گروه جهاد و مقاومت مشرق - 13 سال زندگی عاشقانه همه سهم او از سید حکیم بود. همسری که در کنار او بودن به غیر از صمیمیت و زیبایی عشق، تجربه یک زندگی سراسر جهادی و حرکت بر مسیر خط مقاومت اسلامی را با خود به همراه داشت. همسر سید حکیم در مسیر همراهی یکی از بزرگترین مردان میدان جهاد فاطمیون آبدیده شده بود و حالا با صبری که از توسل به حضرت زینب(س) نشأت میگیرد از ویژگیهای همسرش میگوید.
سردار شهید سید حسن حسینی با نام جهادی سید حکیم، یکی از فرماندهان ارشد و از بنیانگذاران لشکر فاطمیون بود که به عنوان فرمانده تیپ دوم لشکر سرافراز فاطمیون ایفای وظیفه میکرد، او در مدت کوتاهی توانست به عنوان یک فرمانده خستگی ناپذیر میدانی خودش را در میان رزمندهها تثبیت کند. سردار دلاور فاطمیون شهید سیدحکیم در ابتدای امر مسئولیت فرماندهی یگان اطلاعات و عملیات فاطمیون را از سوی فرمانده دلاور فاطمی، سردارشهید ابوحامد عهده دار شد. نیروهایی که با سیدحکیم کار کردند و آموزش دیدند هر کدام بعدها توانستند فعالیتهای عمدهای را در فاطمیون سازماندهی کنند.
او در جبهات غوطه شرقی، حران، احمدیه، زمانیه، خیبرها(از یک تا )10، دیر سلمان، دیر ترکمان، سیلو، حجیره، حماء، ادلب، تل شهید و تل خطاب بخوبی فرماندهی میدانی میکرد و در اکثریت عملیاتها پیروز بود. او بعدها از طرف ابوحامد به حماء اعزام شد و فرماندهی تیپ دوم لشکر فاطمیون را پذیرفت. گفتگوی تفصیلی با زهرا حسینی همسر شهید این شهید والامقام در ادامه میآید:
* از ماجرای آشنایی و ازدواج با سید حکیم بگویید.
خیلی کم سن و سال بودم که از طریق یکی از اقوام، با هم آشنا شدیم. بعد از این که مرتبه اول پدر و مادر بزرگوار همسرم به اتفاق ایشان به منزل ما آمدند، به ما گفتند که:«بیایید همدیگر را ببینید» دور هم بودیم، پدر و مادر ایشان و پدر و مادر من هم بودند که صحبت کردیم و یک دیدن بود. عقد کردنمان هم خیلی سریع بعد از آشنایی اتفاق افتاد. بعد از این که عقد کردیم، همسرم گفت:«شما در زندگی چیزی از من نمی خواهی؟مالی چیزی نمی خواهی؟ می بینی که من چیزی ندارم.» با همان سن کم گفتم:«نه». با همان سن بچگی، عقدمان کردند. وقتی عروسی کردیم سنم تقریبا 14 سال و چند ماه بود.
* از خاطرات دوران عقد بگویید. سید حکیم را در این مدت چگونه مردی شناختید؟
در دوره عقد تقریبا یک روز آمد و گفت:«میخواهم جایی بروم، مثلا یک مسافرت خیلی دور که کمی خطر دارد،» من هم چون سنم خیلی کم بود که بخواهم این چیزها را درک کنم یا بفهمم، پرسیدم:«یعنی چه یک مسافرت خیلی دور با خطر؟ ما تازه اول آشنایی مان است.» گفت:«ان شاءالله که خیر است، ان شاءالله که چیز خطرناکی نیست، ولی باز هم گفتم که بدانی» چون سن هر دو خیلی کم بود، بدون این که به کسی اطلاع دهیم، گفتم باشد، رضایت دادم و ایشان رفت. بعد از رفتن همسرم از فامیل خیلی کنایه شنیدم. برایم مهم نبود که چه می گویند چون ایشان، حرفهای قشنگی زده بود و همیشه وقتی به حرفهایش فکر میکردم اصلا برایم حرفهای دیگران مهم نبود. آن موقع مثل الان نبود که با ایشان ارتباط داشته و از حالشان جویا باشیم. تا یک سال بعد که برگشت، من به هیچ عنوان خبری از ایشان نداشتم. دو ماه بعد از بازگشتش مراسم ازدواجمان را برگزار کردیم.
