***
اولین نکتهای که در ارتباط با این کتاب چشمگیر است نحوه روایت کتاب است. نویسنده بر خلاف سایر کتب منتشر شده در این ژانر که از یک روایت خطی بهره برده روایتی غیر خطی را برگزیده و این یعنی مشارکت فعال خواننده در خوانش اثر و این ترفندی است که برادران از آن برای کشاندن مخاطب به دنبال خودش استفاده کرده است.
دیگر نکته جالب توجه که در کمتر کتابی از جنس کتب تاریخ شفاهی دفاع مقدس دیدهام استفاده همزمان از عکس در کنار متن است. برادران با این روش سعی بر ملموس کردن روایتها داشته که به نظر میرسد موفق بوده و خواننده با شخصیت شهید حیدری ارتباط بیشتری برقرار میکند.
***
شهید رسول حیدری یکی از شهدای برونمرزی است که در آنسوی مرزهای جمهوری اسلامی در حال یاری رساندن به مستضعفان جهان بوده است. او در برابر نسلکشی مسلمانان بوسنی هرزگوین به دست صربها نتوانست ساکت بنشیند و راهی آن کشور میشود تا از خواهران و برادران دینی خود دفاع کند و جان خود را نیز بر سر این آرمان خود میدهد.
رسول حیدری در حالی بعد از سالها اسمش به واسطه این کتاب بیشتر شنیده شد که پیش از این در میان مردم مسلم بوسنی و هرزگوین فردی شناخته شده بود و آنها سالانه به یادمان او در کشورشان ادای احترام میکنند. حال مریم برادران در «ر» نام این شهید برونمرزی که از زمره اولین شهدای برونمرزی نیروی قدس سپاه است را به مخاطبان کتابش معرفی کرده است.
این کتاب در شرایط کنونی که رزمندگان مدافع حرم اهل بیت(ع) در سوریه و عراق در حال دفاع از مسلمین هستند ارزش دو چندانی پیدا میکند و اهمیت مجاهدت آنها را روشن میکند. او شهیدی است که نه برای دفاع از حریم آلالله (ع) بلکه برای دفاع از خواهران و برادران مسلمانش پا در صحنه پیکار گذاشته بود. خواهران و برادرانی که اغلب شیعه نبودند.
***
کتاب «ر» اثر مریم برادران که روایتکنندۀ خاطرات شهید رسول حیدری است از سوی نشر آرما منتشر شده و خواننده با مطالعۀ آن تصویری دیگر از فرزندان آقا روحالله(ره) را میبیند که زن و فرزند خود را رها میکنند و حاضر نمیشوند با آنها وداع کنند تا مبادا در مسیری که در آن قدم گذاشتهاند تردید کنند. در واقع «ر» حرف اول آقاروحالله (ره) است.
شب آخر بچهها را یکی یکی بوسید و بهشان گفت که فردا میرود سفر. گفت میخواهد برود بوسنی. همان شب خداحافظی کرد. صبح وقتی علیرضا و زینب بیدار شدند که آماده شوند و به مدرسه بروند، رسول در یکی از اتاقها پنهان شد. معصومه با تعجب پرسید: «نمیخواهی بچهها را ببینی و خداحافظی کنی؟» گفت: «نه معصومه جان، میترسم محبتشان نگذارد بروم.»