شهید آوینی با ایمان و شجاعتی غیر قابل وصف در میادین خطر در جبهه های خرمشهر و ابادان دوش به دوش رزمندگان به دنبال ثبت حقایق و حماسه ها بود و سهم او در تشویق و تهییج رزمندگان و تداوم مقاومت در 8 سال دفاع مقدس کم نظیر و نقشی الهی و آسمانی است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شامگاه روز 8 مهردر ستاد جنگهای نامنظم اهواز با شهید یوسف کلاهدوز قائم مقام سپاه پاسداران و برادر شمخانی "فرمانده سپاه پاسداران خوزستان” که هر دو از فعالان جبهه و جنگ بودند، قرار گذاشتیم صبح روز نهم از مواضع دشمن نزدیک پادگان حمید شناسایی کنیم. ساعت مقرر هر چه انتظار کشیدم، از آنان خبری نشد. با نگرانی از اینکه مبادا اتفاقی افتاده باشد به طرف پادگان عزیمت کردم. در پانصدمتری با کمال تعجب با انبوهی از تانکها و نفربرهای روسی که گویی تازه از زرورق بیرون آمده و در نخلستان‌ها به گل نشسته بودند، روبرو شدم. مردم با کوکتل مولوتوف و بمبهای دست ساز به جان آنها افتاده بودند. نگران بودند که عراقی ها برگردند و آنها را با خود ببرند. به آنان نزدیک شدم و فریاد زدم: چه می‌کنید؟ خدا رسانده، همه سالم و قابل استفاده هستند. به سختی متقاعدشان کردم.

ماجرای آشنایی جناب سرهنگ با شهید آوینی
به راه خود ادامه دادم تا به پادگان حمید رسیدم از نگهبان و انتظامات خبری نبود. جلوتر رفتم دیدم سربازی با وضع نامرتب وسط بلوار نشسته و مشغول میوه خوردن است. غیرت نظامی‌ام به جوش آمد.گفتم سرباز این چه وضعی است مگر انضباط تعطیل شده است؟ از جای خود بلند شد و گفت مثل اینکه خبر ندارید. کسی در پادگان نیست. همه از خط مقدم برگشته و عازم شهرستان‌‌ها هستند. استاندار خوزستان نیز شب را در پادگان گذرانده است. در پاسدارخانه آقای غرضی را با چهره‌ای خسته و اندوهگین ملاقات کردم. ایشان گفت از شامگاه دیروز یگانهای تیپ به پادگان برگشته و قصد داشتند به اهواز بروند که با این قرآن جلو آنان را گرفتم. از وضع پیش آمده به شدت یکه خوردم و لحظاتی به غربت و مظلومیت ارتش و آنچه دوست و دشمن به  سرمان آورده‌ بود عقده گشایی کردم. به استاندارگفتم تا ساعتی دیگر آنان را به مواضع خود برگشت می‌دهم.

به سراغ سرهنگ حمیدی "فرمانده تیپ" رفتم او را در حال نماز ظهر دیدم. به فال نیک گرفتم. نمازش که تمام شدگفتم: چه عاملی سبب ترک مواضع دفاعی یگان های شما شده است؟ پاسخ داد فشار دشمن.گفتم مگر چندنفر شهید و زخمی داده اید؟ جواب تاریخ را چه می دهید؟ درماندگی او را احساس کردم. با اعتماد به نفس گفتم: دستور حرکت صادر کنید بقیه با من.گفت: همه پراکنده شده‌اند گفتم: نگران نباشید. ایشان که از روز‌های اول جنگ من را می شناخت قبول کرد.

عقیدتی سیاسی پادگان را فراخواندم و گفتم همه را در میدان شامگاه حاضر کنید. دقایقی بعد پشت میکروفن قرار گرفتم و گفتم پدران و مادران ما در طول تاریخ آرزو می کردند، ای کاش روز عاشورا بودیم و از حضرت امام حسین(ع) و یاران با وفایش دفاع می کردیم. ای کاش  همراه آنان بودیم و به فیض شهادت می رسیدیم. آنچنان از فداکاری حضرت ابوالفضل و حضرت علی اکبر و دیگر جانبازان کربلا  یاد کردم که خودم و دیگران با هم گریستیم، و ادامه دادم اکنون همان روز است. همه ملت از زن و مرد و پیر و جوان برای دفاع از میهن و انقلاب بسیج شده اند. اگر کوتاهی کنیم به لعنت ابدی خداوند گرفتار خواهیم شد. بروید تانکها و نفربرهای خودرا روشن کنید. دیدبان های‌ توپخانه و تیمهای شکار تانک برای پاک کردن منطقه پیشاپیش حرکت خواهند کرد و با اطمینان خاطر رأس ساعت 2 بعداز ظهر یگانها به سمت مواضع خود خواهند رفت.

