این کتاب از داستانهای کوتاه و به هم پیوسته تشکیل شده. داستان با اخراج آقای هاشمی از محل کار و سفر اجباری آنها آغاز میشود.
با هم یکی از داستانهای این کتاب را که اتفاقا بی مناسبت با نمایشگاه کتاب هم نیست، با نام «کتاب یا ساندویچ» میخوانیم:
«آقای هاشمی تحت تاثیر رسانهها و برای اینکه نشان دهد چقدر اهل مطالعه
است، دست اعضای خانوادهاش را گرفته بود تا ببرد نمایشگاه کتاب. مادربزرگ که
سختش بود به نمایشگاه بیاید، گفت: من که چشمم نمیبیند کتاب بخوانم. پول
خرید کتاب هم که ندارم، نمیشود من نیایم؟
آقای هاشمی گفت: مادر جان حالا کی خواست کتاب بخرد؟
مادربزرگ گفت: خب پس به جای نمایشگاه کتاب میتوانیم برویم پارک
آقای هاشمی گفت: مادر جان، اتفاقا خیلیها به جای پارک میآیند نمایشگاه کتاب تا خانوادگی با هم دور بزنند.
مادربزرگ که همچنان مخالف بود، گفت: پس من میروم پارک شما بروید نمایشگاه کتاب.
آقای هاشمی که سخت مصمم بود هر طور شده خانوادهاش را به گردش فرهنگی ببرد،
برای اینکه مادرش را همراه کند با یک تهدید نرم گفت: مادر جان توی پارک
ممکن است گم شوی. اگر ناراحت نمیشوی سر راه تو را موقتا به یکی از
خانههای سالمندان تحویل دهیم وقتی برگشتیم میآییم دنبالت.
مادربزرگ با شنیدن اسم خانه سالمندان، گفت: اتفاقا الان که فکر میکنم میبینم بیایم نمایشگاه کتاب بهتر است. میگویند آدم بنشیند و کتاب بخواند، هرچند به خاطر یک جا نشستن سکته میکند اما برای جلوگیری از آلزایمر خوب است.
طاهره خانم از آقای هاشمی: من خیلی گرسنهام آنجا خوراکی هم پیدا میشود؟
آقای هاشمی گفت: اتفاقا آنجا فروش خوراکی از فروش کتاب هم بیشتر است.
رکسانا به مادرش گفت: مامان، من دلم میخواهد مدل شوم. آیا در این زمینه کتابی توی نمایشگاه هست؟
طاهره خانم گفت: دخترم کتاب مدل که نه، اما آنجا تا دلت بخواهد خودِ مدل هست.
آقای هاشمی ماشینش را چند خیابان آن طرفتر پارک کرد و همه اعضای خانواده،
به جز مادربزرگ، خوشحال و خندان و بیپول به طرف نمایشگاه رفتند. در ورودی
سالنِ نمایشگاه جمعیت زیادی به چشم میخورد و به خاطر کمبود جا، همه به هم
فشار میآوردند. آقای هاشمی در حالی که سعی میکرد از لای ازدحام جمعیت
راهی باز کند، گفت: پسرم نیمه پر لیوان را ببین. همین فشاری که اینجا
میبینی و گره خوردن دست و پای مردم در همدیگر خودش آدم را یاد سعدی
میاندازد که میگفت بنی آدم اعضای یک پیکرند.
شنتیا در حالی که لای دست و پاها داشت به عضوی از بدن دیگران تبدیل میشد، گفت: پدر جان بالاخره «یک پیکرند» درست است یا «یکدیگرند»؟
آقای هاشمی گفت: پسرم، بستگی به موقعیتش و مقدار فشاری که مردم بر هم
میآورند، دارد. اینجا فعلا بنی آدم اعضای یک پیکرند اما توی مترو، بنی آدم
اعضای یکدیگرند.
مادربزرگ گفت: «پسرم من که تا اینجا آمدم ولی با این فشار یاد روزی افتادم
که تو را به دنیا آوردم. اشکال ندارد من همان بیرون بمانم و هوا بخورم؟ اگر
خیلی ضروری بود، بگو دیالوگهای مرا بقیه بگویند!»
مادربزرگ رفت توی محوطه و کمی برای خودش چرخید اما چون ترسید گم شود، دوباره برگشت توی سالن. این دفعه موقع ورود، احساس کرد فشار جمعیت این دفعه طوری است که فرزند نداشتهاش را سزارین خواهد کرد اما هر جور بود، به بقیه خانواده ملحق شد.
جلوی برخی غرفهها خیلی شلوغ بود اما در برخی غرفهها تعداد فروشندهها چند برابر تعداد مشتریها بود. شنتیا که با دیدن نمایشگاه کتاب به فکر فرو رفته بود، گفت: پدرجان، آدم اگر بخواهد کتاب چاپ کند اول باید چکار کند؟
طاهره خانم گفت: اول باید آن کتاب را بنویسد پسرم.
