آن اوایل که هفت گروه با رهنمود امام جمع شدیم و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی تشکیل شد، علاوه بر دوستانی که قبل از انقلاب از دور آشنایی داشتیم، غیر از دوستان «صف» که اکثراً همدیگر را میشناختیم با دوستان دیگری آشنا شدیم، از جمله گروه «منصورون» بود.
وقتی بحث تشکیل سازمان بود، بحثهای تشکیل سپاه و نیروی مسلح مدافع انقلاب و غیره هم مطرح بود. بعضیها معتقد بودند سازمان برای این کار کافی است و برخی میگفتند سازمان در آینده میخواهد یک جریان سیاسی شود و نمیتواند فعالیت مسلحانه کند. دیدگاههای مختلفی مطرح بود. مثل آقای ابوشریف و آقای دوزدوزانی که گروه حزبالله بودند و جدا شدند و آقای داوود کریمی که فجر اسلام بودند و جدا شدند و در سازمان نماندند و فاصله گرفتند.
آقای ابوشریف در جلسات اول بودند؟
بله، در مدتی که جلسات ادامه داشت، بودند تا وقتی که به جمعبندی رسیدیم. الان که آدم نگاه میکند زمان کوتاهی بود، چون در بیست و چهارم بهمن آقای جلالالدین فارسی آمد و مطرح کرد نظر امام این است که گروههای اسلامی جمع شوند و چون در بیت امام بودیم و مسئول حفاظت بیت امام گروه «صف» به فرماندهی شهید بروجردی بود و بنده هم در خدمتشان بودم، آمدند و در آنجا مطرح کردند و قرار شد به مدرسه رفاه برویم، چون امام دیدارهایشان را در مدرسه علوی داشتند و منزلی هم که برایشان آماده شده بود، جنب مدرسه علوی بود که از داخل ساختمان راهی به پشتبام باز شده بود و از آنجا رفت و آمد میکردند. بعضی از این گروهها در مدرسه رفاه مستقر بودند، مثل «امت واحده» و بسیاری از گروههای دیگر. آقای الویری و دوستانشان گروه «فلاح» بودند. آقای نبوی و دوستانشان گروه «امت واحده» و آقای ابوشریف و دوستانشان گروه «حزبالله» بودند. در بخش زندان هم که آن روزها در مدرسه رفاه بود، این آقایان در آنجا جمع شده بودند و محفلی بود که با هم مراوده داشتند. قرار شد مجدداً در مدرسه رفاه جلسهای تشکیل شود. در این فاصله آقای بنیصدر آمد و گفت امام مرا نماینده کردهاند که این گروه را تشکیل بدهم تا تبدیل به یک سازمان واحد شود. از همان اول دو رابط به وجود آمد. فردی که برای ما مورد اعتمادتر بود، آقای جلالالدین فارسی بود. بعضی از دوستان بنیصدر را به عنوان رابط انتخاب و پسندیدند.همه این مقدمات منجر به این شد که در چهاردهم یا شانزدهم فروردین ۱۳۵۸، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در دانشگاه تهران اعلام موجودیت کرد.
در دانشگاه تهران؟
بله، حدود یک ماه بعد در اردیبهشت ماه هم سپاه اعلام موجودیت کرد. در این فاصله چندین سپاه تشکیل شده بود و هر کسی میگفت من سپاه پاسداران هستم. از سپاه پاسداران پادگان حر که آقای لاهوتی و یارانشان جمع شده بودند تا سپاه پاسداران ابوشریف، دوستان آقای غرضی و برخی دیگر. دوستانی هم که در سازمان بودند در مجموعهای به عنوان سپاه پاسداران هم در سازمان بود. بعد امام تیمی را تعیین کردند و قرار شد با همه صحبت کنند و گزارشی تهیه شد تا امام تصمیم بگیرند و همه اینها یکپارچه شوند. بعضیها ادغام شدند و بعضیها هم فاصله گرفتند و به دستور امام منحل شدند و سپاه پاسداران با آن قالب مشخص توسط امام حکم داده شد و موجودیت پیدا کرد.
از اواخر بهمن ۵۷ تا اردیبهشت ۵۸ فاصله بسیار کمی است. روزها هم که گرفتار مأموریتها بودند. مأموریتهایی که تقسیم کار مشخصی نداشت. کمیته انقلاب اسلامی هم از روز ۲۱ بهمن ۵۷ شکل گرفته بود. بعد که مرحوم آیتالله مهدوی کنی از امام حکم گرفتند، کمیتهها نظم یافتند. برخی منحل و بعضیها تأیید شدند و به آنها حکم دادند و کمیتهها شکل گرفتند. ابزار نظامی حافظ امنیت در شهرها کمیتهها بودند و حتی گاهی به کمیتهها مأموریتهای برون شهری هم داده میشد و ما هم بهنوعی همزمان اعضای کمیتهها هم بودیم. در خدمت آقای مهدوی بودیم و مسئولیتهایی را تقسیم کردند و مثلاً حکم بازرسی را به چند نفر دادند که آقای بهزاد نبوی در رأسش بود. عده دیگری از دوستان جمع شدند و بازرسی تشکیلاتی پیدا کرد برای اینکه کمیتهها سرکشی کنند و به اوضاع سر و سامان بدهند. ما هم در این مجموعهها فعالیت میکردیم. این کار بیشتر بچههایی بود که در قالب سازمان شکل گرفته بودند.
وقتی بحث تشکیل سپاه شد، باز هم از سازمان چند نفری حضور داشتند. آقای رضایی طرحها و برنامههای زیادی داشت و فوقالعاده فعال بود. پیشنهادهای فراوانی میآورد و به نظر صاحبنظران، در این زمینه مجتهدتر از همه به نظر میرسید. ایشان بودند. آقای حسین فروتن بود. در کنارشان هم من، حسین صادقی و چند نفر دیگر بودیم. جنبه نظامی قضیه هم به عهده شهید بروجردی بود، چون ایشان از همان روزهای اول انقلاب آموزش نظامی را در اوین شروع کرد، یعنی اوین را تحویل گرفت و آنجا را مرکز آموزش کرد، چون سالن تیراندازی داشت و یک منطقه مناسب و تقریباً کوهستانی هم بود و در آنجا آموزش نظامی را شروع کرد. البته دوستان دیگری هم همراه ایشان بودند. آقای مصطفی از فرماندهان نظامی گروه «صف» که دورهدیده قدیم بود.
آقا مصطفی چی؟
به ایشان میگفتند آقا مصطفی طاهری، از نیروی مخصوص جدا شده بود و از قبل از انقلاب با صف همکاری میکرد. انسان بسیار وارستهای بود.
گروه فجر اسلام که نمیخواهم وارد بحث انقلابش شوم و تزاحمها و جداییهایی که با «صف» داشتند. بعد از انقلاب رابطهشان با «صف» چه جور بود؟
بیشتر تکیهام در این باره روی جلساتی است که خودم بودهام. بعد از انقلاب، سازمان که شکل گرفت و قرار شد اعلام موجودیت کند، دوستان رفتند و دلخوریهایی را مطرح کردند و این دلخوریها به مرکزیت سازمان کشیده شد. مرکزیت سازمان گفتند خودتان بنشینید و مسائلتان را حل کنید. شهید داوود کریمی میگوید «صف» مال من است. چرا آقای بروجردی یا تیم آقای صادقی نماینده «صف» شدهاند. در همان ساختمانی که قرار بود مرکز سازمان شود، جلسهای گذاشتیم. شهید بروجردی، آقای داوود کریمی، آقای کنگرلو و حقیر در آن جلسه بودیم. اواسط جلسه احتمالاً آقای صادقی هم اضافه شدند. مبنای صحبتهای آقای بروجردی و حقیر این بود که از این بحثها و تقسیم مالکیتها و اینکه چه کسی در کدام پست باشد، بگذریم، چون اصلاً قرار نیست کسی صاحب چیزی باشد. قرار است این انقلاب را تحت فرماندهی امام به سرمنزلی برسانیم و با این اعتقادات هم کار کردهایم. شما به کار تبلیغاتی علاقه داشتید و الحق هم خیلی زحمت کشیدید. نفس اینکه ما با هم رفیق بودیم و جلسه میگذاشتیم، نشانه این نبود که شما از همه کارهای عملیاتی ما خبر داشته باشید، کما اینکه نداشتید.
