گروه جهاد و مقاومت مشرق - ایستادهام روبهروی آینه و گذشتهام را مرور میکنم. انبوه موهای سفیدی که روی سر و صورتم خودنمایی می کند همه گذشتهام را نشانم میدهد که چه بود و چه شد و به کجا رسیدهام.
٭ ٭ ٭
ـ اگه من بمیرم تو دوباره ازدواج میکنی؟
این حرف شهناز، دلم را تکان داد. احساس کردم او مثل همیشه که میخواهد خودش را برایم عزیز کند این حرف را بر زبان آورده. سرم را تکان دادم و زمزمه کردم:
ـ بازم دلت هوس کرده گریههای مردت رو ببینی بیانصاف؟
شهناز خندید و جواب داد:
ـ نه به خدا....خب هر زنی میخواد همیشه از علاقه شوهرش به خودش مطمئن بشه. منم که میدونی... هر کی ندونه تو خوب میدونی که چقدر بلا برسرت آوردم تا زنت شدم...
آه بلندی از سینهام بیرون دادم و با لحنی که میدانستم مورد علاقه شهناز است، گفتم:
ـ عاشقتم چند بخشه...
شهناز طوری نگاهم کرد که فهمیدم در حال مرور لحظههای قشنگ آشناییمان است. سکوت کردم تا او در همان حس و حال خودش غرق باشد، که میدانستم برایش بسیار خاطرهانگیز است و دلنشین.
٭ ٭ ٭
خبر، مثل پتک بر سر مردم نشسته بود و همه حیران بودند؛ جنگندههای عراقی، فرودگاه تهران و مناطق دیگری از کشورمان را بمباران کردند و این حرف، دهانبهدهان میچرخید که جنگ آغاز شده است. مردم به تکاپو افتادند و اهالی شهری مثل شهر ما که در مرکز کشور بودیم و از تیررس جنگندههای دشمن در امان نبودیم با تمهیداتی از جمله خاموشیهای شبانه و چسباندن چسب به شیشهها ، و روبهراه کردن زیرزمین و طبقه زیرین خانهها جهت پناه گرفتن، خودمان را برای مقابله با دیوانگی صدام بعثی و سربازانش آماده کردیم، به گمان این که تجاوزشان بسرعت سرکوب میشود و از سرزمینمان رانده میشوند اما...
کمکم با صدای شکسته شدن دیوار صوتی توسط هواپیماهای دشمن و شنیدن و خواندن اخبار جنگ در مرزها و بسیاری از پدیدههای دیگر که ناشی از شرایط جنگی بود، خو گرفتیم و دانستیم که باید با همه قوا در مسیر مقابله با متجاوزان باشیم، به همین دلیل وقتی از طرف دولت، اطلاعیهای صادر شد و جوانانی که خدمت سربازی خود را در سال 1356 تمام کرده بودند دوباره به خدمت فراخوانده شدند من مشتاقانه خودم را معرفی کردم تا در دفاع از کشور سهمی داشته باشم.
اینگونه شد که عصر یکی از روزهای اول آبان 1359 سوار بر قطار روانه اهواز شدیم و از آنجا هم با اتوبوسی که شیشهها و بدنهاش گلمالی شده بود، تا از چشم جنگندههای دشمن در امان بماند به آبادان رسیدیم. محل اقامتمان هتلی مخروبه بود به نام کاروانسرا. وضعیت آن هتل بسیار عجیب بود؛ در عین حالی که در وسط جنگ بودیم اما زندگی هم جریان داشت. زنی میانسال به نام ننهمریم برای همه مادری میکرد به حدی که احساس غربت و دوری از خانواده کمتر آزارمان میداد. از مهربانی و صفای ننهمریم همین بس که وقتی فهمید دلم را به یکی از دختران پرستار باختهام، آستین همتش را بالا زد و دست مرا در دست او گذاشت که دختری آبادانی بود.
قصهاش مفصل است و برای من جگرسوز؛ شاید هم برای خوانندهاش ملالآور. وقتی به خدمت احضار شدم معلم بودم اما وقتی به آبادان رسیدم یک دستگاه اتومبیل سیمرغ در اختیارم گذاشتند تا مجروحان را به بیمارستان برسانم، بیمارستانی که به لحاظ شلوغی و ازدحام و بههمریختگی، وضعیتی بهتر از خط مقدم جبهه نداشت، اما بودند کسانی که همان بیمارستان را با شخصیت والای خود گلستان کرده بودند؛ از جمله همان پرستاری که دلم اسیرش شد.
