به گزارش گروه تاریخ مشرق؛ خانواده فیاض بخش از جمله خانوادههای قدیمی تهرانی هستند. نام این خانواده با بازار تهران به نوعی گره خورده است. اول بار صندوقهای قرض الحسنه در تهران به دستور آیت الله شاه آبادی بزرگ(استاد عرفان امام خمینی) و توسط حاج محمود فیاض بخش در تهران راه اندازی شد.
تلاش و فعالیت این خانواده در تاریخ معاصر تهران برای مبارزه با استبداد را میتوان مشاهده نمود. یکی دیکر از اعضای برجسته این خانواده شهید دکتر محمدعلی فیاض بخش است. هم او که با تربیت پرستاران برای دوران انقلاب اسلامی و بعد از یعنی در دوران سختی و کمبود پرستار در زمان جنگ عراق علیه ایران توانست نسلی از پرستاران را تحویل جامعه ایران اسلامی بدهد. آری بررسی عملکرد این خانواده تاریخ و فرصتی میخواهد مبسوط که در این مقال نمیگنجد.
روزهای منتهی به
بهمن 57 جامعه ایرانی در تکاپوی کامل قرار دارد. قرار بر این است تا امام خمینی پس
از سالها تبعید دی ماه 57 به ایران بازگردند. کمیته استقبال از امام زیر نظر
شورای انقلاب شکل گرفته است. اما دولت بختیار دست از کار شکنیهای خود برنمیدارد.
یک روز تهدید به کشتار مردم میکند، یک روز اعلام میکند که فرودگاهها بسته است
و... . این امروز و فردا کردن دولت بختیار؛ یک ماه طول کشید و سرانجام با تحصنی که
در مسجد دانشگاه تهران شکل گرفت و تظاهرات گسترده مردم در خیابانهای تهران، باعث
شد تا امام در 12 بهمن 1357 وارد ایران شوند.در آن روزها به دلیل اعتصاب پالایشگاهها
نفت و بنزین در تهران و شهرهای بزرگ ایران شده بود. از سوی دیگر برای استقبال از
امام، احتیاج به بنزین بود که این خود برای نیروهای انقلابی مشکل بود. حسن فیاض بخش آن روزها راننده ماشینهای سنگین بود. او توانسته بود به بخشی از بنزینهای ساواک دسترسی پیدا کند و در ارتباط با مصطفی اخوان این بنزینها را در اختیار کمیته استقبال از امام خمینی قرار دهد. حال با گذشت 37 سال از آن ماجرا غروب یک روز زمستانی در منزل آقای اخوان پای روایت آنها نشستیم.
*چه شد که شما راننده کامیون شدید؟
شوهر خواهری
داشتم به نام حاج محمود حبیبیان که کامیون دار بود و شرکت باربری البرز را داشت. حدود
سال 1351 وقتی به خدمت سربازی رفته بودم با یکی از نیروهای رسمی ارتش به دلیل
فحاشی او، درگیر و از سربازی فراری شدم. هر مرتبه هم که برمیگشتم برای ادامه خدمت
به خاطر اضافه خدمتی که میخوردم مجددا فراری میشدم. به همین دلیل نمیتوانستم
برای کار به بازار بروم و مجبور بودم تا راننده کامیون شوم. به خاطر شغل پدرم(حاج اکبر فیاض بخش) که مکانیک
بودند، خیلی زود رانندگی با ماشین سنگین را فراگرفتم. تصدیق رانندگی من هم برای یک
فردی بود که از دنیا رفته بود. یک پولی به کسی دادیم و عکس مرا به جای آن فرد روی
گواهینامه رانندگی چسباند.
*از چه زمانی با فعالیتهای انقلابی آشنا گردیده بودید؟
وقتی کار را در گاراژ شروع کردم کم کم از طریق شوهر خواهرم با شخصی به نام «سید دباغیان» آشنا شدم. او مسئول پخش اعلامیههای امام در منطقه سه راه آذری بود. شغل او فروش لوازم ماشین ماک بود. حتی یکی از پسرانش نیز توسط ساواک به شهادت رسیده بود.