شما از چند و چون آموزشهای نظامی ما خبر نداشتید. از اینکه امکانات ما چگونه تأمین میشوند، خبر نداشتید، چون به هم اعتماد داشتیم. جلسات مشترکی هم داشتیم و درباره پیامهای امام و اینکه تکلیف چیست و چه کار باید بکنیم، مشورت میکردیم. همانطور که بسیاری از مؤمنین در مساجد با هم ارتباط داشتند، ولی این به معنای سازماندهی و تشکیلات نیست. شما تشکیلات خودتان را داشتید و آن فعالیتها را میکردید که خدا اجرتان بدهد و ما هم این فعالیتها را میکردیم و اگر قرار بود چنین اتفاقی بیفتد، آن روزی که شهید بهشتی ما را خواست و پرسید پیشنهادتان برای حفاظت از ورود امام چیست، باید شما را صدا میزدند و شما هم میبودید، ولی شما از جلسات و تصمیمات ما اطلاعی نداشتید. معنایش این است که بین کارهای ما حریمی وجود داشته است. هم شما از جزئیات کار ما خبر نداشتید، هم ما در کارهای شما دخالت نمیکردیم. جلسه به سمت دوستی و رفاقت و حل کردن مسائل پیش رفت. آقای کنگرلو هم خیلی سعی کرد دو طرفه حرف بزند و موضعگیری یکطرفه نکند، ولی آقا داوود کریمی موضع تند داشت. میگفتیم این چه معنا دارد که شما به عنوان یک برادر مؤمن بیایید بگویید فرمانده هستید و شما باید از دستوراتم پیروی کنید؟ این کار توجیه درستی ندارد.
یادم هست شهید بروجردی میگفت خدای نکرده بوی نفسانیت میآید. جمع ما که میخواهد جان بر کف سربازی انقلاب اسلامی را بکند، اگر نفس در میان بیاید خیلی بد است. شما را نمیگویم، ولی... خلاصه با تلطیف کردن روابط سعی میکرد هشدارهای گرایش به نفسانیت و خواستههای شخصی را هم تذکر بدهد؛ روحش شاد.
شهید بروجردی در آن جلسه خواهش کرد و گفت بروید و رو به قبله بنشینید و دو رکعت نماز بخوانید و خوب فکر کنید. خیلی لازم داریم به کارها و حرفهایمان فکر کنیم. از این به بعد انقلاب مشکلات زیادی خواهد داشت. یک دنیا مخالف انقلاب اسلامی است و باید جلوی آن بایستیم و از انقلاب دفاع کنیم. اگر این اختلافات مطرح شوند، انقلاب صدمه خواهد خورد و ما تا زندهایم باید پای این انقلاب بایستیم. یک فرمانده داریم و آن هم امام خمینی است. بقیه دیگر حرف است. من فرمانده هستم، تو فرمانده هستی را کنار بگذارید و حالا که وحدت این گروهها قطعی شده است، بیایید و در این جمع هضم شوید. اگر هم میخواهید به عنوان گروه هشتم سپاه بیایید، چه اشکالی دارد؟ بیایید و کار را ادامه بدهید.
آقای کریمی گفت حالا من فکرهایم را میکنم و ۴۸ ساعت بعد خبر داد ما نمیآییم و خودتان کار را ادامه بدهید که منجر به اعلام موجودیت سازمان شد. این وضعیت بود که دوستان به سازمان نیامدند. بعدها در قضیه سپاه، وقتی سپاه تشکیل شد و دوستان به سپاه پیوستند، دوباره شهید بروجردی مسئول آموزش در پادگان ولیعصر فعلی شد. در آنجا هم گروهبندی و اختلافات پیش آمد و آدمی به اسم جبروتی و یکسری افراد دیگری که با آقا داوود ارتباط داشتند، شروع کردند به سازهای مخالف زدن، ولی در مجموع بروجردی با کمترین پرداختن به حاشیه، کارهای خودش را انجام میداد و در جریان گنبد، کردستان و خلق عرب اولین نیروهایی که آموزشدیده و منظم بودند و رفتند، از طریق همین پادگان ولیعصر و با هدایت شهید بروجردی رفتند. شهید بروجردی معتقد بود فرصت خیلی کم است و کار زیاد. باید نیروها را آماده کنیم و هر آن ممکن است دشمن دستش در گوشهای از آستین جمعی بیرون بیاید. لذا به این اختلافات نمیپرداخت.
اگر به سمت بحثهای تشکیل واحد برگردیم، با توجه به اینکه آقای محسن رضایی فرمانده واحد اطلاعات و آقای فروتن مسئول روابط عمومی و تبلیغات سپاه شدند، در واقع دو نفر از شورای فرماندهی از اعضای سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بودند. دیگرانی هم که بودند به بسیاری از گروههای سازمان خوشبین بودند. بحث فرماندهی عملیات مطرح شد. دقیقاً مشکلات کردستان از اردیبهشت ۵۸ شروع شده بود، بعضی از شهرها را گرفته و به بعضی از پادگانها حمله کرده بودند. آقای بروجردی گفت به من اختیاراتی بدهید که بتوانم برای برخورد با این جریانات کار کنم، لذا ایشان مأموریت گرفت و به کردستان رفت تا در آنجا سازماندهی کند و تشکیلات غرب کشور را سامان بدهد. آقای ابوشریف در شورای فرماندهی به عنوان فرماندهی عملیات سپاه مطرح بود، ولی ظاهراً به جمعبندی نرسیدند. نهایتاً آقای کنعانیمقدم شدند. آقای ابوشریف هم مدتی در غرب کشور مستقر شدند و در مصاحبههایی هم که از ایشان در رسانهها دیدم، ایشان به عنوان فرمانده سپاه در غرب کشور معرفی شده بودند، ولی فشار کارها و اتفاقات بهقدری فشرده بود که نمیشد کسی بگوید که آقا! اینجا یک مرکز نظامی است. شما حکم و امکاناتت کو و چه کسی به تو حکم داده است؟ اینطوری نبود. آقای مرتضی رضایی هم بعد از کش و قوسها و تغییراتی که پیش آمد و با وجودی که افراد دیگری مطرح بودند، فرمانده کل سپاه شد.
آقای محسن رضایی با طرحهایی که داشت، واحد اطلاعات سپاه را راه انداخت و بچهها را یکییکی از این طرف و آن طرف جمع میکرد. صحبتهای خود ایشان معروف است و شنیدهاید میگوید ما از دو تا اتاق شروع کردیم. واقعاً هم همینطور بود. چون طلبه بودم، با تحلیلی که خودم داشتم، میگفتم تا حضرت امام هست، باید رشد کنیم تا بتوانیم انقلاب را از خطرات مختلف حفظ کنیم، لذا شوخی جدی به دوستان میگفتم باید برویم یک ذره آدم بشویم. اگر اینجا بنشینیم و دائماً بگوییم این سهم من است، آن سهم من است، معلوم است اشکال درونی داریم. باید برویم قدری آدم شویم. همین باعث شده بود جاذبه حوزه در جوانها زیاد شود. ما هم که از قبل با حوزه مرتبط بودیم. از سال ۵۳ با حوزه ارتباط داشتم و دروسی را میگرفتم، ولی مستقر نبودم، چون در تهران فعالیتهایی داشتم.
در آنجا ادامه دادم و وقتی دوستان به من گفتند به سپاه بیا، گفتم در اینجا مشغول شدهام. در امور تربیتی برای راهاندازی تشکیلاتی که مد نظر بعضی از عزیزان، خصوصاً شهید رجایی بود، کار میکردم و لذا هم در تهران درگیر و هم در قم مشغول درس بودم و دائماً در جاده قمـ تهران رفت و آمد داشتم.سازمان از شوراهایی، از جمله شورای ایدئولوژیک و شورای سیاسی تشکیل شد و قرار شد عدهای مشترک از این دو شورا نزد آقایان علما برویم و دروسی را بگذرانیم.
شورای مشترک چه کسانی بودند؟
کسانی که در آن جلسه میآمدند، آقایان محمدباقر ذوالقدر، حسن حمیدزاده، حسین صادقی، محسن آرمین، حسن واعظی و بنده. روی هم رفته هشت نفر بودیم که همه اسامی خاطرم نیست.
از شورای ایدئولوژی؟
نه، فقط از شورای ایدئولوژی نبودند. چند نفر هم از شورای سیاسی معرفی شده بودند.
آقای نبوی هم بود؟ فکر میکنم آقای تاجزاده هم بود.
نه، آقای نبوی در این جلسات شرکت نمیکرد. یک نفر دیگر هم بود که فامیلیشان را فراموش کردهام. اتفاقاً بچه زاهدان و آن طرفها هم بود و در محیط دانشگاهی به یکی از این گروهها پیوسته و به سازمان آمده بود. ایشان هم عضو شورای ایدئولوژی بود. ما هشت نفر هر هفته با دو ماشین به قم میرفتیم و در چند درس شرکت میکردیم. یکی اخلاق و تفسیر با آیتالله راستی بود. درس اخلاق را پیش آیتالله راستی میرفتیم. فلسفه را قبلاً هم میرفتم و آیتالله جوادی آملی یک دوره جدید برایمان گذاشتند و شرح روش رئالیسم را برایمان تدریس کردند. فقط ما هشت نفر میرفتیم و ایشان به ما درس میدادند. فضای خوبی برای مباحثه ایجاد شده بود. عربی و ادبیات را هم با آقای حقانی گذراندیم. در آن زمان ایشان روحانی مسنی بود و ما به منزل ایشان میرفتیم و درس میگرفتیم.بعضی از بحثهای مقطعی هم در مدرسه حقانی با بعضی از طلبههای فاضل آنجا برایمان میگذاشتند. شهید بهشتی سفارش کرده بود با اینها کاری کنید که در سازمان که تصمیمگیر میشوند، برای آینده مفید باشند.