باورم نمیشد آن همه پرکار باشد و خستگیناپذیر. یکسره کار میکرد و خم به ابرو نمیآورد. احساس میکردی خودش را فدای رزمندگانی کرده که با بدنی تکهپاره به آن بیمارستان منتقل میشدند و آرام میگرفتند. یکبار که از آن همه عطوفت و مهربانیاش نسبت به یک رزمنده قطع عضو حیران شده بودم دل به دریا زدم و رفتم سراغش و گفتم:
ـ شما خسته نمیشی که این همه زخمی و شهید میبینی؟
او اصلاً سرش را بالا هم نیاورد، فقط گفت:
ـ اینا هر کدومشون عزیز و پاره تن خواهر و مادری هستن، من خودم رو گذاشتم جای خواهراشون و بهشون خدمت میکنم، اینطوری هیچی غیر از خدمت برام معنی نداره، چه برسه به خستگی!
جوابی نداشتم بدهم به او. راستش، برایم عجیب بود که دختری 19-18 ساله آن همه معرفت داشته باشد. منی که در آستانه 23 سالگی بودم در خودم نمیدیدم به اندازه آن دختر پرستار از خودم بگذرم و فدای سلامتی و آسایش دیگران بشوم.
روز و روزگار میگذشت و کمکم احساس کردم هر بار که با تعدادی مجروح به طرف بیمارستان شهر حرکت میکنم دلم لحظهشماری میکند برای زودتر رسیدن و دیدن آن دختر پرستار. انگار به دیدنش عادت کرده بودم، طوری که هر بار به محض رسیدن، از همه سراغش را میگرفتم. انگار موظف بودم مجروحانم را فقط به او تحویل بدهم. پس، پر بیراه نبود که وقتی آن روز به خاطر تعداد زیاد مجروحان و وخامت جراحتشان بشدت غرق در کار تخلیه مجروحان بودم او به سراغم بیاید و برایم تکهای هندوانه خنک بیاورد و بگوید:
ـ خداقوت برادر، بفرمایید گلوی خودتون رو تازه کنید.
شاید باورتان نشود اگر بگویم آن قاچ هندوانه، لذیذترین خوردنی عمرم شد...باورش خیلی سخت بود؛ دشمن، آبادان را وحشیانه بمباران کرده بود، زخمی و شهید از سر و کول بیمارستان و شهر بالا میرفت، آدمها حال و حوصله خودشان را هم نداشتند و در چنین اوضاع و احوالی، دختر پرستار که چندی قبل گفته بود خودش را خواهر مجروحان بستری در بیمارستان میداند برای من هم خواهری کرده، هندوانه آورده و دلم را تکان داده بود.
هندوانه را از دستش گرفتم و رفت. از شدت خستگی، با لباسهایی خونین نشسته بودم روی چمنهای گرد و خاک گرفته محوطه بیرونی بیمارستان و رفتن دختر پرستار را نگاه میکردم، که ناگهان برگشت و با اشاره به تکه هندوانهای که دستم بود فریادگونه گفت:
-گرم میشه...زودتر بخوریدش.
توی دلم چیزی فرو ریخت. هندوانه را دندان میزدم اما غرق در این اندیشه بودم که بدانم چه چیزی توی دلم تکان خورده است؟ نمیدانم تا الان دچار چنین حالتی شدهاید یا نه؟...
شبش در هتل کاروانسرای آبادان و قاطی سر و صدای کر کننده بمباران و گلولهباران بعثیها آمده بودم بیرون و قدم میزدم و فکر میکردم به علت تکان خوردن دلم، حس و حالی که داشتم قابل گفتن نیست. به هر طرف که نگاه میکردم قیافه محجوب دختر پرستار مقابلم بود. نمیدانم چقدر بیرون مانده بودم که باعث شده بود کسی از جلوی هتل فریادگونه خطابم کند آهای داداش! نکنه عاشق شدی که داری زیر بمب و گلوله قدم میزنی؟
عاشق شده بودم؟...آن هم در بحبوحه جنگ؟...نه!...به گمانم دچار حس و حالی شده بودم که میتوانست زمینهای مثل دوری از خانواده داشته باشد. برایم پذیرفتنی نبود که با چند ارتباطِ کاری و چند نگاهِ معصومانه و یک قاچ هندوانه میشود به کسی دل بست.
