به گزارش مشرق، سالهاست که از روزهای مبارزه و دفاع و شهادت در سرزمینمان میگذرد؛ آن روزها که عرصه مبارزه برای طالبان این راه گشوده بود و هر روز حکایت تازه ای را از ایثار و دلاوری مبارزان راه حق میشنیدیم اینک اما تاریخ برگ تازهای را گشوده است تا در معرکه تازه دفاع از اسلام و مسلمین در سرزمینی دیگر، غبار از چهره مردان این راه زدوده شود و چشم جهان بار دیگر نظارهگر حماسه آفرینیشان باشد.
آدمی در برابر قطع تعلق چنین جوانانی از زندگی و آسایش دنیایی و ایمان به وعده صدق الهی سر تعظیم فرود میآورد اما صبر و ایمان مادران و همسران این جوانان ستودنی است.
مقام معظم رهبری نیز در تجلیل از چنین بانوانی میفرمایند: «مادران و همسران شهیدان، بازماندگان برجستهى کسانى که رفتند و جانشان را در راه خدا دادند و اینها با ارادهى محکم، عزم راسخ و با صبر، هر انسانى را در مقابل خودشان خاشع و خاضع می کنند. بنده که حقیقتاً هر وقت با این زنان برجسته مواجه می شوم، در مقابل آنها احساس خضوع می کنم.انسان واقعاً در مقابل این همه عظمت احساس خشوع می کند. اینها واقعیّت هاى زنانهى جامعه ماست که بسیار افتخارآمیز و مهم است»
این مرقومه در ادامه پرونده ویژه «روی خط مقاومت» داستان زندگی «شهید محمود رادمهر» به روایت مادر بزرگوارش است.
(شهید رادمهر به همراه 12 نفر دیگر از رزمندگان مازندران در منطقه خانطومان به شهادت رسید و پیکر او هنوز به میهن بازنگشته است)
خانم «عقیله ملازاده سورکی» مادر شهید «محمود رادمهر» یکی از شهدای مدافع حرم در خان طومان است، محمود فرزند اولش بود و به غیر از او، 3 پسر دیگر به نامهای مجتبی، مرتضی و محمدرضا دارد.محمود در سپاه ناحیه ساری و لشکر 25 کربلا مشغول به کار بود، محمدرضا و مجتبی هم مانند برادر در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی حضور دارند؛ مجتبی در مرکز نیروی دریایی علوم و فنون سپاه پاسداران در چالوس مشغول است و محمدرضا هم در سپاه ناحیه ساری خدمت میکند.
محمود در 3 آذر 1359 وقتی مادرش تنها 18 سال داشت، در شهرستان ساری به دنیا آمد.
مادرش پس از بازگشایی مدارس (بعد از انقلاب فرهنگی) در حالیکه محمود را باردار بود مجددا مشغول به تحصیل شد و چون جزو شاگردان فعال مدرسه بود، او را در شیفت روزانه قبول کردند.
با تولد محمود در پاییز، بار دیگر درس را رها میکند و مجددا در سال 1363 به صورت متفرقه تحصیل را از سر گرفته و دیپلمش را کسب کرد و باقی دروس مخصوصاً تفسیر آیات و روایات را خدمت پدر فرا گرفت.
پدرش یکی از روحانیون بِنام شهر بود که در زمان آیتالله بروجردی، با کمک شهید مفتح و شهید مطهری وارد دانشگاه تهران شده و از حوزه علمیه قم نیز در رشته «معمول و معقول» فارغالتحصیل شد و از همان جا هم به مناطق اهل سنت رفت.
مادر در مورد فعالیتهای پدرش تاکید میکند که: «رفتن به مناطق سنی نشین دستور علمای دین بود و به همین دلیل پدرم به گنبدکاووس رفت. خودم در گنبدکاووس متولد و در آنجا بزرگ شدم و بعدها به خاطر موقعیتهای شغلی پدر به ساری نقل مکان کردیم.»
از مادر شهید «محمود رادمهر» در خصوص نحوه آغاز فعالیتهای انقلابی و زمینه رشد آن پرسیدیم: «پدر من یکی از مبارزان قبل از انقلاب بود که با شهید نواب صفوی ارتباط داشت؛ عمویم (محمدباقر ملازاده) هم در عملیات کربلای 4 در منطقه اُمالرصاص در نهر خین به شهادت رسید.
