به گزارش مشرق، در خاطره ای از شهید قاسم میرحسینی آمده است: صبح زود، همراه «حاج قاسم
میرحسینی» از خط اول به پایگاه موشکی آمدیم تا از آنجا به دریاچه نمک
برویم. به علت عملیات «فاو»، چند شب بود پلک روی هم نگذاشته بودیم. خستگی و
بیخوابی ما را از پا انداخته بود. بعد از ظهر فرصتی پیش آمد تا چند ساعت
بخوابیم، اما حاج قاسم مجال استراحت پیدا نکرد.
پس از بیدرا شدن، نماز مغرب
را به امامت ایشان خواندیم و دوباره در گوشه سنگر جمعی به خواب رفتیم.
ساعتی بعد، نوازش دستهای مهربان حاجی را بر شانههایمان احساس کردیم و از
خواب برخاستیم.
با دیدن سفره آماده شده غذا، از شرم، یارای نگاه کردن به
سیمای خسته و آسمانی او را نداشتم. او با این که قائم مقام لشکر بود و به
سبب فرماندهی امور، از همه ما بیشتر بیخوابی کشیده بود، اما مثل یک خادم
از بچههای رزمنده پذیرایی میکرد.
مانده بودیم که چه بگوییم. از یک طرف به
معنویت آن بزرگوار غبطه میخوردیم، از طرف دیگر خجالت میکشیدیم که از
فرمانده دلسوز و سلحشورمان تشکر کنیم.
در یکی از عملیاتها،
تعدادی از نیروها پس از ساعتها نبرد با دشمن، برای استراحت عقب آمده بودند
و به سنگر اطلاعات عملیات که یک سوله بزرگ بود، وارد شدند. فرمانده آن
واحد که خود را در حفظ تشکیلات محرمانه لشکر مسئول میدید، به آمدن
رزمندهها به سوله اعتراض کرد و گفت: «امور این واحد محرمانه است و با این
وضع ما نمیتوانیم وظیفه خود را انجام دهیم.»
برادر میرحسینی که
میدانست حق با اوست، نه تنها از این برخورد ناراحت نشد، بلکه با خوشرویی و
ادب رو به او کرد و گفت: «برادر عزیز! اینها همان رزمندگانی هستند که
اطلاعات شما را بردند و عمل کردند.»
کتاب از هیرمند تا اروند، صص 60و150-149