در ابتدا این جمع برای تجدید خاطره آن دوران، هیئت مذهبی را تشکیل داده و جمعه هر هفته دعای ندبه برگزار میکردند که با آغاز تجاوز به خاک سوریه، در اولین نوبت یک گروه 22 نفره به صورت داوطلبانه به این کشور رفتند. حضور فاطمیون در سوریه حامل این پیام است که برای فاطمیون مرزهای جغرافیایی معنایی ندارد و رزمندگان آنها هرکجا شیعیان و محبان اهلبیت(ع) درخطر باشند، به یاری آنها میشتابند. درحال حاضر به جهت استقبالی که از شرکت داوطلبانه افراد در این گروه شده است و افزایش تعداد نیروهای آن و توان عملیاتی، از تیپ به لشکر ارتقا پیدا کرده است.
شهید محمدرضا خاوری با نام جهادی «حجت» از مجاهدان افغانستانی و فرمانده ارشد لشگر فاطمیون بود. او در جریان دفاع از حرم حضرت زینب(س) به صورت داوطلبانه به سوریه رفت. شهید خاوری از دوستان نزدیک شهید علیرضا توسلی(ابوحامد)، فرمانده لشکر فاطمیون و شهید ایرانی این لشکر با نام مصطفی صدرزاده و عنوان جهادی «سید ابراهیم» بود. شهید خاوری یکی از موسسان این لشکر بود که با سِمَت های مختلفی از جمله مشاور عملیاتی در قرارگاه حلب، فرماندهی عملیات لشکر فاطمیون در محور دمشق، مسئولیت پشتیبانی لشکر و فرماندهی گردان الزهرا(س) که خودش آن را نامگذاری کرده بود، در سوریه جهاد میکرد. او سرانجام در سن 35 سالگی در جریان یک عملیات نظامی در 27 مهر 94 به شهادت رسید. پیکر مطهر او همزمان با سالروز واقعه 13 آبان،در مشهد مقدس به خاک سپرده شد. زینب خاوری، خواهر شهید مدافع حرم سردار محمدرضا خاوری است. او و مادر این روزها از حماسه های برادر خود روایت میکنند و خاطرات این سردار مدافع حرم را مرور میکنند. گفتگوی تفصیلی تسنیم با خواهر این شهید افغانستانی در ادامه میآید:
* از خصلتهای آقا رضا بگویید. یعنی اگر بخواهید رضا را برای ما تعریف کنید، چطور تعریف میکنید؟
لبخند رضا خیلی معروف بود. رضا چه در خواب، چه در ذهن و چه در عکس لبخند دارد. خیلی مهربان بود. همواره با شوخی حرفهای خود را بیان میکرد.
*در این سالها که در ایران بود، چه فعالیتهایی داشت؟
رضا بیشتر عمر خود را در جبههها بود. زمانهایی که در ایران یا افغانستان بودیم رضا در جبهههای افغانستان و در مبارزه با طالبان بود. این اواخر خود را با بنایی سرگرم میکرد. تا این که در سال 90 ماجراهای سوریه پیش آمد. دو سال فعال بود و بعد از آن فعالیت رزمی او از سال 92 شروع شد.
با خود میگفتم رضا از جنگ افغانستان و طالبان بازگشته است، سوریه برایش چیزی نیست
*شهید خاوری از جمله اولین افرادی است که با ابوحامد شروع تشکیل تیپ فاطمیون را کلید زد . از این اتفاق تاریخی بگویید.
به یاد دارم زمانی که سر کار بنایی میرفت، اواسط روز ناگهان داخل خانه پیدایش میشد، آن زمان کارهایش برای من عجیب بود. چون دفتر به دست میگرفت و مطالبی را یادداشت میکرد. وقتی علت را میپرسیدیم اوایل میخندید و کم کم از انجام کارهای فرهنگی سخن میگفت. یک مدتی هم یادم هست مداحی میکرد و وقتی از او میپرسیدم: «مگر در این کارهایی که انجام میدهید مداح ندارید؟» میگفت: «دوست دارم خودم مداحی کنم.»
یک مدت صبحهای جمعه به دعای ندبه میرفت. همان بچههای قدیمی افغانستانی که در زمان طالبان میجنگیدند دور هم جمع میشدند. تا روزی که گفت میخواهم به سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) بروم. برای من باورکردنی نبود و ترس و دلهره عجیبی هم داشتم ولی همواره با خود میگفتم رضا از جنگ افغانستان و طالبان بازگشته است، سوریه برایش چیزی نیست و امیدوار بودم به سلامت بازمیگردد.