همسرم 17 ساله بوده که به سپاه حضرت محمد(ص) رفته و بعد ما با هم آشنا شدیم. من 13 سالم و ایشان 17 ساله بود. بعد از یک سال از سفری که رفت و برگشت، او 18 ساله و من 14 ساله شده بودم. در اوج بچگی با هم ازدواج کردیم. لطف پروردگار بود که زندگی شیرینی داشته باشیم. با این که خدا فرزندی به ما عنایت نکرد، ولی از شیرینی زندگیام، چیزی کم نشد.
* بعد از مراسم ازدواج باز هم به جبهه رفت؟
نه؛ بنا به دلائلی دیگر نرفت. وقتی از آنجا برگشته بود، از زمانی که در اسارت بود و رنجها و اذیت شدنهایی که تحمل کرده بود، تعریف می کرد. اینطوری بگویم که از همان سن بچگی و نوجوانی خیلی عاشق جبهه، دین و ایمان بود و ایمان محکمی داشت. افراد هم سن ایشان که نوجوان بوده، به فکر خوش گذرانی هستند، ولی ایشان با حرفهای قشنگی که میزد و با فکر و روحیه جهادی که داشت، خیلی عالی بود. الان که فکر می کنم باید به ذره ذره زندگیم افتخار کنم که کنار ایشان زندگی کردم و واقعا لذت بردم. وقتی جوانی در این سن، تشکیل زندگی میدهد، آینده را خیلی بهتر از من دیده است. ایشان در سن 18 سالگی میدانست که چه کار کند. به نظر من عقل و فهم او خیلی بزرگتر از سنش بود. بعد از برگشت از آن سفر به زندگی معمولی خود ادامه دادیم. ولی دوباره برای رفتن به لبنان با داماد بزرگ خانواده پیگیریهایی کرده بودند که ما اطلاعی نداشتیم که بعدها این موضوع را به ما گفت.
* همسرتان بعد از برگشت از سپاه حضرت محمد(ص) و تا زمان رفتن به سوریه به چه کاری مشغول بود؟
ایشان مقنی (چاه کن) بود.
*شرایط زندگی با این نوع کار، سخت نبود؟
نه چرا سخت باشد؟ مهم این است که همسرت را دوست داشته باشی، وقتی زن و شوهر همدیگر را دوست داشته باشند، دیگر نوع شغل، سرمایه و این که کجا زندگی میکنند، مهم نیست. این وسط، عشق است که مهم بوده و من و سید حکیم طوری عاشق هم بودیم که شغل و وضعیت مالی برایمان مهم نبود. البته الحمدالله ما هیچ مشکل مالی نداشتیم. برخی ها میگفتند که: «کسانی که به سوریه میروند مشکل مالی یا مدرک دارند.» ما خدا را شکر هیچ مشکلی نداشتیم. الان 8 سال است که اقامت ایران را داریم و مشکل مدرک نداشتیم. شوهرم مقنی بود و اگر اینجا به کارش ادامه می داد خیلی بیشتر از پولی که آنجا می دادند، درآمد داشت. من عاشق سید بودم و اصلا شغل ایشان برایم مهم نبود. مقنی درآمد خیلی بالایی دارد و درآمدش از خیلی کارهای دیگر مثل بنایی یا کارگر معمولی بیشتر است ولی واقعا سخت است.
