سحرگاه روز سه شنبه چهارم مرداد 1367، تنگه ی چهرزبر آرام بود؛ اما همه می دانستند که این سکوت، مقدمه ی یک طوفان خونین است. رزمندگانی که خود را به تنگه رسانده بودند، بر روی ارتفاعات دو سمت جاده و نیز پشت خاکریزی که بر روی جاده احداث شده بود جای گرفته بودند. همه چشم ها به سیاهی جاده بود. هیچ کس جز خدا نمی دانست که چه خواهد شد. هر چه قدر که رزمندگان در اشتیاق رویارویی با منافقین و سرکوب آنان آرام و قرار نداشتند، در اندیشه ی فرماندهان مستقر در منطقه، امواج نگرانی در جریان بود و فقط یک چیز به آنان آرامش می داد و آن یاری خداوند و امدادهای غیبی او بود. دعاهای مخلصانه ی امام و مادران دل شکسته ی شهدا. آری خدا نمی گذارد که ثمره ی آن همه خون های پاک و خون دل خوردن های سوزناک، به وسیله ی گروهی بوالهوس بر باد رود.
ناگهان همهمه ای در میان نیروها جریان یافت؛ آری، آمدند؛ سپاه ابرهه ای که قصد انهدام کعبه ی ایمان را داشت. ابتدا تانک ها و توپ ها، ارتفاعات اطراف تنگه را زیر آتش گرفتند و متقابلا رزمندگان اسلام با آتش شدید سلاح های سبک ستون منافقین را هدف گرفتند. بعد از چند دقیقه ستون از حرکت ایستاد. لحظه های حساسی بود. اگر آنها از تنگه می گذشتند آن می شد که می خواستند. غلام رضا یزدانی در خاطراتش می نویسد:
«یک خودروی استیشن سپردار به رانندگی یک دختر که در پیشاپیش ستون در حال حرکت بود، چند بار به سرعت به طرف خاک ریز آمد که احتمالا به منظور روحیه دادن نیروهایش این کار را کرد؛ ولی هر بار با شدت آتش تیربارها متوقف شد. در آخرین دفعه با سرعت به جلو آمد و با شدت خودروی خود را به خط زد که در برخورد با خاکریز چون سرعتش زیاد بود به هوا رفت و وارونه روی کف خیابان افتاد و 2 نفر از سرنشینان آن کشته شدند. یکی دو نفر هم از آن خارج و فرار کردند. بلافاصله چند نفر از نیروهای در خط، به سرعت به طرف خودرو رفته و تعدادی سلاح و بی سیم و مقدار زیادی نقشه و مدارک که در داخل ساک های مخصوص بود از ماشین بیرون آوردند و تحویل دادند. در بین این مدارک که بلافاصله آن ها را بررسی کردیم، مدارک جالبی پیدا شد؛ از جمله یک دفترچه حاوی اسامی، تلفن و آدرس تعداد زیادی از عوامل داخلی منافقین بود که در شهرهای مسیر حمله آن ها در داخل کشور، از جمله کرمانشاه، همدان، قزوین، تهران و مشهد و شیراز با آن ها هم کاری داشتند.»
هوا روشن تر شد. نیروهای عقب مانده ی منافقین نیز به ستون متوقف شده، ملحق شدند. حالا یک ستون به طول 4 کیلومتر، مسلح به توپ، تانک، نفربر، تفنگ 106، خودروهای سنگین حامل مهمات و سایر ادوات نظامی و لجستیکی، تمام جاده های دشت حسن آباد را پوشانده بود.
و اکنون منافقین بیگانه پرست، بایستی تاوان جسارت و گستاخی خود را می دادند. همه در تکاپوی نبرد بودند که ناگهان صدای امید بخش هلی کوپترهای هوانیروز همه ی نگاه ها را به آسمان دوخت. خلبانان شجاع هوانیروز که افتخار آفرینی خود را در ابتدای جنگ تحمیلی با شهیدان کشوری و شیرودی آغاز کرده بودند اکنون آمده بودند تا حماسه ای دیگر بیافرینند. سرهنگ خلبان نامدارفر از آن روز به یاد ماندنی خاطره ای دارد:
«تیمسار صیاد شیرازی به طرف هلی کوپتر آمد و پس از احوالپرسی از من خواست که یک تیم آتش کبرا را از پایگاه بخواهم و پرواز را آغاز کنیم. هم زمان با ما که از پادگان امام حسین(ع) بلند شدیم، یک تیم آتش از پایگاه کرمانشاه بلند شد و در مسیر اسلام آباد به هم ملحق شده و به طرف محلی که تیمسار صیاد شیرازی دستور داده بود پرواز کردیم.