پدرم و برادرانش نسل در نسل از یک خانواده روحانی بودند و از علمای طراز اول منطقه به حساب میآمدند و در مبارزه با ظلم و فساد آن دوران فعالیتهای بسیاری داشتند و به تبع آنان این مسائل به ما نیز منتقل میشد.
من فعالیتهای فرهنگی و سیاسیام را در حد امکان در سال 54 تحت تعالیم پدرم در سطح روستاها آغاز کردم و بعد آرام آرام تا سال 56 در دبیرستان این فعالیتها را ادامه داده و در ایام انقلاب به صورت علنی حضور پیدا کردم و تا آنجایی که از دستم برمیآمد کوتاهی نمیکردم.»
17 تیر سال 1358 با همسرش که 10 سال از او بزرگتر و کارمندی از یک خانواده نسبتاً مذهبی، فرهنگی و کشاورز بود ازدواج کرد و علی رغم اختلاف سلیقههای معمول بین هر خانوادهای خیلی راحت با هم کنار آمدند.
«پدرم همیشه در ایام بارداری سفارش میکرد و میگفت وقتی چنین امانتی را حمل میکنی نباید حرام و حلال را با هم بخوری، قرآن هم میفرماید «وَتَأْکُلُونَ التُّرَاثَ أَکْلًا لَّمًّا وَتُحِبُّونَ الْمَالَ حُبًّا جَمًّا» و این به این دلیل است که نسل آینده خراب نشود.
من در طول بارداری هر 4 پسرم شبها سوره انبیاء و صبحها سوره صافات میخواندم؛ در این سوره نام بسیاری از پیامبران آمده و همیشه به خودم میگفتم اینها نام پیامبران است و شما گوش کنید.»
مادر در مورد ایام کودکی محمود و شیطنتهای معمول کودکان در آن سن چنین روایت میکند: «محمود بچه بزرگ من بود و من از او توقع بیشتری داشتم، بچههایم پشت سر هم بودند، مجتبی یکسال، مرتضی دو سال و نیم و محمدرضا تقریبا 4 سال از او کوچکتر بود. زمانی که مرتضی به دنیا آمد مسئولیت نگهداری از او را در اتاق به محمود میسپردم؛ دیگر نمیگفتم او بچه است و باید بازی کند. به ورزش خیلی علاقه داشت اما من مانع شرکت او در تیمهای مسابقاتی میشدم.»
چرای این موضوع را مادر اینگونه توضیح میدهد: «اصلا نمیخواستم بچههایم دنبال ورزش بروند چون عقیدهام این است که عمر هر ورزشی به صورت قهرمانی تا 35 سالگی است، اگر فرزندم علاقهاش را روی ورزش معطوف کند باقی عمرش را میخواهد به چه مسائلی بپردازد؟»
مادر میگوید: «محمود بیشتر به فوتبال علاقه داشت و حتی تا قبل از شهادتش بچههای خانواده از دامادها، پسرها و نوهها را در باشگاه اداره مخابرات جمع میکرد و شبهای جمعه آنجا فوتبال بازی میکردند. تمام بازی زیر نظر خودشان بود و مسائل اخلاقی را متذکر میشد و هر کسی کمترین حرکتی را که نشانه اسائه ادب بود انجام میداد از تیم اخراج میکرد و دیگر نمیگذاشت به هیچوجه بازی کند.»
مادر از کودکی محمود میگوید، از همان زمان که میخواست سرباز امام زمان(عج) شود: «محمود در دوران بچگی و تا پایان راهنمایی در منزل پدرم بود چون ما با هم همسایه بودیم و مادرم کسالت شدیدی داشت و من رفت و آمد زیادی به خانه آنها داشتم؛ «محمود» نام برادر من را داشت و پدرم بسیار به او علاقمند بود، عبای پدرم را روی دوشش میانداخت و سجادهاش را پهن میکرد و دست به قنوت بلند میکرد؛ پدرم به مازندرانی از او میپرسید: «شما سرباز امام زمان میشوید؟ سرش را تکان میداد و میگفت بله من سرباز امام زمان میشوم»
مادر از کودکی فرزندانش احادیث خیلی کوچک و دو کلمهای از نهج البلاغه را به آنان یاد میداد و در قبالش توضیحات میخواست.