هیچ وقت، زندگیمان رنگ عادت نگرفت
* بحث رفتن به سوریه از چه زمانی پیش آمد؟
عید سال 92 سید یک جور دیگری شده بود. هر زن، شوهر خود را می شناسد. عید که گذشت، گفت:«شما برو خانه مادرت، من هم میآیم.» بعد من را فرستاد خانه مادرم که الان ساکن قزوین هستند. طی یک ماهی که آنجا بودم، سید کارهایش را انجام میداد. وقتی سید آمد، من نمیدانستم که می خواهد به سوریه برود. وقتی آمد، حرفهای خیلی زیبایی گفت و کلیپهایی نشان داد. در مورد اسارت حضرت زینب(س) حرفهای قانع کننده خوبی میزد که اصلا خیلی تعجب آور بود و گفت که:«می خواهم برای دفاع از بی بی حضرت زینب(س) به سوریه بروم.»
میگفت: نباید سربار حضرت باشیم، باید سربازش باشیم
* شما را چطور راضی کرد؟
کلیپ «به طاها به یاسین» را خیلی دوست داشت. وقتی این را گوش میداد اشک از چشمانش جاری میشد و میگفت:«ما نباید سربار حضرت باشیم، باید سربازش باشیم.» این کلیپ را همیشه با هندزفری گوش می داد و مقدمه چینی بود تا ما را مطلع کند که کجا میخواهد برود و چه کار می خواهد انجام دهد. تا این که یک روز مستقیم گفت:«می خواهم برای دفاع به سوریه بروم.» اول برایم خیلی سخت بود. برای همسر خیلی سخت است و من و سید حکیم واقعا عاشق هم بودیم. شاید بعضی از زنها و شوهرها که همدیگر را دوست دارند، به زندگی کردن با هم عادت کرده باشند، ولی کسانی که عاشق هم هستند، خیلی فرق میکند.
اوایل که بچه تر بودم و آشنایی کمتری با سید داشتم، یک طور دیگری بود، ولی الان خیلی فرق میکند. ما 13 سال با هم زندگی کردیم. با این که در آن زمان خیلی برایم سخت بود ولی این اواخر بزرگتر، فهمیدهتر و دنیا دیدهتر شده بودیم. میدانستیم جنگ چه جوری هست. بالاخره مخالفت کردم، اول خیلی سخت و با گریه، التماس و هر نحوی که بود میخواستم او را از رفتن منصرف کنم. بعد گفت:«ببین من میخواهم بروم، یکی دو ماه میروم و برمیگردم،» گفتم:«قول میدهی که دیگر نروی؟» که گفت: «من این قول را به تو نمیدهم، به خاطر این که به حضرت زینب(س) قول دادهام که تا زنده هستم، از حرم دفاع کنم.» با حرفهای قشنگش یک جوری من را راضی و قانع کرد که واقعا کم کم راضی شدم.
* از مجروحیتش بگویید.
اولین بار وقتی رفت، 40 یا 45 روز آنجا بود و من مشهد بودم که تماس گرفت و گفت:«بیا تهران» مجروح شده و برگشته بود. پاسپورتش دست خودم بود. به من گفت که:«پاسپورت را بیاور تهران، قبل از این که به مشهد بیایم، میخواهم حسابی با هم دور بزنیم.» من هم خیلی خوشحال بودم و سر از پا نمیشناختم. به هر حال برای اولین مرتبه بود که رفته بود و برایم سخت بود. به خودم گفتم که به زیارت بی بی معصومه و جمکران میرویم. به خانه مادرم رفتم که به من گفت:«من تهران هستم تو برو خانه مادرت، من آنجا میآیم.»
شب که شد تماس گرفت و گفت:«من در سوریه تصادف کوچکی کردم و دستم خراش برداشته است، فردا با مادرت بیا» با خودم گفتم که نه تصادف نیست، مگر آنجا چه جوری است که به خاطر یک خراش برگرداندهاند. گفتم:«همین الان میخواهم تو را ببینم،» که گفت:«الان بیایی تو را، راه نمیدهند، صبح بیا.» خدا میداند چه جوری صبح شد. صبح با مادرم میخواستیم به بیمارستان برویم که تماس گرفت و گفت:«نمیخواهد به بیمارستان بیایید، بیا میدان آزادی و مدارکم را بده، من را میبینی و خیالت راحت میشود.»