* از رابطه خواهر و برادری خود با شهید بگویید. دعوا هم میکردید؟
ما اصلاً با هم دعوا نداشتیم.
مجبور بودم غصه و ناراحتیم را از مادرم به علت بیماری قلبیاش مخفی نگاه دارم/رضا کمکم کرد تا با داغ شهادتش کنار بیایم
* پس خوب بودید. برخی مواقع خواهرها سنگ صبور برادراها میشوند و حرفهایی که برادرها به پدر و مادر خود نمیگویند به خواهران خود میگویند. رابطه شما هم اینقدر صمیمی بود؟
دردودلهای بین ما بسیار زیاد بود. من با همه اعضای خانواده راحت نبودم. تنها کس من در خانه رضا بود و تنها کس رضا در دنیا من بودم. بسیاری از کارهای من را که مادرم نمیدانست رضا اطلاع داشت. از فعالیتهای رضا اعضای خانواده اطلاع نداشتند ولی برای من میگفت و توضیح میداد. ما با هم ندار بودیم.
هیچوقت فکر نمیکردم یک روزی رضا در این دنیا نباشد و من به زندگی ادامه دهم. وقتی رضا شهید شد برای من در ابتدا بسیار سخت بود. کنار آمدن با نبودن رضا تقریباً غیر ممکن بود. من مجبور بودم غصه و ناراحتیم را از مادرم به علت بیماری قلبیاش مخفی نگاه دارم. برای من این دوران بسیار سخت بود. من به خودشان گفتم: «مگر شهدا مستجابالدعوه نیستند و نزد خداوند آبرو ندارند، اول از همه، دلخور هستم که چرا من را تنها گذاشتی و رفتی؟ حالا هم باید کمک کنی من با این امر کنار بیایم و همانطور که خودت میخواستی همانند حضرت زینب(س) صبور باشم.»
از آن روز که این را از رضا و سایر شهدا خواستم تا امروز حتی یک قطره اشک برای رضا نریختم. مادرم از این امر دلخور است و به من میگوید: «تو خواهر نیستی که درد نداری!» ولی من میدانم که این موضوع دست من نیست. کار رضا است که کمکم کرد.
در آخرین گفتگویش از مسئولیت گردان الزهرا(ع) سخن گفت/ مادرم به او میگفت: تو دِین خود را ادا کردی و پای خود را در این راه دادهای/ رضا به خاطر خدا میرفت
*آخرین رازی که رضا به شما گفت چه بود؟
آخرین گفت وگوی ما این بود که او در گردان مسئولیت گرفته بود. کارهای طراحی عملیات انجام میداد و کمک فرمانده در دمشق بود. مناطق عملیاتی زیاد نمیرفت. به اصرار یک گردان برداشت برای عملیات تا به حلب برود. فقط به من پیام داد و گفت که در فاطمیون مسئولیت یک گردان را بر عهده گرفته و نام آن را «الزهرا(س)» گذاشت. میگفت: «دوستان اصرار داشتند به نام شهدای فاطمیون باشد و من به احترام مادر اسم گردان را الزهرا(س) گذاشتم.» عازم حلب بود و از من خواست به مادر چیزی نگویم. به این دلیل که من صبور بودم به من اینها را میگفت.
*چند روز قبل از شهادتش بود؟
چهارشنبه این گفتوگو را داشتیم. دوشنبه هفته بعدش شهید شد.
*سوالی که ممکن است برای خیلیها پیش بیاید اینست که رضا در ایران مشغول کار بود و بعد از سختیهای جنگ در افغانستان به آرامشی رسیده بود، چه میشود که عازم سوریه برای جنگ با داعش میشود؟ چه میشود که چنین محکم در این مسیر پیش میرود؟
درست است؛ مادرم بعد از مجروحیت بار اول رضا همیشه به او میگفت: «تو دِین خود را ادا کردی و پای خود را در این راه دادهای. پس کافی است. باید به زندگی خود برسی و ازدواج کنی.» رضا در جواب همیشه میگفت: «من به خاطر بندهها کاری نمیکنم.»
اگر برای فرد خاصی به این جبههها میرفت تا کنون انگیزه خود را از دست داده بود ولی رضا به خاطر خدا میرفت. رضا از بچگی ارادت ویژه به سه تن از خاندان اهل بیت(ع) داشت. یکی حضرت زهرا(س) بود که به ایشان مادر میگفت. ارادت خاصی به حضرت اباعبدالله(ع) داشت و الگوی زندگی رضا بودند. همیشه میگفت من نمیتوانم به حد ایشان برسم و همانند ایشان هم نمیتوانم باشم، من تنها یک محب هستم. حضرت اباعبدالله(ع) گفته بودند: «مردم اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید.» به همین خاطر رضا همیشه تلاش داشت به این شعار اکتفا کند و همین شعار را عمل کند. در نهایت حضرت زینب(س) را بسیار دوست داشت و میگفت: «علت شکست و پیروزی به ظاهر حضرت زینب(س) بودند.» عشق این سه بزرگوار برای رفتن این راه کافی است.