«احکام شرعی، حد و حدود مسائل مانند واجبات و مبطلات نماز، واجبات و مبطلات روزه ،مطهرات، اقسام غسلها را تا جایی که از دستم برمیآمد به آنها آموزش میدادم. حتی زمانی که محمود خواست در سپاه شرکت کند، یک دوره احکام فقه را که مخصوص پسرها بود به او یاد دادم، محمود به احکام شرعی اشراف کامل داشت و بسیار رعایت میکرد.
بعد از پایان دبیرستان در دانشگاه شرکت کرد و از ابتدا دوست داشت در نظام (ارتش یا سپاه) قبول شود؛ حتی از سوم دبیرستان میخواست وارد نظام شود اما من مانع شدم. او را وادار کردم که به دانشگاه برود ولی او دوست داشت حتما نظامی باشد.
در دانشگاه شهید ستاری پذیرفته شد و اتفاقا رتبه خوبی هم داشت ولی شهریور همان سال دچار مشکل جسمی شد. در آن زمان در جوشکاری کارگر بود و زیر دستگاه جوش، اعصاب یک طرف صورتش فلج شد.
دانشگاه افسری از او تضمین یکماهه خواست تا به کلاسها برسد اما او گفت نمیتواند چنین تضمینی بدهد و نهایتاً نتوانست به دانشگاه شهید ستاری برود.
محمود سال بعد بورسیه دانشگاه امام حسین شد و در دانشگاه علوم و فنون دانشگاه اصفهان نیز پذیرفته و با مدرک فوق دیپلم از آنجا فارغالتحصیل شد. دانشگاه اصفهان خیلی سعی کرد او را در همان دانشگاه مشغول به کار کند چون رتبه اول رشته توپخانه به دست آورده بود. با من صحبت کرد و من گفتم: «شما بورسیه سپاه شدید، هزینه شما را چه کسی پرداخت کرد؟» گفت: «لشکر25 کربلا». گفتم:« برگرد لشکر 25 کربلا. به شوخی هم گفتم خرج تو را لشکر 25 کربلا میدهد و شما میخواهی برای جای دیگری بازدهی داشته باشی؟ اصفهانیها زرنگ هستند و نیروهای خبره را میگیرند.»
محمود برای ادامه تحصیل در رشته جغرافیای سیاسی در دانشگاه امام حسین ساری پذیرفته شد و از آنجا لیسانس گرفت و در حین تحصیل برای اولین بار در سپاه بهشهر مشغول به خدمت شد، پس از آن به توپخانه نکا منتقل و بعد در خود لشکر و بعد هم در پادگان قدس خدمت میکرد.
همیچگاه از کار و مسئولیتش به مادر و خانواده چیزی نمیگفت: «ما تا آخر نفهمیدیم مسئولیت محمود چیست و هر وقت میپرسیدیم میگفت:«بنّا»!
حتی موقع ثبتنام پسرش در مدرسه به او سفارش کرد که به معلمت نگو من پاسدار هستم و خانمش در فرم مدرسه شغل محمودآقا را «بنا» نوشته بود و بعد به درخواست من شغل آزاد نوشت.
اصلا دوست نداشت کسی بفهمد او یک پاسدار است و هیچ تمایلی به رفتن کلاسهای آموزشی برای کسب درجه و مقام نشان نمیداد.
سپاه تهران خیلی سعی کرد محمود را در مقام استادی به تهران منتقل کند و امکانات زیادی هم به او پیشنهاد کردند ولی او نپذیرفت، با من مشورت کرد و من به او گفتم: «هر جا میخواهی برو ولی پُست تو را غَره میکند و یک منیّتی درآدم ایجاد میشود، به همین که هستی راضی باش». چندین بار هم پیشنهاد دوره دافوس به او کردند حتی مسئول آن به ساری آمد و با او ملاقات کرد اما محمود نپذیرفت.
من بعد از شهادت پسرم متوجه شدم که او درجه سرگردی و معاونت عملیات سپاه ناحیه را به عهده داشت و سالها در مناطق کردستان، شمالشرق، گنبد و دشت گرگان، سیستان و بلوچستان،خوزستان، جنوب، بندرعباس فعالیت میکرد.
