هدیه غبیشی همسر شهید سعید سیاح طاهری از سال 1360 تا زمستان 1394 خاطره دارد. از هشت سال دفاع مقدس، از دوران سازندگی و از همه روزهایی که با همسرش مشغول کار فرهنگی بوده است.
سعید سیاح طاهری اسمی شناخته شده برای مسئولان و متولیان فرهنگ نبود. او از نسل کسانی بود که هشت سال در جبهههای دفاع از ملت ایران ایستادگی کرده بود و پس از جنگ با بدنی پر از ترکش و چشمی نابینا تصمیم میگیرد تا فرهنگ حماسه را سال به سال به نوجوانان این کشور یادآوری کند. او موسس جشنواره دانش آموزی فیلم دفاع مقدس بود. جشنوارهای که در ماه گذشته، دهمین دوره آن بدون حضور حاج سعید در بوشهر برگزار شد.
هر سال به مناطق محروم میرفت، تمام دانش آموزان را جمع میکرد و برای آنها فیلم نمایش میداد. در همین مناطق محروم بود که هنرمندان همراه او میشدند تا بچههای محروم یک شهر و روستا با اشتیاق کامل به سمت سالن اکران جشنواره راهی شوند. مثلا قرار بود آنها برای اولین بار پرویز پرستویی را از نزدیک ببینند!
افتتاحیه جشنواره فیلم فجر در سال گذشته با حضور خانواده این شهید برگزار شد. رخشان بنیاعتماد، فاطمه معتمد آریا و مهتاب کرامتی به نمایندگی از همه هنرمندانی که سالها با کارهای فرهنگی این شهید خاطره داشتند، سخنرانی کردند. پرویز پرستویی قبلتر خودش را به مراسم تشییع او در آبادان رسانده بود و متنی را در کنار پیکر او قرائت کرده بود.
اکنون بخش دیگری از گفتوگو با هدیه غبیشی درباره عزیمت شهید سعید سیاح طاهری به سوریه را در ادامه بخوانید:
صحبتهای شهید برای اعزام به سوریه از کجا شروع شد؟
یک روز به من گفت چنین تصمیمی گرفته و من کاملا مخالفت کردم. عروسم و پسرم آمدند و به من خبر دادند که چنین تصمیمی دارد. من گفتم با این وضعیت جسمی چه کاری میتواند بکند؟ در خانه یک مبل سه نفره برای او بود تا بتواند بنشیند. مُسکن مخصوص زانویش را روزانه باید میخورد و منتظر بودیم تا زانویش جراحی شود. قرار بود زانوی مصنوعی برایش ساخته شود. عادت داشت که از درد شکایت نمیکرد. اگر من در زمینه ای مخالفت میکردم مخصوصا وقتی احساسات من درگیر بود، صحبتی نمیکرد.
مدتی که گذشت دوباره بحث را مطرح کرد و گفت: «مایلی استخاره کنیم؟». گفتم اینهمه از وضعیت نا مناسب جسمانیات میگویم، بازهم استخاره میخواهی؟ از من خواست برایش استخاره کنم. آیه آمد: «اُذِن للذین یقاتلون فی سبیل الله. اجازه داده شد برای کسانی که جهاد میکنند در راه خدا». من نتوانستم صحبتی کنم چون دیگر در مقابل قرآن نمیشد حرفی بزنم.
او دائم دنبال اعزام بود که مقدور نمیشد. میرفت و میآمد و از من میخواست که دعا کنم راه باز شود. من دعا نمیکردم و میگفتم هر چه خیر و صلاح است. تا این که بالاخره راه باز شد و با یک گروه خوزستانی اعزام شد و بعد از عاشورا رفت.