میگفت: حرم حضرت زینب(س) بسیار خلوت و غریب است/تنها زائران خانم زینب(س) رزمندهها هستند
*از سوریه چه چیزهایی تعریف میکرد؟
اولین بار که به سوریه رفت و بازگشت، اولین چیزی که گفت از حرم حضرت زینب(س) بود. رضا میگفت حرم حضرت زینب(س) بسیار خلوت است و خانم آنجا بسیار غریب هستند. میگفت نبینید حرم امام رضا(ع) در اینجا تا چه اندازه شلوغ است و باید برای رسیدن دست به حرم برنامه ریزی کرد که چه ساعتی به حرم رفت. تنها زائران خانم زینب(س) رزمندهها هستند.
از این ناراحت بود که مردم در آنجا خیلی معتقد نیستند. میگفت داعش و تکفیریها تمام تلاش خود را برای جدا کردن حزبالله از ایران و قطع ارتباط این دو میکند و یا به نحوی میخواهد شیعه را از بین ببرد، در حالی که در آنجا از شیعه تنها یک نام باقی مانده است. این جای تاسف دارد ولی ببینید همین داعش از یک نام شیعه تا چه اندازه میترسند که چنین قصد نابودی دارند.
سوریه جنگ ایمان و اراده با دستهای خالی در برابر کل تجهیزات نظامی دنیا است
از دلاوری رزمندهها میگفت و این که تجهیزاتی برای مقابله ندارند. به تکفیریها از اردن، ترکیه و... تجهیزات میرسد که همانند این است که شلنگ آبی از مهمات وصل باشد و آنها به روی بچهها گرفته باشند. آنجا جنگ ایمان و اراده با دستهای خالی در برابر کل تجهیزات نظامی دنیا است.
*رضا یک بار مجروح شد و به ایران بازگشت. ماجرای آن مجروحیت را تعریف کنید.
اولین باری که رضا رفت مدت زمان زیادی طول نکشید که مجروح شد. به خط میزنند. اینها گروه اولی بودند که به آنجا میرفتند و به محیط آشنا نبودند و زبان عربی هم نمیدانستند. خودشان تا آن زمان به قضیه مجروحیت فقط میخندیدند. دوستانشان میگفتند تکفیریها از کنار بچهها گذشته بودند و بچهها فهمیدند اینها مسلح هستند. برای حفاظت از بچهها مجبور شدند یک شبانه روز بیدار و در حالت آماده باش باشند.
رضا تعریف میکرد: «در ساختمان بودم و از پلهها پایین میرفتم که دیگر متوجه نشدم چه شد.» فقط فهمیده بود که دیگر نمیتواند روی پاهای خود بایستد. میگفت: «با خود میگفتم نکند مجروح شدم و پایم تیر خورده.» تا اینکه متوجه شد واقعا مجروح شده است. بر زمین میافتد و دوستانش را صدا میزد.
بعد از عمل در پایش پلاتین گذاشت که تا مچ پاهایش آمده بود/در منطقه به خاطر مجروحیتش با دمپایی راه میرفت/در سوریه مشخصه او این بود که پوتین نمیپوشید
*بعد از مجروحیت چه مدتی در ایران بود و دوباره به سوریه رفت؟
بار اولی که مجروح شد، حدود 9 ماه در ایران بود و 4 بار به اتاق عمل رفت تا بتواند روی پای خود بایستد. وقتی بهبود نسبی پیدا کرد دوباره رفت سوریه.
*ظاهرا بعد از آن هم نمیتوانست پوتین به پا کند و در منطقه با دمپایی بود.
بعد از عمل در پایش پلاتین گذاشتند که تا مچ پاهایش آمده بود و نمیتوانست به راحتی قدم بردارد. دکترها میگفتند باید کفش طبی بپوشد ولی کفش طبی هم اذیتش میکرد. در منطقه هم پوتین به پا نمیکرد و با دمپایی راه میرفت. دوستانش تعریف میکردند در یک عملیاتی باران آمده بود و زمین به شدت گل شده بود. در بی سیم نام حجت شنیده بودند و او را از نزدیک ندیده بودند. بنده خدایی را دیدند که با دمپایی در باران این سو و آن سو میرود.