یک ماشین جیپ ارتشی را در مزایده خریده بودم و به دلیل نداشتن کارت پایان خدمت پلاک ماشین را هم برمیداشتم؛ توسط همین ماشین خیلی از اعلامیههای حضرت امام را از دباغیان میگرفتم و آن را توزیع میکردم.
یادم هست عیدغدیر سال 56 جبهه ملی مراسمی را در یکی از باغهای قلعه حسن خان جاده قدیم کرج برگزار کرده بود. من توسط همین آقای دباغیان و شوهر خواهرم به مراسم دعوت شده بودم. خانوادهها هم دراین مراسم حضور داشتند. مراسم شروع شده بود و من به همراهی یکی دو نفر از دوستان در حال پذیرایی از مدعوین بودیم که یک مرتبه از در و دیوار مامورین ساواک وارد باغ شدند. شروع کردند به کتک زدن میهمانها. هیچ وقت فراموش نمیکنم که با چشمان خود دیدم گاردیها یک زن را به همراه بچهاش به داخل استخر وسط باغ انداختند. آنقدر از دیدن این صحنهها وحشت زده بودم که به هر صورتی شد از باغ فرار کردم و تا میدان آزادی دویدم. وقتی با آنجا رسیدم تازه فهمیدم که کفش به پایم نیست. ماشینم را جلوی باغ جا گذاشته بودم. بعد از چند ساعت برای بردن ماشین خود به باغ برگشتم. صحنه وحشتناک بعدی را آنجا دیدم. چالههای که برای کاشت درخت کشاورزها در زمین کنده بودند، میهمانهای دعوت شده در داخل آنها در حال آه و ناله بودند. شدت کتک زدن مامورین خیلی زیاد بود. به هر سختی بود چند نفر از آنها را سوار ماشین ژیانم کردم و به سمت شهر آوردم.
*جریان بنزینهای ساواک گنبد چیست؟
روزهای سال 57 به دلیل اعتصاب پالایشگاهها؛ پمپ بنزینیها تعطیل بود. آن روزها هم بنزین سوپر به حالت امروزی نبود. بلکه در پیتهای 20 لیتری مانند پیت پنیر از طرف کرمانشاه وارد ایران میشد. رژیم باربریها را مجبور کرده بود تا برای تامین سوخت نیروهای خود و به خصوص نیروهای ارتش و ساواک باید به صورت سهمیه بندی این بنزینها را به سراسر کشور منتقل میکردند. یکی از این بارهای بنزین به باربری شوهر خواهرم(باربری البرز) داده شده بود. رانندهای مورد نظر به کرمانشاه رفته بود و بنزینها را بار زده بود و به تهران آمده بود. مقصد اصلی بار بنزین شهر گنبد (در استان گلستان فعلی) بود. سازمان استفاده کننده از این بار بنزین ساواک شهر گنبد بود.
راننده وقتی به تهران رسید، ماشین را کنار گاراژ گذاشت و رفت منزل برای استراحت. تا فردا صبح بیاید و به سمت گنبد برود. فردا که به گاراژ آمد به حاج محمود حبیبیان مراجعه کرد و گفت: حاجی اگر میشه حساب ما را بکن تا برویم. من نمیتوانم این بار را به مقصد برسانم. حاج محمود گفت: آخه چرا؟ راننده گفت: یک بچه کوچک دارم؛ نمیتوانم خانواده ام را تنها بگذارم. هر چی حاج محمود با او بحث کرد فایدهای نداشت.
آن روزها من خیلی احتیاط میکردم. حتی بعضی مواقع با چادر زنانه به گاراژ میآمدم چون اطلاعات شهربانی به دنبال من بود. چون در سه راه آذری افسر مامور راهنمایی و رانندگی را به خاطر فحاشی کتک زده بودم. همین عاملی شده بود که یک چند وقتی نمیتوانستم کار و کنم و بیکار شده بودم. حاج محمود با من تماس گرفت و گفت: یک محموله بنزین برای سازمان امنیت کشور است، آن را به شهر مقصد میرسانی؟ ما هم که بیکاری فشار آورده بود؛ خیلی استقبال کردم. آن روزها هم بنزین گیر فلک نمیآمد. یعنی مواد مخدر به راحتی در جامعه پیدا میشد اما دریغ از یک قطره بنزین.