نزدیک اربعین دل ما کربلایی شد و کسانی که با حاج آقا کربلا میرفتند هوای سفر کربلا کردند. وجود حاج آقا برای این افراد و خود من قوت قلب بود. انتظار داشتند حاج آقا برگردد. دعا و توسل برایش کردند. بیشتر از 20 روز نماند. به حضرت زهرا(سلام الله علیها) توسل کردند تا برات کربلا برای ایشان نوشته شود. نزد فرمانده رفته بود و به او جواب منفی دادند. برای شناسایی رفته بود که بی سیم زدند و گفتند: «آقای طاهری برگردد و بقیه بروند». فرمانده گفته که وقتی سعید نام حضرت زهرا(سلام الله علیها) و حضرت عباس(علیه السلام) را آورده منقلب شده و دیگر نتوانسته مخالفت کند.
این دفعه اول اعزامش بود. همین شد که دیگر نتوانست با آن گروه خوزستانیها به سوریه اعزام شود چون خیال کردند که سعید برای ماندن نیامده. راه که بسته شد به حرم امام رضا(علیه السلام) میرفت و دعا میکرد. سری دوم 60 روز طول کشید و بعد از این مدت، 15 ماه مبارک رمضان بود که بهم رسیدیم. به او از دلتنگیها و غصههایم گفتم اما او فقط میگفت: تمام میشود و میگذرد. پرسیدم: «یعنی دیگر کلا تمام شد؟»؛ جواب داد: فعلا در اینباره صحبت نکنیم.
دفعه سوم قبل از محرم رفت که 72 روز طول کشیدتا این که مجروح شد. این سری گلوله خمپاره کنار او میخورد و عمل نمیکند. کلاهک به سرش میخورد که 6 بخیه میخورد. حاج آقا گفت: « چقدر دعا میکنی خانوم؟ دست بردار. گلوله کنار من خورده و عمل نکرده!». من هم گفتم تا زمانی که زنده هستم دعا میکنم. یاد عمل نکردن گلوله خمپاره میافتاد و میخندید. سعید تخصص بسیار بالایی در تجهیز و پرتاب ادوات ضد زره داشت. این تجربه را از دفاع مقدس آموخته بود و میخواست در سوریه این مسائل را به نیروهای جوان آموزش دهد تا از تلفات جبهه خودی کم شود.
برادرم نذر کرده بود که حاج سعید به جبهه نرود تا کارهای ازدواجش را سامان دهد
مجروح بود و برای آخرین بار به سفر اربعین و کربلا رفتیم. برادری داشتم که میخواست ازدواج کند و روی من و حاج آقا خیلی حساب میکرد. حاج آقا قرار بود به سوریه برود. برادرم نذر بزرگی کرد تا حاج آقا به سوریه نرود. من مسئله نذر را به سعید منتقل کردم و او هم سفرش به سوریه را عقب انداخت.
کار برادرتان انجام شد؟
بله انجام شد. عروس و پدر عروس بعد از شهادت حاج آقا بسیار ناراحت بودند چون بسیار علاقه پیدا کردند. حتی میگفتند ایکاش ما در این فرصت کم اصلا حاج سعید را نمیدیدیم و نمیشناختیم. از شدت غصه مادر عروس بستری شد. تاثیری که روح میگذارد طور دیگری است با این که مدت کوتاهی بود.
قرار بود که پنجشنبه دوباره اعزام شود. من گفتم اگر میتوانی یکشنبه برو چون هم تولد پسرم محمدحسین بود و هم سالگرد ازدواج پسرم علیاکبر بود. حاج آقا زنگ زد و قبل از این که چیزی بگوید خود مسئولانش گفتند پرواز به یکشنبه افتاده است.
ماجرای جلسه قرآن هفتگی خانهمان و دعای عجیب سعید
جمعه هرهفته در خانهمان یک جلسه قرآن داریم که حاضرینش فقط خودمانیم، یعنی پسرها، عروسها و نوهها. نشسته بودیم. بعد از نماز مغرب و عشا اصولاً جلسه قرآن میگرفتیم. هر صفحه از قرآن را که میخوانیم، یکنفر دعایی میکند و بقیه آمین میگویند. در آن جلسه همه دعا کردند و نوبت به حاج آقا رسید. حاج آقا در لحظه دعای خود گفت «خدایا آخر و عاقبت ما را ختم به شهادت قرار بده». همه آمین گفتیم. یک لحظه فضای شوخی و جدی قاطی شد و بچهها میگقتند که انشاالله خانوادگی شهید شویم و هرکس چیزی میگفت. یک لحظه دلم گرفت چون احساس کردم دعای حاجی مستجاب میشود. نتوانستم فضا را تحمل کنم و بیرون رفتم.