محمود نخستین بار آبان 94 به مدت 58 روز به همراه برادرش محمدرضا به سوریه رفت و در مرحله دوم 14 فروردین 95 اعزام شد.
مادر آخرین دیدارشان را چنین روایت میکند: «ساعت 1:10 دقیقه شب آمدند خانه ما، گفتم: «ساعت چند است؟» گفت: «1:10 دقیقه نیمه شب!» گفتم:«اینجا چه میکنی؟» گفت:«آمدم دیدن مادرم» گفتم:«روز کم است شب آمدی؟»، گفت: «روز آمدم مادرم جا خالی داد!»
مادر لبخند روی لبش میآید و ادامه میدهد: «من تعیلات عید امسال را به راهیان نور رفته بودم و به همین علت دید و بازدیدهای معمول عید را انجام نداده بودم. محمود ساعت 11:30 آمد و چون من نبودم گفت مادرم جا خالی داد.
بعد گفتم:«شنیدم عازم هستی» گفت:«بله». گفتم: «کجا؟» گفت: «ملک خدا». گفتم: «این ملک خدا کجاست؟» گفت: «هر جا خدا بخواهد».
مادر هیچ وقت موقع رفتن ماموریتهایش از او فیلم و عکس نگرفته بود اما چون از راهیان نور برگشته بود و دوربین روی میز تلویزیون بود ناخودآگاه آن را برداشت و دوباره همان سوالها را پرسید تا محمودش تکرار کند.
مادر پرسید:«با چه کسی میروی؟» گفت: «با یکسری از بچههایی مثل خودم. گفتم: «شنیدم محمدرضا هم با شماست؟» گفت:«بله». گفتم: «زن و بچهات را به چه کسی میسپاری؟» گفت: «به خدا» گفتم: «بگو کجا میروی؟» گفت: اگر خدا بخواهد سوریه»
مادر انگار ثانیه به ثانیه مکالمه آخرشان را به یاد دارد: «وقتی حرف می زد یکدفعه سرش را برمیگرداند و خندید، گفت: «سوریه سرش را برد عقب و آورد جلو خندید و گفت انشاءالله از آنجا یمن و بعد برویم عربستان و حرم خدا را آزاد کنیم» به او گفتم:«بروید انشاءالله خدا پشت و پناه شما باشد»
مادر صبور و قوی محمود هم مانند هر مادر دیگری هرشب منتظر تماس پسرش میماند و به گفته خودش شماره سوریه که روی دستگاه تلفن میافتاد انبساط خاطری در دلش پدیدار میشد: «اکثراً ساعت 11:30، 12 شب زنگ میزد، وقتی میفهمیدم تماس از سوریه است ته دلم انگار یک انبساط خاطری ایجاد میشد و بلافاصله گوشی را برمیداشتم و اول خودم میگفتم:«سلام پسر چطوری خوبی؟» و آخرش هم میگفتم:« انشاءالله با دست پر برگردی مادر.» همیشه میگفت:« مادرجان برای من دعا خیر کن، برای همه دعای خیر کن» من همیشه بین اقامه و اذان نماز [میگویند دعا بین اقامه و اذان برآورده میشود] میگویم:« خدایا گوشت و پوست و خون در رگهای من و بچههایم نسل در نسل برای توست و هر چه از تو به من برسد راضی هستم.»
مادر شرایط بحرانی سوریه را به خوبی میدانست، شرایط سخت جنگیدن در کشوری غریب؛ با این وجود راضی بود پسرانش را به نبرد حق و باطل راهی کند: «ما خوشبختانه در زمان جنگ بودیم، همان زمان اگر مرد بودم امکان نداشت جنگ را رها کنم، منتها متاسفانه یا خوشبختانه خدا 4 اولاد به من داد که من را مامور به تربیتشان کرد. من آروزیم آن زمان این بود که ای کاش من یک مرد بودم، اسلحه به دست میگرفتم و میجنگیدم.»