به گاراژ رفتم. مقدار بنزینی که بار کامیون بود حدود 24000 لیتر بنزین بود که در پیتهای 20 لیتری قرار گرفته بود. کامیون را تحویل گرفتم و به سمت سیدخندان راه افتادم. منزل پدری ما در آنجا بود. به کم برادرم(حسین فیاض بخش) یک لاستیک بزرگ زیر درب باربر کامیون گذاشتیم و این پیتهای بنزین را خارج کردیم و در حیاط منزل آنها را روی هم چیدیم. حدود دو سوم بنزینها را تخلیه کردیم و تنها یک سوم آن در کامیون باقی ماند. مادرم خدار رحمتش کند به ما میگفت: تو این پیتها چیه که اینقدر بوی بنزین میدهد؟ گفتم: هیچی مادر، دستهای ماست که بوی بنزین میدهد.
کامیون که تریلی
بنز بود را آماده کردم و به سمت گنبد راه افتادم. وقتی به مقصد رسیدم، بارنامه را
نشان دادم. یک جیپ آمد و مرا به مکانی که ویلایی شکل بود و حیاط بزرگی داشت
راهنمایی کرد. وقتی برای تخلیه بار درهای کامیون را باز کردند با تعجب دیدند که
تنها در یک سوم کامیون بنزین قرار دارد. این چند نفر رفتند و یک ربع بعد دیدم با
یک فردی که چهره خیلی عصبانی داشت به سمت کامیون برگشتند. طرف از اون سبیل کلفتها
بود که چشمان درشتی داشت. از من پرسید: مابقی بنزینها کجاست؟ من هم با یک قیافه
معصومانه گفتم: آقا نمیدونید که چه بلایی سر من آمده؛ چند نفر وسط راه جلوی ماشین
را گرفتند و به زور در کامیون را باز کردند. از من پرسیدند بارماشینت چیه؟ من هم
گفتم: بنزین. اونها هم به زور بیشتر بارم را تخیله کردند. اون ساواکیه از من
پرسید: تو چی کار کردی؟ گفتم: کاری از دستم برنمیآمد. تا این را گفتم؛ یک چک محکم
به صورت زد. طوری که دو دور چرخیدم. یک لگد هم بهم زد و روی زمین افتادم. زود خودم
را جمع و جور کردم و از زمین بلند شدم. لگد دوم را محکمتر نثارم کرد. شروع کرد به
فحاشی کردن به من. فحشهای زننده و زشتی گفت. به خاطره ضربهای که به صورتم خورد،
از بینیام خون جاری شد. بهش گفتم: آقا این بار اصلا برای من نیست، من اضافه این
رو آوردم. مجددا شروع کرد به کتک زدن من. پاهایم از ترس داشت میلرزید. مرا به یک
اتاق بردند و خودشان رفتند. بعد از نیم ساعت برگشتند. بعدها فهمیدم در این مدت
آنها شروع کرده بودند تماس گرفتن با پالایشگاه، باربری کرمانشاه و به حاج محمود
حبیبیان رسیده بود. او هم گفته بنزین ها را دادم برادر زنم بیاورد. اصلا چنین
چیزی امکان ندارد. حتما تو راه به او دست برد زدهاند. ماجرا تا غروب به طول کشید.
به هر صورت بنزینها را تخلیه کردند. بدون اینکه غذایی یا خوردنی به ما بدهند
گفتند وسایلت را جمع کن و برو. گفتم: بهم رسید نمیدهید؟ مامور ساواک گفت: رسید هم
میخواهی؟ یک لگد دیگر به من زد. با هر دردسری بود رسید را از آنها گرفتم. اما
واقعا ترسیده بودم. چون در این چند ساعتی که من آنجا بودم، ماشینهای مختلفی بود
که مردم را چشم بسته میآوردند. صدای فریاد از همه جای ساختمان به آسمان میرسید.
