این نیروی ویژه روایت میکند: «مأموریت شناساییهای عملیت والفجر 8 در دستور کارمان بود. محمدرضاپیله وران، از من با تجربهتر بود و درگشتهای شناسایی تبحر بیشتری داشت بنابراین به فرماندهی او، تیمی دونفره تشکیل دادیم.
تقریبا به پشت بوارین رسیده بودیم. داخل آبهای عراق، باید در نیزارهای بوارین مخفی میشدیم و با دقت، شناسایی را انجام میدادیم و برمیگشتیم. در حالی که به سمت بوارین فین میزدیم به ناگاه، متوجه شدیم یک افسر عراقی بر روی شناوری عجیب ایستاده که به صورت مثلث بود و درحالی که با چوب بلندی و به کمک گلهای کف آب، شناورعجیبش را هدایت میکند، به دنبال ما میآید.
فقط قسمتی از سرِمان از آب بیرون بود و در همان حال، افسر دشمن را میدیدیم که هر لحظه، به ما نزدیکتر میشود. سرعتمان را زیاد کردیم اما در این تعقیب و گریز، عراقی سوار بر شناور مثلثی شکل، به ما نزدیک شد. ادامه فرار به صلاح نبود. به نزدیک نیها رسیده بودیم. اما زدن به دل نیزار، موجب تکان خوردن نیها میشد و شک دشمن را به یقین تبدیل میکرد بنابراین در کناره نیزار کمین کردیم. عراقی با فاصله بسیار نزدیکی بالای سر ما ایستاد. جرأت تکان خوردن نداشتیم و آن بیچاره هم در تردیدی ترسناک، مانده بود. چیزی فهمیده بود انگار!، اما نمیدانست چیست.
نور مختصری که در آسمان بود بر آب میتابید و به راحتی میشد، کله دوغواص را درآب تشخیص داد. ذکر «وجعلنامن بین ایدیهم» بر زبانمان بود.عراقی همانطور ایستاده بر شناورش خیره به ما نگاه میکرد و ما هم بدون پلک دنی او را مینگریستیم. چشمهایمان به تاریکی عادت کرده بود و به راحتی میتوانستیم سیمای افسر عراقی را تشخیص دهیم.
ترس بر من مستولی شده بود. گاهی به آرامی خودم را کنار صورت محمدرضا میرساندم و به همان آرامی میپرسیدم: «اگر متوجه بشه چی میشه؟» محمد رضا پیله وران با چشمانی سرشار از ایمان و اطمینان، فقط مقابل را مینگریست و هیچ نمیگفت. او باسکوت به من میفهماند که من نیز ساکت باشم. توقف طولانیای بود. ساعتهای زیادی از شب را تا نزدیک سپیده دم، ما با خیره شدن به عراقی وعراقی با زل زدنی همراه با بهت و تردید،به ما،سپری کردیم.
هوا رو به روشنی بود، نمازمان را درهمان حالت، به جا آوردیم.در گرگ و میش سحرگاهی، پرندهها شروع به فعالیت کردند و از سکوت نیم ساعت قبل، خبری نبود. آوازخوانی و چهچهه پر هیجان پرندگان در آن لحظه، اصلا تداعی لحظههای خوشی نبود چرا که یک افسر مسلح عراقی بر بالای سر ما ایستاده و تکان نمیخورد و لحظه به لحظه میرفت تا هوا روشن شود و ما به راحتی رویت شویم. دیگر به وضوح میشد چهره عراقی را تشخیص داد.
پرندهای کوچک، شاید یک بلبل، آوازهخوان و سرمست و فارغ از جنگ و اتفاقات آن، با سرو صدا بر نیهای بالای سر ما نشست و از این نی به آن نی میپرید و میخواند. پرندهی کوچک، همین بالای سر ما را برای بازیگوشی انتخاب کرده بود و تغییر موضع نمیداد.عراقی انگار با دیدن پرنده کوچک و سبک سری و راحتیاش بعد ازچند ساعت زل زدن و دقت بر بالای سر ما، خاطرش جمع شد و با شناورش که حالا به راحتی میشد دید که قطعهای از یونولیت قطور است مسیر برگشت را در پیش گرفت و رفت.
بعدها این شد که برای من و شهید محمدرضا پیله وران، آن پرنده؛ پرنده کوچک خوشبختی نام گرفت.»