ابوحامد، حجت خاوری، سید حسین حسینی و برخی دیگر از شهدای فاطمیون جزو همان هسته اولیه بودند. دور از واقعیت نیست اگر بگوییم نام فاطمیون و علمی که به دست بچه های افغانستانی مهاجرنشین در ایران برافراشته شد به واسطه فرماندهی ابوحامد بود. روزی که خبر شهادت "علیرضا توسلی" در رسانه ها پخش شد کمتر کسی نام فاطمیون را شنیده بود. نامی که امروز به واسطه رشادت های شیرمردان افغانستانی مرزها را درنوردیده است.
...
خانه ابوحامد در یکی از کوچه های قدیمی شهر مشهد است. محله ای که بسیاری از افغانستانی های مهاجر در آن سکونت دارند. خانه پر است از عکس های شهید. شهید ابوحامد در کنار دیگر شهدای فاطمیون. انگار قرار نیست حالا که خودش هم نیست عکسهایش بدون دوستانش توی خانه قاب شوند. طاقچه بزرگی از اتاق و یک کمد شیشه ای کلکسیون بچه های فاطمیون است. یادگاری های ابوحامد توی کمد جا گرفته اند. عکس هایش هم روی دیوار. شهید مهدی صابری، شهیدفاتح، شهید قاسمی دانا و شهدای دیگر کنار ابوحامد هستند.
مادر خانه را مینشانیم پای صحبت تا از روزهای زندگی اش با ابوحامد بگوید. جنس حرف ها اگرچه زنان است ولی زبان سخن صلابتی مردانه دارد. سرگذشت زندگی اش مارا یاد قصه همسران صبوری می اندازد که روزگاری نه چندان دو مرد خانه را روانه جبهه های جنگ کردند. تعریف می کند زمانی که ابوحامد شهید شد درخواست کرد تا پیکر همسرش را به خانه بیاورند مسئولین ترس این را داشتند که پیکر شهید را ببینم و چیزی بگوید
"اصرار کردم پیکر را به منزل بیاورند. چون ایشان سرش بر اثر انفجار از بین رفته بود مسئولین ترس داشتند که با دیدن پیکر چه واکنشی نشان می دهم. ولی گفتم نه اتفاقی نمی افتد شهید را بیاورید خانه تا بعد از 5 ماه از نبودنش خانه مان متبرک شود. همانجا از شهید قول گرفتم. گفتم نروی با دوستانت سرت گرم شود و مارا فراموش کنی. درست که چند روز اول سرت شلوغ است ولی بیا و به ما سر بزن مشکلاتی که داریم را ببین راه کار بده، برایمان هم دعا کن."
وقتی ابوحامد مجروح شد اصرار داشت که برای دیدنش به سوریه برود و پرستارش شود. آن زمان اوج جنگ بود برای همین با حضورش در سوریه مخالفت کردند. "یک ماه بعد که کمی حالش بهتر شد اجازه دادند برویم. به ابوحامد گفتم می خواهم پرستارت باشیم می گفت: خانم من دوتا پرستار دربست دارم. بخواهم کاری کنم در را رویم میبندند. گفتم دستشان درد نکند. می گفت در را به رویم قفل می کنند که کاری نکنم. می گفتم خدا خیرشان دهد، خدا حفظشان کند دستشان درد نکند، خوش به حالشان که در کنار شما هستند من هم می خواهم بیایم پرستار شما باشم. می گفت: خانم اینجا جنگ است اگر بیایی دست و پا گیر می شوی، حواسم به سمت بچه ها پرت می شود."