در طول پرواز، تیمسار شیرازی از من خواست هر وقت به گردنه ی چهارزبر رسیدیم به ایشان اطلاع بدهم. به محض رسیدن، گردنه ی چهارزبر را به تیمسار شیرازی نشان دادم. ایشان بی درنگ گفت: «بع ارتفاعات نزدیک نشوید و به سمت چپ بروید!»
بی خبر از وضع گردنه چهارزبر، بلافاصله به سمت چپ گرفته و ده کیلومتر به سمت چپ رفتم تا به ماهی دشت رسیدیم. در آنجا متوجه شدم ترافیک سنگینی در جاده است و خودروهای زیادی در حال تردد می باشند. بلافاصله مساله را به تیمسار صیاد شیرازی اعلام کردم و ایشان پس از بررسی جاده از من خواست به تیم آتش دستور بدهم تمام خودروهای جاده را بزنند.
من به خیال این که مردم عادی در آن جاده تردد می کنند، گفتم:«تیمسار آخه این ها مردم عادی اند، ما که نباید مردم عادی را ...»
تیمسار با عصبانیت وسط حرف من پرید و گفت:«اینها منافقین هستند. من به عنوان نماینده ی حضرت امام به شما دستور می دهم که آتش کنید و همه ی این خودروها را منهدم کنید.»
با شنیدن این جمله از تیمسار شیرازی، بلافاصله از تیم آتش خواستم تمام خودروهای روی جاده را هدف قرار دهند. یکی از خلبانان کبرا هم که موضوع را نمی دانست، گفت:«آخه این ها مردم عادی اند.»
در حین این که برای خلبانان توضیح می دادم، به خودروهای روی جاده نزدیکتر شده بودیم. ناگهان آنها شروع به تیراندازی به طرف ما کردند و آتش خمپاره و و پدافند خود را به طرف ما ریختند. با دیدن این وضع نه تنها من، بلکه هلی کوپترهای کبرا هم متوجه موضوع شدند و پی بردند که نیروهای دشمن در این لباس، پیش روی نموده اند.
بلافاصله آتش کینه ی هوانیروز قهرمان، بخشی از آنها را به کام خود کشید و پس از پایان مهمات، هلی کوپترهای کبرا به پایگاه برگشته و با 4 تیم آتش، مجددا وارد عمل شدیم.»
رزمندگان اسلام به اولین هدف خود که متوقف ساختن نیروهای منافقن بود، رسیده بودند.
عصر همان روز جلسه ای در محل قرارگاه رمضان در کرمانشاه با حضور حجه الاسلام و المسلمین هاشمی رفسنجانی تشکیل شد. در آن جلسه، طرح عملیات سنگین علیه منافقین بررسی شد. یگان هایی از سپاه از جمله لشکر تازه تاسیس ولی امر(عج)، لشکر 27 محمدرسول الله(ص)، تیپ نبی اکرم(ص) و تیپ مسلم این عقیل، مسئولیت نبردهای زمینی و نیروهای هوایی و هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی، پوشش هوایی عملیات را عهده دار شدند.
در آن روز هواپیماهای عراقی مرتب، شهر کرمانشاه را بمباران می کردند تا از سازماندهی نیروهای رزمنده ی ایرانی جلوگیری کنند. صدای شکستن دیوار صوتی توسط هواپیماهای عراقی، جلسه ی مذکور را برای مدتی متوقف کرد.
هنوز آفتاب روز پنجم مردادماه طلوع نکرده بود که دو فروند فانتوم اف-4 نروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی از خطوط رزمندگان عبور کرده و ستون متوقف شده ی منافقین را به شدت بمباران کردند. در یک لحظه، ستون های دود و آتش از جبهه منافقین و غریو الله اکبر از بلندی های چهرزبر، به آسمان رفت. بمباران چنان دقیق و موثر صورت گرفته بود که تمام سازمان نظامی منافقین از هم فرو پاشید. چند لحظه بعد، جنگنده های کبرای هوانیروز، از چپ و راست، انبوه نفرات و تجهیزات دشمن را مورد حمله قرار دادند.
«نوبت به من رسیده بود. دعایی را زیر لب خوانده و شیرجه را شروع کردم. وسط جاده را نشانه گرفته و دو راکت شلیک کردم. انفجارها یکی بعد از دیگری قوت قلبی به من داد و جلوتر رفتم و بعد از پرتاب دو راکت دیگر، به سمت چپ پرخیدم و هلی کوپتر را از منطقه ی آتش دشمن دور کردم. بعد از این که دور زدنم را تکمیل کردم، نتیجه ی آتش هلی کوپترها را دیدم. خدا کمکم کرده بود و هدف ها را درست نشانه رفته بودم.