این دوره فشرده را هم داشتیم که بعضی از دوستان رها کردند. اختلافات عقیدتی داخل سازمان که جرقهاش از بحثهای حقیر و آقای نبوی شکل گرفت، بتدریج خیلی واضح شد و به تبع آن اختلافات سیاسی مطرح شد. در نتیجه این گروه هشت نفره هم اختلاف نظر پیدا کردند و بعضیها شرکت نکردند. ابتدا شدیم ۶ نفر و بعد بتدریج کم شدیم تا آن جلسات به اسم سازمان تعطیل شدند، ولی حقیر درسم را ادامه دادم.
آقای محسن رضایی افرادی را به واحد اطلاعات دعوت کرد. اجازه خواستم درسم را ادامه بدهم، ولی ارتباطمان قطع نبود. گاهی اوقات با ایشان جلسه داشتم و بحثهایی را که به نظرمان میآمد، مطرح میکردیم. ایشان هم گهگاه میگفتند بیایید بایستید و کار کنید. الان خیلی نیاز هست. بعضی از آقایان مثل خود آقای راستی به موضوع اطلاعات اشراف فرهنگی داشت، یعنی باور داشت پرداختن به اطلاعات بسیار مهم است و لذا بچههایی را که زمینه و سوابقی داشتند تشویق میکرد بروند و کمک کنند. بعضی از افراد مثل آقای نجات را خود ایشان توصیه کرد که بروید و برای اطلاعات وقت بگذارید.
در اینجا باید به این نکته اشاره کنم قبل از تشکیل سپاه، اولین هسته اطلاعاتی کشور توسط امام با دستور محرمانهای که به آقای راستی دادند، تشکیل شد و آن هم مراقبت از مهدی هاشمی بود و برادرشان که داماد آیتالله منتظری بود. به آقای راستی فرموده بودند که حفاظت از آقای منتظری و حفظ شخصیت ایشان برای من خیلی مهم است و میدانم که اینها برای ایشان و برای انقلاب برنامه دارند و قابل اعتماد نیستند، خصوصاً در مورد مهدی هاشمی سر قضیه قهدریجان و سوابقی که داشت، امام پیشزمینههایی داشتند که اصلاً به اینها اعتماد نداشتند.
کسانی تصور میکنند پس از انقلاب عدهای آمدند و جناحبندیها باعث شد نگاه امام نسبت به آقای منتظری تغییر کند، در حالی که اینطور نیست و امام به خاطر شناختی که از اینها داشتند، دستور تشکیل اولین هسته اطلاعاتی را دادند و به آقای راستی گفتند شما چند نفر از افراد مورد اعتمادتان را جمع و امکاناتی را برایشان فراهم کنید و احکام شرعی هم به آنها بدهید که بتوانند این دو نفر را کنترل کنند، چون اینها برای آقای منتظری و آینده انقلاب نقشه دارند. این برای ما هم جالب بود و هم عجیب که امام بعضی وقتها با یک جرقه، تا ته مطلبی را میخواندند و میفهمیدند چه خبر است و نیتهایشان چیست. شاید بهترین دلیلش هم این بود که ایشان بنده خالصی بودند و هیچ چیزی را برای خودشان نمیخواستند.
آن حلقهای که تشکیل شد، چه کسانی بودند؟
این عزیزان در شرایطی که هنوز کشور نظم و نسقی نداشت و اصلاً تعقیب و مراقبت مفهوم نداشت، مشغول کار شدند و واقعاً با امکانات صفر شروع کردند. بعدها که اطلاعات سپاه به حدی از قدرت رسید، با اجازه امام، حاجآقا به این آقایان نوشتند پرونده را تحویل فرماندهی اطلاعات سپاه بدهید و هر جور که تصمیم گرفتند، همان کار را بکنید. اگر تصمیم گرفتند شما ادامه بدهید، این کار را بکنید و اگر خواستند خودشان دنبال کنند که به آنها تحویل بدهید و آنها ادامه دادند و بعدها این هسته اطلاعاتی تبدیل به بخشی در وزارت اطلاعات شد که به مسائل روحانیت رسیدگی میکرد.
اطلاعات سپاه با مدیریت آقای رضایی کمکم جان گرفت. من در سال ۵۹ با پیگیری شهید بروجردی و دستور آقای راستی که فتوای امام را برایم بیان کردند که امام گفتهاند کسانی که سوابقی دارند و به درد جنگ میخورند، نباید در حوزه بمانند و اولویت برای آنها رفتن به جنگ است، به من گفتند آقای بروجردی به اینجا آمده و پیگیری کرده است که شما به درد آنجا میخوری. لذا به منطقه غرب کشور رفتم. دعوت شده آقای بروجردی بودم و ارتباطمان هم از قدیم بود و پیش ایشان رفتم. ایشان به من گفت آقای رضایی مطلع شده تو اینجا آمدی و به من گفته اکبر را بگذارید اطلاعات غرب کشور را تقویت کند. اطلاعات وجود داشت.
این برای چه برههای است؟
زمستان ۵۹؛ مرا به اطلاعات معرفی کردند که آقای هدایت مسئول آن بود. تعداد انگشتشماری افراد بودند که داشتند با کمبود امکانات و تجهیزات زحمت میکشیدند و بعضی از هماهنگیهایی که لازم بود، هنوز جواب نداده بود. حقیر هم خدمت ایشان رفتم. در فروردین ۶۰ آقای رضایی مرا خواست و گفت میخواهم شما مسئولیت آنجا را داشته باشی. گفتم آقای هدایت هست و دارم کنار او کار میکنم. ایشان گفت اینجوری صلاح میدانم و برای آقای هدایت هم موقعیتهای دیگری هست و محمد بروجردی برایش برنامههایی دارد و ایشان میتواند در جاهای دیگر هم کار کند.
رابطه آقای رضایی و بروجردی چطور بود؟
اوایل که خیلی خوب بود. همیشه هم خوب بود. هیچ وقت پشت سر هم یا در جلسات حضوری کوچکترین تندی یا بیاحترامی وجود نداشت. مثلاً در برخوردهایی که با بهزاد نبوی داشتم، لحن صحبتها خیلی جوانانه بود، ولی آنها خیلی مؤدبانه با هم صحبت میکردند.آقای رضایی گفت اولاً برو پیش سید جلال و یک فرم پرسنلی پر کن که سابقه شود. میخواهم سوابق همه پرسنل اطلاعات قابل شناسایی باشد. سید جلال گفته اول افرادی را بفرست که ما یک الگو بگیریم و بعد این الگو قابل استفاده باشد. من لفظهای آنها را میگویم. خودم چنین باوری نداشتم.
سید جلال که بود؟
مسئول پرسنلی واحد. پیش ایشان رفتم و کارهای پرسنلی را انجام دادیم و ایشان خیلی به من اظهار لطف کرد که این حجم اطلاعات و مطالبی که تو دادی، برای ما زمینهای میشود که بدانیم چه کار کنیم. گفتم طلبه هستیم و مطالعه زیاد میکنیم، اما شاید برای شما جالب باشد. خیلی به من اظهار محبت کرد و به منطقه رفتم و به کارم ادامه دادم.
