به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهیدان «عبدالرضا» و «مجید» لشگریان از جمله شهیدان «اطلاعات و امنیت» هستند که به فاصله پنج سال از یکدیگر به شهادت رسیدهاند. هردو شهید ویژگی خاصی دارند که آنها را از سایر شهدای دوران هشت سال دفاع مقدس متمایز میکند؛ یکی تواسنته است در مدت کوتاهی 4500 مین را خنثی کند و دیگری نیز به دلیل کرامتی که داشته است محبوب دل اهل سنت در یکی از روستاهای شهرستان نقده شده بود.
به همین بهانه خبرنگار ما به دیدار والدین این دو برادر شهید رفت و با آنها به گفتوگو نشست.
حاج آقا لشگریان درباره با نخستین فرزند شهیدش میگوید: عبدالرضا روز 15 خردادماه 1342 همزمان با واقعه تبعید امام در تهران متولد شد. پسر ساکت و باهوشی بود و کودکیاش با سایر کودکان تفاوت داشت چون بسیار زودتر از دیگر هم سن و سالانش وارد عرصههای مبارزاتی با رژیم طاغوت شد.
کمی که بزرگتر شد آن زمان در پوشش هیئتی به نام «محبان الفاطمه» به آموزش نظامی دوستان و جوانانش در زیرزمین منزل میپرداخت. هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده بود.ه روزی چندین بسته کبریت خریده و به خانه آورد. بعد از گذشت چند روز حاج خانوم گفتند که کبریت نداریم. تعجب کرد. آن مقدار از کبریت برای مصرف یک سال کافی بود. پس از آن دخترم گفت که من میدانم چه بلایی سر کبریتها آمده است؛ عبدالرضا با دوستانش برای آنکه بمب دستساز بسازند باروت و گوگردهای سر کبریتها را تراشیدهاند.
میدانست بنیصدر خائن است
در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی عبدالرضا از نخستین افرادی بود که با بنیصدر مخالفت کرد. او خوب فهمیده بود که بنیصدر خائن است برای همین در میتینگی که در دانشگاه تهران برگزار شده بود در حالی که عکس امام در دستش بود با پوستری علیه بنیصدر توانسته بود خودش را به جلوی صف برساند و سپس این وسایل را بالای سرش برده بود. موافقان بنیصدر و جمعی از منافقان از دست او به شدت عصبانی شده بودند و او را زیر مشت و لگد گرفته بودند اما چون قد و هیکلش ریز بود از مهلکه گریخته بود.
حدودا 14 سال داشت که شهید بهشتی به او اجازه فعالیت و سخنرانی داده بود. عبدالرضا پسری فهمیده و آگاه به مسائل روز و نیازهای انقلاب بود و گاهی در نقش هماهنگکننده سخنرانیهای شهید بهشتی فعالیت داشت و خودش هم در بعضی مواقع در مسجد سخنرانی میکرد تا جوانان را نسبت به آن چه در پیرامونشان در حال شکل گرفتن است آگاه کند.
عبدالرضا از دوستان صمیمی شهید «حسن طهرانی مقدم» و برادرش بود. در جریان فعالیت و راهپیماییهای گروهک منافقین یک موتور تریل داشت که هر گاه منافقین راهپیمایی میکردند یا در جایی جمع میشدند به میان آنها میرفت و اجازه فعالیتهای منفی علیه انقلاب را به آنها نمیداد.
با آغاز جنگ در همان روزهای نخست به جبهه رفت در آنجا نیز با شجاعت به انجام کارهای خاصی پرداخت. مثلا در یکی از درگیریهایی که بین نیروهای ایرانی وعراقی درگرفته بود، عراقیها عقبنشینی کرده بودند و یک خودرو «ایفا» و بولدوزر از دشمن در منطقه باقی مانده بود. عراقیها مختصات و موقعیت این غنیمتها را میدانستند و برای همین هرگاه نیروهای ایرانی به آنجا میرفتند تا این دو غنیمت را به عقب بیاورند آن جا را مورد هدف قرار میدادند. اما عبدالرضا با زیرکی توانسته بود هر دو غنیمت را به عقب بیاورد. او همچنین با توجه به مهارتهایی که در جنگ آموخته بود در یک عملیات برون مرزی تا هفت کیلومتری بصره نفوذ کرده و پس از انجام مأموریتش به عقب بازگشته بود.
به فرمانده سپاه نون و پنیر و سبزی دادیم
یادم میآید در همان ایام آن زمان «مرتضی رضایی» فرمانده سپاه بود. روزی آقای رضایی همراه عبدالرضا به منزل ما آمدند. ماه رمضان بود. عبدالرضا از مادرش پرسیده بود که چیزی در خانه داریم که من دوستانم را برای افطار دعوت کنم؟ که مادرش گفته بود: بله. آن شب همراه با مرتضی رضایی آمدند و با نان و پنیر و سبزی ومقداری غذای ساده، بدون تشریفات از آنها پذیرایی کردیم.
