گروه جهاد و مقاومت مشرق: چهارم تیرماه ۱۳۶۷ / هوای جزیره گرم و شرجی بو د. عرق از سر و رویم می ریخت . آرام از پله های قرارگاه پایین رفتم. پس از سلام و احوالپرسی با بچه ها، وارد سنگر علی هاشمی شدم . دیدم عده ای از بچه های عملیات، مخابرات و اطلاعات کنارش نشسته اند.
با دیدن من خداحافظی کردند و رفتند. وقتی با علی تنها ماندم، احساس کردم خسته است. چشم هایش از بی خوابی گود افتاده بود.درباره وضعیت جزیره، موقعیت نیروهای عراقی و تصمیمات سؤال کردم . در حالی که پتویی را پشت کمرش قرار می داد گفت: «گرجی، از بیرون که وارد جزیره شدی بوی شیمیایی را حس نکردی؟»
گفتم : «چرا، اتفاقاً خیلی حس کردم.» لحظه ای چشمانش را بست و گفت: «عراق امروز، اول صبح، یک آتش تهیه سنگین روی سرمان ریخت . بعد هم جزیره را از زمین و هوا شیمیایی زد. بچه های همه یگان ها در جزیره شیمیایی شده اند. آن قدر مجروح شیمیایی داریم که امکان تخلیه آن ها نیست .یگان ها ی توپخانه۶۴، الحدید ، و تیپ سوم شعبان، که وظیفه اجرای آتش را داشتند، در همان ساعت اول مجروح شدند، آن هایی که سالم مانده بودند، قبضه های توپ را رها کردند.البته حق هم داشتند. چون اگر می ماندند، کاری از دستشان برنمی آمد.»
علی به حرف هایش ادامه می داد و من می اندیشیدم و با خود می گفتم : «امروز، چهارم تیرماه سال۱۳۶۷باید از سخت ترین روزهای جنگ باشد.» هیچ روزی مثل آن روز وضعیت مان به هم ریخته نبود. صدای بی سیم ها لحظه ای قطع نمی شد. صدای فرمانده یگان ها در خط مقدم به گوش می رسید که به نیروهایش امر و نهی می کردند. برای لحظه ای صدای بهنام شهبازی[۱]۱ را شنیدم که به نیروهایش می گفت: «امروز روز مقاومت است. جزیره یادگار شهدای ماست .اما کوتاه نیایید!»
فقط و فقط مقاومت .مقاومت.این آخرین حرف دستور من است.» و از آن سوی خط پاسخ آمد: «علی جان ما ایستاده ایم و به حرف شما عمل می کنیم .خیال تان راحت باشد .»
دیگر خبری ازکد و رمز نبود.همه آشکارا حرف می زدند. چهره علی لحظه به لحظه رنگ می باخت. نگران خط مقدم جزیره بود. زیر لب ذکرمی گفت و سعی می کرد بر خودش مسلط باشد. عقربه های ساعتی که بالای سرعلی نصب شده بود ده صبح را نشان می داد و به کندی جلو می رفت.
آن روز حرف های علی رنگ و بوی دیگری داشت .حرف زدن و نگاه کردن علی عوض شده بود.این علی آن علی که می شناختم نبود.احساس می کردم در چندقدمی حادثه ای بزرگ ایستاده ام.
پس از آنکه علی جواب بیسیم ها را داد گفت: «گرجی، سریع برو و سری به تیپ های سوم شعبان و الحدید بزن. ببین وضعیت شان بعد از حمله های شیمیایی چطور است. با خبرهایی که از بیسیم به من رسیده، باید وضع شان خراب باشد.»
با علی خداحافظی کردم و ازسنگرفرماندهی اش بیرون آمدم. دوست نداشتم در آن موقعیت از او جدا شوم .اما چاره ای نبود باید به دستورهایش عمل می کردم .در راهرو ، حاج عباس هاشمی[۲] را دیدم که داشت به طرف سنگر فرماندهی می رفت.با هم سلام و احوالپرسی کردیم ، وقتی از وضعیت جزیره پرسیدم ، گفت: «برادرگرجی ، وضع خیلی خراب است .فقط دعا کن!»
او از اقوام علی بود. آن دو از ابتدای جنگ با یکدیگر همکاری می کردند.صورت حاج عباس زرد شده بود و معلوم بود خسته است .خس خس نفس هایش می گفت شیمیایی شده است .اصرار کردم و گفتم : «حاجی ، بیا سری به بهداری بزنیم تا مداوا شوی.» درحالی که می خندید گفت :«برادرگرجی، دوای من علی هاشمی است . تو برو به کارت برس .من هم مثل باقی رزمندگان خط مقدم ، که غریبانه می جنگند و مقاومت می کنند ، خدایی دارم.» بعد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : «برو.خدا به همراهت»
به طرف خروجی قرارگاه رفتم. راننده ام، وقتی مرا دید،جلو آمد و گفت: «هواخیلی آلوده است. صبرکنید ماسکی برایتان بیاورم.» حرف های حاج عباس برایم زنده شد.به اوگفتم :«نیازی نیست سریع ماشین را روشن کن .باید جایی بروم.»
اندکی بعد، ماشین جلوی قرارگاه ایستاد و من در حالی که ناامیدانه آنجا را نگاه می کردم به عقب برگشتم. در راه فقط جاده رانگاه می کردم .کمترماشینی در حال تردد بود .راننده پرسید: «برادرگرجی، به نظر وضع چطورمی شود ؟»
گفتم: «چه شده ؟ نکند ترسیده ای؟» گفت :«ترس؟ نه، می گویم یعنی با این اوضاع چه اتفاقی می افتد؟ چون بیشتر نیروها شمیایی شده اند .آمبولانس ها برای تخلیه شهدا و مجروحان کم آورده اند.» گفتم: «خب جنگ است دیگر.شوخی بردارنیست .درجنگ که حلوا پخش نمی کنند.»
ماشین جلوی مقرتیپ سوم شعبان ترمز کرد.سریع پیاده شدم ونگاهی به وضعیت قبشه های ضدهوایی کردم .کسی بالای توپ های پدافند نبود.هرچند دقیقه صدای به زمین خوردن گلوله توپی به گوش می رسید.
——————
[۱] فرمانده تیپ۸۵امام موسی ابن جعفرعلیه السلام که درجزیره باما بود.
[۲] فرمانده قرارگاه سپاه ششم ومعاون علی هاشمی بودکه پس ازهدایت نیروهادراخرین لحظات به سلامت به عقب برگشت.
خاطرات رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه/سردار علی اصغر گرجی زاده / سایت جامع آزادگان
دیگر خبری ازکد و رمز نبود.همه آشکارا حرف می زدند. چهره علی لحظه به لحظه رنگ می باخت. نگران خط مقدم جزیره بود. زیر لب ذکرمی گفت و سعی می کرد بر خودش مسلط باشد. عقربه های ساعتی که بالای سرعلی نصب شده بود ده صبح را نشان می داد و به کندی جلو می رفت.