آقای هاشمی گفت: البته مثل مادرت که بعضی روزها غذاهای روزهای قبل را با هم
مخلوط میکند و دوباره آنها را با یک شکل و شمایل دیگر به اسم یک غذای
جدید به خورد ما میدهد، بعضیها هم اینجوری کتاب درست میکنند.
رکسانا از پدرش پرسید: پدر جان، یعنی این همه آدم واقعا آمدهاند کتاب بخرند؟
آقای هاشمی گفت: دخترم بعضیها آمدهاند نمایشگاه که کتاب بخرند، بعضیها
آمدهاند کتابها را تماشا کنند، بعضیها هم آمدهاند تا آنهایی که
آمدهاند نمایشگاه کتاب را تماشا کنند.
شنتیا پرسید: پدر جان، مردم بر چه اساسی کتابها را میخرند؟
آقای هاشمی گفت: بعضیها به اسم نویسنده نگاه میکنند، بعضیها به اسم
کتاب، بعضیها به اسم ناشر اما همهشان عاقبت به قیمت کتاب نگاه میکنند.
البته اگر کتابی ممنوعه باشد، دیگر هیچکدام اینها به اندازه همان ممنوع
بودنش برای بعضیها اهمیت ندارد.
شنتیا پرسید: پدر جان، مردم این همه کتاب میخرند اما چرا باز هم میگویند سرانه مطالعه در ایران پایین است؟
آقای هاشمی گفت: خودتان میدانید که خرید کتاب به معنای خواندن آنها نیست. من هر سال اینهمه کتاب درسی برایتان میخرم آیا همه آنها را میخوانید؟
شنتیا و رکسانا با لحنی صادقانه با هم گفتند: نه پدر جان
آقای هاشمی گفت: خاک عالم بر سرتان. میخواستم همین را از زیر زبانتان بکشم.
چشم آقای هاشمی به مادرش افتاد که یک کتاب خریده. بلافاصله او را به بچهها
نشان داد و گفت: از عزیز یاد بگیرید. نه به مادربزرگتان که با اینکه چشمش
نمیبیند کتاب خریده، نه به شما که همان کتابهای درسیتان را هم
نمیخوانید.
بچهها که حسابی شرمنده شده بودند، از همان لحظه تصمیم گرفتند از آن روز به بعد دیگر به پدرشان راستش را نگویند.
دیگر وقت خروج از نمایشگاه بود و آقای هاشمی برای بچهها کلی بروشور و
کاتالوگ رایگان جمع کرده بود تا لااقل آنها را بخوانند. بعد هم همگی در
حالی که خسته شده بودند، برای اینکه دست خالی از نمایشگاه بیرون نروند،
رفتند توی محوطه تا ساندویچ بخورند.
موقع خوردن ساندویچ، آقای هاشمی از مادرش پرسید : مادر جان، با اینکه مخالف
آمدن به نمایشگاه بودی اما میبینم تحت تاثیر فضای فرهنگی نمایشگاه قرار
گرفتهای و کتاب خریدهای؟
مادربزرگ گفت: من دیدم قرار است ما را به خانه دوستت ببری و بد است دست
خالی بیایم، وقتی از سالن نمایشگاه درآمدم دیدم یک نفر روی زمین کتاب پهن
کرده و دلم به حالش سوخت. وقتی توی بساطش یک کتاب دیدم که برای دکوری جلدش
قشنگ بود و حجم مناسبی هم داشت، گفتم آن را به عنوان هدیه فرهنگی برای
دوستت ببریم.
آقای هاشمی حرکت فرهنگی مادرش را پسندید و به بقیه گفت: بچهها از عزیز یاد بگیرید. کار فرهنگی یعنی همین.
آقای هاشمی کتاب را از مادربزرگ گرفت اما تا عنوان آن را دید، گونههایش از
خجالت قرمز شد و فورا کتاب را توی لباسش مخفی کرد. بعد هم از مادرش پرسید:
مادر جان، موقع خرید کتاب اسمش را هم خواندی؟
مادربزرگ با تعجب گفت: نه! ولی فروشنده مرا به بقیه نشان داد و گفت که دل باید جوان باشد!
پرسشها:
1 - بعضیها چه ربطی به نمایشگاه کتاب دارند؟
2- رفتن به نمایشگاه کتاب چه ربطی به سرانه مطالعه دارد؟
3- سرانه مطالعه چه ربطی به قیمت کتاب دارد؟
تکلیف شب:
فهرستی از کتابهای کتابخانهتان تهیه کنید و ببینید چند تای آنها بر اساس
طرح روی جلد، قشنگ بودن، ارزان بودن، ممنوع بودن، مُد بودن و ... خریداری
نشدهاند.»
انتشارات چرخ و فلک کتاب «تعلیمات غیر اجتماعی» را منتشر کرده است و به نمایشگاه کتاب میآورد.