گروه جهاد و مقاومت مشرق - گوشي تلفن يا زنگ خانهگاه و بيگاه به صدا ميآيد و بلور خانم هر بارحدس ميزند كدام يك از بچهها يا نوهها هستند: «اين حتماً مهدي است.» صورت مهربان و قربان، صدقه رفتنهاي مادر آنقدر به دل مينشيند كه ميخواهي لحظاتي طولاني ساكت بنشيني و فقط مادرانههاي شيرين او و بچههاي خلف و پرمحبتش را تماشا كني.
گوشي تلفن يا زنگ خانهگاه و بيگاه به صدا ميآيد و بلور خانم هر بارحدس ميزند كدام يك از بچهها يا نوهها هستند: «اين حتماً مهدي است.» صورت مهربان و قربان، صدقه رفتنهاي مادر آنقدر به دل مينشيند كه ميخواهي لحظاتي طولاني ساكت بنشيني و فقط مادرانههاي شيرين او و بچههاي خلف و پرمحبتش را تماشا كني. آقا ولي و همسرش تازه مادر را از فيزيوتراپي به خانه آوردهاند. بلور خانم تا وقتي قوت راه رفتن داشت، هر روز قدم زنان به ميدان نماز ميرفت و با مزار شهداي گمنام آنجا خلوت ميكرد: «شايد يكي از اينها ابراهيم من باشند...» او موقع دلتنگي، كنار تابلو نام و عكس ابراهيم كه شهرداري سر كوچه نصب كرده بود، مينشست و با او درددل ميكرد: «تو كجايي مادر؟ پس كي ميآيي؟ چشم من كه به در خشك شد، يادگارت را خوب بارآوردم. مثل تو و عموهايش، با خدا و بانماز، مثل تو حرمت بزرگتر و كوچكتر سرش ميشود. خيلي مهربان است...» مادر شهيد قراري فقط گلايه ميكند كه چرا شهرداري آن تابلو را برداشته و وقتي آقا ولي به او خبر ميدهد كه قرار است دوباره نصب شود، خوشحال ميشود. در صحبتهاي مادر گلايههايي كه از خانواده ديگر شهداي ارتشي شنيديم، جايي ندارد. مادر فقط از ابراهيمش ميگويد و 35 سال چشم به راهي.
دلتنگيهاي چند ساله
وقتي براي مصاحبه با چند خانواده شهيد از شهداي ارتش تماس گرفتيم، بسياري از آنها با تعجب ميپرسيدند: «چه شده كه بالاخره بعد از 30 و چند سال ياد ما كرديد؟! در اين چند سال هيچ يك از مسئولان ارتش سراغي از ما نگرفتهاند.» اما زخمي كه بيشتر از هر چيز در دل آنها نشسته، اين تصور بعضي از مردم است كه: «شغل ارتشيها اقتضا ميكرد كه به جنگ بروند و عدهاي از آنها دغدغه دفاع از دين و آب و خاكشان را نداشتند...» از دوران دفاعمقدس سالهاي زيادي گذشته، اما بسياري از زخمها با گذشت زمان نه تنها كهنه نشده كه هر روز با نمك بيتوجهيها و غفلتها، تازهتر و عميقتر ميشود.
شاليكار كوچك
هر روز خروسخوان، آقا هرمز و بلور خانم شال و كلاه ميكردند تا به شاليزار بروند. بلور خانم توي تاريك و روشن خانه پاورچين پاورچين راه ميرفت و مراقب بود كه ابراهيم را بيدار نكند: «بچهام ديشب تا صبح بيدار بود و درس ميخواند. امروز بخوابد، بيدارش نكن.» ولي تا آماده رفتن ميشدند، ابراهيم زودتر از آنها توي كوچه بود: «بدون من كجا ميرويد؟ من كه دلم نميآيد شما را دست تنها بگذارم و بخوابم.» آقا هرمز با لذت به كاكل آشفته و صورت خوابآلود پسرش نگاه ميكرد و ميگفت: «به غيرتت بر ميخورد يك روز استراحت كني بابا جان؟! » غروب كه خسته و كوفته از شاليزار بر ميگشتند، بچهها به شنيدن صداي داداش بزرگه جان ميگرفتند و قيل و قال خنده و بازي ابراهيم با خواهر و برادرهايش زير سقف خانه كوچكشان ميپيچيد. دست آقا هرمز از مال دنيا پر نبود، ولي اهل روستا حرفش را ميخريدند و دوستش داشتند. ماه محرم كه نزديك ميشد، آقا هرمز تكيه را علم ميكرد و از شهر، روحاني و نوحهخوان به روستا ميآورد تا مجلس عزاي سيدالشهدا(ع) پرحرارت و پررونق برگزار شود. توي مجلس، ابراهيم با عشق و ذوق و شوق به عزاداران خدمت ميكرد و به ديدن او دل آقا هرمز قرص ميشد كه اين پسر آبروي دنيا و آخرتش خواهد شد.