نگاهم به جهنم سوزان منافقین بود که صدای خلبان تیمسار عمو به گوشم رسید:«عالی بود. بچه ها یک بار دیگر.»
«بر روی گردنه چهارزبر رسیده بودم. شلیک دیوانه وار منافقین به سمت ما ادامه داشت. گاهی از روی استیصال با گلوله تانک، ما را هدف قرار می دادند، اما خدا پشت و پناه مان بود و آنها به هیچ وجه نمی توانستند گزندی به ما برسانند. تنگه در آتش و دود غرق بود و دید ما را نسبت به هدف ها کم کرده بود؛ ما از کوچک ترین نشانه ای کمک می گرفتیم و هر آن چه در زیر پای مان قرار داشت، به خاکستر تبدیل می کردیم.»
عملیات «مرصاد» با رمز «یا علی بن ابی طالب» آغاز شده بود. علاوه بر لشکر ولی امر(عج) که در محور چهار زبر درگیر بود، در محور اسلام آباد، تیپ نبی اکرم(ص) متشکل از 3 گردان از پاسداران کرمانشاه و تیپ مسلم بن عقیل (پاسدارن سومار) به سرعت وارد اسلام آباد شدند. پیشاپیش آنان یک گردان از پاسداران اسلام آباد که به شهر آشنایی کافی داشتند، به شهر نفوذ کرده و سازمان قوای منافقین را بر هم زدند.
در محور جاده ی قلاجه نیز نیروهای لشکر 27 محمد رسول الله(ص) از سه راهی غرب اسلام آباد وارد نبرد شدند.
آنها منافقین را دور زده و تلفات سنگینی از آنها گرفتند.
دیگر راه برای فرار منافقین بسته شده بود و نزدیک به پنج هزار نیروی متجاوز در محاصره ی تنگ رزمندگان گرفتار شده بودند.
در این میان حوادث جالب و به یادماندنی نیز رخ می داد که ضمنا متاثر کننده نیز بود:
«ساعت 10 صبح بود که بچه های لشکر، یک دختر همشهری خودمان را که در میان منافقین بود، اسیر کردند. اتفاق عجیبی بود. زمانی که ماشاءالله بازگیر که از نیروهای گردان ادوات لشکر 57 ابوالفضل بود، برای پاکسازی ساختمان کارخانه ی آرد نزدیک سه راه اسلام آباد می رود، یکی از منافقین به سمت او تیراندازی می کند. او هم که یک قبضه ی مسلسل دوشکا بر روی خودروی تویوتا داشته ساختمان را زیر آتش می گیرد. بازگیر وارد ساختمان می شود. یکی از منافقین او را به اسم صدا می زند که «ماشاءالله! منم صبا. تیراندازی نکنید. من اسیر شما هستم.»
جریان از این قرار بود که بازگیر و صبا در شهر پلدختر قبلا همسایه بودند و کاملا همدیگر را می شناختند؛ اما با گذشت زمان یکی راه انقلاب می گیرد و دیگری راه ضد انقلاب. شوهر صبا هم در همین عملیات کشته شده بود.
ساعت 11 صبح بود که صبا را وارد اردوگاه کردند. از ناجیه ی دست و کتف و پای چپ مجروح بود؛ اما جراحت عمیقی نداشت. او را بازجویی کردم. نیروی توپخانه بود و روی توپ 122 میلی متری کار می کرد. وظیفه اش گلوله بیار توپ بود. از وضع خانواده اش سوال کردم. گفت که در این عملیات خودم، برادرم و شوهرم شرکت داشتیم و حالا از وضعیت آنها هیچ خبری ندارم. هر 3 نفرمان در گردان مجزا خدمت می کردیم. گفت که یک بچه ی چند ماهه دارم و تعدادی از زنان سازمان مسئول نگه داری بچه ها در عراق هستند.»
عملیات مرصاد دو روز بعد هم ادامه یافت تا این که منطقه به کلی از لوث وجود منافقین پاک سازی شد.
در این عملیات بیش از 1600 تن از منافقین کشته و بیش از 1000 نفر از آن به اسارت در آمدند. در میان کشته شدگان و نیز اسیران، چهره ی کادرهای اصلی و فرماندهان تیپ هم به چشم می خوردند. بالغ بر هشتاد درصد امکانات و تجهیزات آنان نیز به کلی منهدم و تعدادی نیز به غنیمت رزمندگان درآمد و فقط تعداد کمی از آنها به عقب منتقل شدند.