تنها خواهشی که از آقای رضایی کردم، این بود که میخواهم چیزی را به شما بگویم و این را به صورت راز نگه دار. اگر من فرمانده اطلاعات منطقه شوم، حکمم را چه کسی میدهد؟ خود شما میدهید یا فرماندهی کل؟ گفت: «فرماندهی کل. گفتم پس من نمیخواهم.» ایشان گفت: «یعنی چه؟» گفتم: «این یکی را دیگر خواهش میکنم با من بحث نکنید. اجازه بدهید تا این سیستم در سپاه هست، من با خود شما کار کنم و نمیخواهم حکم فرماندهی کل دست من باشد.» از گذشته آقای مرتضی رضایی شناخت نداشتم و چون همه جا همراه بنیصدر بود، دید خوبی نداشتیم، علتش هم این بود که راجع به بنیصدر تحقیق کرده بودیم و کسانی را که با ایشان محترمانه و مؤدبانه رفتار میکردند، ما که ناپخته بودیم خیلی نمیپسندیدیم. همین وضعیت را بعضیها با شهید محلاتی داشتند. وقتی بنیصدر فرار و اوضاع تغییر کرد، شهید محلاتی در جلسهای در ساختمان نگارستان که هم اکنون جزئی از وزارت اطلاعات است، صحبت کرد و گفت میدانم شما راجع به من و حتی فرماندهی چه فکری میکردید، اما ایشان را تطهیر کرد، هم خودش توضیح داد ما با امام هماهنگ بودیم و به ایشان میگفتم ایشان بالاخره جانشین فرمانده کل قواست و بايد احترامش را حفظ کنیم. از خیانتهایش گزارش تهیه میکردیم، اما خودمان با ایشان برخورد مستقیم نداشتیم. شهید محلاتی ذهن امثال ما را اصلاح کرد. بعضیها خیلی تندتر بودند و بعضیها نرمتر. به هر صورت این خواهش را کردم. آقای رضایی تأمل کرد و گفت باشد. فکر میکنم، ولی از تو در آنجا کار میخواهم. بايد کار را پیگیری کنی و توسعه بدهی و افرادی را که میشناسی، بیاوری و در آنجا جمع کنی، چون اطلاعات غرب کشور الان از نقاط بسیار مهم ضربهپذیر انقلاب و موضوع کردستان و سرویسهای بیگانه جدی است و سرویس اطلاعاتی ما باید قوی شود. من اطاعت کردم و گفتم هر چه را که در توان دارم میگذارم، ولی تحت امر آقای هدایت میمانم. آقای هدایت هم لطف کرد و مرا به عنوان جانشین معرفی کرد، در حالی که قبل از من بچهها آنجا بودند. مثلاً حامد نظری، اصغر و بچههای قدیمیتر بودند، ولی توان واحد به خاطر انگشتشمار بودن بچهها نسبت به حجم مأموریتها خیلی محدود بود.
به این شکل در واحد اطلاعات وارد شدم. طبیعتاً در تهران جلسات هماهنگی داشتیم.
بالاخره چه کسی احکام را صادر میکرد؟
احکام که میدادند، آنها را مسئول مناطق ستاد کل میآورد.
منظورتان سردار محمودزاده است؟
بله، معمولاً در کشور برای همه ردههایی که فرماندهی حکم میداد، خود آقای محمودزاده بود و گاهی هم آقای منصوری نامی با یک نفر دیگر میآمد. چون چند بار احکامم عوض شد، با آنها برخورد داشتهام.به این شکل وارد واحد اطلاعات شدم و در همایشهایی که برای هماهنگی و بررسی مناطق و سیاستهای کلی میگذاشتند، به تهران میآمدیم و یکی دو روز کلاً در نگارستان بودیم و بیرون نمیآمدیم و نماز، ناهار، استراحت و همه چیز در آنجا بود و بعد به مناطقمان میرفتیم. همه مناطق میآمدند. در آنجا آشنا شدیم که سازماندهی واحد به این شکل شده است که گروههای کمونیستی به عنوان گروههای چپ اعتقادی مطرح شدهاند. گروههایی مثل منافقین، فرقان، آرمان مستضعفین، گروه آقای دکتر پیمان و... تحت عنوان التقاطی دستهبندی شدهاند.و جناح راست هم که سلطنتطلبها و جریانهای مختلف نظامیهای قدیم و امثالهم تقسیم شدهاند. جریانی هم ویژه روحانیت درست شده بود.
آن موقع مسئولش چه کسی بود؟
میدانم آقای نجات در بینشان بود. حالا یا خودش مسئول بود یا کس دیگری. چون ایشان مورد اعتماد برخی از علمای شیراز بود، در نقاط مختلفی حضور مییافت یا کاری را نظارت میکرد یا برای پیگیری کاری نمایندگی داشت و کارها را راه میانداخت و میرفت. مثلاً در اوایل تابستان ۵۹ که در بهار آن سال به خاطر اختلافات عقیدتی از سازمان جدا شده بودم، آقای نجات آمد و به من گفت شهید بهشتی طراحی کرده که پلیس قضایی را راه بیندازند و ما، تو را معرفی کردهایم. میآیی این مسئولیت را بپذیری؟ گفتم من طلبه هستم و میخواهم درس بخوانم. اگر بیایم در کار پلیس قضایی، بهنوعی کار امنیتی است و دیگر به درسم نمیرسم. ایشان دو جلسه آمد و با من صحبت و مرا تشویق کرد که بیا این کار را بکن. بعد محیط کار جوری است که با علما سر و کار داری و خود به خود میتوانی ارتباطت را با حوزه حفظ کنی و بعضی از درسهایی را که میخواهی یا در تهران بخوانی یا به قم بروی و خلاصه میتوانی ادامه بدهی. اصلاً میتوانی مرکز این کار را به قم ببری، چون این کار به حقوق اسلامی ربط دارد. میتوانی خودت پیشنهاد بدهی. گفتم اجازه بدهید استخاره کنم. استخاره کردم، خوب نیامد. این مثال را زدم برای اینکه بگویم آقای نجات در قوه قضائیه مسئولیت مستقیم نداشت، ولی چون امین خیلی از آقایان از جمله آقای شرعی بود، هرجا که نظری داشتند، میگفتند آقای نجات حضور داشته باشد. هم مورد اعتماد آقای راستی بود و هم مورد اعتماد آقای شرعی و بعضی از آقایان شورای استفتاي امام بود، لذا آدم شناخته شدهای بود و به ایشان اعتماد میکردند، از جمله این کاری که شاید ایشان مستقیماً مسئولیتی در آن نداشت، اما مشاور سازماندهی و تشکیلات زیرمجموعههای قوه قضائیه در زمان شهید بهشتی بود. از این جهت، ممکن است خیلی جاها رد پای این برادر باشد که به صورت خاص و دائمی حضور نداشته باشد، ولی امین خیلی از آقایان بود و میرفت و ورود میکرد و مؤثر هم بود. مثل همین موردی که عرض کردم.
در چنین شرایطی تشکیلات اطلاعات به این شکل سازماندهی شد. بعدها واحد بررسی و واحد بولتن درست شد.
مسئولش آقای واعظی بود؟
بله، آقای واعظی. کمکم اطلاعات خارجی و ۲۰۰۰ و ۹۰۰۰ درست شدند. مثلاً حاج رضا و دوستانشان وارد عملیات شهری شده بودند، بعضاً وارد عملیات خارجی هم شدند. بچههای شهید پیچک در غرب کشور بودند. پیچک که شهید شد، چون از سپاه تهران رفته بودند، به تهران برگشتند و حبیب آنها را به تشکیلات عملیات شهری برای شاخه التقاط آورد و واقعاً هم موفق عمل کردند.
به این شکل وارد جریان اطلاعات شدیم. بعد از اطلاعات، ما تصمیمگیر و صاحب رأی نبودیم، ولی بعداً با توصیههای آقای رضایی به این شکل وارد شدیم و این وضعیت تا قضیه پروژه بنیصدر ادامه یافت که منجر به حکم عزل ایشان شد. ایشان در غرب کشور بود.
با شهید سید کاظم کاظمی یا همان شهید نذیر هم آشنایی داشتید؟
تا سال ۶۲ فقط در سمینارها با هم صحبت میکردیم، چون ایشان مسئول شاخه چپ بود. در سمینارها هم آدم معمولاً خیلی نمیتواند به عمق روحیه افراد آشنا شود، ولی وقتی به تهران آمدم، ایشان داشت برای رفتن به سیستان و بلوچستان خداحافظی میکرد. شهید یزدانی هم در واحد التقاط بود و او هم که میخواست برود حبیب میگفت نذیر که رفت، چپ را ضربه زد و تضعیف کرد، تو هم میخواهی بروی التقاط را تضعیف کنی.
شهید یزدانی در جبهه شهید شد؟
نه، استاندار یزد شد. یزدی بود و همه امنا جمع شده و نامه داده بودند که او را به یزد بفرستید.
کجا شهید شد؟
برای بازدید کارهای عمرانی که میرفت، تصادف کرد. چند سالی استاندار بود.
پس شما در شاخه التقاط هم بودید؟
بله، وقتی جانشین شدم، بهروز بابایی شهید شده بود که در آنجا عکساش را دیدم و پرسیدم: «این اینجا چه کار میکند؟» در جوابم سؤال کرد: «مگر تو، او را میشناسی؟» گفتم: «قبل از انقلاب با او زندگی کردم و از سال ۵۶ دیگر از او خبر نداشتم و همدیگر را گم کردیم.»
شهید بابایی اطلاعات شمال کشور بود؟
بله، در عملیات مازندران شهید شد. در آنجا فهمیدم بهروز بابایی جزو معاونان بخش التقاط بوده و شهید شده است. خیلی متأثر شدم، چون آدم با کسی که در شرایط امنیتی قدیم زندگی کرده است، خاطرات عجیبی دارد و اگر ایشان را زنده میدیدم، خیلی برایم دلنشین بود. خدا ما را گرداند و درست آورد جایی که با هم کار کرده بودیم. در آنجا با بعضی از دوستان دیگر آشنا شدم.
