به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید محمدرضا طالبیزاده فرزند قنبر یکی از این 175 دلاور جبهههای نبرد بود که سال گذشته و بعد از 29 سال به چشم انتظاری پدر و مادر و خانوادهاش پایان داد.
سال گذشته زمانی که رئیس بنیاد شهید استان کرمان میخواست خبر شناسایی و ورود این شهید را به خانوادهاش بدهد، از خاطر نمیبریم که مادر شهید با چه حال و لحنی خبر آمدن جگر گوشهاش را به خواهر و برادران شهیدش داد.
به مناسبت نخستین سالگرد ورود این عزیز به دامان خانواده، با مادر و دو خواهر شهید به گفتوگو نشستیم.
"زهرا طالبیزاده" مادر شهید میگوید:« 6 فرزند داشتم که محمدرضا، فرزند چهارم خانواده و متولد سال 45 بود و از 14 سالگی میخواست به جبهه برود. به او گفتم تو درسات را بخوان. سنت کم است و تو را به جبهه نمیبرند، اما بالاخره در سن 15 سالگی به جبهه رفت و بعد از یک دوره 45 روزه بازگشت. میگفت میخواهم به سپاه بروم و در حالی که پیگیر کارهایش بود، چیزی به ما نمیگفت و در سن 15 سالگی به سپاه رفت و مرتب به جبهه رفت و آمد میکرد و به ما چیزی نمیگفت که در جبهه چه کار میکند و در زمانی که به جبهه رفت و آمد داشت، یک بار پایش ترکش خورد و شیمیایی هم شد. با شهید حسین خزاعی خیلی دوست بود و حسین یک سال قبل از محمدرضا به شهادت رسید و بعد از آن، محمدرضا اصلا نمیخندید.
روزی که برای آخرین بار میخواست به جبهه برود، یک روز قبل از دیگر رزمندهها عزم سفر کرده بود. به او گفتم «محمدرضا فردا برو، یک روز هم بمانی یک روز است.
انگشت شصت دست محمدرضا شکل خاصی داشت و همیشه میگفتم اگر شهید شود از روی همین انگشتش میشناسمش. فکرش را میکردم که محمدرضا شهید شود، اما تصور نمیکردم که 29 سال چشم انتظارش بمانم.محمدرضا سال 60 به جبهه رفت و در عملیات کربلای 4 سال 65 شهید شد. ابتدا گفتند مفقود است و بعد از هشت ماه اعلام کردند که شهید شده است.
در سن 18 سالگی هوای ازدواج به سرش زده بود، گفتم تو که چیزی نداری، گفت چی میخواد؟ گفتم بالاخره فرشی، رختخوابی و ... یک روز رفته بود و یک موکت خریده بود و میگفت این هم فرش. بعد از مدتی این فکر از سرش افتاد و هرچه میگفتیم ازدواج کن، میگفت "نه. من شهید میشوم و نمیخواهم کسی پاسوز من بشه".
محمدرضا خیلی قدبلند بود و علی آقا میگفت محمدرضا بیاید، باید روی صندلی بایستی تا بتوانی ببوسیش.
سال گذشته و زمانی که شهدای غواص تفحص شده و برخی تشخیص هویت شده بودند، به پسرم حمید گفته بودند که محمدرضا شناسایی شده اما چیزی به ما نگفت و از بنیاد شهید تماس گرفتند که به دیدارمان بیایند و من وسیله پذیرایی برای دو سه نفر آماده کرده بودم که دیدم 10 نفر بیشتر همراه رییس بنیاد شهید آمدند که جمعی از آنها خبرنگاران بودند و آن روز خبر آمدن محمدرضا را به من دادند.
در این 29 سال اصلا هیج جا نرفتم که سراغ محمدرضا را بگیرم و به غیر از خدا به هیچ کس هیچ چیز نگفتم. گاهی خوابش را میدیدم که تا حیات خانه میآمد و بعد دیگر او را نمیدیدم.»
"مطهره طالبی زاده" خواهر کوچک شهید هم میگوید: «برادر دوممان علی آقا از پرسنل سپاه و در جبهه قسمت اطلاعات و عملیات بود و از محمدرضا خبر داشت و محمدرضا وصیتنامهاش را دست علی آقا داده بود. محمدرضا با شهیدان شریفی و خزاعی دوست صمیمی بودند که آقای شریفی در سال 63، خزاعی سال 64 و محمدرضا سال 65 به شهادت رسیدند. علی آقا از ابتدا تا آخر جنگ در جبههها حضور داشت و سال 74 در سانحه تصادف حین ماموریت کاری به رحمت خدا رفت.
یادم هست در طول سالهای جنگ، هر زمان که محمدرضا میخواست برود، تمام غم دنیا در چهره مادر مینشست و هر زمان که میآمد، تمام شادی عالم در صورت مادر پیدا بود. بعد از شهادت محمدرضا مادر خیلی نوحه سرایی و گریه میکرد و بعد از مدتی آرام شد.
مادر یک رادیو داشت و اخبار و مطالب را پیگیری میکرد و یک سال بعد از شهادت محمدرضا که برادر بزرگمان حسن آقا به حج رفته بود و فاجعه کشتار حجاج سال 66 اتفاق افتاد و رادیو اعلام کرد، مادر دوباره شروع به گریه کردن کرد که فرزند دیگرم را از دست دادم اما خدا را شکر اتفاقی برای حاج حسن نیفتاده بود.»
"فاطمه طالبزاده" خواهر بزرگ شهید نیز میگوید: «قبل از پیروزی انقلاب که سینما در خانوادههای مذهبی تحریم بود، محمدرضا به همراه یکی از دوستانش به سینما رفته و یک نفر برای پدر خبر آورده بود و زمانی که محمدرضا به خانه برگشت به خاطر این کارش کتک خورد.
ابتدای انقلاب بود و منافقین در کشور فعالیت داشتند و زمانی که محمدرضا بیرون از خانه بود، آرزو میکردم که ای کاش جبهه بود، لااقل آنجا دشمنش معلوم بود.
محمدرضا اهل شوخی و بگوبخند بود و زمانی که از جبهه برمیگشت صدای خندهاش در خانه میپیچید اما بعد از شهادت شهید خزاعی عوض شد.
برادر دیگرمان علی آقا نیز در سپاه خدمت میکرد و تمام هشت سال دفاع مقدس در جبهه حضور داشت و تعریف میکرد:"دو روز قبل از عملیات کربلای 4 با محمدرضا بودم، یکی از دوستان گفت محمدرضا شهید میشود و محمدرضا گفت ان شاءالله جنازهام هم پیدا نمیشود. بهش گفتم برای پدر و مادرمان سخت است، گفت: اینجوری اجرشان بیشتر است".
دوستان محمدرضا دیده بودند که شهید شده، اما ما چشم انتظار بودیم و هر زمان که اسراء آزاد میشدند، میگفتیم شاید محمدرضا نیز زنده و اسیر بوده باشد.»
«در سن 18 سالگی هوای ازدواج به سرش زده بود، گفتم تو که چیزی نداری، گفت چی میخواد؟ گفتم بالاخره فرشی، رختخوابی و ... یک روز رفته بود و یک موکت خریده بود و میگفت این هم فرش. بعد از مدتی این فکر از سرش افتاد و هرچه میگفتیم ازدواج کن، میگفت «نه. من شهید میشوم و نمیخواهم کسی پاسوز من بشه.»
منبع: ایسنا