رخت دامادي
با آنكه ابراهيم از مال دنيا فقط به اندازه اجاره كردن اتاقي نقلي سرمايه داشت، معصومه خانم خواستگارياش را قبول كرد و آنها با مراسمي ساده زندگيشان را شروع كردند. ابراهيم پس از ازدواج به استخدام كارخانه سيمان درآمد و سخت كار ميكرد تا زندگي راحتي براي همسرش دست و پا كند. آن روزها وقتي دل ابراهيم براي روستاي پدري تنگ ميشد، دست معصومه را ميگرفت و با هم به روستا ميرفتند. توي روستا ابراهيم دسته كردن و چيدن ساقههاي برنج را به معصومه ياد ميداد، برايش ماهي ميگرفت و مهارتش را در اسبسواري و قايقراني نشانش ميداد. معصومه آن همه شور و اميد زندگي را كه در صورت مرد مهربان زندگياش ميديد، خاطرجمع ميشد كه در انتخابش اشتباه نكرده است. معصومه ميدانست كه ابراهيم توي اين دنيا بيشتر از هر چيز و هر كسی، پدر و مادرش را دوست دارد. او وقتي همراه ابراهيم به ديدن بلور خانم و آقا هرمز ميرفت، با هم رخت و لباس پدر و مادر را ميشستند و رفت و روب و ديگر كارهاي خانه مادر را انجام ميدادند. بلور خانم هم كه ميديد پسرش بعد از سالها سختي و كار و زحمت، به خوشبختي رسيده و همسري نجيب و سازگار قسمتش شده، خوشحال و شكرگزار بود.
برای دین و کشورم
وقتي ابراهيم به خانه آمد و به پدر و مادر خبر داد كه در ارتش ثبتنام كرده، انگار به يكباره رمق را از دستوپاي بلور خانم كشيدند: «مادر جان تو كه از سربازي معاف شدهاي. چرا ميخواهي بروي؟» ابراهيم تاب ديدن حال پريشان مادر را نداشت، ولي ميدانست كه بايد برود: «امام دستور دادهاند هر كسی ميتواند بجنگد، به جبهه برود. دشمن تا خانههاي مردم خرمشهر پيش آمده. من نميتوانم بنشينم و ببينم كه دشمن تا خانههاي ما جلو بيايد.» در تمام 3 ماهي كه ابراهيم دوره آموزش نظامي را ميگذراند، مرتب به معصومه خانم و پدر و مادر دلداري ميداد كه قرار نيست به دل توپ و تفنگ برود. حتي وقتي ميخواست با تيپ تكاوري محمد رسولالله(ص) براي پشتيباني از ارتش شيراز به منطقه جنگي شياكوه اعزام شود، به خانه آمد و با همان لبخند هميشگي رو به بابا گفت: «بابا جان دارم ميروم صدام را بكشم و برگردم! از الان حساب كنيد، 9 روز ديگر اينجا هستم!» ابراهيم نگذاشت بلور خانم و آقا هرمز حتي تا جلو در خانه بدرقهاش كنند. اما تا نگاهش به چشمهاي نگران معصومه خانم كه مهدي 7 ماهه را در آغوش گرفته بود قفل ميشد، فقط ميگفت: «نگران نباش. تو خدا را داري...» 9 روز بعد، در عملياتي كه ارتش اعزامي شيراز پيشتاز آن بودند، ابراهيم به سختي مجروح شد و پيكرش در شياكوه جا ماند.