مطمئن باشید دشمن در برابر شما ایستادگی نخواهد کرد و به حول و قوه الهی پیروزی با ما خواهد بود. همه از جان و دل پذیرفتند و با صلوات  برای عزیمت به مواضع قبلی خود آماده شدند. در میان جمع دوست و همدوره عزیزم سرگرد زرهی علی صفوی سهی را میدیدم که  فرماندهی یکی از گردان ها را بر عهده داشت. و با چشمهای خود مرا تایید میکرد.این افسر رشید و متعهد در سال 1363 در مقام فرماندهی تیپ در لشگر خوزستان به شهادت رسید.

دیدبانهای توپخانه را با 2تیم شکار تانک به فرماندهی ستوان یکم مسعود عاشوری "سرپرست عقیدتی سیاسی پادگان"  همراه ساختم. به آنان گفتم عراقی ها ترسو هستند، با هدف قرار دادن یکی دو دستگاه تانک آنان فرصت دهید عقب نشینی کنند. وقتی فاصله تان  بیشتر شد ادامه دهید و  تأکید کردم که به آنها نچسبید تا امکان مانور داشته باشید و گفتم دیده بانها با آتش بارهای توپخانه در ارتباط خواهند بود و به درخواست هایشان برای پشتیبانی آتش پاسخ داده خواهد شد.

ساعتی بعد دیدبا‌نها اطلاع دادند که فاصله آنان با دشمن زیاد است. خروج یگانها از پادگان‌ آغاز شد. لحظات شکوهمندی بود. اشک شوق بر چهره همکارانمان دیده می‌شد. از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. سراغ استاندار را گرفتم، به اهواز رفته بود. به غروب آفتاب نزدیک می‌شدیم. با خود گفتم هر چه زودتر به اهواز بروم و در جلسه "ستاد جنگ‌های نامنظم شهید دکتر چمران "  نتیجه کار امروز را ارائه دهم.

در راه بازگشت در نخلستانهاي نزديك پادگان، دود غليظي را ديدم كه به آسمان مي رفت. يك خودرو نيسان به سرعت از كنارمان عبوركرد و گفت خلبان را نجات دهيد. به200 متري كه رسيديم، فشنگها و موشكهاي داخل هليكوپتر منفجر و قطعات آن به هوا و گاه به طرف ما پرتاپ می شد. به اتفاق راننده خود را به داخل کانال  بتونی که از سد می آمد انداختیم. كار از كار گذشته بود. اين افسر قهرمان هر که بود در آتش مي سوخت. اشعه زرین خورشید و منظره زیبای نخلستان و شعله‌هایی که از هلیکوپتر به آسمان می‌رفت مانند یک تابلوی زیبای نقاشی مرا مجذوب خود ساخته بود. یک لحظه به خود آمدم و گفتم صحنه با شکوهی که میبینم نشان دهنده مقام والای این شهید بزرگوار است که روح وی به سوی خدا پرواز می کند.

به شهر برگشتم، راننده يك خودرو نظامي كه مرا ميشناخت خبر شهادت منصور وطن پور را داد. قلبم فرو ریخت. به ستاد جنگهاي نامنظم رسيدم، هيچ كدام از فرماندهان هنوز نيامده بودند، به حضرت آيت‌ا... خامنه اي كه معمولا  اولين شخصيت حاضر در جلسه بودند، سلام کردم و با هیجان گفتم: يك خبر خوب و يك خبر بد دارم. فرمودند: بگو. گفتم: وطن پور شهيد شد. او را به خوبی می‌شناختند، به شدت متأثر شدند.

