شبی به محلّ کارم در سپاه رفتم. گفتند: «آقای رحیمی بعضی از زندانیان را به دعای کمیل برده. اگر خواستید، شما هم بروید و با آنها برگردید.»
به مصلّی رفتم. یکی از دوستان را دیدم، گفت: «قرارمان بعد از دعا جلوی در مصلّی».
مجلس حال و هوای خیلی خوبی پیدا کرده بود. دعا که تمام شد، به طرف در مصلی رفتم. یکی از زندانیان که منتظر بقیه بود، رو به من کرد و پرسید: «وعده گذاشتیم همگی این جا جمع شویم، پس بقیه کجایند؟»
در دلم احساس خطر کردم. اما به روی خودم نیاوردم. گفتم: «شاید هنوز داخل مصلّی باشند.»
در بین جمعیت به دنبال زندانیان گشتیم. امّا خبری نبود. زندانی گفت: «بیایید به زندان برگردیم.»
کتاب افلاکیان، ص 132و133