مادر عروسم به من گفت که دم صبح خوابی دیده است. پرسید اگر خواب ببیند که کسی شهید شده تعبیرش چیست؟ گفتم یعنی عمرش طولانی میشود. پرسیدم شهید که بود؟ گفت حاج سعید بود. بند دلم پاره شد. گفتم ان شاالله همان جور که تعبیر کردم باشد.
خواستم برایش دعا کنم، نتوانستم. خواستم جوشن صغیر بخوانم، حال روحی نداشتم. گفتم عیبی ندارد، فردا تماس میگیرد
سعید یکشنبه رفت و برای من هم بلیط شیراز گرفته بود که به پدرم سر بزنم. بلیطم برای روز دوشنبه بود. صبح سهشنبه تماس گرفت و خیلی کوتاه خبر داد که به سوریه رسیده است. چهارشنبه با من تماس نگرفت؛ منتظر تماسش بودم. چهارشنبه حال روحی و جسمیام بد بود. فکر میکردم سرما خوردم اما یک جور دلمُردگی داشتم. صبح که برای زیارت به شاهچراغ رفتم میخواستم برای سلامتی حاج آقا دعا کنم، اما انگار نمیشد و تنها برای سلامتی رزمندگان دعا کردم. برای فرج امام زمان دعا کردم و به شخصه برای حاج آقا دعایی نکردم.
خواستم دعای جوشن صغیر بخوانم اما حال معنوی مناسبی نداشتم. مفاتیح را بستم. آقای خامنهای به سید حسن نصرالله فرموده بودند که برای پیروزی در جنگ، دعای جوشن صغیر بخوانند و من هم به همین دستور عمل میکردم. تا آخر شب هم تماس نگرفت. بخودم گفتم خب اشکالی ندارد، بعضی وقتها یک شب در میان تماس میگیرد.
صبح روز پنجشنبه پسرم به من خبر داد که سعید مجروح شده است و گفت برایم بلیط گرفته است. گفتم «چرا برای ظهر بلیط گرفتهای؟ من حداقل تا شب کار دارم»، پسرم گفت که اگر زودتر بیایم بهتر است. همانجا پرسیدم: «سالم است؟»، پسرم که گفت «نه»، انگار همه وجودم خالی شد.
شهید وصیتنامه دارند؟
در دوران دفاع مقدس وصیت نامه داشت اما بعد از آن چیزی ننوشت. حرفها را شفاهی به افراد میگفتند. یک بار به پسر بزرگم گفته بود که نماز و روزه ندارد اما محض احتیاط یک سال نماز و روزه برایش بگیریم.
احمدزاده یک چیز را در دیدار با رهبر انقلاب فراموش کرد، او میخواست آقا حکم ولایی دهند که سعید به سوریه نرود
ماجرای دیدار شهید را با رهبر انقلاب تعریف کنید.
آقای حبیب احمدزاده تعریف میکرد که 6-5 سال منتظر این دیدار بوده است تا اینکه یک هفته مانده به اعزام حاج سعید به سوریه این دیدار هم مهیا میشود. یکی از فعالیتهای سعید جمعآوری اسناد دفاع مقدس بود. در جمعآوری عکس، فیلم و ... فعالیت میکرد تا اسناد باقی بماند. احمدزاده صحبتهایش را لیست کرده بود تا در جلسه خصوصی با رهبری مطرح کند. یکی از خواستههایش این بود که رهبری با استفاده از حکم ولایی خود دستور دهند که حاج سعید به سوریه نرود و در ایران خدمت کند. در آن دیدار همه موارد را بیان کرد غیر از این موردی که مد نظر داشت. خودش تعجب کرده بود که چرا این مورد را فراموش کرده بود. گفتم حاج آقا باید میرفت و این اتفاق باید میافتاد.
