومين فرزند پسر خانواده بيان بود كه مهر 1339 در محله شاپور به دنيا آمد. هنوز به سن تكليف نرسيده بود كه نماز ميخواند. در روزهاي انقلاب با بچههاي محله، از همين خيابان شريعتي به دانشگاه تهران ميرفت و در تظاهرات شركت ميكرد. هنگام ورود امام(ره) به ايران نيز از محافظان امام در بهشت زهرا(س) بود. سيد محمدتقي بيان، پدرش ميگويد: «وقتي به فرانسه ميرفتم از من خواست عكسي از امام(ره) با امضايش براي او بياورم. گفتم امام(ره) امضا نميكند و زياد به اين سوغاتي اميدوار نباشد. با اين حال امام(ره) عكسي با امضاي خودش به من داد تا برايش بياورم.»
طاهره زجاجي، مادرش ميگويد: «احمد هيچوقت دروغ نميگفت و غيبت نميكرد. در روزهاي انقلاب مثل حادثه 13 آبان 57 هنگامي كه در تظاهرات و فشار نيروهاي گارد پابرهنه برگشت به من گفت منتظر زماني باشم كه با دست جدا شده به خانه برميگردد و من نبايد هرگز اعتراضي كنم.»
تهران من را رنج ميدهد
شهيد مفتح بارها هنگامي كه براي سخنراني به مسجد قبا ميآمد، براي دوري از عوامل ساواك به منزلمان ميآمد و در اتاق شخصي احمد ميخوابيد و احمد با اسلحه در خانه نگهباني میداد. مدتها او همراه چندنفر ديگر مراقب شهيد مفتح بودند. شهيد چمران به احمد وعده داده بود كه اين دوره حفاظت را جزء خدمت سربازياش به حساب ميآورند. اما او قبول نميكرد. ميگفت در صورتي حاضر است قبول كند كه اين نيز درباره ديگر سربازان و جواناني كه از شهيد مفتح مراقبت ميكنند نيز صدق كند. نه اينكه به خاطر وجود حاجآقا بيان اين شرايط را براي او در نظر بگيرند.
سال 1358 كه احمد بيان به خدمت سربازي رفت؛ دوره آموزشي را در افسريه گذراند و سپس به منطقه شريعتي منتقل شد و از اين محله به جبهه اعزام شد. با مشكلات و صدماتي كه به او وارد شده بود يك ماه بايد در بيمارستان بستري ميشد. اما به خانه آمد و در عرض يك هفته دوباره عازم جبهه شد. حاجآقا بيان ميگويد: «وقتي 10 روزي در منزل استراحت كرد گفت محيط تهران من را رنج ميدهد. اين در شرايطي بود که مرخصي داشت و گفته بودند براي مدت زيادي نياز به حضورش در جبهه نيست. وقتي با مخالفت ما روبهرو شد با يكي از دوستانش با خرج خودشان به سوسنگرد رفتند و درخط مقدم حضور داشتند. اين ماجرا در ماههاي اول جنگ اتفاق افتاد و 20 آبان ماه 1359 با اصابت تركش به ناحيه گردنش به شهادت رسيد.»
هديه احمديه بدرقه راه مهمانان
كنار اتاق عكس بزرگي از احمد قرار دارد. درست روبهروي تخت حاجآقا. عكسي بزرگ هم در اتاق پذيرايي است و عكس ديگري در حسينيه. اين خانه سالهاست با نام شهيد سيداحمد بيان در محله شناخته ميشود. سالهايي بيشتر از آنچه او زندگي كرد. حالا او در آرزويش قد كشيده و بزرگ شده است و پدر و مادر دلشان را به همينها خوش كردهاند. به اينكه پسرشان خوش است. آنها هم به خوشي او خوش هستند.
خانه و حسينيه آماده مراسم روضه ميشود، اهالي در حال تميز و مرتب كردن منزل و آماده كردن حياط و حسينيه هستند. خانه حياط با صفايي دارد و باغباني باغچه را تميز ميكند. ساعت 12 است و حاجآقا براي صحبت با باغبان عبا بر دوش مياندازد و بدرقهام ميكند. كنار در هديهاي در دستانم ميگذارد. هديهاي به نام هديه احمديه؛ كتابي به تأليف ميرزا احمد آشتياني كه نثار روح احمد بيان شده و شامل دعاهاي راهگشايي است كه ما را نيز از اين منزل بدرقه خواهد كرد.
محلهاي در غم شهادت احمد
پيكر سيداحمد 24 آبان، هشتم محرم، پس از انتقال از معراج شهدا در ميدان امام حسين(ع) تشییع و در قطعه 24 بهشت زهرا(س) به خاك سپرده شد. با اينكه محيط خانه متشنج نبود اما انگار محله به ناگهان با خبر شهادتش دگرگون شد. تا چهلمين روز شهادتش مردم به خانه رفتوآمد ميكردند و يك سال مردم محله هيچ مراسم عروسي برگزار نميكردند. خبر شهادتش چندان براي خانواده ناگهاني نبود. او به خاطر شهادت زندگي ميكرد. حاجآقا بيان ميگويد: «هميشه در نامههايش برايمان از شهيد شدنش مينوشت. در مراسمي كه برايش در قم برگزار كردند حاجآقا مرعشي نيز شركت كرد. او به آرزويش رسيد. پسر راستگو و با خدايي بود و هيچ از خوبي كم نداشت. نمازش ترك نميشد و صداي راز و نیازش را با خدايش شبها ميشنيديم. او افتخار ما و محله است.»
روزها و روضهها
دهه اول محرم هر روز عصر در منزل حاجآقا جلسه روضهخواني مخصوص آقايان و خانمها برگزار ميشود و روزهاي تاسوعا و عاشورا، صبح و عصر نيز مراسم همراه با صرف ناهار برقرار است.
حاجآقا بيان ميگويد: «از 21 صفر تا آخر ماه روضهخواني داريم و 28 و 29 صفر، صبح و عصر مراسممان همراه با غذاست. عزاداري روز شهادت حضرت زهرا(س)، عزاداري شهادت امام جعفر صادق(ع) با اطعام و 21 ماه رمضان با افطاري، جشن عيدغدير و نيمه شعبان هم با اطعام همراه است. جلسه قرآن و احكام براي خانمها از برنامههاي اين حسينيه است و تمام هزينههاي آن با خودمان است، مگر اينكه مردم خودشان نذري داشته باشند و اينجا بياورند.»
منبع: همشهری محله
کد خبر 527867
تاریخ انتشار: ۷ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۸:۴۷
- ۰ نظر
- چاپ
از ابتداي كوچه و محله، وصفشان، دهان به دهان و خانه به خانه ميچرخد. وقتي سراغش را در محله ميگيرم همه به خانهاي هدايتم ميكنند و دعا ميكنند كه با اين ملاقات حاجتروا شوم. خانه انتهاي خيابان شهيد «سيداحمد بيان» مشخص است، تابلو حسينيه و پرچم و نامش كه خانه را براي هر رهگذري نمايان ميكند.