
ریحانه هیچوقت آرزوی مرگ نمیکند، زیرا رسالت خطیر مادری را بر عهده گرفته است و به خود قول داده، هر شب چشمانش را در انتظار روزی دیگر و توانی دوباره ببندد. سرپرستی خانواده از 3 سال قبل بر عهده او که اهل افغانستان و ساکن تهران است، قرار دارد.
آن روزها
سال 1357 در افغانستان به دنیا آمدم. پدرم پزشک بود و وقتی 6سال داشتم در یکی از درگیریهای افغانستان، ناپدید شد و از او و چند نفر دیگر از اقوام مان خبری نشد. ریحانه اکبری با گفتن این جملات ادامه داد: بعد از ناپدید شدن پدر زندگی برای ما خیلی سخت شد، اما بزرگترین شانسی که من و دو خواهرم در زندگی آوردیم وجود مادری بود که از هیچ محبتی دریغ نمیکرد و هر کاری از دستش بر میآمد انجام میداد تا ما جای خالی پدر را احساس نکنیم.
کنار مادر مینشستم و به حرکات دستانش خیره میشدم، خیاطی و کارهای هنری را که امروز انجام میدهم تا مخارج زندگی را تأمین کنم از مادر آموختم.
آه سردی کشید و افزود:حیف که مادر زود ما را ترک کرد. 11 سال داشتم که مادر از دنیا رفت و من و خواهر کوچکترم در خانه خواهرمان که تازه ازدواج کرده بود زندگی کردیم.
حمله طالبان و آشوبی که در افغانستان به راه افتاد باعث شد تا آواره پاکستان شویم و روزهای سختی را بگذرانیم. 17 سال داشتم که با پسر خاله ام ازدواج کردم و پس از 6 سال زندگی پر فراز و نشیب برای رهایی از آن همه فشار و آشوب، سال 1380 بود که به ایران مهاجرت کردیم.
مسیر سخت پیش رو
سرایدار یک باغ در محله قلعه حسن خان شدیم و به ازای خانه ای با امکانات محدود که برای زندگی در اختیارمان قرار گرفته بود، حقوقی دریافت نمیکردیم. همسرم در ساختمانهای مختلف کارگری میکرد تا مخارج زندگی را تأمین کند.
مرد خیلی خوبی بود و برای داشتن زندگی خوب تلاش زیادی میکرد اما ازآنجا که چند هفته در ماه بیکار بود، وضع مالی و زندگی چندان خوبی نداشتیم با این حال مهربانی و اخلاق خوبی که داشت باعث میشد تا خانواده 5 نفره مان، 11 سال سرپا باشد.
ریحانه که از دوران کودکی با مشقت و سختی همسایه دیوار به دیوار بوده است، دردناک ترین سیلی روزگار را زمانی بر صورتش احساس کرد که خبر سقوط همسرش را از نورگیر ساختمانی که در آن مشغول به کار بود شنید.
«در کمال ناباوری و در حالی که ماههای آخر بارداری را سپری میکردم همسرم در اثر سقوط از ارتفاع 5 متری یک ساختمان از دنیا رفت. من مانده بودم و سه فرزند قد و نیم قد که مرا یاد کودکی هایم میانداختند.
باید قدم در جای پای مادر میگذاشتم و همان کاری را میکردم که او سالها قبل انجام داده بود تا فرزندانش را از آب و گل در بیاورد. من بودم و یک پسر و سه دختر که باید خرج هر 5 نفرمان را تأمین میکردم. حدود یک سال در همان باغ ماندیم تا اینکه صاحب باغ عذرمان را خواست و به تهران آمدیم.
در یکی از محلههای پر از آسیب تهران، به همراه خواهرم و شوهرش خانهای اجاره کردیم تا با این کار، سهم اجاره هر کدام از ما کمتر شود، اما مدتی است که شوهر خواهرم گفته باید از هم جداشویم و هر کدام خانهای جداگانه اجاره کنیم که این موضوع باعث شده، شبها خواب نداشته باشم و به این فکر کنم که چه راهی در پیش بگیرم تا شرمنده فرزندانم نشوم.
صدای چرخ زندگی
صدا چرخ خیاطی، صدای آشنای خانه ریحانه است، به خاطر دختر کوچولویش نمیتواند بیرون از خانه کار کند برای همین از تولیدیها سفارش میگیرد و کارها را در خانه انجام میدهد.
« مدتی است با جمعیت امام علی(ع) آشنا شدم که این آشنایی اتفاقات خوبی را برای خانواده ام رقم زده است.
بسیاری از کارهای هنری جمعیت و کیسههای دوستدار محیط زیست که طرح روی آن را کودکان خانههای وابسته به جمعیت میکشند، به خانه میآورم و میدوزم تا از این طریق بخشی از هزینههای زندگی را پیش ببرم.
با اینکه 38 ساله هستم و از زنانی که زندگی آسوده و بدون دغدغهای دارند، سن و سال بیشتری ندارم، اما هیچ وقت اجازه نمیدهم این ناملایمات، مرا از فرزندانم غافل کنند.
با اینکه به دلیل نداشتن کارت اقامت، باید مبلغی که در توانم نیست را بپردازم تا فرزندانم در مدرسه ایرانی ثبت نام شوند، اما هر کاری که از من ساخته باشد انجام میدهم تا موفقیت شان را ببینم. شبها وقتی به خواب میروند، اشک ریختنهای من آغاز میشود تا سبک شوم و توان دوبارهای برای روز بعد پیدا کنم. با خدا راز و نیاز و درخواست میکنم به من توان تحمل تقدیری را که برایم رقم زده است عطا کند. به خود میگویم وقتی بدون رضای خداوند برگی از درخت نمیافتد، پس یقین داشته باش، خداوند به آنچه در تقدیرت نوشته شده است رضایت دارد.
ریحانه آرزویی ندارد جز روزی که موفقیت 4 فرزندش را ببیند. دوست دارد از راه برسد آن روزی که 4 نهال تازه جوانه زده زندگی اش، شاخ و برگ بگیرند و بر وجود خسته مادر سایه بگسترانند./روزنامه ایران