به هر مشقتی بود از آنجا بیرون زدم و به سمت تهران راه افتادم. اول رفتم سمت منزل
حاج محمود و ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم خیلی ترسیده بود. به من گفت: جریان
را برای هیچ کس تعریف نکن. رسید بنزینها را تحویل حاج محمود دادم و رفتم.
*به غیر از بار بنزین؛ کاری دیگر در زمینه سوخت انجام دادید؟
چند روز بعد حاج محمود مرا خواست و به من گفت: حسن یک بار نفت هم است، برو از کن (منطقه کن و سولقان) آن را بزن. با همان ماشین رفتم نفت را بار زدم نزدیک شب شد. نفتها در بشکههای 220 لیتری زده بودند. از همانجا با ماشین به سمت منزل آمدم. مجددا به همراه برادرم نفتها را در حیاط تخیله کردیم. این بار نصف کامیون را خالی کردیم. بار نفت برای شرکت تعاونی شهربانی شهر سمنان بود.
وقتی به مقصد رسیدم؛ ابتدا مامورها متوجه نشدند. زمانی که بشکه ها را تخیله کردند فهمیدند تعداد آنها کم است. به من گفتند چرا بشکهها کم است. مانند همان دفعه اول گفتم: آقا وسط راه چند نفر جلوی مرا گرفتند و بارم را تخلیه کردند. این بار یک شماره پلاک هم از خودم اشتباهی به آنها گفتم که ماشینی با این شماره بار مرا سرقت کرد تا کاملا منحرف شوند. مقداری ناله و گریه کردم، آنها دلشان سوخت. یک گزارش از حرفهای من نوشتند و من هم زیر آن را امضا کردم و به سمت تهران راه افتادم.
*بنزینها و نفت را چه کار کردید؟
آن روزها تازه حکومت نظامی شکل گرفت بود. پدرم یک ماشین بنز داشت که واقعا نمونه بود. مقداری از این نفت را داخل پیتهای کوچک میریخت و سوار ماشین میشد و میرفت جلوی نفت فروشیها. مردم ساعتها برای تهیه مقداری نفت صف میبستند. پدرم میگشت پیرمرد و پیرزنهایی که تو صف ایستاده بودند را پیدا میکرد و به آنها به دور از چشم بقیه نفت میداد. پدرم هر روز کارش از صبح تا به ظهر این بود که به مردم به همین صورت نفت و بنزین بدهد. چون منزل خودمان هم لوله کشی گاز شده بود احتیاجی به نفت نداشتیم.
از طرف دیگر بخشی از بنزینها را به دکتر محمدعلی فیاض بخش میرسانیدم. دکتر این بنزینها را به دست پزشکانی میرساند که شبها با ماشین خود برای درمان انقلابیون به منازل آنها میرفتند. روزی 20 لیتر برای دکتر بنزین میبردیم. او دو مطب در تهران داشت. یکی در خیابان هدایت بود که افرادی به آنجا مراجعه میکردند که وضع مالی خوبی داشتند و میتوانستند هزینه درمان را پرداخت کنند. یک درمانگاه خیریه هم در منطقه شهباز جنوبی(انتهای خیابان 17 شهریور فعلی) که افرادی بیبضاعت به آنجا مراجعه میکردند. حتی به واسطه آقای دکتر فیاض بخش برای آمبولانسهای بیمارستان سوم شعبان هم بنزین میبردم. چون آن روزها مجروحین زیادی به آن بیمارستان می آوردند.
اواسط دی ماه 57
بود که با بچه محلمان «مصطفی ابوالحسنی» تماس گرفتم. از قبل میدانستم که او با
نیروهای انقلابی در ارتباط است. به او گفتم: بنزین به درد شما میخورد؟ او گفت: میپرسم
و جواب می دهم. بعد از چند دقیقهای تماس گرفت و گفت: خیلی به بنزین نیاز داریم.
