در آخرین روزهای هفته دفاع مقدس سراغ همسر و فرزندان شهید «مرتضی کریمی» رفتیم تا باهم گفتگو کنیم. شهید کریمی در درگیریهای جنوب حلب و منطقه خانطومان در ۲۱ دی ماه ۹۴ به شهادت رسید و به گفته همرزمان وی، به علت اصابت موشک و شدت انفجار از پیکر شهید چیزی باقی نمانده است.
مرتضی را که دیدم، انگار سالها او را می شناختم
شهید مرتضی کریمی شالی متولد ۲۵ دی ماه ۱۳۶۰ است و تنها ۴ روز قبل از تولد ۳۴ سالگیاش به شهادت میرسد. همسرش «فاطمه سادات موسوی» نیز متولد دی ماه ۱۳۶۶در شهر «شال» قزوین است. خانم موسوی درباره ازدواجش با شهید کریمی میگوید: «ما و آقا مرتضی اصالتا همشهری بودیم. خانواده آقا مرتضی برای پسرشان یک دختر سادات میخواستند. یکی از اقوام هم که ما را میشناخت واسطه شد و ما را به هم معرفی کرد. آن موقعها اول دبیرستان بودم. انقدر سن هردویمان پایین بود که معیارها و ملاکهای سختی برای ازدواج نداشتم. وقتی خواستگاری آمد با اینکه او را ندیده بودم، انگار سالها بود که او را می شناختم و یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم. ولی به خاطر سن کمی که داشتم خانوادهام راضی نبود. یادم نیست چه چیزهایی از هم پرسیدیم و به هم گفتیم. هردوی ما خجالتی بودیم. ولی از من قول گرفت که وقتی ازدواج کردیم و به تهران آمدیم درسم را ادامه بدهم. ولی بعد از ازدواج آنقدر گرم زندگی شدم که نشد.»
وقتی هوای بابا هوای سنگر بود
حاصل ازدواج شهید کریمی و همسرش دو دختر به نام «حنانه» و «ملیکا» است که حالا در غیاب پدر همدم این روزهای مادر هستند. حنانه متولد ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵ است و ملیکا در۱۳ بهمن ۱۳۸۹به دنیا آمده است و امسال به پیش دبستانی میرود. حالا ملیکا روپوش مدرسهاش را به جای پدر، به ما نشان میدهد و برایمان توضیح میدهد که بالاخره پایش به مدرسه باز میشود. دیوار اتاق صورتی بچهها پراست از عکسها و پوسترهای بابا مرتضی که حالا در غیابش دل بچهها را قرص میکند. اما باز ملیکا به عکسهای روی دیوار قناعت نمیکند. گوشی تلفن همراه را می آورد و عکسهای پدر شهیدش را نشانمان می دهد و با دقت درباره جزییات هر عکس حرف میزند. گاهی هم صدایش را کلفت میکند و نوحههایی را که بابا خوانده است را میخواند و ریز میخندد: «هوای این روزای من هوای سنگره/ یه حسی روحمو تا زینبیه میبره/ تاکی باید بشینم و خداخدا کنم/ به عکس صورت شهیدامون نگاه کنم...» بچهها میدانند محرم نزدیک است برای همین حنانه از روزهایی میگوید که هیئتهای مذهبی در بنرهایشان نام بابا مرتضی را به عنوان مداح درشت مینوشتند و بچهها از دیدن اسم پدرشان در خیابانها حسابی کیف میکردند. هیئتهایی که امسال صدای پدر را بدجوری کم دارد.
وقتی شهید شد تازه جایگاهش را فهمیدم
شهید کریمی اوایل ازدواج در قسمت فرهنگی شهرداری مشغول به کار است. اما بعد از آن وارد سپاه میشود و مجبور میشود روزهای کمتری را در کنار خانوادهاش باشد: «آقا مرتضی نیروی مخصوص سپاه بود و باید ماموریت پشت ماموریت می رفت. دائم به شهرهای مختلف سفر میکرد و به هر شهری که فکر کنید پا گذاشته بود. شغلش را دوست داشتم و افتخار میکردم اما تنهایی بیش از حد آزارم میداد. به خصوص در دو سال و نیم اول زندگی که بچه نداشتیم. وقتی فهمیدم حنانه را باردارم مرتضی ماموریت بود وقتی برگشت خیلی خوشحال بود. از اینکه دارد بابا میشود آرام و قرار نداشت. اما بازهم ماموریتهایش ادامه داشت. بچه دار شدن در کنار تمام خوبیهایش خوشحالم میکرد که دیگر تنها نیستم. من به مرتضی خیلی وابسته بودم و کم دیدنش بیشتر آزارم میداد. آنقدر وابسته بودم که وقتی تماس میگرفتم و جواب نمیداد، نگران میشدم و چندین بار دیگر میگرفتم. یکبار آنقدر شمارهاش را گرفتم که دکمههای موبایلم خراب شد. مرتضی خیلی خوددار بود. یک کلام از کارش حرف نمی زد. برای همین من خیلی از کارش سر در نمیآوردم. وقتی که شهید شد تازه فهمیدم مرتضی چه کارهایی کرده است و درچه جایگاهی بوده است. چون مرتضی جانشین فرمانده بود.»