تلاش کردم خودم را مشغول کنم و به دختر پرستار فکر نکنم...اما نمیشد. شب، خوابم نمیبرد. نماز صبح را هم خواندم و خوابیدم. روزش نتوانستم از بستر برخیزم. انگار کوهی عظیم روی بدنم افتاده بود.
خدا رحمت کند ننهمریم را که با جوشاندههای تلخ و بدمزهاش تلاش کرد مرا سرپا کند. با این همه، در مدت سه شبانهروزی که در بستر افتادم و نتوانستم کار کنم فکرم از دختر پرستار رها نشد و یکسره به یاد او بودم. اندکی که روبهراه شدم به توصیه دوستانم روانه هشت روز مرخصی شدم تا سلامتی کاملم حاصل شود و برگردم، اما رسیدنم به شهرمان، همان و بیتابی برای دیدن دختر پرستار، همان. طوری شد که فقط پنج روز دوام آوردم و مرخصیام را نیمهکاره رها کردم و برگشتم آبادان. آبادان که نه؛ برگشتم تا در یاد آسمان دختر پرستار آبادانی غوطه بخورم.
همین که رسیدم، سراغ اتومبیل سیمرغ را گرفتم تا کارم را شروع کنم. آغاز کار، بهانهای بود برای رفتن به بیمارستان و دیدن او. تا شب صبر کردم. وقتی اتومبیل را تحویل گرفتم برادری که در مدت مرخصیام به جای من کار کرده و مجروحان را به بیمارستان منتقل کرده بود، گلایهوار گفت:
ـ خدارو شکر که برگشتی، اونجا یه خانم پرستاری هست که فکر میکنه ما مجروحان عراقی رو میبریم براش، هر بار میپرسه چرا خودش مجروحان رو نمیآره؟
حرفهای او را میشنیدم و دلم بیشتر تکان میخورد. احساس کردم صورتم داغ شده. لحظهشماری میکردم صبح بشود و بتوانم بروم بیمارستان. باور کنید خودم هم نمیدانستم چه عاقبتی در پیش دارم. فقط میدانستم دلم بدجوری به هوای دختر پرستار بیتابی میکند.
حدود 10 روز بود که ندیده بودمش. همین که جلوی بیمارستان ترمز کردم، دیدمش. آمد بیرون و احساس کردم با شوق دوید به طرف اتومبیلم. انگار که منتظرم باشد، پرسید:
ـ خودتونید؟ چه عجب؟
چه داشتم بگویم؟ پر از حرف بودم و چیزی به زبانم نمینشست. آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
ـ کاری داشتید؟
تند سرش را تکان داد و گفت:
ـ کار؟...نه!...چرا باید باهاتون کار داشته باشم؟
صدای ضربان قلبم را میشنیدم. با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میآمد، گفتم:
ـ آخه...برادری که به جای من رانندگی این ماشین رو به عهده داشت دیشب گفت سراغم رو گرفتید!
هنوز حرفم تمام نشده بود که رفت. بلند گفتم:
ـ خواهر...
جواب نداد. سرم را گذاشتم روی فرمان و غرق در فکر شدم. شاید ساعتی گذشت که به خودم آمدم. هوا داشت تاریک میشد. باید با سرعت برمیگشتم و به بقیه کارها میرسیدم. دلم آشوب بود. این، چه حالی بود که نصیبم شده بود؟
آخرِشب که باز هم تشویش و اضطراب به سراغم آمد، نشستم به مشورت با حاجقاسم که مثل یک برادر بزرگتر با همه میجوشید و کمک حالمان بود. قصه را که گفتم دستی به پشت کمرم زد و با لبخند و آواز رو به من خواند:
ـ ای دل اگر عاشقی...در پی دلدار باش...بر در دل روز و شب....منتظر یار باش...منتظر یار باش...
نالیدم و گفتم:
ـ حاج قاسم...تو رو خدا نمک به زخمم نپاش....
حاج قاسم اینبار جدی شد و گفت:
ـ مرد حسابی....توی جاده عشقش موتور سوزوندی و خبر نداری...