*شما با چه کسی در کمیته استقبال بابت تحویل بنزین تماس گرفتید؟
ابوالحسنی: کمیته استقبال در مدرسه رفاه مستقر بود. با آنجا تماس گرفتم و فکر کنم با آقای مرتضی کتیرایی(معلم فیزیک زمان دبیرستانمان بود و به نظرم او مسئول پشتیبانی کمیته استقبال از حضرت امام بود.)؛ یا آقای صادق اسلامی که آن روزها مسئول سازماندهی تظاهراتها بود. به هر صورت به یکی از این دو نفر ماجرای تهیه بنزین را گفتم. آنها از این پیشنهاد خیلی استقبال کردند و حتی گفتند ما الان چند وقتی است که داریم کوپنهای بنزین از مردم جمع میکنیم تا بتوانیم بنزین ماشینهای استقبال از امام را تامین کنیم. البته یادم نمیآید به چه صورتی حسن فیاض بخش را به کمیته استقبال وصل کردم.
*چه زمانی برای گرفتن بنزینها با شما تماس گرفته شد؟
بعد از چند روز محمد ابوالحسنی (برادر مصطفی ابوالحسنی) یکی از نیروهای انقلابی را به من وصل کرد. آنها هم آمدند و بخشی از بنزینها را بردند.
*مابقی بنزینها را چه کار کردید؟
بخشی از آن را احمد متوسلیان گرفت.
*مگر او را از قبل میشناختید؟
بله. هفت سال با احمد در مدرسه اخباری درس میخواندم. با او خیلی رابطه خوبی داشتم و با هم در مدرسه شوخی میکردیم. به او میگفتم: شیرینیهای شما بوی روغن نباتی میدهد؛ به همین دلیل خیلی از روغن نباتی بدش میآمد. از همان زمان به او «احمد روغن نباتی» میگفتیم. احمد از همان زمان علیه شاه و رژیم پهلوی حرف میزد. او از طریق «حسن برزی» برای گرفتن بنزین به من وصل شد.
حالا جالب است که احمد برای بردن بنزین به جلوی خانه ما آمد. مادرم درب را روی او باز کرده بود و او گفته بود که با حسن آقا کار دارم. احمد از قبل نمیدانست که بنزینها در اختیار من است. من تا جلوی درب خانه رفتم و مرا که دید جا خورد. گفت: حسن تو اینجا چه کار میکنی؟ گفتم: منزلمان اینجاست.
آن روزها که من با احمد همکلاس بودم منزلمان در محله دولاب بود و بعد از کشته شدن برادرم به محله سید خندان آمده بودیم. از آن روز دیگر احمد را ندیده بودم.
گفت: بنزینها دست توست؟ گفتم: بله. گفت: تو با اینها چه کار میکنی؟ گفتم: به تو چه! تو اینجا چه کار میکنی؟ کلی با من شوخی کردیم و خندیدیم. مقداری بنزینها تو باک موتور او ریختم. نزدیک شب با یک وانت آبی آمد و بخشی از بنزینها را با خودش برد.
البته باید به این نکته هم اشاره کنم که توسط یکی از افراد باربری البرز به نام «ماشاالله تارزان» که اهل خرم آباد بود، تعدادی اسلحه کلاش به دست من رسیده بود تا آن را به نیروهای انقلابی تحویل بدهم. نزدیک 22 بهمن 57 احمد متوسلیان را پیدا کردم و تعداد 10 قبضه از آنها را به او تحویل دادم. همان روز یادم هست که احمد دو قبضه کلت همراه خود داشت.
بخشی از بنزین را
هم به حاج آقا کلاهدوز تحویل دادم که با هیئتهای مذهبی تهران در تماس بود. او هم
بنزین برای مدرسه رفاه میخواست چون امام قرار بود در آنجا مستقر شود و احتیاج به
بنزین داشتند.
و بدین صورت مشکل بنزین کمیته استقبال از حضرت امام(ره) به شکلی معجزه آسا از سهمیه بنزین ساواک گنبد و با شجاعت مثال زدنی آقای حسن فیاض بخش و دوستانش، تامین گردید.