موقعی که به بخش التقاط رفتید، موج ترور سازمان خوابیده بود؟
موج ترور سازمان به یک معنا خوابیده بود اما عملیات شهری هنوز فعال بود.
چه زمانی رفتید؟
بهار ۶۲.
فرماندهی واحد اطلاعات تا بعد از آقای رضایی و قبل از تشکیل وزارت اطلاعات هم ماجرایی داشته است؟
یک مدت یک برادر ارجمندی از جهاد آمد و مسئول واحد شد که صدای همه درآمد. اصلاً با الفاظ و اصطلاحات واحد آشنا نبود و هر وقت میخواستیم گزارش بدهیم، به مشکل برمیخوردیم. بعد آقای وحیدی بود، اما زمانهای کوتاهی بود. آقای بشیر بود. فرماندهی واحد ثبات نداشت و کسی که فرمانده واحد میشد، به دلیل اینکه از بدنه نبود، بچهها همه در برابرش موضع داشتند. فقط آقای وحیدی بود که وقتی آمد، هر وقت به اتاقش میرفتم، میدیدم دارد همه گزارشهای ساواک را میخواند. وقت گذاشت و مطالعه کرد و با همه فضاهای امنیتی آشنا شد.
سنش هم از همه کمتر بود.
یک موقعی که با ایشان شوخی میکردم، میگفتم با خواندن این چیزها کسی اطلاعاتی نمیشود، باید به صحنه بیایي. آقای وحیدی از همه عمیقتر وارد سیستم شد. جلسات شورای خود قسمتها- التقاط، چپ و...- را میگذاشت، خودش هم شرکت میکرد و میگفت بحث کنید. سعی کرد در نحوه تصمیمگیری وارد شود و نظر هم میداد.
ما که وارد شاخه التقاط شدیم، از مهمترین عملیاتها غیر از عملیات شهری که مثلاً دو تروریست در گوشهای بودند و میرفتند دستگیر میکردند و میآمدند و تعدادشان هم زیاد بود، ولی سطح تشکیلاتیشان خیلی بالا نبود، چون اکثریت رفته بودند، مهمترین عملیات، عملیات جنگل گیلان بود که یک گروه ۳۰ و چند نفره در جنگل دوام آورده و جنایتهای زیادی را انجام داده بودند. بعد مطلع شدیم که دارند برایشان تجهیزاتی را به جنگل میفرستند که اینها را از ارتباطات شهری قطع کنند و بتوانند مستقیماً با خارج ارتباط داشته باشند. بعدها فهمیدیم دارند برایشان تلفن ماهوارهای میفرستند. از فرانسه به کردستان عراق فرستاده بودند و به داخل کشور آمده بود و بچهها ردش را زده بودند. متوجه شدیم کسی دارد از کردستان با تجهیزاتی میآید. در آن عملیات مسئول التقاط پیشنهاد داد و همه بچهها قبول کردند من فرمانده عملیات شوم و با حاج رضا و دوستانش که عملیات شهری بودند، به استان رفتیم. آن عملیات طولانی مدت بود و تقریباً همه بازجوهای قوی التقاط و عمده توان التقاط و باتجربهها آمده بودند. عملیات موفقیتآمیز بود. با نفوذ یکی از بچهها بهجای فردی که از خارج آمده بود، عملیات را انجام دادیم. او را دستگیر کردیم و این جوان را بهجای او به جنگل فرستادیم. کار بسیار خطرناک و آن جوان کسی بود که قبل از انقلاب با خانوادهاش ارتباط داشتم. نسبت به ما جوان بود و از نظر عاطفی خیلی او را دوست داشتم، چون بچه پاکیزه و با شهامتی بود. واقعاً علاوه بر تکنیکها، با دعاها خدا خیلی کمکمان کرد که آن عملیات را انجام بدهیم. در تاریخچه عملیات التقاط این عملیات نمونه ویژهای از کار شد که ۳۰ و چند نفر را از جنگل پایین آوردیم و خون از دماغ کسی نیامد. کل تشکیلات استان را در یک ساعت دستگیر کردیم. همه در دهانشان کپسول سیانور داشتند. فرمانده استان سه تا سیانور زیر زبانش گذاشته بود. در حال خوردن ساندویچ بود که فرمان دستگیری دادم، چون به خودم گفتم دارد ساندویچ میخورد، حتماً کپسولهای سیانور را از دهانش درآورده است، ولی سه تا کپسول سیانور را شکست و خورد! قابل باور نیست. یک بار یکی از فیلمسازها آمده بود و میگفت کمی به ما ایده بدهید. گفتم اصلاً میتوانی تصور کنی کسی سه تا کپسول معمولی در دهان داشته باشد و بتواند جوری حرف بزند که معلوم نباشد، چه رسد به کپسول سیانور. البته آن آدم فک بزرگی داشت.
آن آدم مرد؟
نه، بچههای بهداری سپاه رشت او را برگرداندند. یکی از برادرانی که در حال حاضر یکی از مسئولیتهای مهم فنی را در کشور دارد، مسئول اطلاعات رشت بود و او به ما سرویس میداد. اسمش حمید بود. الحمدلله سالم و الان جزو دانشمندان بزرگ کشور است. آخرین بار که دیدمش، گفت یادت هست بالای سرم ایستادی و گفتی باید زندهاش کنی؟ برایت زندهاش کردم! نصف شب بود که بهوش آمد. میخواستیم ۶ صبح پای تلفن باشد و با فرانسه حرف بزند. ساعت دو نيمه شب بهوش آمد و پرسید: «اینجا کجاست؟» جواب دادیم: «جهنم است.» کمی فکر کرد و پرسید: «مردهام؟ زندهام؟» واقعاً نمیدانست چه شده است.
این عملیاتی بود که قبل از اینکه دست به عملیات بزنیم، با اشراف اطلاعاتی کار کرده بودیم. این آدم کسی بود که آماده تحمل شکنجههای شدید بود. آقای گیلانی شنیده و گفته بود آدم احساس میکند سرش در آسمانها بلند شده است که بچهها بتوانند با اشراف اطلاعاتی چنین پروژه عظیمی را خنثی کنند. اینها جنایتهایی میکردند که در مردم وحشت انداخته بودند. بچههای بسیجی را که از چوکا حفاظت میکردند و داوطلبانه برای حفاظت آنجا رفته بودند، اینها را میگرفتند و پوست سرهایشان را میکندند و سرهایشان را نزدیک کارخانه میانداختند که مردم آنها را ببینند و صورتهایشان را بشناسند. خیلی جنایتکار بودند.
ولی با سناریویی که با حوصله اجرا شد، این افراد پایین آمدند. رمزهایشان را درآورده بودیم و یکییکی برایشان رمز مینوشتیم که بیا و در جلسه فلان شرکت کن. میخواهیم شما را به هتل فلان ببریم و نمایندههای فرانسه آمدهاند و با رؤسای سازمان جلسه داریم. درک اینکه کسی که سه ماه در جنگل بود با چه پیامی به ما اعتماد میکند، نکته مهمی بود که مدتها روی آن کار، بحث و با هم مشورت میکردیم تا به جمعبندی میرسیدیم. کار بزرگی که دوستمان داوطلب شد انجام بدهد، واقعاً ارزش داشت. آن ۳۰ نفر را پایین آوردیم، بدون آنکه حتی یک شلاق بخورند. به آقایی که میگفت: «دژخیمها! مرا شکنجه کنید و بکشید. یک کلمه حرف نمیزنم.» گفتیم: «تو فکر میکنی میخواهیم چه چیزی را از تو بپرسیم؟» گفت: «هر چی، من هیچی نمیگویم.» گفتیم: «فکر میکنی میخواهیم راجع به مهین از تو بپرسیم؟ راجع به که، که و که.» اطلاعات را یکییکی به او میگفتیم. میپرسیدیم: «فکر میکنی میخواهی راجع به تلویزیون از تو بپرسیم؟» یکی از رمزهایشان تلویزیون بود. گفت: «راجع به هیچ کدامشان حرف نمیزنم.» گفتیم: «تلویزیون که چنین چیزی است مجتبی که این است.» یکییکی برایش باز کردیم و یکمرتبه به گریه افتاد. گفت: «بگویید باید چه کار کنم؟» اول به سلول فرستادمش و گفتم: «آنجا باش تا صدایت بزنم.» وقتی او را میبردند، به برادری گفتم زحمت بکش او را از جلوی سلول مهین رد کن. مهین زنش بود. او هم آمده و پشت میلهها ایستاده بود. در دهان همهشان هم سیانور بود. بچهها با مشت به فکشان میزدند و کپسول بیرون میافتاد، اما این یکی که سه تا داشت، شکانده بود. با این همه زنده نگهش داشتیم. صبح هم پای تلفن بود که با فرانسه حرف بزند.