این را گفت و با زمزمه «یاعلی» از جا برخاست و در همان حال گفت:
ـ فردا ننهمریم رو میبرم پیشش ببینم حرف حسابش چیه.
آشفتهتر از آن بودم که بخواهم روی حرف حاجقاسم حرفی بزنم. لال شدم. ماندم به انتظار. آن شب هم با دغدغههایی پرشمار گذشت و...
٭ ٭ ٭
دختر پرستار به ننهمریم گفته بود:
ـ خودمم موندم حیرون که چرا وقتی این برادر رو میبینم به هم میریزم. نمیدونم چرا بهش عادت کردم.
ننه مریم هم گفته بود:
ـ شاید نیمه گمشدهات رو پیدا کردی!
دختر پرستار پرسیده بود:
ـ آخه وسط این جنگ و اینهمه شهید و زخمی؟!
ننهمریم وقتی برگشت، تشخیص داد در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. من و حاجقاسم و یک روحانی که در هتل کاروانسرا مستقر بود، شبانه و با خبر قبلی به آسایشگاه پرستاران بیمارستان رفتیم و خواستگاری انجام شد، اما نتوانستیم «بله» را بگیریم. دختر پرستار نظرش این بود که باید بیشتر فکر کند و با خانوادهاش که از ابتدای تجاوز بعثیها در ماهشهر ساکن شدهاند، مشورت کند.
ننهمریم وقتی حرفهای دختر پرستار را شنید مادرانه و با خنده گفت:
ـ حالا که اینطوره ما دیگه نمیآییم خواستگاری، خودت یهجوری خبرمون کن.
دختر پرستار که با نگاهش موکت کهنه و رنگ و رو رفته کف اتاق آسایشگاه را میکاوید سرش را تکان داد. خداحافظی کردیم و برگشتیم. توی راه ننهمریم که فهمیده بود نگران پاسخ منفی دختر پرستار هستم، مادرانه و با لهجه غلیظ آبادانی برایم نجوا کرد:
ـ صد برابر تو دلش تکون خورده، اما حجب و حیا داره و حرفی نمیزنه!
آن روز دوشنبه بود. شنبه هفته بعد، وقتی رفتم بیمارستان، دختر پرستار ظرفی پلاستیکی داد دستم، سرش را انداخت پایین و با سختی گفت:
ـ اینم یه کمی خرما. بدهید به ننهمریم و بگید مبارکه.
لرزیدم. ظرف خرما از دستم افتاد روی صندلی ماشین. باورم نمیشد او به همین سادگی «بله» را به من گفته باشد.
٭ ٭ ٭
یک مراسم ساده و معمولی، یک خانه دو اتاقه و چند تکه وسایل ضروری، شد همه زندگیمان. تا پایان تجاوز بعثیها آبادان بودیم و سپس ساکن اهواز شدیم.
خدا، یک دختر و دو پسر گل هم به ما داد و زندگیمان عاشقانه میگذشت، که زمزمههای تلخ شهناز شروع شد و گاهی میپرسید:
ـ اگه من بمیرم تو دوباره ازدواج میکنی؟
غافل بودم یا غرق در عشق او، نمیدانم. هیچوقت در فکرم نمیگنجید که ... شهناز به علت پرستاری از مجروحان شیمیایی، به مواد شیمیایی آلوده شده بود و 11 ماه قبل، مرا تنها گذاشت و به آرزویش رسید. او، عشق را طوری تفسیر کرد که من هنوز حیرانم؛ تا آخرین روزهای حیاتش هم اجازه نداد بفهمم رفتنی است.
٭ ٭ ٭
ایستادهام روبهروی آینه. گذشتهام را مرور میکنم. انبوه موهای سفیدی که روی سر و صورتم خودنمایی میکند همه گذشتهام را نشانم میدهد که چه بود و چه شد و به کجا رسیدهام.
* امیرحسین انبارداران / روزنامه ایران
اینگونه شد که عصر یکی از روزهای اول آبان 1359 سوار بر قطار روانه اهواز شدیم و از آنجا هم با اتوبوسی که شیشهها و بدنهاش گلمالی شده بود، تا از چشم جنگندههای دشمن در امان بماند به آبادان رسیدیم. محل اقامتمان هتلی مخروبه بود به نام کاروانسرا.