سفر به غربت
آسمان بخيل و زمينها بيحاصل شده بودند. با آنكه پدر، مادر و ابراهيم سخت كار ميكردند، حاصل زمين كفاف زندگيشان را نميداد. آقا هرمز بالاخره از روستاي آبا و اجدادياش دل كند و راهي تهران شد تا شايد كسب حلال ديگري پيدا كند. بدون پدر زندگي سختتر ميگذشت و بار مسئوليت ابراهيم سنگينتر شده بود. از شاليزار كه بر ميگشت، تا ميديد «ولي» كوچك و تهتغاري خانه باز دلش هواي بابا را كرده و سر سفره شام بهانه ميگيرد، او را روي شانههايش قلمدوش ميكرد، بشقاب غذا را روي سرش ميگذاشت و ميگفت: «تو را طبقه بالا نشاندم! اصلاً به پايين نگاه نكن و فقط غذايت را بخور!» يك روز داداش تقي لج كرده بود و مادر هرچه ميكرد، نميتوانست او را از رفتن به جايي كه صلاحش نبود، منصرف كند. ابراهيم هميشه هواي دل پدر و مادر را داشت. او وقتي ديد داداش كوچيكه به اين راحتي كوتاه نميآيد، پنهاني تيوپ دوچرخه او را از 35 جا سوراخ كرد و بعد تا با هم آن 35 سوراخ را وصله زدند، آرام و به پختگي آنقدر در گوشش خواند كه وقتي دوچرخه تعمير شد، داداش تقي از تك وتاي رفتن افتاد! پدر 3 سال به تنهايي در تهران كار كرد تا توانست خانه كوچكي اجاره كند و بلور خانم و بچهها را پيش خودش بياورد. او در شركت سيمان تهران استخدام شده بود.
یك محله و يك ابراهيم
توي محله سيمان شهرري، خيلي زود اسم ابراهيم روي زبانها افتاد و كوچك و بزرگ، نوجوان لاهيجاني مهربان و نجيب محله را دوست داشتند. پسر بزرگ آقا هرمز مثل پدرش اهل مسجد و هيئت بود و بسياري از بچههاي محله هم همپاي او نمازخوان و تعزيهگردان اهلبيت(ع) شده بودند. ابراهيم با آنكه در مدرسه شبانه درس ميخواند، نزديك امتحان بچههاي همسالش را توي خانه جمع ميكرد و به آنها درس ميداد. او روزها در پرسكاري كار ميكرد تا كمك خرج خانه باشد. براي بلور خانم همه دخترها و پسرهايش عزيز بودند، ولي ابراهيم را طور ديگري دوست داشت. تا وقتي در روستا زندگي ميكردند، تمام طول روز كه ابراهيم مشغول نشا يا برداشت برنج و كرتبندي و آبياري زمين بود، مادر ميتوانست قدوبالايش را تماشا كند، ولي از وقتي به تهران آمده بودند ديگر بلور خانم كمتر ابراهيمش را توي خانه ميديد. گاهي دل مادر آنقدر هواي پسركش را ميكرد که از محله سيمان تا ميدان شوش ميرفت تا فقط ابراهيم را توي كارگاه يك نظر ببيند و برگردد! ابراهيم كه ديپلمش را در رشته برق گرفت و آماده خدمت سربازي شد، حكم معافي و منقضي از خدمت سربازي مشمولان آن دوره صادر شد. در همسايگي خانواده قراري، خانوادهاي اصفهاني زندگي ميكردند. ابراهيم دلبسته معصومه، دختر باحجب و حيا و نجيب اين خانواده شده بود.
قدم نورسيده
ابراهيم شنيد بهزودي پدر ميشود، انگار دنيا را به او دادند. از سركار كه بر ميگشت، با تمام خستگي، در كارهاي خانه كمك حال معصومه بود تا او كمتر اذيت شود. آن روزها جنگ تازه شروع شده بود و وقت و بيوقت، دشمن تهران را موشكباران ميكرد. در آخرين روزهاي چشم انتظاري تولد مهدي كوچولو، ابراهيم و معصومه مهمان بلور خانم بودند تا مادر حواسش به عروسش باشد.