گلولهای که سینهاش را درید؛ به یادگار برایم گذاشت
من هر لحظه میگفتم که سید بیایید یا یک دست یا پایش نیست. وقتی از ماشین پیاده شد به تنها چیزی که نگاه کردم، دست و پایش بود. خدا را هزار مرتبه شکر کردم سالم است. حواسم نبود که بپرسم چی شده و خراشی که گفتی کو؟ وقتی دیدم که سالم است انگار دنیا را به من دادند. گفتم:« چی شده؟»گفت:«یک تصادف کوچک کردم» که گفتم:«نه» بعد روی سینه اش و جایی که گلوله خورده بود را نشان داد و گفت:«ببین یک ترکش خیلی کوچک در بدنم است و به بیمارستان برمی گردم، تو هم برو خانه مادرت.» هر چه التماس کردم و گفتم:«می خواهم پیش تو بمانم» گفت:«من سرپا هستم و حالم خوب است.» ولی چهره اش خیلی زرد، رنگ پریده و بدنش لاغر شده بود. دوستانش تعریف می کردند که:«از سید حکیم خیلی خون رفته و خونی در بدنش نمانده بود و با چند واحد خون توانسته سرپا شود.»
دوباره برگشتم که با هر دلیلی بود من را قانع کرد که برگردم. وقتی با خودم فکر می کردم که دست و پایش سالم است و یک ترکش که چیزی نیست، خدا را شکر می کردم. با مادرم به خانه برگشتم. گفته بودم که:«هر جوری شده فردا صبح به بیمارستان می آیم.» که گفت:«باشه.» صبح فردا رفتم بیمارستان و گفتم:«کجا هستی که نمی آیی؟» آنجا به من گفت:«این ترکش نیست و در بدنم گلوله است.» گلوله خوردنش برای من که خیلی سید را دوست داشتم و حاضر به دیدن حتی سردردش نبودم، سخت بود. گفت:«شما برو، فردا حتما بیا.» بعد از این که مرخص شد به مدت یک هفته در خانه مادرم بودم و بعد به مشهد برگشتیم. یادم است که در راه برگشت به مشهد، با هر دست اندازی که اتوبوس روی آن میرفت، چهرهاش یک طوری میشد و با درد شدیدی که داشت، هیچ حرفی نمیزد. هیچ وقت از دردهایش نگفت.
این سری که سید آمد، وقت عملش برای بیرن آوردن گلوله از بدنش، مصادف با تولد امام رضا(ع) شده بود. با ماشین به بیمارستان می رفتیم. در راه از رادیو شنیدم که همه دارند به هم ولادت را تبریک میگویند. من و سید هم به تنهایی داشتیم برای عمل میرفتیم. آنجا خیلی گریه کردم و گفتم:«یا امام رضا(ع) همه دارند به هم تبریک میگویند ولی سید من را، امروز میخواهند زیر تیغ جراحی ببرند.» خیلی برایم سخت بود. سید من را دلداری میداد، میخندید و من را مسخره می کرد و می گفت:«این را ببین، من میخواهم زیر تیغ بروم» خیلی شوخ طبع بود. عمل جراحی چهار ساعت طول کشید. من پشت درب اتاق عمل نشسته، زار میزدم و منتظرش بودم. وقتی ایشان را از اتاق عمل بیرون آوردند، دیدم گلوله ای را در دستش محکم گرفته است. دکتر خندید و گفت:«خانم حسینی وقتی سید به هوش آمد، اولین چیزی که از ما خواست این گلوله بود و گفت که این برای همسرم هدیه است و آن را حتما به من بدهید.» قبل از این که به اتاق برسد، گلوله را به من داد و گفت:«این کادویی است که قول داده بودم، این همان سوغاتی است که قولش را داده بودم.» من گلوله را به عنوان تنها یادگاری از سید در چفیهاش گذاشتم.
میگفت: آنهایی که میگویند ما به خاطر پول میرویم، روزی افتخار میکنند عضو فاطمیون باشند
* چقدر طول کشید تا دوباره به منطقه برگردد؟
حتی طول درمانش تکمیل نشده و یک ماه از آن مانده بود که دوباره به منطقه بازگشت. حدود 62 روز تجویز استراحت داشت، چون دست و کتفش خیلی آسیب دیده بود اما بعد از یک ماه برگشت و من را هم راضی کرد. هر وقت می رفت منطقه، اول رضایت من را میگرفت و بعد میرفت.