مجید که یک سال کوچکتر از عبدالرضا بود به شوخی میگفت: فرمانده سپاه را آوردیم و با نان و پنیر از او میزبانی کردیم. هنوز هم که گاهی آقای رضایی را میبینم این خاطره را روایت میکند چرا که به دلیل تبلیغات منفی، مردم گمان میکردند که سپاهیان اعیانی غذا میخورند.
خنثی سازی 4500 مین
عبدالرضا دو روز پس از شکست حصر آبادان در سرپل «مارد» در پی انفجار مین در آبادان به شهادت رسید. او مسئول واحد تخریب و مین در آبادان بود و توانسته بود در مدت کوتاهی 4500 مین را خنثی کند. در جریان خنثیسازی یک مین سه زمانه به شهادت رسید و پیکرش قابل شناسایی نبود. قرار شد تا برادر بزرگش برای شناسایی به منطقه برود، اما پس از گذشت پنج روز موفق شدند پیکر او را شناسایی کنند. آن زمان من در ستاد جنگزدگان مشغول بودم. روزی مهندس میرسلیم پیش من آمد و گفت که حاضر شو باید برای تشییع پیکر یکی از دوستان عبدالرضا به بهشت زهرا (س) برویم. اما چون آن روز تعداد مراجعهکننده بالا بود من گفتم ابتدا باید کار این افراد را انجام بدهم بعد میآیم.کارها را انجام دادم و بعد به بهشت زهرا(س) رفتیم و متوجه شدم که عبدالرضا شهید شده است.
بخشی از دست نگاشته سردار شهید حسن طهرانیمقدم برای عبدالرضا
پس از شهادت عبدالرضا سردار شهید حسن طهرانی مقدم دست نوشتهای را در وصف او به نگارش در آورده بود که بخشی از آن را برایتان میخوانم. شهید حسن طهرانی مقدم که فرزندم را عبدی صدا میکرد نوشته است: « احساس حقارت و ضعفی که انسان در برخورد با چنین روحیههای ایثارگرانه و خاضعانهای در خود میبیند دقیقا ما را به یافتن شخصیت انسان در وادی منیتها سوق خواهد داد تا ما لحظهای به خود آئیم و این اسوه والگوها که جلوههای حرکت انبیاء و ائمه معصومین هستند به عنوان ذکر همیشه جلودار حرکتها و تصمیمگیرها پیش رو داشته باشیم.
و بلند نظری شهید که یکی از خصیصههای انفکاکناپذیر اوست و این را ما میتوانیم دقیقا در عملکردها و بینش او بیاییم. هنگامی که استکبار جهانی ناامید از حرکتهای جیرهخواران خود در داخل ناامید گشت دست نشانده مزدور خود را ترغیب به تجاوز به خاک اسلامی ما نمود، عبدی سراسیمه و بیمهابا خود را به مصاف کافران متجاوز رساند و از اینجا رشته سریع او آغاز شد پس از انجام عملیات در غرب به علت حساسیت خوزستان رهسپار جنوب گشت.
به علت استعداد و توان رزمی او با وجود سن کم مسئول واحد مهندسی مین و تخریب ستاد عملیات آبادان شد و با آموزش و جمعآوری میادین وسیع مین مقدمات حمله بزرگ ثامنالائمه که به دستور امام برای شکسته شدن حصر آبادان صورت گرفت فراهم کرد. در این هنگام عبدی در قالب بعد جدیدی قرار گرفت و با مسئولیت رهبری گروههای چریکی علمیات برونمرزی در داخل عمق خاک عراق و ضربات قاطع و مکررش دشمن مذبوح را به حقارت کشید.»
پس از شهادت عبدالرضا پسر دیگرم که مجید نام دارد درخواست کرد که به جبهه برود. مجید متولد 1343 بود و در سپاه فعالیت میکرد. پسر باهوش، هنرمند و نکتهسنجی بود. خط بسیار زیبایی داشت. وقتی که جنگ آغاز شد تقاضا کرد به جبهه برود اما مسئولین سپاه اجازه نمیدادند. او همزمان با فعالیتش در دانشگاه نیز الکترونیک میخواند. پا فشاری او برای حضور در جبهه در نهایت نتیجه داد.
خوابی که مجید را به جبهه کشاند
دلیل اصرارش برای حضور در جبهه نبرد نیز یک خواب بود. خواب دیده بود عبدالرضا در میدان ولیعصر بر اثر اصابت گلولهای به شهادت میرسد، هنگامی که خودش را به عبدالرضا میرساند، برادرش میگوید که نگذارد اسلحهام روی زمین بماند. مجید به همین دلیل به جبهه رفت. این خواب را درست زمانی دیده بود که فرزند بزرگم حمیدرضا میخواست خبر شهادت عبدالرضا را به او بدهد. برای همین مجید از قبل میدانست که برادرش به شهادت رسیده است. او به نقده رفت و با نام مستعار «محمدی» همراه با معارضین و مجاهدین کُرد و عراقی عملیاتهای برونمرزی و کارهای فرهنگی انجام میداد. مجید در این تصویر لباس آبی دارد و در کنار همرزمانش ایستاده است.
