چند روز قبل از تحویل خط در عملیات والفجر 2، حاج کاظم رستگار به منطقه برگشت و از من خواست تا به دیدار خانوادهام که در منطقه جنگی سرپل ذهاب ساکن بودند، بروم. همچنین به جهت این که در این منطقه تنها هستند به تهران منتقل کنم. پیشنهادش را پذیرفتم و قرارگاه را به حاج کاظم سپردم و به راه افتادم.
به دستور فرمانده به جهت اینکه جاده و منطقه ناامن بود، باید با ماشین شخصی تردد میکردیم. با پیکان سفید رنگ حاج کاظم ساعت 2 بعد از ظهر از نقده به سمت مهاباد حرکت کرده و به سقز رسیدم. ساعت 4 و 30 دقیقه عصر در خروجی سقز در ایست بازرسی متوقفم کردند و گفتند: «کجا میروید؟» در پاسخ گفتم: «سنندج». چون نظامی بودم اجازه تردد نداشتم و باید تا صبح منتظر میماندم اما چون نگهبان تعویض نشده بود، مانعم نشدند و با سرعت به سمت دیواندره حرکت کردم.
از فاصله دور در سربالایی جاده پرپیچ و خم، چشمم به چند نفر با لباس کردی و مسلح افتاد. عرض جاده را به سمت کوه طی میکردند. تصمیم گرفتم راهم را ادامه دهم. ایستادن و یا کند رفتن مصادف با خودکشی بود. نزدیکتر که شدم دست تکان دادند تا بایستم. نفر دیگر سلاح را بطرفم نشانه رفت. پیکان زرد رنگی هم در کنار جاده متوقف بود. بالای کوه فرد دیگری سلاح را به سمتم نشانه رفت. سرعتم را کم کردم تا تصور کنند میخواهم توقف کنم. به سمتم آمدند. با فاصله 20 متری به قصد برخورد با آنها، پایم را روی گاز گذاشتم اما با سرعت عمل زیاد خودشان را کنار کشیدند.
با چند فشار به پدال گاز و تعویض دنده، پیچ را گذراندم که شروع به تیراندازی کردند. ماشین را به رگبار بستند. مرتب سرم را تکان میدادم تا تک تیرانداز سرم را نشانه نرود. کم کم دور شده و به سرعتم افزودم.
بعد از مسافتی، مقابل پاسگاه ژاندارمری ایستادم. به نگهبان خبر دادم که در راه کمین گذاشتهاند. من را به دفتر فرمانده پاسگاه راهنمایی کرد. در اتاق دو نفر حضور داشتند که ماجرا را برایشان تعریف کردم. در جوابم گفتند: «بله. این منطقه آلوده است. شانس آوردید که فرار کردید». با دیدن برخورد عادیشان با موضوع، گفتم: «مگر قرار نبود که جاده تامین شبانه روزی باشد؟ به ما قبل از عملیات قول دادند». با نیمخنده جوابم را داد.
ساعت 6 عصر، از آنجا حرکت کردم تا شب نشده به سنندج برسم. هوا رو به تاریکی میرفت که به سر قشلال نزدیک سنندج رسیدم. خیالم راحت شد که از اینجا به بعد امنیت دارد. از جاده قدیم به سرعت به سمت کرمانشاه رانندگی میکردم تا دیر نشده بتوانم از جاده پرپیچ و خم و کردنشین کامیاران عبور کنم. چون هر اتفاقی در این منطقه دور از ذهن نبود.
شب به کرمانشاه رسیدم. مقداری میوه و چند بسته آدامس خریدم. آدامسها را جویدم و داخل سوراخهای ماشین که گلوله خورده بود، قرار دادم تا باد کمتری وارد اطاق شود.
ساعت 10 شب به گردنه پاتاق (منطقه جنگی سرپل ذهاب) رسیدم. ماشین را به طرف سرآب گرم میراندم که چند گلوله در اطرافم منجر شد. بوی باروت در فضا پیچید. به یاد همسر و فرزندانم افتادم که چگونه در اینجا زندگی می کنند. آنها در مدرسه یک روستا ساکن بودند.
به محل اسکان خانوادهام رسیدم. میثم و حسین به سمتم دویدند. آنها را در آغوش گرفتم. هنوز شیرینی آن لحظات در ذهنم مانده است. از دیدن همسرم در آن شرایط خجالت زده شدم. به علت بمباران هوایی و قرمز بودن وضعیت منطقه، برقهای مدرسه قطع بود. با نور کم فانوس وارد اتاق شدیم. با دشواری اطراف اتاق دیده میشد.
پس از احوال پرسی، حال فرزندانم را از همسرم جویا شدم که گفت: «بیشتر وقتها به علت بد بودن غذا، مریض هستند». غذای آنها از پادگان تامین میشد. جایی برای پخت و پز نبود و به ناچار باید از آن غذا استفاده میکردند.
به اتفاق بچهها به سمت ماشین رفتیم تا میوهها را بیاوریم. تا چشم میثم به میوهها افتاد، از خوشحالی پاکت را به زور از دستم گرفت. حسین هم پاکت دیگری را برداشت. همسرم هر قدر اصرار کرد که ابتدا میوهها را بشورد سپس بخورند، گوششان بدهکار نبود.
همسرم مقداری از غذایی که مانده بود را در ظرفی برایم آماده کرد. فکر کنم لوبیا با سیب زمینی بود. به زور چند قاشق خوردم. در جمع خانواده از منطقه حاج عمران، پیرانشهر و دههای اطراف گفتم و آنها از مردم کشاورز ده گفتند که بسیار میهمان نواز هستند.
فردای آن روز تا ده صبح خوابیدم. با یک استکان چای و مقداری نان صبحانه خوردیم. سپس حاضر شدیم تا به کرمانشاه برویم.
به آهستگی رانندگی کردم تا گرد و غبار باعث آزار مردم ده نشود. به کل داود، سپس تنگه پاتاق رسیدیم. از آنجا، جاده زیبایی در جنگلهای بلوط به سمت اسلام آباد میرفت. منطقه محل اسکان قلخانیها بود. برای بچهها توضیح دادم که مردم این منطقه بسیار میهماننواز، دامدار و کشاورز هستند. ایل آنها «قلخانی» نام دارد و در نوار مرزی ایران – عراق زندگی میکنند.
نزدیک ظهر بود که به کرمانشاه رسیدیم. پس از گردش کوتاهی در بازار کرمانشاه که پر از شیرینی، پارچههای رنگی و گیوهدوزی بود، محلی را برای اسکان خانواده پیدا کردم.