خانم ملازاده ادامه میدهد: «پدر، برادر و عموهایم در جنگ شرکت کرده بودند و برادر و یکی از عموهایم به خیل شهدا پیوستند، خانواده من خانوادهای بود که با شهادت خو گرفته بود؛ بعد هم آدمی مانند من که از فضیلت جنگ محروم مانده باشد، دلش میخواهد خودش را اقناع کند و سعی میکند خودش و خانواده اش را در مسیر جهاد و دفاع سوق دهد.»
مادر محمود «اِنّی سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَکُمْ وَ حَرْبٌ لِمَنْ حارَبَکُمْ» را که در زیارت عاشورا میخواند محرک تشویق پسرانش برای دفاع از حریم اهل بیت میداند و میگوید: «من اگر بخواهم با بچههای خودم مخالفت کنم که به سوریه نروند با منطق زینب کبری و اباعبدالله و خداوند مخالفت کردهام و مخالفت با خدا یعنی محاربه با خدا، محاربه با خدا یعنی «فی الدَّرْکِ الاَسفَلِ مِنَ النَّارِ وَ لَن تجِدَ لَهُمْ نَصِیراً».
مسلمان تعهد دارد و تعهد شیعه خاص است، وقتی من به عنوان مسلمان در عالم معنا به خدا تعهد دادم و خدا به من میگوید « أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَیْکُمْ یَا بَنِی آدَمَ أَن لَا تَعْبُدُوا الشَیْطَانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُّبِینٌ وَأَنْ اعْبُدُونِی هَذَا صِرَاطٌ مّسْتَقِیم» مخالفت من چه معنا دارد؟ اگر پشت پا به تعهدم بزنم منافق هستم. منافقان چه میگویند؟ ما در قرآن داریم که میفرماید: «فَمَنِ اضْطُرَ فِی مَخْمَصَةٍ غَیْرَ مُتَجَانِفٍ ﻹِثْم» منافقین نه مستقیم به سوی مسلمین میروند و نه به سوی کافران، نه مومنِ مومن هستند و نه کافرِ کافر، بلکه وسط راه هستند.»
این صبوری و درایت و واقع بینی مادر محمود نشان از تربیت دینی در دامان پدری روحانی است: «وقتی قرآن می خوانیم و میگوییم«کل نفس ذائقة الموت» دیگر چه باقی میماند؟ مگر چقدر میخواهم زندگی کنم؟ عمر دنیا در برابر عمر آخرت چقدر است؟ من نه نوح نبی خدا هستم که هزار سال زندگی کنم و نه عیسی مسیح هستم که به مصلحت خدا زنده بمانم و نعوذبالله امام زمان هستم که خداوند برای من عمری طولانی مقدر کرده باشد. اگر خیلی زیاد عمر کنم 80 سال است، این عدد در برابر عمر آخرت چقدر است؟ یک روز آخرت 150 هزار سال است. دنیا نسیه است، آخرت نقد است، دنیا سفال شکسته است، آخرت طلاست. امیرالمومنین میفرماید دنیا چراگاه پیشینیان ماست، بسیاری از افراد وارد این چراگاه شدند و چریدند و رفتند و ما پسماندههای این چریده شدهها را میخوریم.»
مطمئن هستم پاسخ مادر شهید محمود رادمهر به ادعای رسانههای بیگانه مبنی بر اینکه ایران در سوریه جنگافروزی میکند و حضور کشورمان را نوعی را جنگطلبی میدانند دندان شکن خواهد بود؛ و صد البته به تاکید این مادر« صم بکم عمی فهم لا یعقلون»: «بعد از شهادت پیغمبر ماهیت نظامی حکومت پیغمبر تغییر کرد، حضرت علی در 19 ماه رمضان سال 41 هجری و امام حسین (ع) در سال 61 هجری به شهادت نرسیدند، بلکه اهل بیت در سقیفه و در شب وفات پیغمبر به شهید شدند. شبهه افکنی در جامعه از سقیفه شروع شد، مختص به امروز و دیروز نیست، علی را این شبهه افکنیها 25 سال خانهنشین کرد و فاطمه زهرا (س) به دست این شبههها به شهادت رسید.»