پرسیدند: «این چرا بدون پوتین است؟» گفتند: «این حجت است» و دیگر چیزی نپرسید تعجب کردند که حجتی که پشت بیسیم است، این باشد. مشخصه او این بود که پوتین نمیپوشید. دوستانش لطف داشتند و میگفتند: «حجت خاکی است و پوتین نمیپوشد.»
همیشه میگفت: برای ما اسلام مرز ندارد/نباید مقابل ظلم سر خم کرد
* از زمانی که در افغانستان مبارزه میکرد چیزی به یاد دارید؟
چیزهای اندکی به یاد دارم. یادم هست وقتی به خانه میآمد من احساس غرور میکردم و به دوستانم میگفتم: «برادرم از جبهه آمده است.» آن موقع هم در ایران بودم. دوستان یارانی من میگفتند: «جبهه برای 8 سال دفاع مقدس بوده است و تمام شده است و برادر شما الان کجا میجنگد که شما تا این اندازه افتخار میکنید؟» در اواخر جنگ افغانستان رضا 9 ماه به خانه نیامده بود. من کلاس پنجم بودم. گمان میکردم رضا دیگر باز نمیگردد ولی یکی از دوستانش عکسی از رضا در مزار شریف به همراه نامهای آورده بود. این خبر برایم بسیار خوشحالکننده بود.
*فکر میکنید چرا تا این اندازه اهل مبارزه بود؟
دقیقا نمیدانم چطور میتوان توصیف کرد. رضا از بچگی این گونه بود. ارادت به حضرت اباعبدالله (ع) داشت و همیشه میگفت: «نباید مقابل ظلم سر خم کرد. در این مکتب باید این گونه بود.» میگفت: «برای ما اسلام مرز ندارد.» کتابهای امام خمینی(ره) را مطالعه میکرد و به این اصل که برای اسلام مرز جغرافیایی مشخص نیست، اعتقاد داشت.
از 17 سالگی پیرو امام خمینی(ره) بود/میگفت باید انقلاب اسلامی در افغانستان هم اتفاق بیفتد
*نظر رضا درباره انقلاب اسلامی ایران و امام خمینی(ره) چه بود؟
رضا امام خمینی(ره) را بسیار قبول داشت. سری آخر قبل از اعزامش حرفی به من
زد که تا آن زمان آن را نمیدانستم. رضا میگفت من ابوحامد را به سه دلیل
قبل داشتم. اولین دلیل این بود که ولایت فقیه را قبول داشت. از رضا پرسیدم
که شما هم قبول دارید گفت: «بله، تبعیت از ولایت فقیه در غیبت امام
زمان(عج) واجب است.»
از همان 17 سالگی که وارد مبارزه شده بود امام
خمینی(ره) را قبول داشت. خیلی از کتابها و رسالههای امام(ره) را مطالعه
میکرد. نه فقط امام(ره) بلکه انقلاب اسلامی را نیز قبول داشت. رضا میگفت:
«باید این انقلاب اتفاق میافتاد و ما هم باید چنین انقلابی در افغانستان
انجام دهیم ولی متاسفانه رهبری و ولایتی این چنینی نداریم.به نظرم رمز
پیروزی ایران همین ولایت فقیه بود و باید قدر آن را بدانند و از این بابت
خوشحال باشند.»
از وقتی که در بحرین آشفتگیها شروع شد کار رضا نیز شروع شد/به جنگ 33 روزه لبنان نرسید اما به سوریه رسید
* به ظاهر زندگی رضا هیچوقت همراه با آرامش نبوده. حتی زمانی که از جنگ افغانستان بازمیگردد و در ایران به شغل بنایی مشغول میشود. تا چه اندازه این ناآرامی به خلق و خوی رضا منتقل شده بود؟
رضا این گونه نبود که بخواهد راحت زندگی کند. در رضا همیشه یک بیتابی وجود داشت. همیشه در تلاش بود. اخبار را پیگیری میکرد. دوستان قدیمی را پیدا میکرد، با دوستانی که در خارج از کشور بودند، ارتباط برقرار میکرد. وقتی بیداری اسلامی رقم خورد برایم جالب بود که از قبل رضا پیشبینی کرده بود. از وقتی که در بحرین آشفتگیها شروع شد کار رضا نیز شروع شد. با ابوحامد و دیگر بچهها بسیار تلاش کردند اما نتوانستند به آنجا برسند. به جنگ 33 روزه لبنان هم نرسیدند اما با تلاش بسیار به سوریه رسیدند.