ماجرای آشنایی جناب سرهنگ با شهید آوینی
وطن پور افسری جوانمرد، انسانی بزرگ و خلبانی بي نظير بود. نقش ارزشمند او در انهدام ستونهای زرهی دشمن در 10 روز اول جنگ فراموش ناشدنی‌ست. او فرمانده تیم های شکار تانک هوانیروز بود. با طلوع خورشید و انهدام چندین تانک و نفربر دشمن آنان را به عقب می‌راند و آخرین پرواز هجومی را نیز خود هدایت می‌نمود. روزها نیز در اتاق جنگ هدایت همرزمان خود را بر عهده داشت.

خبر خوب من موفقيت عمليات آن روز بود كه تحت تأثير شهادت آن نظامي قهرمان به سردي گراييد. حضرت آیت ا... خامنه‌ای فرمودند: جلسه که تشکیل گردید ابتدا شما صحبت کن. گزارش من مورد توجه فرمانده لشگر "سرهنگ غلامرضا قاسمی نو" و دیگران قرار گرفت. حضرت آقا به فرمانده لشگر فرمودند: شریف النسب چه می‌گوید؟ جواب داد: آنچه می‌گوید مورد تأیید من است. فرمودند: این که حرف نشد! شما از حرکت یگان به مواضع قبلی خود خبر ندارید؟ شاید در کمین افتاده باشند. فرمانده لشگر گفت: شب گذشته تا صبح با آنها کلنجار میرفتم، حالا به مواضع خود برگشته‌ و مشکلی نداشته‌اند وگرنه با من در میان می‌گذاشتند و اضافه کرد بعد از پایان جلسه آخرین خبرها را به شما خواهم داد.

 آقای محمد فروزنده که در آن موقع معاون استاندار خوزستان بود و بعدها وزیر دفاع شد، به حضرت آقا گفت: خرمشهر سقوط کرده است شریف النسب را بفرستید شاید کاری از عهده او برآید. گفتم: اجازه دهید فردا بروم چون هنگام شب جاده‌ها دست دشمن است. گشتی‌های عراقی، خودروهای شخصی و اتوبوس‌های مسافربری را متوقف ‌می‌کنند و زنان و مردان جوان را با خود ‌می‌برند.

فردای آن روز پیش از عزیمت به خرمشهر خبر یافتم که ستوان یکم مسعود عاشوری فرمانده تیم های شکار تانک در آن مأموریت حماسی به شهادت رسیده است. حضرت آیت ا.. خامنه ای وصیت نامه پر رمز و راز این افسر شجاع و سلحشور را با صدای رسا و پرطنین خویش در نخستین نماز جمعه بعد از شهادت وی در دانشگاه تهران قرائت فرمودند.

حوالی ساعت 10صبح روز بعد یعنی 10مهر59 به اتفاق سرگرد معصومیان از اتاق جنگ اهواز و از طریق جاده آبادان عازم خرمشهر شدیم. به آبادان که رسیدیم شعله‌های آتش و دود از پالایشگاه به آسمان می‌رفت. دقایقی در داخل شهر گردش کردیم. خمپاره‌ها و موشک‌های آرپیجی از فاصله نزدیک مخازن سوخت را هدف قرار می داد. احتمال می‌دادیم که بیشتر کار ستون پنجم و نفوذی‌ها باشد. شعله‌های آتش در آن گرمای 45 درجه ،خودروی نظامی ما را تحت تأثیر قرار می داد. اما بیش از همه غرور و احساسمان بود که می‌سوخت. ارتش عراق که تا دیروز از صلابت تیپ دزفول ارتش ایران خواب آرام نداشت اینگونه گستاخ شده بود. سؤالات زیادی در ذهنمان زیرو رو می‌شد. اما چاره‌ای نبود. راهمان را به طرف خرمشهر ادامه دادیم.

ساعت ۱۲ به اتاق جنگ در نزدیکی پل  خرمشهر رسیدیم. در آن موقع  "ناخدا حکمت جوادی" از نیروی دریایی،  فرمانده عملیات بود.  و من را از روزهای اول حمله عراق و حضور در اتاق جنگ اهواز می‌شناخت. دیدم در حال جابجا شدن هستند. پرسیدم: کجا می‌روید؟ گفتند عراقی‌ها شهر را اشغال کرده و به سمت ما می آیند. می خواهیم  برای هدایت عملیات به "خسرو آباد" برویم که ۲۰ کیلومتر دورتر از اینجا است.