۳۰ و چند نفر پایین آمدند و همه نوشتند. مسابقه بود که به سازمان گزارش بدهند ما چقدر خدمت کردهایم. میگفتند فلانی در گزارش نوشته است پوست سر طرف را من کندهام، در حالی که در واقع من این کار را کردهام. او نکرده است و میخواهد این کار را به اسم خودش تمام کند. یعنی سر اعتراف به چنین کارهایی دعوایشان شده بود. آنها را زیر عکس رجوی و آرم سازمان نشانده بودیم و به آنها گفتیم سازمان میخواهد بداند در این مدت چه گذشته است. بايد توضیح بدهید. دو سه نفر از بچهها هم با کراوات و شیک در آنجا قدم میزدند و آنها هم از سیر تا پیاز را توضیح دادند. بعد گفتیم عکسها را بکنید. کندند و زیر عکس رجوی و آرم سازمان عکس امام و آرم جمهوری اسلامی بود. آن دو سه نفری که در جلسه بودند زدند زیر خنده! پروژهمان تمام شده بود و میخواستیم به آنها بگوییم. میگفتند سازمان عجب پیچیده عمل میکند. گفتیم چه را پیچیده عمل میکند؟ اینجا مقر سپاه پاسداران است.
اصلاً نمیدانستند؟
نه دیگر. ما با پروژهای آنها را پایین آوردیم که شما دارید میآیید و با سه نفر از نمایندگان سازمان که از فرانسه آمدهاند جلسه دارید. آنها میخواهند با شما مذاکره کنند و به شما ترفیع بدهند و برنامه آینده را تشریح کنند و همه آنها به عنوان اینکه دارند به سازمان گزارش میدهند، خیلی پررنگتر از آنچه که واقعاً کار کرده بودند، نوشتند. ما برای محاکمه آنها به چه چیزی بیشتر از اعترافات صریح خود آنها نیاز داشتیم؟ به تعزیر چه نیازی بود؟ آنها میخندیدند و میگفتند ما خیلی خوشحالیم که سازمان اینقدر رشد کرده است و در ایران نفوذ دارد. گفتیم چه میگویید که نفوذ دارد؟ بیایید پنجره را باز کنید و ببینید. اینجا نگهبانی سپاه است. یکمرتبه همگی وا رفتند. بعد هم بچهها آنها را برداشتند و به تهران آوردند که محاکمه شوند. سر این قضیه با آقای لاجوردی کمی مشکل پیدا کردیم. آقای لاجوردی ناراحت بود و میگفت به من گزارش نمیدهید که دارید چه کار میکنید. پروژهای نبود که بشود دربارهاش حتی یک کلمه حرف زد، چون لو میرفت. خیلی جاها بود که هنوز کشف نکرده بودیم... مثلاً دستگیری مجتبی را بلافاصله آنتنهای سازمان اطلاع داده بودند، منتهی به جایی اطلاع دادند که ما گرفته بودیم و گزارش دستگیری او به سازمان نرسیده بود.
کار بزرگی که در آن دوره انجام شد، همین عملیات جنگل گیلان بود. ما را بردند و گزارشها را خدمت آقا در ریاست جمهوری و آقای هاشمی در مجلس دادیم. با آقای شمخانی رفتیم و گزارش دادیم. دو سه عملیات بزرگ دیگر هم در شمال، تهران و بعضی شهرها انجام شد که البته به بزرگی این عملیات نبود. بعد که قضیه هواپیمارباییها شدت گرفت، حاج رضا و دوستانشان رفتند و گارد پرواز را راه انداختند. در آنجا هم معمولاً منافقین بودند که اقدام میکردند و دستگیر میشدند و آنها را میآوردند. یادم هست سه یا چهار بار ما را خدمت آقایان بردند تا گزارش عملیاتی را که انجام شده بود، بدهیم. کارهای بزرگی را که به چشم میآمد برای دادن گزارش، ما را میبردند و الا کارهای کوچک که در همه قسمتها زیاد انجام میشد. در حدی بود که وقتی گزارش میدادیم، بعد که گزارش حزب توده آمد، شد یک گزارش قابل توجه، وگرنه قبل از گزارش حزب توده، عمدتاً شاخه التقاط بود که گزارشهای مطرح را میبرد. هم نفوذیها را پیدا میکردیم و هم عملیاتهایی را که میخواست انجام شود.
تا زمان تشکیل وزارت اطلاعات تقریباً عمده فعالیتهای منافقین در داخل کشور جمع و به خارج از کشور منتقل شده بود که یک سری طرح برای فعالیت در خارج از کشور دادیم. این طرحها معلق ماندند تا به وزارت رفتند. وزارت تشکیل شد و کمیسیونها آمدند، بحث وزارت بود که میآمدیم و در جلسات زیادی شرکت میکردیم. بعداً هم از تهران دعوت میکردند و میآمدیم و شرکت میکردیم تا وقتی که قانون تصویب و وزارت شد. آمدند تقسیم کردند و گفتند کل واحد اطلاعات سپاه به وزارت اطلاعات برود. آقای ریشهری آمد و برای بچهها صحبت و آقای فلاحیان را معرفی کرد که هر کسی میخواهد بیاید و اینجا هم نظام و قانون است و فرقی نمیکند و اگر میخواهید بیایید، بایستید و کار کنید. کلاً شاکله را به آنجا بردند و تعدادی جدا شدند، از جمله من که گفتم به وزارت نمیآیم. به من گفتند حضرت آقا- که رئیس جمهوري بودند- طرحی را براي تشکیل ستاد جنگهای نامنظم دادهاند. رفتم و طرح را دیدم و گفتم دستنوشته آقا را بدهید ببینم.
چرا به وزارت نرفتید؟
میخواستم به حوزه برگردم و گفتم الان فرصتی است که این کار را بکنم، چون نیامده بودم که نظامی شوم و بمانم. برای شغل نیامده بودم. فکر میکردم وظیفه است و خوب است آن را انجام بدهیم، بعد هم اگر زنده ماندیم به جایی برگردیم که خودمان علاقه داریم. به همین دلیل هم دوباره به حوزه رفتم. یعنی برای بار دوم، دوباره خانواده را از تهران کندم و به قم بردم.
بخش التقاط واحد اطلاعات سپاه هم وارد وزارت اطلاعات شد. شنیدهام در بدو کار فرد دیگری را گذاشتند؟
بله، اکبر طاهری را گذاشتند. آقای فلاحیان مرا خواست و گفت ما شما را دورادور در نظر داشتیم و در باختران هم که با هم حسابی رفیق شدیم. چرا داری میروی؟ گفتم جسارتاً اشتباه اول شما این بود که حبیب را برداشتی و اکبر را گذاشتی. اکبر این کاره نیست، اکبر در تشکیلات قضایی ارتش دم دست حاجآقا بود، شما او را آوردی و گذاشتی در شاخه التقاط که مسأله پیچیده و مهمی است و تازه بخش خارجی آن فعال شده است و باید کار زیادی بشود. مغز حبیب پر از این مسائل است و همه پیچیدگیها را میشناسد و همه جزئیات را میداند. شما چنین گنجینهای را برداشتی گذاشتی در طرح و برنامه. آیا میشود اینجوری کار کرد؟ من بیایم اینجا چه کار کنم؟ برگردم میروم حوزه. رفتم و خانوادهام را هم بردم و ششدانگ شروع به درس خواندن کردم تا اینکه دو تا از بچههایی که مرا میشناختند، با آقای مرتضی رضایی در مورد جنگهای نامنظم صحبت شده بود. آنها گفته بودند فلانی به درد این کار میخورد. ایشان پیغام و یادداشت داده بود که بروید براتی را بیاورید. به قم آمدند و ما را پیدا کردند و به منزل تشریف آوردند و گفتند قضیه از این قرار است. البته در این فاصله یک جراحی داشتم و دوره نقاهتم بود. گفتند اینجا خواستهاند بیایی و صحبتی بکنی. گفتم دوست دارم بیایم و آقا مرتضی رضایی را ببینم و از او حلالیت بطلبم، چون در گذشته احساسی که به بنیصدر داشتم، به ایشان هم تسری داده بودم، ولی آمده و مشغول درس و بحث شدهام و برگشتنم خیلی جالب نیست.
به هر صورت ما را برداشتند و آوردند و با آقا مرتضی صحبت کردیم. من گفتم باید دستخط آقای خامنهای را ببینم که از ما چه خواسته است. ببینم توانش را دارم و یا خیر؟
تقریباً کی بود؟
اوایل سال ۶۳. رفتیم و با ایشان صحبت کردیم و ایشان زنگ زدند دفتر آقا محسن و گفتند آقای براتی میگوید میخواهد دستخط آقای خامنهای را ببیند. آقا محسن پرسید: «کی؟» گفتند: «اکبر است.» گفت: «بیاید دفتر من.» به دفتر فرماندهی رفتم.