دوست داشتم صریح بگوید: دوستت دارم
«شوخ طبعی» بزرگترین شاخصهای است که همه کسانی شهید کریمی را میشناسند با آن او را به خاطر میآورند. طوری که حتی همرزمانش میگویند لحظهای او را جدی ندیدهاند. همسر شهید میگوید:«بسیار شوخ طبع بود. همیشه خدا در حال شوخی و خنده بود. یکبار با عجله ایستاده بود غذا میخورد با این حال هر قاشقی که میخورد با بقیه شوخی میکرد و سربه سر میگذاشت. این اخلاقش طوری بود که هیچکس با مرتضی غریبی نمیکرد و همان اول با او جور میشد. با اینکه چهره جدی و با ابهتی داشت خیلی کم یادم میآید عصبانی شده باشد و صدایش را بلند کرده باشد. گاهی که بچهها اذیت می کردند و من دعوایشان میکردم. عصبانی می شد. دوست نداشت دعوایشان کنم. اما عصبانیتش بیشتر ناراحتی بود. بعد هم بچهها را بغل میکرد و میگفت این «گنجشکهای بابا» هستند. این خصوصیات از صبرش هم بود. به شدت آدم صبوری بود به خصوص با بچهها و شیطنتهایشان. همیشه هم به من میگفت که کاری با بچهها نداشته باشم. مشکلات را مشکل نمیدید و خیلی آرام و صبور آنها را حل میکرد. مرتضی خیلی هم خوددار بود. برای همین بروز احساساتش کم بود. بیشتر محبتهایش را عملی نشان میداد. همه تلاشم را میکردم یک جمله «دوستت دارم» از دهانش بیرون بکشم. بیرون کشیدن این جمله از دهان یک مرد با جذبه لذت خاصی داشت. سربهسرم میگذاشت و در میرفت. پاپیچ میشدم که باید صاف و صریح بگویی: دوستت دارم. وقتی آخرش میگفت برایم لذت خاصی داشت.»
وقتی بابامرتضی میآمد همه مغازهها بسته بود
حنانه و ملیکا کنار و مادرشان نشستهاند و دقیق به حرفهایمان گوش میدهند و یاد خاطرههای کوتاهشان با بابا مرتضی میافتند. حنانه از دیر آمدن و ماموریتهای پدرش گله دارد و میگوید: «همیشه دیر خانه میآمد برای همین هر وقت شبها ما را بیرون میبرد هیچ مغازهای باز نبود. یکبار که میخواستیم برویم پارک دیدیم همه دارند از پارک بیرون می آیند و ما تازه داریم داخل پارک میشوبم. یکبار هم رفتیم پارک ولایت که دوچرخه سواری کنیم. دیر وقت شده بود. اما چون دوستش آنجا کار میکرد با دوستش تماس گرفت تا در را برایمان باز کند. او هم خیلی دوست خوبی بود چون برایمان دوچرخه آورد تا بازی کنیم.» ملیکا هربار که میخواهد از پدرش خاطره تعریف کند دستی به سرش میکشد و خودش را مرتب میکند بعد خیلی جدی دستگاه ضبط صدا را در دستش میگیرد و شروع به حرف زدن میکند: «وقتی میخواستیم باهم بیرون برویم. من دوست داشتم جلو بنشینم. آجی هم دوست داشت جلو بنشیند و دعوا میکردیم. اما بابا همیشه میگفت حنانه تو برو عقب بگذار آجی کوچیکه جلو بنشیند (خنده) و من میرفتم و جلو مینشستم.» ملیکا از زنگ هشدار گوشی بابا هم خاطره دارد: «شب ها که می خوابیدیم. گوشی اش را برای صبح روی ساعت می گذاشت. تا صبح بیدار شویم. وقتی زنگ می خورد همه از خواب می پریدیم و گوشی بلند بلند می خواند (صدایش را کلفت می کند): علوی می میرم. مرتضوی می میرم. انتقام حرم زیبنبو من می گیرم.»
گفتم اگر سوریه بروی، دیگر برنمیگردی!