گفتم: غیرممکن است. دشمن به این سادگی نمیتواند شهر را تصرف کند. من با ۲۰ نفر رزمنده جان برکف خرمشهر را همین امروز پس می‌گیرم. فرمانده آن وقت گردان دژ سرهنگ شاهان بهبهانی در اتاق جنگ حاضر بود. با هیجان گفت: نفر اول خودم. گفتم: سربازهایتان کجا هستند؟ گفت: 70درصد آنها در این پانزده روزه شهید و زخمی شده و بقیه با سقوط پادگان دژ در محور های ورودی در مقابل دشمن زیر پل‌ها سنگر گرفته‌اند. سرهنگ شاهان بهبهانی در سال 57 در دانشکده فرمانده ستاد استاد من بود. از نظر سابقه خدمتی حدود 7 سال از من ارشدتر بود. اعلام آمادگی این فرمانده شریف و شجاع مرا به عنوان یک نظامی کاردان و توانا به جمع حاضر در اتاق جنگ معرفی کرد و همین یک جمله او در پیروزی بزرگ چند ساعت آینده خیلی نقش داشت. او در تابستان 94 در حالی که عنوان پیشکسوت قدیمی و تاریخ نگار صدیق جنگ را داشت به رحمت ایزدی پیوست. یادش گرامی باد.

حالا جمعیت دور من را گرفته بود که ببیند چه میخواهم بکنم گفتم: در مورد نقاط رخنه دشمن مرا توجیه کنید. ناو استوار نصیری از درجه داران نیروی دریایی خرمشهر  نقشه را به دیوار آویخت و با اشاره به نقاط درگیر با دشمن، گفت: دشمن با تانک و پیاده از "گمرک، درب سنتاپ، ابَاره، استادیوم، کشتارگاه، صددستگاه، پلیس‌راه و چند نقطه دیگر وارد شهر شده است.

گفتم در کدام جبهه دشمن قویتراست؟ گفتند گمرک .گفتم سوار شوید. میخواهیم غافلگیرانه به نقطه قوت دشمن بتازیم. ناخدا صمدی فرمانده رشید تکاوران دریایی سررسید. با شنیدن سخنان من تعدادی از نفرات خود را همراه کرد. من و فرمانده گردان دژ در خودرو ایستاده بودیم . از تنها پل  شهر گذشتیم. همه جا در سکوت کامل بود. سربازها تا فرمانده خود را می‌دیدند سراسیمه میدویدند و سوار می‌شدند. در راه به مسجد جامع رسیدیم. شکوه و عظمت مسجد مرا مجذوب کرد. دیدم حدود 50 نفر زن و مرد آرام و بی‌صدا از کامیون بزرگی هندوانه پیاده می‌کنند. گویی از جنگ خبری نیست. از خودرو پایین پریدم و با هیجان گفتم شما که هستید؟  مگر جنگ نیست. همه رفتهاند. چرا شهررا ترک نکرده اید؟ گفتند هم قسم شده ایم که بمانیم و از شهرمان دفاع کنیم و هر اتفاقی افتاد بپذیریم. گفتم در این مسجد چه دارید؟ گفتند چه می‌خواهید؟ گفتم آب و مهمات.

دهم مهر ماه بود و هوا بسیار گرم.‌ دیدم ذخیره کافی داشتند. گفتم در صورتی که محاصره شویم  نان خشک و خرما نیاز داریم. گفتند در طبقه بالای ذخیره کرده ایم . به سرعت از پله ها بالا رفتم. با کمال تعجب بطریهایی را دیدم به تعداد زیاد که رویش گرد و خاک و روغن نشسته بود. فکر کردم الکل است و برای مصارف پزشکی. گفتند کوکتل مولوتوف است و از جنگ با خلق عرب نگهداشته ایم. پائین آمدم. جمعیت مردم چند برابر شده بود، با هیجان آنان را مخاطب قرار دادم و خود را به عنوان متخصص جنگهای چریکی و پارتیزانی معرفی کردم و گفتم: به کمک شما برادران و خواهران شجاع و با ایمان دقایقی دیگر بر دشمن پیروز خواهیم شد.