وقتي كه براي به دنيا آمدن مهدي به بيمارستان رفتند، بلور خانم با ديدن شرايط نامناسب بيمارستان، ابراهيم را به كناري كشاند و گفت: «مادر، من نميگذارم معصومه را اينجا بستري كني. او را ببر بيمارستان الوند. آنجا خوب است!»
وقتي مهدي به دنيا آمد، ابراهيم در حالي كه از خوشحالي صورتش گل انداخته بود، او را نشان مادر ميداد و مرتب ميگفت: «مامان ببين انگشتهايش مثل انگشتهاي من است! صورتش را ببين... پسرم به من رفته!»
پس از آن، ابراهيم هر روز لحظهشماري ميكرد تا زودتر كارش تمام شود و به خانه برود تا مهدي كوچكش را بغل كند و هرچه او ونگ بزند و گريه كند، بابا ابراهيمش قربان، صدقهاش برود و نازش كند.
اما زمزمه جنگ در روزهای جنوب کشور به اوج خود رسيده بود و زمزمه پيشروي دشمن تا خرمشهر به گوش ميرسيد.
لباس هایم را به جنگ زده ها ببخشید
نامههاي معصومه بيجواب و سربه مهر بر ميگشتند و او حرف دلش را باور نميكرد. ماهها بعد بالاخره پستچي پاكتي آورد كه از جبهه فرستاده شده بود. چشمهاي معصومه با ديدن نشاني فرستنده، از خوشحالي برق افتاد. ولي تا آن را باز كرد، يكباره فروريخت: «وصيتنامه: ... پسرم را انقلابي و پايبند دين اسلام پرورش دهيد... همسرم شريك مال و زندگيام است. اموالم بهصورت مساوي ميان زن و فرزندم تقسيم شود... كمترين خرج را براي مراسمم انجام دهيد و لباسهاي خوبي كه دارم، به جنگ زدگان ببخشيد...» 15 سال پيش آقا هرمز با حسرت ديدار دوباره ابراهيم، به رحمت خدا رفته است. هنوز چشمهاي بلور خانم به در خانه است تا شايد ابراهيم يا حتي نشانهاي از او برگردد. مادر ميگويد: «يك چشمم سويش را از دست داده، اين يكي هم كم ميبيند. يعقوب نبي(ع) طاقت دوري فرزند را نياورد، من كه جاي خود دارم. بچهام با دل و جانش رفت، مثل فرشته پر زد و رفت. هيچ چيز از او برنگشته، نه پلاكي، نه لباسي، هيچي...» دلخوشي مادر به اين است كه شكل و شمايل و اخلاق مهدي به پدرش رفته. میگوید: «چشمهاي مهدي مثل پدرش سياه است، موهايش هم مثل او است...» وقتي خبر مفقودالاثر شدن ابراهيم به محله سيمان رسيد، اهل محل و تعدادي از اهالي روستاي پدري ابراهيم جمع شدند و به گيلانغرب رفتند تا شايد نشانهاي از او پيدا كنند. تا مراسم چهلم ابراهيم هيچ يك از اهالي محله سيمان لباس سياه را از تنشان درنياوردند...
شهيد جاويدالاثر ابراهيم قراري چلكداني
نام پدر: هرمز
تولد: 1337ـ لاهيجان
شهادت: 2/10/1360ـ گيلانغرب
منبع: همشهری محله
کد خبر 563774
تاریخ انتشار: ۷ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۱:۲۱
- ۱ نظر
- چاپ
ابراهيم شنيد بهزودي پدر ميشود، انگار دنيا را به او دادند. از سركار كه بر ميگشت، با تمام خستگي، در كارهاي خانه كمك حال معصومه بود تا او كمتر اذيت شود. آن روزها جنگ تازه شروع شده بود و وقت و بيوقت، دشمن تهران را موشكباران ميكرد. در آخرين روزهاي چشم انتظاري تولد مهدي كوچولو، ابراهيم و معصومه مهمان بلور خانم بودند تا مادر حواسش به عروسش باشد.