آن موقع دفتر فرماندهی کجا بود؟
فرماندهی کل و واحد هم به قصر فیروزه آمده بودند. «البته واحد که میگویم، هنوز یک اتاق بود. گفتند قرار است واحد اطلاعات از اینجا راه بیفتد. آقا مرتضی رضایی به من گفت اگر شما نخواهی بهطور خاص هم در اینجا کار کنی، بیا و واحد اطلاعات نظامی را راه بیندازیم. به من گفتهاند مسئول اینجا هستی. من در جلسه معارفهاش هم بودم که آقای شمخانی و شهید محلاتی در جلسهای که در نگارستان بود، صحبت و آقا مرتضی را معرفی کردند که خواهش کردهایم ایشان بیاید و واحد اطلاعات نظامی را راه بیندازد. بزودی به شما اطلاع میدهیم کسانی که مایل نیستند وزارت اطلاعات بمانند، به واحد اطلاعات نظامی بیایند.»
پیش آقا محسن رفتم و دستخط آقا را نشان دادند. دیدم آقا نوشتهاند برای توسعه جنگ در عقبه نیروهای بعثی، لازم است ستادی به نام جنگهای نامنظم برای اینکه در عمق به نیروهای دشمن ضربه بزند، تشکیل شود. دو سه خط بود. این تاکتیک ایده من بود و کلاً این بحث را قبول داشتم. اینجوری نبود یا حداقل اینجوری متوجه نشدم، ولی دستخط آقا را که خواندم، قشنگ فهمیدم موضوع چیست. آقا محسن رضایی پرسید نظرت چیست؟ گفتم در خدمت هستم. حتماً باید سازمان مناسب جنگهای نامنظم را داشته باشیم. ارتش شاه هم نیروی مخصوصی داشت که بتواند در عمق ضربه بزند، ولی ما که سازمانمان کلاً فرق میکند، نیاز به جنگهای نامنظم داریم که بتواند با قلت جمعیت و حداکثر بهرهبرداری، عقبه دشمن را ناامن کنیم. گفت: پس این را قبول داری؟ گفتم: بله. گفت: پس برو با مرتضی رضایی کار کن.
ایشان با جمعآوری نیروهای دیگر تشکیلات قرارگاه رمضان را راه انداخت. در آن دو اتاق هم واحد اطلاعات نظامی شکل گرفت، هم قرارگاه رمضان. بتدریج بلوکهای دیگر از ارتش را تحویل گرفتیم و یکمرتبه چند بلوک خالی شد و تشکیلات چند گروه، از جمله قرارگاه بلال و قرارگاه رمضان مستقر شدند.
آقای وردینژاد فرمانده قرارگاه بلال بود؟
بله و برای آموزش نیروهای لبنان و افغانستان کار میکرد. ضمناً شورای فرماندهی اطلاعات هم شکل گرفت.
چه کسانی بودید؟
آقا مرتضی فرمانده بود. آقای حجازی نمایندگی امام را داشت.
آقای حجازی هنوز به وزارت اطلاعات نرفته بود؟
چرا، هم اینجا بود و هم آنجا. فریدون، نادر و بعضی دیگر.
آقای مقدم هم بود؟
بله، آقای محمد مقدم برادر شهید تهرانی مقدم هم بود. هم در واحد و هم در قرارگاه.
همه را یادم نمیآید، ولی جلسه که میشد هفت هشت نفری بودیم. تا اینکه در این زمان از طرف آقای ریشهری جهت شرکت در کمیسیون هشت نفره تدوین تشکیلات خارجی وزارت دعوت شدم. لذا هفتهای دو سه روز با هماهنگی فرماندهی به آنجا میرفتم.
آقای موسویزاده یا همان سیدمحمد هاشمی نبود؟
محمد چرا، محمد موسویزاده به وزارت رفته بود. آقای دیگری هم بود. واحد امنیت وجود داشت، ولی قرار شد تشکیلاتش بازنویسی شود. ما هم به این عنوان مدتی دوزیست شدیم! یعنی هم قرارگاه رمضان و واحد اطلاعات نظامی حضور داشتیم و هم در تشکیلات وزارت اطلاعات. در وزارت سمیناری گذاشتند و اداره کلهایشان را دعوت کردند و راجع به جنگ صحبت کردیم. ما پیشنهاد دادیم شما باید بیایید وارد جنگ شوید و اصلاً باید ستادی برای این کار داشته باشید. هم از جنبه ضد جاسوسی و هم از جنبه اطلاعاتی و ضد اطلاعاتی میتوانید نتایجی را بیاورید که به درد فرماندهان جنگی بخورد. گفتند ارتباطمان برقرار نیست و اصلاً در استانهای مرزی ما را راه نمیدهند. قرار شد با فرماندهی صحبت کنم و راهی پیدا کنیم. چند بار رفت و آمد کردیم. به آقای رضایی گفتم بالاخره وزارت اطلاعات تشکیل شده، اگر این توان نیاید و پشت سر جنگ نایستد، ما فرصتهایی را از دست میدهیم. اختیارات امنیتی را از ما گرفتهاند، گروهکها به جبهه ما لطمه میزنند، هم در بخش جاسوسی. خیلی نیاز داریم از این امکانات استفاده و پشت جبهه را تقویت کنیم. ایشان گفتند باشد. طرحت چیست؟ گفتم میخواهم پیشنهاد کنم در وزارت یک ستاد جنگ راه بیندازند و وقتی مسئولین آنجا تعیین شدند، به شما معرفی کنیم و در قرارگاه خاتمالانبیا به آنها مسئولیت بدهید و از آنها گزارش بخواهید. گفت باشد، فکر خوبی است. بالاخره هماهنگیهای دو مسئول به این نتیجه رسیده بود که آقا محسن حکمی بدهد و آقای ریشهری هم همان حکم را به من بدهد که من مسئولیت دوجانبه داشته باشم. جالب اینجاست که آقای ریشهری همان سربرگ سپاه را که آقامحسن به من حکم داده بود، برای همکاری با وزارت و ستاد جنگ با سپاه امضا و مهر کرد. یعنی فرمانده کل سپاه و وزیر اطلاعات روی یک سربرگ به من حکم دادند و من هم شروع کردم. تقریباً از صبح تا شب مشغول بودم. با عجله به جلسات آنها میرفتم و برمیگشتم و بالاخره آنجا تبدیل به ستاد جنگ و دفترش در قرارگاه خاتم و کربلا تشکیل شد و هماهنگیها رونق گرفت.
این همان دفتر جنگ وزارت است؟
بله، اوایل اسمش ستاد جنگ وزارت اطلاعات بود.
چه کسانی در اینجا با شما بودند؟
جلسات بالا که میرفتیم، خود آقای حجازی میزبان و رئیس جلسه بود و مسئولین همه واحدهای ذیربط در آن جلسه شرکت میکردند. تا سال ۶۴ در اینجا بودم و ۶۴ به لبنان رفتم.
از ستاد جنگ میگفتید.
ستاد تشکیل و محصولش هم ارتباط نزدیک سپاه و وزارت شد و وزارت امکاناتش را پشتوانه ستاد جنگ قرار داد. بعدها آقای حجازی از آن دوران خیلی خوب یاد میکرد. آقای حجازی
گفت من همه این کارها را کردم که تو با وزارت گره بخوری، ولی باز نماندی. گفتم آدم که نمیتواند دائماً دوجانبه باشد.
درباره بازطراحی واحد اطلاعات سپاه پس از تأسیس وزارت اطلاعات هم توضیح بدهید.
حالا که واحد اطلاعات تشکیل شد- آن موقع هنوز نیروی قدس تشکیل نشده بودـ آقا مرتضی رضایی گفت همه این قرارگاهها باید زیر نظر واحد بیایند. نمیشود قرارگاههای بلال، رمضان و... مستقل باشند. گفتیم فکر خوبی است، چون ریشه کار اینها اطلاعاتی و مخفی است، خوب است زیرمجموعه واحد اطلاعات باشند و اطلاعات از حالت صرفاً اطلاعات و نظامی بیرون بیاید و گستردهتر فکر کند. روی این حساب این قرارگاهها هم زیرمجموعه اطلاعات آمدند و کمکم افراد دیگری به آنجا آمدند.
در اواخر سال ۶۳ آقا سید کاظم کاظمی آمد، چون آقا مرتضی میخواست مسئول حفاظت شود یا فرماندهی مسئولیت دیگری را پیشنهاد کرده بود و معرفی کردند که سید کاظم کاظمی مسئول واحد اطلاعات است. ما با سیدکاظم فقط آشنایی در حد سلام و علیک داشتیم. فرصتهایی پیش آمد که نشستیم و صحبت کردیم که برنامهات چیست و میخواهی چه کار کنی؟ اتفاق دیگری هم تقریباً همزمان افتاد و آن هم اینکه گفتند آقای ذوالقدر میخواهد بیاید و فرمانده قرارگاه رمضان شود، چون آقای ذوالقدر سابقه نظامی رزمی نداشت، به سپاه هم که آمد، به عنوان فوریتهای جنگ به بخشهای امدادی رفت و آنجا را راهاندازی کرد.ما شروع کردیم با سید کاظم حرف زدن که طرح و برنامهات چیست و رابطه ما خیلی دلی شد.
همه همین را میگویند که خیلی زود با شهید کاظمی صمیمی میشدیم.
بله، اینطور است. ما بیشتر شبها در ستاد صحبت میکردیم و همان جا هم میخوابیدیم. رابطهمان خیلی دلی شد. ایشان هم به من اظهار لطف میکرد و گفت باید حرکت نوینی انجام بدهیم. ما داریم به سمت دیدگاههای مادی میرویم و ناخودآگاه داریم عمق معنوی گذشته را از دست میدهیم. بعد راجع به بعضی از جنگهایی که شکست خورده بودیم، تحلیل میکرد و حرف میزد و میگفت فکر میکنم زیاد به تجهیزات دل بستهایم و آنطور که در ابتدا در همه جبههها خالصانه میجنگیدیم، جنگ امنیتی و چه با دشمن خارجی آن خلوص کم شده است. ما نباید بگذاریم تجهیزات، موقعیتها و امکانات که زیاد میشود، ما را از اخلاصی که باید برای خدا مبارزه کنیم، دور کند. همیشه این زرق و برقها میآیند و ما را از آن جنبه دور میکنند. درد دل میکردیم. یک بار هم خیلی احساساتی شد و گفت برویم پیش آقا محسن و با ایشان صحبت کنیم. زنگ زدیم و آقا محسن نبود و به آقای شمخانی زنگ زدیم و گفت بلند شوید بیایید اینجا صحبت کنیم. دو تایی پیش علی آقا رفتیم. نشستیم و با آقای شمخانی صحبت کردیم. آقا سید دیدگاههایش را گفت و صحبتهایی کردیم. آقای شمخانی هم تذکراتی داد و آمدیم.
شخصاً به علی آقای شمخانی خیلی ارادت داشتم و ایشان در غرب کشور با پیام به من میگفت برو فلان کار را بکن و من حتی یک دستخط هم از ایشان نمیخواستم و میگفتم علی شمخانی گفته است، میروم و این کار را میکنم. خیلی اعتماد داشتم و هنوز هم برایش احترام قائلم.
ولی آن جلسه آقا سید را راضی نکرد. شاید در دیالوگشان مفاهمه برقرار نشد و حرفهای همدیگر را نگرفتند. خیلی برایش دلچسب نشد. آمدیم و برایش توضیح دادم که علی شمخانی اینجوری است. درست است با قاطعیت حرف میزند و تذکرات محکمی میدهد، ولی در بحثهای معنوی بسیار آدم دلی و خیلی اهل معرفت است. شما با او زیاد کار نکردی و به او نزدیک نبودی. کمی صبر کن جا میافتی.گذشت و جلسات واحد را داشتیم و طرح توسعه و این چیزها را نوشتیم. ایشان برای اجرای طرحهایی که در شورای واحد مصوب میشد، پیگیری میکرد.
این را برای اولین بار باید بگویم که شورای واحد از موقعی که سیدکاظم آمد، هیچوقت با تمام افراد تشکیل نشد و هیچوقت همه تمام قد پای کار نیامدند. مثل اینکه توقع نداشتند یکمرتبه یکی از استانداری بیاید و فرمانده واحد و عضو شورای فرماندهی شود، در صورتی که آدمهای ریشسفید زیادی در واحد جمع شده بودند.
حالا شهید کاظمی آمده بود و حرفهایی هم داشت که دیگران فکر میکردند یک خرده از مطلب دور و عقب است. مثل ما که به ما میگویند پنجاه و هشتی فکر میکنید و از دوران عقبید. واقعاً بعضیها فکر میکردند سید از دوران عقب است. خلاصه آن جلسهای که باید بشود و تصمیمات محکم پیگیری شوند، نشد و سید از این وضعیت دل چرکین بود، ولی از آن طرف میگفت به هر حال محیط نظامی است و نمیتوانیم هر کاری دلمان خواست بکنیم و بايد با فرماندهی هماهنگ باشیم و فرماندهی هم میگوید تحمل کنید.
این مسأله دلنگرانیهایی را ایجاد کرده بود. از سال ۶۰ که در غرب بودم، قرعه میکشیدند و از هر منطقه چند نفر را به حج میفرستادند. تا موقعی که شهید بروجردی زنده بود، دو بار قرعه به نام من افتاد و ایشان گفت نرو و من گفتم باشد، چشم. برای خودش هم قرعه افتاد و نرفت. به تهران آمدم و دوباره به نام من افتاد، باز مسئول بالاتر گفت نرو و گفتم چشم. این قضیه تکرار شد. سال ۶۴ امکانی پیش آمد که هم میتوانستم از طریق سپاه بروم، هم میتوانستم خودم بروم، منتهی با گروههای عراقی. چون ما در قرارگاه رمضان با عراقیها کار کرده بودیم، اما پولش را خودمان میپرداختیم. به سید گفتم چنین امکانی پیش آمده است. یا شما بیا برو یا اگر اجازه میدهی، من بروم. خیلی اصرار کردم که اگر شما بروی بهتر است و حالت هم عوض میشود. گفت: نه، حقیقتش این است که خیلی دلم گرفته است بروم و محیط عملیاتی خیبر را ببینم. فکر میکنم بروم آنجا دلم باز شود. نمیدانم استخاره یا استشاره کردیم و قرعه به نام من افتاد که من مجاز هستم بروم، اما از طریق سپاه نرفتم. از طریقی که خودمان پول دادیم رفتم، چون به آنها گفتم امسال پدرم دارد میرود و میخواهم در آنجا به من اجازه بدهید پدرم را از کاروان خودش پیش خودمان بیاورم. گفتند اشکال ندارد و دست خودت هست.به حج رفتم و در آنجا شنیدم ایشان شهید شده است. دائماً از طریق سفارتخانه با بچهها در تماس بودم و فهمیدم سید به هور رفته و یک خمپاره کنارش خورده و شهید شده است.
سید با این حال و هوا رفت. نه چندان علاقه داشت فرماندهی کند، نه از اوضاع راضی بود و میگفت فکر میکنم به نسبت اوایل سپاه، درجه معنویت کم شده است. باید بالاتر میرفتیم، ولی در بعضی از قسمتها یا درجا زدیم یا پایینتر آمدیم. از نوع برخوردهای نظامی و امثالهم چندان حظی نمیبرد. شورا و نیروهایی هم که آنجا بودند، چندان حمایتش نمیکردند. این مسأله را اولین بار است مطرح میکنم شاید برای آرامش روح سید، خدا از ما قبول کند که حقش گفته شود. ممکن است یک فرمانده هم اشتباه کند، ولی این دیدگاه که باید درجه ما روزبهروز در اخلاص بالاتر برود، نه اینکه فقط به موقعیتهای ظاهری یا به تجهیزاتمان نگاه کنیم. قبلاً اتاقهای بسیار مختصری داشتیم. اتاقی بود و یک فایل میگذاشتیم و پشت آن مکانی را برای نماز در نظر میگرفتیم و یک موکت میانداختیم و همین یک اتاق، جای جلسه، محل کار و همه چیز بود و کل داستان همین قدر بود و پشت در و آدم و بیا و ببر و طبقه به طبقه کنترل نداشتیم. بعد از پیروزی خرمشهر تدریجاً همه افتادند به این فکر که اتاقها را تجهیز کنند و تجهیزات جدید بیاوند. وقتی سید آمد، بهجای استفاده از این فضا، رفت و اتاقی را انتخاب کرد که در حالت ارتشی به آن اتاقـ بچه میگفتند. یک میز و فایل گذاشت و جلسات دو نفره ما هم دائماً در آنجا برگزار میشد. اگر با کسی میخواست خصوصی صحبت کند، در آنجا مستقر بود. این حالت یک پیام داشت که با اوضاع توجه به ظواهر مسأله داشت، ولی متأسفانه به سفر رفتم. شاید اگر نرفته بودم، حتماً با هم میرفتیم و چه بسا بار گناه من باعث میشد او هم شهید نشود. خیلی در این محیطها رفتیم و اتفاقات زیادی هم افتادند، ولی به ما نخورد، اما او یک بار رفت و پرواز کرد. خیلی آماده بود. از دنیا زده شده و سینهاش واقعاً تنگ بود و فقط هوس پرواز داشت. به عقلم نمیرسید که قرار است این اتفاق این دفعه بیفتد. میگفتم میرود و با بچهها در سنگرها دوری میزند و حالش جا میآید. چون بچههای جلو خالصترند. گفتم حالش جا میآید و برمیگردد و دوباره ما را تحمل میکند، ولی با شهادت ایشان، واحد هم شکل دیگری شد.
* رمز عبور