یک روحانی میانسال درمیان مردم  به طرف من چشم دوخته بود. گویی به برنامه و گفته‌های من می‌اندیشد. جلو رفتم گفتم شما؟ گفت شریف قنوتی هستم ، پیشانی او را بوسیدم. گفتم شما شریف، من هم شریف. شما مسئول این عده، بگویید زن و مرد  کوکتل مولوتوف بگیرند و بیایید به طرف گمرک.  با صدای الله اکبر به ما به پیوندید. می‌خواهیم شهر را از وجود آنان پاک کنیم. خودروی نظامی ما حالا دو دستگاه شده بود و پر از افسر درجه‌دار و سرباز و سپاهی که عاشقانه از شهادت استقبال می کردند.

ورودی گمرک یکی از رزمندگان سپاهی که کنترل رفت و آمد را بر عهده داشت مرا متوقف کرد و گفت کجا؟ گفتم سرگرد شریف‌النسب، فرمانده عملیات هستم. آمد به طرف من شلیک کند. گفتم برادر چه می‌کنی؟ گفت فرمانده عملیات تاحالاکجا بودی؟ گفتم دقایقی است که فرمانده عملیات شدهام. تفنگ را رهاکرد و با صورت زخمی‌اش مرا بوسید. گفتم جلو چه خبر است؟ گفت ۲۰ نفر از ما در بین درخت‌ها با عراقی‌ها می‌جنگند. و در فاصله ۲۰۰ متری نشانشان داد .گفتم من باید نزد آنان بروم. گفت گلوله‌ها را نمی‌بینی؟ گفتم می‌دانم چگونه بروم. رفتم خودم را معرفی کردم و دستور توقف آتش دادم گفتند چرا؟ گفتم نتیجه ندارد. دیوار بلندی آنجا بود. پرسیدم، گفتند باغی متروکه است. دیوار را خراب کردیم و با نیروهایمان که ۵۰ متر عقبتر بودند، وارد باغ شدیم و به سمت عراقی ها رفتیم.

درانتهای باغ به خانه های محقر و فقیرنشین رسیدیم که از سکنه خالی بودند. درحالیکه جلوتر از همه به دنبال پیدا کردن دشمن می دویدم به کوچه ای رسیدم که به سمت راست می پیچید. دیدم برادران سپاهی با خیال راحت نشسته‌اند وگل می‌گویند و گل می‌شنوند. همه چیز هم دارند از جمله تفنگ  ۱۰۶که کاربرد مؤثری برایمان داشت. گفتم برادران ، سرگرد شریف‌النسب فرمانده عملیات هستم، نیرو آوردم، تیراندازی نکنید. دیدم یکدفعه با هم بلند شدند و با عصبانیت به من نگاه می کنند. با خود گفتم جانمان کف دستمان است اما هنوز ما را به برادری قبول نمیکنند. مأیوس و به حالت قهر برگشتم . صدای رگبار بلند شد فهمیدم به دلیل تشابه لباسهایشان اشتباه گرفته ام  و عراقی هستند . دستوردادم نفراتمان به سرعت به پشت بامها بروند و آرپی‌جی‌زن هایمان راکه 3 نفربودند به جلو فرستادم. به آنان گفتم فاصله ما تا پیروزی یک انفجار بیشتر نیست. اگر یک جعبه مهمات دشمن را بزنیم، پیروز هستیم. بروید جلو و هنگامی که دشمن را مشاهده کردید خبر دهید.

یک نفرشان برگشت و گفت اینجا مرکز تجمع عراقی هاست. همه چیز ازکامیون مهمات، تا تانک و نفربر و سلاحهای سبک و سنگین مشاهده می شود و خودشان نیز در حال استراحت‌اند. گفتم برادران سپاهی نباشند! پرونده ما نظامی ها  همین یک برگ را کم دارد. گفتند خیالتان راحت. عراقی هستند و عربی حرف می‌زنند .

دراین هنگام تکاوران دریایی، سپاه پاسداران خرمشهر، باقیمانده گردان دژ، دانشجویان دانشکده افسری، نفراتی از شهربانی و ژاندارمری پشت سر من درانتظار بودند .

دستور آتش داده شد. با اولین انفجار که نمیدانم از یک جعبه یا یک کامیون مهمات بود و برخواستن فریادهای "الله اکبر"، متجاوزین عراقی احساس کردند غافلگیر و محاصره شده اند. با این اتفاق، عراقی ها  در تمامی مناطق نفوذ و رخنه پا به فرار گذاشتند.