در جریان یکی از عملیاتها با یک مجاهد عراقی توانسته بودند هفت عراقی و خرابکار را دستگیر کنند و به عقب بیاورند. چون از راه کوهستان میآمدند اسرا شلوغ میکنند و او را از صخرهای به پایین میاندازند. همراه مجید توانسته بود دو تن از آنها را از پای درآورد و بعد به کمک مجید آمده بود. پیکر مجروح پسرم را به یکی از روستاهای اهل سنت منتقل میکنند اما به دلیل شدت جراحت به شهادت میرسد.
واکنش مادر به شهادت مجید
آن موقع من و همسرم در سفر حج بودبم. به همراهانمان خبر شهادت مجید را اعلام کرده بودند. اما ما نمیدانستیم. در چادری که اسکان داشتیم یک شب گفتند که میخواهند برای شهید مورد نظر دعا بخوانند و یک حج مستحبی بجا آورند. من از رفتار غیر عادی دیگران نسبت به خودم متوجه شده بودم که باید یکی دیگر از فرزندانم به شهادت رسیده باشد.
تا اینکه خبر را به من دادند و قرار شد به تهران بازگردیم اما من به مادر بچهها چیزی نگفتم. فردای آن روز از حج به تهران بازگشتیم. در فرودگاه از پشت بلندگو صدا کردند که خانواده شهید لشگریان به اطلاعات مراجعه کنند. ما به آنجا رفتیم و از همسرم پرسیدم: اگر متوجه بشوی یکی دیگر از فرزندانمان شهید شده است چه میکنی؟ حاج خانم گفت: «شکر خدا میکنم.» پس گفتم که مجیدمان نیز شهید شد.
نوری که بر پیکر «کاک مجید» بارید
زمانی که قرار بود پیکر مجید را تشییع و به خاک بسپارند گروهی از اهل سنت با مینیبوس به منزل ما آمده بودند و با جدیت تأکید داشتند که باید مجید در روستای آنها در نقده خاک شود. آنها میگفتند که «کاک مجید» شهید ما است و باید در کنار ما باشد. من دلیل این کارشان را نمیدانستم تا اینکه برایم گفتند شبی که مجید را پس از جراحت به روستای آنها منتقل کرده بودند و به شهادت رسیده بود محلی که پیکرش در آنجا قرار داشت به شکل خاصی نورباران میشد. آنها این را میگفتند و معتقد بودند که این مسأله باید دلیلی بر کرامت فرزندم باشد.
روایت پیر زن از مجید
در همان روز یکی از پیر زنهای محل به شدت برای مجید بیقراری میکرد به گونهای که برخیها گمان میکردند او مادر مجید است تا اینکه خودش تعریف کرد که در زمانی استخوان پایش میشکند، مجید بدون اینکه کسی متوجه شود ماهها به او رسیدگی میکرد و کارهایش را انجام میداد. خدمت مجید آنچنان بر روی این پیر زن تاثیر گذار بود که هیچگاه نتوانسته بود آن را فراموش کند.
حضور رهبری در منزل شهیدان لشگریان
بهترین لحظه زندگی من زمانی است که مقام معظم رهبری به دیدار ما در منزلمان آمدند. اولین روز بهمن ماه سال گذشته بود که ایشان در خانه ما حضور یافتند. چند روز قبل از اینکه ایشان تشریف بیاورند به ما خبر داده بودند که قرار است رئیس بنیاد شهید به دیدارمان بیاید و از ما خواستند که همه اعضای خانواده در منزل باشیم. اما چون همزمان با سالروز وفات حضرت معصومه بود، همسرم میخواست به قم برود ولی مجدد اصرار کردند که حاج خانوم نیز در خانه باشند.
من چون تصور میکردم که قرار است رئیس بنیاد شهید بیاید چند مورد را یادداشت کرده بودم تا به ایشان منتقل کنم اما پس از اینکه زنگ منزلمان به صدا درآمد مقام معظم رهبری در سادگی و بدون تشریفات به خانه آمدند من حیرت زده بودم و تمام حرفهایی را که میخواستم بزنم را فراموش کردم. لحظه شگفتانگیزی بود و بسیار خوشحال شده بودم. ایشان یک جلد قرآن را برایمان دست نویس کرده و به ما هدیه دادند.
ای کاش مردم ما قدر چنین رهبری را بدانند، ناشکری نکنند. بیشک اینکه اکنون امنیت در کشور حاکم است به دلیل تدبیرهای ایشان و از جان گذشتگی شهدا است.
در فرودگاه از پشت بلندگو صدا کردند که خانواده شهید لشگریان به اطلاعات مراجعه کنند. ما به آنجا رفتیم و از همسرم پرسیدم: اگر متوجه بشوی یکی دیگر از فرزندانمان شهید شده است، چه میکنی؟ حاجخانم گفت: «شکر خدا میکنم» پس گفتم که مجیدمان نیز شهید شد.
منبع: ایسنا