مادر تاکید میکند: «مرزهای ما حدود جغرافیایی ایران نیست، اصلا سرزمین برای ما مطرح نیست. اگر شما میگویید مدافعان حرم، مدافعان حرم خداوند بودند نه صرفا حرم حضرت زینب(س) و حرم حضرت رقیه(س). این مدافعان طبق وصیت پیغمبر که «إِنِی تَارِکٌ فِیکُمُ الثِّقْلَیْنِ کِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِی» از قرآن و عترت حمایت کردند و مدافع حرم خدا شدند.
در ثانی اسلام مرز نمیشناسد، نه ایران، نه عراق، نه سوریه، نه ترکیه، نه عربستان هیچ جا برای ما مطرح نیست، آنچه برای ما مطرح است اسلام و حد و حدود مسائل شرعی دین ماست که ائمه ما برای به اجرا درآوردن این حد و حدود مبارزه کرده و به شهادت رسیدند.
هیچ کس نمیتواند بگوید اسلام مرزش تا کجاست، اسلام دریای بیکرانی است که اندیشمندان و پژوهشگران زیادی در این وادی پا گذاشتند و شعاعش تا بینهایت کشیده شده است. فعلا بچههای ما در حلب،خانطومان، دمشق ماموریت دارند. یکی از خصوصیات پسرم این بود که هر فرمانی را میخواست برای شلیک گلوله بدهد میگفت الله اکبر جانم فدای رهبر.»
خانم ملازاده با خواندن این ابیات «آن شاخههای سبز که میبینی/ جز شاخههای خار مغیلان نیست/ آن بوتهها که مینگری الوان رنگین/ خس است و ریحان نیست/ صدری است سازمان ملل بر ظلم/ وزعدل و داد هیچ نگهبان نیست/بالله که زیر این حجُب زرین/ جز جنگ و قتل و آتش و طوفان نیست» تصریح میکند: «هدف این شبهه افکنیها ایجاد اختلاف بین مسلمانان است که خوشبختانه با درایت مقام معظم رهبری و انسجامی که بین فرقههای مختلف مسلمان چه اهل سنت و چه اهل تشیع ایجاد شده تیر آنان به سنگ خورده است، ممکن است اختلاف نظر باشد ولی اختلاف عقیده در توحید و معاد و نبوت نداریم و هیچ کس هم نمیتواند با این شبهه افکنیها این انسجام را از ما بگیرد.»
مادر در خصوص این شایعهای که متاسفانه حتی در بین اقشار عادی جامعه نیز رواج پیدا کرده و آن اینکه مدافعان حرم به سبب حق ماموریتهای بالا و گرفتن امتیازات ویژه حاضر به حضور در سوریه میشوند میگوید: «همین مسالهای که شما گفتید در مسجد و جلساتی که شرکت میکنم به من هم گفته میشود، آن که حسابش پاک است از محاسبه چه باک است؟ فیش حقوقی پسر من از یک و نیم میلیون تومان هم پایین تر است، وقتی به من گفتند خانم رادمهر به پسر شما 30 میلیون دادند من خیلی جوش آوردم. من میگویم 30 میلیون به پسر شما میدهم شما پسرتان را بفرستید! 30 میلیون به چه درد پسر من میخورد وقتی هر لحظه در معرض کشته شدن باشد؟
من با این افراد بحث میکردم که چرا ارزش کار بچههای ما را با پول مورد قیاس قرار میدهید؟ چرا طرز تفکر شما اینگونه است؟ با هم جر و بحث میکردیم اما پسرهایم میگفتند مادر ولش کنید. محمود میگفت: مادر ناراحت نشو بگذار بگویند، بگو به ما 100 میلیون نه، 700 میلیون نه، یک میلیارد تومان میدهند، بر آتش دلشان که شعلهور شده یک سنگ یخی بگذار.»
مادر از غربت مدافعان حرم میگوید: «بچههایی که با عنوان «مدافعان حرم» در سوریه حضور پیدا کردند از همه لحاظ غریب هستند، نه اینکه اجساد آنها غریبانه آنجا افتاده و به پودر تبدیل شده است، آنها واقعا غریبند، حرف و حدیثها درباره آنها بسیار زیاد است؛ البته بگذارید بگویند، مقام معظم رهبری در مورد این شهدا گفت: شهدای ما قبل از اینکه شهید شوند اولیاءالله هستند، کسی که جزء اولیاءالله است، هیچ وقت دنبال پول و پست و مقام و چیزهای مادی نیست، مانند انسانهای دیگر زندگی می کند، آنها انسان هستند با همسرانشان زندگی میکنند، با بچههایشان زندگی میکنند، تفریحات، خواب و خوراک همه چیز دارند اما در اعتقاداتشان راسخ هستند، بگذارید هر چه میخواهند بگویند.»
محمود رادمهر دو فرزند دارد،«محمد» بیست و هشتم اردیبهشت دوسالش تمام شد و «علی» دقیقاً روز شهادت محمود(17 اردیبهشت) 8 ساله شد؛ همسرش به دلایلی حاضر نشد در این گفتگو شرکت کند اما مادر محمود میگوید: «محمود تمایل زیادی داشت که با حضرت زهرا(س) نسبت پیدا کند و محرم شود و به من گفتند خانمی را برای من پیدا کنید که «سیده» باشد، من خیلی پیگیر شدم، آخر هم یک خانمی پیدا کردم که با یک واسطه به محرمیت حضرت زهرا(س) درآمد، یعنی مادر خانمش از اولاد پیغمبر است. او مطیع محض شوهرش بود، کمترین چیز، حتی خرید یک کیلو شیر، خرید یک دست استکان ایرانی، یا حتی خرید یک بلوز برای علی و محمد را بدون همراهی محمود انجام نمیداد، هر وقت میگفتم «معصومه جان بیا فلان جا برویم»، میگفت: «نه وقتی محمود بیاید با او میروم.» قرضالحسنههایی داشتیم که محمود تاکید داشت که معصومه حتما در آنها شرکت کند تا با فامیلهای دو طرف ارتباط تنگاتنگی برقرار کند، البته معصومه روابط عمومی خیلی خوبی دارد، خیلی خوشروست و محمود هم همین طور بود، روابط آنها با هم عالی بود، بارها محمود به من گفته بود انصافاً زن خوبی دارم. حتی در وصیتنامهاش نهایت تشکر و قدردانی را از خانم خودش کرده بود.
محمود با بچههای خودش بسیار منضبط بود و مخصوصاً در مسائل اخلاقی کوتاه نمیآمد ولی با آنها خیلی هم بازی میکرد و انواع و اقسام آموزشهای نظامی را به علی میداد، من فکر میکنم علی آموزشهای نظامیای دیده که هیچ بچهای ندیده است.»
مادر 10 روز قبل از شهادت محمود خوابی دیده بود و هر لحظه آماده شنیدن خبر شهادت محمود بود: «خبر شهادتش را شنبه به من دادند و من دوشنبه قبل از آن با او صحبت کردم، مدام پیش خودم میگفتم شهادت محمود پیش میآید و من باید خودم را برای خواست خدا آماده کنم.
برادر من صبح شنبه بعد از شهادت محمود آمده بود یک آمادگی در من ایجاد کند، آخر هم به من اصل ماجرا را نگفت اما من به او گفتم هر چه خدا مصلحت میداند، ما در مقابل مصلحت خدا حرفی نمیتوانیم بزنیم، چه زنده برگردند و چه به شهادت برسند ما مطیع امر خدا هستیم.
به من نگفتند شهید شده است و گفتند این شایعه وجود دارد. بعدازظهر دیدم برادرم همراه خانمش و دو خواهر دیگر من آمدند خانه ما، برادر دیگر من که روحانی و در نهاد نمایندگی سپاه گلستان است هم به همراه خانمش آمد.
پسر دیگر من که چالوس خدمت میکند و قرار بود برود مرخصی گرفته و مانده است، بعد دیدم تلفن زنگ میزند و بچهها میگویند مادرجان شب خانه هستی میخواهیم پیش تو بمانیم! به مجتبی گفتم: محمود 5، 6 روز است زنگ نزده،چیزی شده؟ گفت: نه چیزی نشده. بعد از اینکه برادرم جواد آمد و رفت به مجتبی گفتم: دایی به من گفت باید خودت را حفظ بکنی، بچهها تو را نگاه میکنند، محمود دو بچه دارد، محمدرضا دو بچه دارد، معصومه تو را نگاه میکند گفتم حتما برای محمود و محمدرضا یک اتفاقی افتاده! گفت: نه. بعد از اینکه اینها بعدازظهر آمدند برادرم گفت از سپاه میخواهند بیایند، گفتم: برادر من! جنگ یا کشته شدن است یا اسارت یا مجروحیت، باید راضی به این مساله باشیم. وقتی برادرم این آمادگی را در من دیده بود به سپاه اعلام کرده بود که خواهرم آمادگی این مساله را دارد و آنها ساعت 5/30 دقیقه آمدند و خبر شهادت محمود را دادند و من گفتم: راضی به رضای خدا هستم.»
مادر محمود علی رغم همه صبوری و استقامتش مادر است و دلش برای ثمره زندگیاش تنگ میشود: «شهادت فرزند گریه دارد، حضرت زینب گریه کرد اما رسالت را منتقل کرد، ما هم گریه میکنیم. من در طول این چند مدت سعی کردم خودداری کنم ولی چند جایی بیتاب شدم، وقتی وصیتنامه پسرم را خواندند و او از من خواست جلوی دیگران گریه نکنم تا سبب شادی دشمنان شود دیگر جلوی بقیه گریه نکردم.
گریههای ما نیمه شب است و وقتی تنها هستیم. ما با گریههای خودمان رسالت مدافعان حرم را منتقل میکنیم، ته دلمان سوخته است، فراق فرزند سخت است. فراق اولاد بدترین درد است، من این بچه را در وجود خودم و با تمام نیروی جوانی خودم پرورش دادم، از تمام امتیازات و امکانات خودم گذشتم. من یک مدتی در جهاد کار کردم، در نهضت سوادآموزی کار میکردم، در سپاه همکاری کردم اما از همه اینها به خاطر تربیت بچهها گذشتم.»
مادر ادامه میدهد: «اگر دو نفر عاشق و معشوق میخواهند به هم برسند به هر آب و آتشی میزنند، شهدا و خدا عاشق و معشوق بودند. اینها خودشان را کشاندند تا به لقاالله برسند و سایه نشین عرش خدا شوند.»
پیکر مطهر 11 نفر از 13 شهید خان طومان بازنگشته است و محمود نیز جزو این جاویدالاثرهاست؛ مادر در این خصوص میگوید: «مانند مادر وهب میگویم سری که دادم پس نمیگیرم؛ خدا مصلحت بداند برمیگردد و مصلحت نداند جسم فیزیکی به درد ما نمیخورد من فقط میخواستم بچههایم در راه خدا قدم بردارند و همین برایم بس است، جسم که به هر حال زیر خاک میرود.
اگر برای بازگرداندن پسر من چندین نفر جانشان به خطر بیافتد من اصلا راضی نیستم و ارزش ندارد، شاید آن 100 نفر با حرکات و رفتارشان در جامعه موثر باشند. طبق شواهد و قرائنی که موجود است و عنوان میکنند، محمود برای گرفتن لبتاب خودش که اسرار نظامی در آن بود دوباره به مقر برمیگردد و تلاش کرد که اسرار نظامی که در دفتر فرماندهی بود به دست کسی نیفتد، او میتوانست جان خودش را نجات دهد ولی میخواست اسناد را بردارد و جان افراد دیگری را نجات دهد.»
خانم ملازاده با اشاره به حمله به شهدای خانطومان در چند ساعت آتش بس تاکید میکند: «ما نباید به دشمن اطمینان کنیم، ما نباید به روسیه و هیچ کشور دیگری اعتماد کنیم و این را بدانیم ابرقدرتها تا زمانی که منافعشان در خطر نیفتد با ما هستند و زمانی که منافعشان به خطر بیفتد ما را رها میکنند. روسیه موظف بود بچههای ما را ساپورت کند، چطور شد روسیه از ساعت 1 تا 7 بعدازظهر حرکت نکرد؟ من برای مسئولین اجرایی کشور خودم جداً متاسفم، مسئولین اجرایی مملکت ما با دشمن ما دست میدهند و مذاکره میکنند، این چه چیزی را میرساند؟ یعنی خون شهدای ما کشک است؟
امام سجاد در مقابل یزید میگویند: «ای یزید! فردا که در قیامت با پیغمبر ملاقات کردی چه جوابی میخواهی بدهی؟» حال این مسئولین فردا به شهدا در محضر عدل الهی چه میخواهند بگویند؟»