حجت الاسلام شریف قنوتی زنان  و مردان جان بر کف مسجد جامع را با کوکتل مولوتوف به موقع رسانده بود . آنان به رزمندگانمان پیوستند و تعقیب و انهدام دشمن جریان پیدا کرد. منطقه گمرک گورستان خودروها، تانک ها و نفربرهای دشمن شده بود. برای سازماندهی نیروها و جلوگیری از پاتک دشمن به مسجد جامع بازگشتم. دیدم رزمندگان قهرمانمان ۵ دستگاه تانک و نفربر عراقی را سوار هستند و در میان مردم جولان می‌دهند. جمعیت موج می‌زد و مردم هلهله و شادی می‌کردند.  فریاد زدم: توقف کنید. می‌ترسیدم  ‌بر اثر آشنایی کم با سیستم تانکهای دشمن، دیگران را زیر بگیرند.

روی یکی از تانک‌ها رفتم و با صدایی که به سختی از گلویم بیرون می‌آمد پیروزی شکوهمند مردم و نیروهای سپاهی و نظامی را تبریک گفتم و برای دفاع در برابر حملات انتقام جویانه متجاوزین به آنان آموزش دادم و برای جلوگیری از نفوذ شبانه عراقی ها به شهر برنامه ریزی و سازماندهی کردم. خبر این پیروزی باشکوه به سرعت در سطح کشور و رسانه های خارجی انتشار یافت و سیل کمک‌های  مردمی و نیروهای داوطلب از شهرهای دور و نزدیک به خرمشهر آغاز شد.

مدارس، مساجد و حسینیه ها از همان شب به صورت پایگاه نظامی در آمد. فرماندهی هر پایگاه  با یک نفر سپاهی و یا دانشجوی دانشکده افسری یا تکاور دریایی بود. مرکز مقاومت مسجد جامع بود که حکم ستاد عملیاتی و پایگاه تدارکاتی داشت. پایگاههای رزمی از این نقطه تغذیه و رهبری می‌شدند. حجت الاسلام شریف قنوتی مسئولیت تدارک آب و غذا و مهمات و تخلیه مجروحین را بر عهده گرفته بود. عراقیها از آن روز به بعد در پشت دروازه های شهر متوقف و مستأصل شده بودند و با وجود تجدید سازمان و تقویت پی درپی جرأت ورود به شهر از آنان گرفته شده بود. شب و روز با انواع سلاح ها  بر سرمان گلوله می‌باریدند و حملات پراکنده آنان با مقاومت سرسخت نیروهای فداکارمان در هم می‌شکست.

روز 11مهر بعد از اطمینان از قدرت و حریم دفاعی شهر از طریق رادیو آبادان اعلام کردم که ادارات باز است و کارمندان بایستی پشت میزهایشان باشند. هدفم این بود که هر چه زودتر گمرگ خرمشهر فعال و انبارهای آن تخلیه شود و میلیاردها ثروت مردم و بیت‌المال از غارت و تخریب در امان بماند. که متاسفانه بر اثر سهل انگاری آنچه نباید بشود هفته های بعد شد.
روز 12 مهر با وجود آن که غرش تانکها و نفربرهای عراقی عزم آنها را برای حمله و تصرف شهر نشان می‌داد، ادارات فعال شد. حملات هوایی دشمن با شلیک توپخانههای دور و نزدیک آنان کم و بیش ادامه داشت، اما در روحیه رزمندگان خللی ایجاد نمی‌کرد. گشتی های رزمی دشمن شبانه خود را به شهر و ساختمان‌های اداری و مسکونی می رساندند. رزمندگان ما بامداد هر روز که از  آبادان برمی‌گشتند در جنگ خانه به خانه و کوچه به کوچه آنان را جاروب کرده و فراری می دادند.