* قضاوت مردم درباره حضور همسرتان در سوریه و شرکت در این جهاد چه بود؟
برایم خیلی سخت بود. خیلی کنایه و حرفها شنیدم. یک روز با مادر شهید رفتیم منزل یک بنده خدایی که به ما به تمسخر میگفت:«خیلی پول می دهند، نه؟ ماهی 100 میلیون، یک ویلا که دم در آن یک ماشین پارک است، به شما میدهند.» که من هم گفتم:«به هر کسی از فامیلهایتان که پول لازم دارد بگویید بیاید» اول یک جور خاصی نگاه کرد و بعد گفت:«مسخرهام میکنی؟» گفتم:«حرف مسخرهای میزنید که کلام مسخره میشنوید، یعنی چه که به خاطر پول میروند؟ اگر دنیا را هم به اینها بدهی ولی خودشان نباشند، میخواهند چه کار کنند؟ آیا شما حاضر هستید بروید؟»
بعدها هم با این جور حرفها مواجه شدیم. وقتی به سید این حرفها را میگفتم که این حرف ها اذیت میکند و خیلی سخت و سنگین است، می گفت:«هیچ وقت با این حرفها دلتان نلرزد، چون آنهایی که میدانند ما چه کار میکنیم، میدانند؛ دیگر چه نیازی نیست که بقیه بدانند؟ پشت سر رسول الله(ص) و حضرت علی(ع) هم مردم حرف میزدند، ما که چیزی نیستیم، بگذار بگویند. همین هایی که میگویند مدافعان حرم، به خاطر پول میروند یک روزی میرسد که خودشان هم میروند و کسانی که هم که میترسند و به جنگ نمیروند، به جایی میرسند که افتخار می کنند عضو فاطمیون باشند.»
* البته وقتی فردی داوطلبانه حاضر می شود که زندگی و اهل و عیال و شغلش را رها کند و به جبهه های مقاومت بپیوندد، طبیعی است که برای گذران زندگی آن هایی که مسئول هستند حالا در سوریه یا در عراق چیزی به عنوان حقوق برای رزمنده ها در نظر بگیرند. زمان جنگ تحمیلی خود ایران هم همین بود. حقوق مختصری داده می شد. حالا فردی تصمیم می گیرد به هر دلیلی به مقابله با دشمن برود، دلیل نمی شود که خانواده اش به سختی بیش از حد بیافتند و به نظرم این مسائل در همه جای دنیا هم مرسوم است. با دلتنگی نبودنهای ایشان چه میکردید؟
سید حکیم به ازای هر دو ماهی که سوریه بود، 15 تا 20 روز هم اینجا بود تا شهادت ابوحامد که سه ماه رفت آنجا. 6 روز برگشت و بعد گفت:«من باید بروم،» گفتم:«سید سه ماه آنجا بودی، 6 روز سهم من است؟» گفت:«به دلایلی نمیشود» و بعد رفت. این مرتبه بعد از دو ماه و نیم برگشت و یک هفته اینجا ماند. گفتم:«دفعه قبل، 6 روز ماندی، خب حداقل 10 یا 15 روز بمان، من هم سهمی از تو در زندگیام دارم.» که گفت:«دفعه دیگر که آمدم بیشتر از این میمانم.» خیلی سخت بود، باید تحمل می کردم. پدر و مادر سید مثل کوه پشت سر ما بودند و هیچ مشکلی نداشتیم. تنها مشکل، تنهایی و دلتنگی بود که این هم در برابر مصائب حضرت زینب(س) خیلی کوچک است.
*میدانستید که یکی از فرماندهان فاطمیون است؟
بعضی وقتها که از او میپرسیدم:«آنجا چه کار میکنی؟ اطرافیان میگویند که تو آنجا فرمانده هستی» میگفت:«فرمانده کجا بود؟ اگر خیلی لیاقت داشته باشم دوست دارم که کفش بچه ها را واکس بزنم، برایشان چای بریزم.»
