ساعت 10 شب بود. در گردان 2 ثامن الائمه، خودم را روی خاکریز ول کرده بودم. مثلا استراحت می کردم. چشمانم را بسته بودم ولی خواب نبودم. سمت راستم، "سیدمحمود میرعلی اکبری" در سینه کش خاکریز دراز کشیده بود. جلویش، محسن که خیلی باهاش رفیق بود، نشسته بود و چشمانش فقط به سید محمود خیره بودند.

شهید سیدمحمود میرعلی اکبری - نماینده مجلس - حمید داودآبادی! صبح 9 اردیبهشت (3 روز قبل از شهادت سیدمحمود)
- چی شده محمود ... چرا این جوری می کنی؟
- چیزی نشده ... من باید برم همین.
- باید بری؟ کجا؟
- خب معلومه ... وقتم تمومه ...
- وقت چی تمومه؟
- ببین محسن جون ... من امشب شهید میشم ... وقت رفتنمه می فهمی؟
این را که گفت، محسن زد زیر گریه. سیدمحمود دست در جیب پیراهنش کرد و کاغذی را درآورد. آن را به محسن داد و گفت:
- این وصیت نامه منه ... این رو بده به مادرم ...
محسن گریه اش شدیدتر شد. با هق هق گفت:
- آخه از کجا معلوم من شهید نمی شم که می دی به من؟
سید محمود خندید و گفت:
- تو کاریت نباشه ... فقط این رو بده مادرم ...
رفتند در آغوش هم و زار زار گریستند. اشک منم درآمد. سعی کردم خودم را کنترل کنم و به خودم بقبولانم که سید محمود احساساتی شده!
ساعتی بعد در حالی که کنار جاده خرمشهر جلو می رفتیم، "امیر محمدی" (فرمانده دسته مان که دو روز بعد شهید شد) آمد کنار من:
- ببینم ... این پسره محسن کجاست؟
گفتم:
- همین دور و برهاست چطور مگه؟
آروم در گوشم گفت:
- رفیق جون جونیش شهید شده ...
با تعجب پرسیدم کی؟
که گفت:
- سیدمحمود میرعلی اکبری ...
(بقیه اش رو که از این مهمتره، جرات نمی کنم براتون بگم. می ترسم تکفیر بشم!!! اگه حالی دست داد می نویسم.)
(سیدمحمود در مشهد اردهال کاشان کنار دو برادر شهیدش دفن شده است.)