شامگاه روز سیزدهم مهر یعنی 14 روز از آغاز جنگ گذشته، در حالی که مشغول آموزش نیروها و تقسیم کار برای عملیات شبانه و حفظ و حراست از شهر بودم، سه نفر درمقابل سکوهای مسجد جامع خرمشهر از خودروی سیمرغ با آرم جهاد سازندگی تهران پیاده شدند و پس از  گفت و گو و دریافت گزارش از رزمندگان اطراف مسجد، توجهشان به سخنان من جلب شد، جوانی که سرپرستی این تیم را بر عهده داشت و بعدا مشخص شد شهید بزرگوار سید مرتضی آوینی می باشد، دوربین را به طرف من آورد. من که امیدی به زنده ماندن خود نداشتم بر آن شدم که از این  فرصت خوب استفاده کنم و فداکاری و همکاری صمیمانه و موثر ارتش، سپاه و نیروهای بومی را برای هموطنانم و ثبت در تاریخ بازگو کنم.

شهید آوینی با آرامش و وقار خاصی نیت باطنی من را خواند و با حوصله ای که در نگاه نافذ او یافتم سند زنده ای از قهرمانی های آن روز رزمندگان اسلام و شکست غافلگیرانه و تحقیرآمیز عراقی ها در گمرگ خرمشهر ضبط کرد، که در بر دارنده دنیایی اعتقاد، روحیه، آموزش نظامی و جنگ روانی علیه دشمن است. شهید آوینی در این فیلم با ثبت و بهره گیری از احساس و عشق و ایثار رزمندگانمان و گفتار آرام و معنوی خویش، جبهه اسلام را تشویق و تقویت می کند. او با نشان دادن صحنه های زیبا و باشکوهی از تانکهای سوخته در حال فرار دشمن به تمام مردم ایران از رزمندگان تا نیروهای پشت جبهه امید می‌بخشد و رعب و وحشت عجیبی در دل نیروهای متجاوز ایجاد می کند. این فیلم تحت عنوان "فتح خون" در روز 23 مهر 59 از طریق صدا و سیما پخش شد و در حالی که تاثیر روانی آن در سراسر کشور و بخصوص شهرهای مرزی و جبهه های نبرد بسیار عظیم بود، به دلیل نامعلومی دیگر تکرار نشد و این مشکل تا سال ها  بعد ادامه داشت. در سالهای اخیر این فیلم مورد بازنگری و توجه کارشناسان و مراکز و دانشگاههای نظامی قرار گرفته و در دهه فجر، هفته دفاع مقدس و در آزادسازی خرمشهر چندین بار پخش می‌شود.

ماجرای روزهای پرحماسه خون و آتش خرمشهر به خصوص روز 19مهر که دشمن به دلیل ناتوانی در تصرف شهر 20کیلومتر دورتر بر روی کارون پل زد تا یکی دو ساعته خود را به بهمنشیر و کارون برساند و کار خرمشهر و آبادان را یکجا تمام کند و نیز روز 24مهر که خرمشهر با شهادت حجت الاسلام شریف قنوتی و سروان اصلانی و سروان تهمتن از فرماندهان رشید دانشکده افسری خونین شهر نام گرفت و تخلیه خرمشهر در روز 2آبان به دستور ستاد عملیاتی بسیار شنیدنی و ستودنی ست و به فرصتی دیگر نیازمند است. حاصل اینکه خرمشهر سقوط نکرد بلکه به دلیل انتقال دو سوم از نیروهای رزمنده اش به کویر آبادان و مقاومت در مقابل دشمن تخلیه گردید.
پیش از ورود من به خرمشهر در روز 8 مهر سروان جوانشیر از فرماندهان شجاع و سلحشور دانشکده افسری که با دانشجویان زیر امر خود به کمک گردان دژ رفته بود، در نبردی نابرابر مظلومانه به شهادت رسیده بود و سروان مصطفی کبریایی معاون گردان دلاور دژ نیز که از 10روز قبل از جنگ با نیروهای جان بر کف جهان آرا در مقابل عراقی ها ایستادگی کرده بود در 17مهر شجاعانه به شهادت رسید.

دیدارهای بعدی من با شهید سید مرتضی آوینی در جبهه آبادان و روزهای بعد از تخلیه خرمشهر اتفاق می‌افتاد که به دلیل مصادف شدن آن ایام با محرم و صفر او را اغلب در کنار رزمندگان‌ بومی خوزستان  که مشغول عزاداری و مراسم سینه زنی  بسیار با شکوه و سنتی خود بودند می‌دیدم .آنچنان غرق بود که  دقایقی من را در کنار خود حس نمی کرد. نمی فهمیدم که او با دید عرفانی خود در این مراسم چه میبیند که من نمی میبینم و از این بابت به کمبودی که داشتم تاسف میخوردم.