تقاضای حاج سعید از رهبر انقلاب
حاج سعید از رهبری تقاضایی داشت؟
بله. از رهبری خواست که برای شهادتش دعا کنند. رهبری هم در جواب سکوت کردند.
اگر یک ناظر و پژوهشگر بخواهد پرونده شهید سیاح طاهری را ورق بزند با سه بازه زمانی مواجه میشود. اولین بازه جنگ با رژیم بعث عراق است. بازه دوم فعالیت فرهنگی و به راه انداختن کاروان صلح است که کودکان ایرانی و عراقی همراه هم از صلح میخوانند. بازه سوم در جبههای میجنگد که مجاهدین عراقی همراه و همرزم او هستند. یک روز مقابل عراق و یک روز در کنار عراق است. چه چیزی ثابت بود که با وجود تغییر شرایط، آن اصل تغییر نکرده است؟
سعید به وظیفهاش عمل میکرد. او تکلیفگرا بود. نگاه میکرد که اقتضای زمانش چیست. این بسیار مهم است. در دفاع مقدس هر لحظه امکان مجروحیت و مرگ و خسارت مالی و جانی وجود دارد. آن زمان منافع حکم میکند که خودت را حفظ کنی. از شهر و حتی از کشور خارج میشوی. این واکنش منطقی هر انسانی است.
امثال شهید طاهری نه تنها از کشور خود خارج نشدند بلکه از شهر خود نیز خارج نشدند. جوان بود. در آن شرایط سخت ماند و به تکلیفش عمل کرد. جنگ در خوزستان بود و نمیتوانست رها کند و برود. حاج سعید به سپاه رفت تا بتواند تا زمانی که جنگ هست در معرکه باشد. میخواست در نقطه به نقطه اتفاقی که رخ میدهد حضور داشته باشد. اعتقادش این بود که باید باشد.
ما تنها و مظلوم ماندیم اما شرایط تغییر کرد؛ یک روز صدام اجیر شد و حالا ملِک سلمان
بعد از جنگ بسیار پکر بود، مثل بسیاری از رزمندهها. در سالهای بعد شرایط تغییر کرد و عراقیها برای زیارت میآمدند و کاروانهای زیارتی تشکیل شد و ما برای زیارت به عراق میرفتیم. نگاه ایرانیها و عراقیها باید درست میشد. بارها حاج آقا گفت که شرایط تغییر کرده است و باید برادر بود.
ما مورد اصابت قرار گرفتیم. در دنیا تنها و مظلوم شدیم. مورد حمله تمام دنیا قرار گرفتیم. اما یک نفر را اجیر کردند که صدام بود. روز دیگر ملک سلمان است. هر روز یک نفر علم میشود و نیابتاً از سوی امریکا فعالیت میکند. وقتی صدام میرود مردم عراق هم ازاد میشوند. اسرای عراقیای در ایران بودند که بازنگشتند چون به آرمانهای جمهوری اسلامی دل بستند. اینها را خیلی از مردم هضم نمیکنند و دوست دارند بر طبل فتنه و اختلاف بکوبند. کشتی صلح در چنین شرایطی طرحریزی شد تا این برادری را نشان دهد.
در بخشی دیگر تمام کفر در برابر اسلام قرار گرفته که شیعیان ایرانی، عراقی، لبنانی، سوری، افغانستانی و .... هستند. این نشان میدهد همه اسلام در مقابل همه کفر دفاع میکند. داعش فراخوان میزند و از سراسر دنیا عضو دارد. هدف اسرائیل ایران است. هدف اسرائیل توسط داعش قرار است محقق شود. ماهیت استکبار هیچگاه تغییر نمیکند. چنانکه ماهیت اسلام نیز هیچگاه تغییر نمیکند.
این ناظر بر همان حرف شهید است که میگفت «امروز ایران، فردا فلسطین».
دقیقا. ما باید اسرائیل را در مرزهای خود ببینیم تا باور کنیم؟ این که اسلام فرامرزی اقدام میکند همین است. بصیرت داران و پیرو امام و رهبری فرامرزی هستند. ان شاالله تا زمان ظهور امام زمان این پرچم پابرجاست.