یکی از اقوام گفته بود که افراد زیادی زیردست سید حکیم هستند. این را که به ایشان گفتم، خندید و گفت:«نه این حرفها چی هست؟ ما آنجا هیچ کاره ایم، همه کاره ما امام زمان(عج) است. ما سربازان حضرت زینب(س)هستیم.» بعد از شهادت دیدم که زیر بنر تسلیت نوشتهاند:«سردار و معاون تیپ فاطمیون» به خودم گفتم خدایا تا چه حد می توانست متواضع باشد؟ ببینید سید حکیم چقدر متواضع بود که همسرم و شریک زندگی ام بود ولی نگفت که چه کاره است و من نمی دانستم. از وقتی سوریه رفته بود خیلی صبور شده بود. قبل از آن هم خیلی شوخ طبع، با ایمان و خدایی بود ولی وقتی برگشت صبوریش نسبت به کارهایش، خیلی بی نهایت شده بود. صوت نماز خواندنش را فراموش نمیکنم و دیگر هیچ کس را نمیبینم که با صوت قشنگی نماز بخواند، مخصوصا نماز صبح را، اخلاقش تغییر کرده بود و اصلا هر کسی در این راه برود، واقعا تغییر میکند.
سید هیچ وقت نمیگفت که من شهید میشوم چون همیشه حرفش این بود که:«من لیاقت شهادت را ندارم.» خودم دلم نمی آمد که همچین حرفی بزنم ولی زمانی که دوستانش به خانه می آمدند و می گفتند:«سید هنوز شهید نشدی، برگشتی دوباره؟» اشک در چشمانش حلقه می زد و می گفت:«من لیاقت شهادت را ندارم، شهادت برای بعضیها است و مثل کبوتری است که روی شانه بعضیها می نشیند.»
این دفعه که آمده بود، یک روز نشسته بودیم که گفت:«یک روزی من اگر شهید بشوم و پیکرم را آوردند و تو و خواهرهایم پشت سرم بودید، صدایتان را کسی نشنود، من راضی نیستم. من را آنجا پیش دوستان شهیدم سرافکنده نکنید که بگویند این صدای بلند برای چه کسی است، بعد بگویند این خواهر حکیم یا همسر یا مادر حکیم است که اینطوری پشت سر حکیم گریه میکند و زار میزند، صدایت را به هیچ عنوان نشنوند.» من واقعا ناراحت شدم و گفتم:«سید وقتی می آیی تو رو خدا از این حرفها نزن. کمی در مورد چیزهای خوب حرف بزن»
* آخرین روزهایی که پیش شما بود چه حرفها و توصیههایی برایتان داشت؟
مرتبه آخر که آمد، 32 روز اینجا ماند که خیلی برایم غیر باور بود. روزهای آخر خواهرش تماس گرفت و گفت: «زن داداش، داداش کجاست؟» گفتم:«اینجا» که گفت: «خدایا شکر که داداش هنوز نرفته است، پس دیگر نمیرود، اصلا سابقه نداشت که داداش یک ماه اینجا بماند» گفتم: «آره واقعا برای خود من هم خیلی تعجب آور است.» بعضی وقتها میگفت:«نمیدانم چرا این دفعه یک جوری شدم و دوست دارم بیشتر با تو بمانم.» الان که به این حرفهای او فکر میکنم، میگویم که خدایا چرا من از همه چیز غافل بودم.
قبل از شهادت جایی که دفن شد را نشان داده بود
توصیه شهید در مورد گریه ما بود، همیشه میگفت: «خوش به حال شهدایی که خانوادههایشان صبور هستند.» این را مخصوصا به مادرش میگفت و مادرهای شهدا را نشان میداد و میگفت: «نگاه کن ببین چقدر صبور هستند.» ولی مستقیم نمیگفت که من شهید میشوم و میگفت که: «من لیاقت شهادت را ندارم.» ولی روزهای آخر این را خیلی خوب به من گفت.
رفته بودیم بهشت رضا سر مزار شهدای فاطمیون نشستیم که رویش را به سمت شهدای جدید کرد و گفت:«عزیز ببین اینجا چقدر دور است، دوستانم همه اینجا هستند، اگر من را ببرند آنجا بخوابم و بچهها چای درست کنند و بخواهم اینجا بیایم چای سرد میشود و من دوست ندارم، خیلی دور است» یک زمین خالی وسط شهدا بود که رو به آن کرد، خیلی قشنگ خندید و گفت:«من را ببین، جای من اینجاست. چرا جوش میزنم که از آنجا برگردم، جای من اینجا است، خیالت راحت باشد.» دستش را به سینه اش زد، با انگشت نشان داد و گفت:«جای من اینجا است.» دقیقا همان جایی را نشان داد که دفن شده است. اینها نشانه هایی بوده است که من از آنها غافل بودم. دفعه قبل از این حرفها نمیزد و در مورد شهادت هیچ وقت به من چیزی نمیگفت.
بالاخره پرچم بچههای پرپر شده فاطمیون به دست صاحبش میرسد
* از آرزوهایش چه میگفت؟
یک مرتبه که سید حکیم با دوستانش در حرم امام رضا(ع) نشسته بودند، از ایشان سوال میکنند که: «سید اگر شهید شوی، از خدا میخواهی که به بهشت بروی یا به دنیا برگردی؟» که گفته بود:«من لیاقت شهادت ندارم ولی اگر لیاقت پیدا کردم، میگویم که پروردگارا من را به دنیا برگردان تا از صفر شروع کنم، دوباره از حریم حضرت زینب(س) دفاع کنم و از مظلومی که انقدر مظلوم است دفاع کنم که کسی را ندارد و به پا خیزم.»
وقتی سید من آرزو داشته که دوباره بعد از شهادت، از صفر شروع کند چرا من چنین آرزویی نداشته باشم؟ من هم مثل سیدم آرزو دارم که همین طور که تا حالا برایم گذشته است، دوباره تحمل کنم تا که سیدم به آرزویش برسد. همان طور که حضرت زینب(س) فرمودند که من در روز عاشورا جز زیبایی چیز دیگری ندیدم، من، مادر، پدر و خواهرانش با این که از دست دادن سید، خیلی برایمان سخت و سنگین است ولی باز هم ما جز زیبایی چیز دیگری ندیدیم. ان شاالله که ما را شفاعت کند و کمک کند تا پیرو راه این بزرگوار باشیم.
* حرف آخر...
میخواهم حرفهایم را به همه رزمندههای عزیز که بعد از سید حکیم آنجا هستند بگویم که: «بزرگوران و عزیزان، دعای اول ما این است که همیشه پیروز و موفق باشید. همان طور که وقتی اول صبح از خواب بیدار میشدم، صدقه میانداختم و میگفتم که خدایا اول برای سلامتی امام زمان(عج) و بعد تمام رزمندههای اسلام و مخصوصا سید خودم، الان هم برای شما دعا میکنم که ان شاالله فرج امام زمان(عج) برسد که منتقم خون شهدا از صدر اسلام هستند و مرهمی برای قلب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) و مادران شهدای عزیز باشد. ان شاالله شما پیروز و موفق باشید و این پرچمی که سید، بقیه بچهها، شهدا و بچههای فاطمیون که پرپر شدهاند، برداشتهاند، روی زمین نیفتد تا به صاحبش برسد.»
کد خبر 605349
تاریخ انتشار: ۲۸ تیر ۱۳۹۵ - ۱۵:۲۱
- ۲ نظر
- چاپ
زهرا حسینی همسر شهید سید حکیم میگوید: من و سید حکیم واقعا عاشق هم بودیم. شاید بعضی از زنها و شوهرها که همدیگر را دوست دارند، به زندگی کردن با هم عادت کرده باشند، ولی اوضاع برای کسانی که عاشق هم هستند، فرق میکند. ۱۳ سال با هم زندگی کردیم.
منبع: تسنیم