او به این مراسم صمیمانه عشق می‌ورزید و حرکات سینه زنان را دقیقا با دوربین خویش دنبال میکرد گویی به تمام معنا محو حماسه های کربلا و جانبازی حسین بن علی (ع) و یاران باوفایش بود. در یکی از این شب ها که به اتفاق سروان حسن آقارب پرست به دیدار جمعی از همرزمان بومی رفته بودیم شهید بزرگوار سید مرتضی آوینی را بار دیگر در حال فیلمبرداری از مراسم عزاداری ملاقات کردیم. یکی دو روز بود که از پیروزی بزرگ ذوالفقاری در روز نهم آبان 59 می گذشت. یک لحظه به فکرم رسید که از او درخواست کنم لحظاتی را به ضبط این پیروزی با روایت و بیان سروان حسن آقارب پرست که از روز هفده مهر در خرمشهر داوطلبانه به کمک من آمده بود و در عملیات ذولفقاری به عنوان هماهنگ کنند نیروی مردمی و نظامی حضور فعال داشت،  اختصاص دهد. ایشان استقبال کرد. می دانستم اقارب پرست به این سادگی قبول نمی کند و آن را ریا و خودستایی می پندارد. با زمینه چینی های زیادی که کردم موفق نشدم. اگر چنان شده بود امروز افسوس آن روزهای پرشکوه را نمی خوردیم که چرا از حماسه بزرگ پیروزی ذوالفقاری  اثر گویایی در دست نداریم.

در خاتمه نکته جالبی به خاطرم آمد که اشاره به آن خالی از لطف نیست.بعد از پایان جنگ بارها به موسسه فرهنگی شهید آوینی مراجعه می کردم و با این پاسخ مواجه می شدم که چنین سندی در ارشیو ما موجود نیست ولیکن  مشخصات آن ثبت شده است تا اینکه  قریب به 30 سال بعد بار دیگر از سیما پخش شد که خوشبختانه نسخه ای از آن به دستم رسید.
چندی بعد در منزل بودم   تماس گرفتند و پرسیدند :منزل شهید شریف النسب اینجاست؟
گفتم بفرمایید. گفت من سرهنگ بختیاری هستم از سازمان حفظ آثار  نیروی زمینی ارتش و میخواهیم برای تهیه زندگی نامه شهید با یکی از اعضای خانواده صحبت کنیم .گفتم شما حتی با خود آن شهید هم میتوانید صحبت کنید با تعجب پرسید منظورتان چیست
گفتم توفیق شهادت برای این سرباز کوچک حاصل نشده اما برای حفظ آثار شهیدان والامقام آماده همه گونه همکاری هستم. ایشان که غرق تعجب شده بود گفت مدتها بود اکثر نهادها از جمله  بنیاد شهید  را  جستجو کرده و نتیجه نگرفته بودیم تا اینکه شماره شما را از طریقی بدست آوردیم. تنها مدرک موجود ما حلقه فیلمی اثر شهید آوینی است که روی آن هم به صورت چاپی نوشته شده بود: شهید سرگرد شریف النسب ما نیز تاکنون آن را به تعداد زیادی تکثیر و با همان عنوان برای کلیه واحد های آموزشی مان ارسال کرده ایم.
 
 شهید آوینی با ایمان و شجاعتی غیر قابل وصف در میادین خطر در جبهه های خرمشهر و ابادان دوش به دوش رزمندگان به دنبال ثبت حقایق و حماسه ها بود و سهم او در تشویق و تهییج  رزمندگان و تداوم مقاومت در 8 سال دفاع مقدس کم نظیر و نقشی الهی و آسمانی است.ارزش کار بزرگ  این شهید عزیز در ثبت وقایع نخستین روزهای حماسه اکنون روز به روز آشکارتر میشود  چرا که اگر عشق و ایثار و همت او نبود امروز از یاد و خاطره مقاومت پرشکوه مردمی خرمشهر اثری در دست نبود.او به راستی هنرمندی مسلمان ،متعهد و سربازی لایق برای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بود. یاد او و همه شهدای انقلاب و دفاع مقدس گرامی باد .

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس