گروه جهاد و مقاومت مشرق - رفیعی با دست های خونی وارد سنگر شد. رنگم پرید. فکر کردم بلایی سر حمزوی آمده.از سنگر بیرون پریدم، دیدم او هم دستش خونی است.پرسیدم چی شده؟
گفتن برو عقب ماشینو نگاه کن.
دیدم یه گونی عقب ماشینه.داخل گونی یه شهید بود که سر و پا نداشت، پیراهنی سفید تنش بود و دکمه یقه رو تا آخر بسته بود.
بچه ها گفتن:"برای شستشوی بیل مکانیکی، جایی رو کندیم تا به آب برسیم.
آب که زلال شد، دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرونه. کندیم تا به پیکر سالم شهید رسیدیم...خون تازه از حلقومش بیرون می زد!
ما برای شستشوی بیل جایی رو انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ شهیدی اونجا نیست! اصلا اونجا اثری جنگ و خاکریز نبود."دور تا دور منطقه را جست و جو کردیم، تا شاید شهید دیگه ای پیدا کنیم؛ اما خبری نبود...
خیلی وقتا خود شهدا به میدان می اومدن تا پیداشون کنیم.
رادیو روشن بود، گوینده از تشییع یک هزار شهید بر روی دست مردم تهران خبر می داد.
شاید مادر این شهید، با دیدن تابوت های شهدا از خدا پسرش را خواسته بود و همان ساعت ...
ما برای شستشوی بیل جایی رو انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ شهیدی اونجا نیست! اصلا اونجا اثری جنگ و خاکریز نبود."دور تا دور منطقه را جست و جو کردیم، تا شاید شهید دیگه ای پیدا کنیم؛ اما خبری نبود...