بعد از اتفاقات سوریه آقا مرتضی آرام و قرار ندارد و مدام اسم رفتن میآورد. این موضوع بعد از جانباز شدن یکی از دوستانش نیز به اوج خودش میرسد. اما هربار که او اسم رفتن را میآورد تمام خانواده از نگرانی به هم میریزد: «یکی از دوستانش که مجروح شد هر روز بعد از محل کار برای دیدنش بلافاصله به بیمارستان میرفت. برای همین خیلی اوقات دیر میرسید. این اتفاق برایش خیلی سنگین بود. دوستش که روبه راهتر شد او هم تصمیم گرفت برود. هربار که میگفت میروم، اختیار خودم را از دست میدادم. استرس میگرفتم و نمیدانستم چه کار کنم. یکبار وقتی روی همین مبل نشسته بود به او گفتم: «به خدا بروی بر نمیگردی.» اما گفت: «نه میروم و می آیم.» اصلا میخواهم بروم در آشپزخانه کار کنم. یکبار هم بدون اینکه به ما بگوید رفته بود سوریه که بعد از کسی شنیدیم وقتی به رویش آوردیم خندید و گفت:«کی گفته؟ هرکی گفته خالی بسته.» اما آخریها خیلی جدی بود که برود.»
حسرت خداحافظی با مرتضی در دلم ماندهاست
آقا مرتضی دیگر دلش بند نیست برای همین سراسیمه به خانه میآید و خبر میدهد که باید هرچه زودتر برود تا دوباره از رفقایش جا نماند:«روز اعزام خانه مادرشوهرم بودم. صبح با عجله آمد و رو به همه گفت:«من دارم میرم» تا این جمله را گفت من دیگر از حال رفتم. حالم حسابی خراب شد. هرچه بحث کردم دیگر فایدهای نداشت و میگفت من باید بروم و بیست روزه بر میگردم. مادرش هم راضی نبود. اما رو به مادرش گفت:«آن دنیا جواب حضرت زینب را میدهی؟» مادرش با این جمله آرام شد. اما من هرکاری کردم دلم راضی نمیشد برود. قبلا هم گفته بودم به دلم افتاده بود برود دیگر بر نمیگردد. وقتی داشت میرفت دستش را دراز کرد اما من دست ندادم. راضی به رفتنش نبودم. حالا توی دلم مانده است که چرا چشم در چشم خداحافظی نکردیم و حسرت این دست ندادن را هنوز میخورم. وقتی رفت شب و روز کارم گریه بود. روزها برایم خیلی سخت میگذشت. زندگی ما همیشه پر از ماموریت بود اما این بار قصه فرق داشت. منتظر بودیم بیست روزه برگردد ولی تلفن می زد و چون تلفنهایش شنود می شد جواب درستی نمیداد. همیشه به ملیکا می گفتم دعا کن که اگر بابا بیست روزه بیاید به تولدت میرسد اما اگر بیشتر طول بکشد نمیرسد. آخر هم شهید شد و نرسید.»
خواب دیدم بابا دور خورشید میچرخد
بابا رفته است و هنوز معلوم نیست کی بر میگردد. بچهها دلشان برای آمدن بابامرتضی تنگ شده است. بابا قول داده بود وقتی برگردد باهم بروند و برایشان پوتین و لباسهای زمستانی بخرد. به همسرش هم قول داده است وقتی از این ماموریت سخت بر گردد باهم بروند لباسهای زمستانی بخرند. اما ملیکا در روزهای ماموریت پدر خواب عجیبی میبیند. ملیکا تا اسم خواب میآید دوباره خودش دوست دارد تعریف کند: «وقتی بابا نبود. خواب دیدم بابایی توی هواپیما دور خورشید میچرخید و ما از پایین برای بابا دست تکون میدادیم.»
خانم موسوی درباره آن روزها میگوید:«آنقدر بیقراری میکردم که پدرومادرم از شهرستان آمدند. بعد از چند روز هم مرا به خانه پدرشوهرم بردند. بدون مرتضی خانه بودن سخت بود. اما یک روز گفتم اگر برگردد باید خانه را مرتب کنم. رفتم دیدم خانه حسابی به هم ریخته است. گویا قبل از رفتن سری به خانه زده بود. غذای نیم خوردهاش روی میز بود. آمدم و شروع کردم به تمیز کردن خانه. تمام لباسهایش را اتو کردم و با شلوارهای هماهنگش آویزان کردم. امید داشتم که وقتی برگشت خانه مرتب باشد.»
نمیخواستند خبرشهادت به ما برسد
مرتضی شهید شده است.حالا چه کسی و چطور این خبر را به خانواده اش برساند؟ همسر شهید می گوید:«یک روز از تیپ به ما زنگ زدند و گفتند که میخواهند برای سرکشی به خانه ما بیایند. ما مرد در خانه نداشتیم. زنگ زدم و پدر شوهرم آمد. ولی از تیپ زنگ زدند و گفتند نمیآیند. انگار از منطقه برایشان خبر رسیده بود. کار رسید به جایی که همه از شهادت مرتضی خبر داشتند و فقط ما نمیدانستیم. حتی نگهبانان شهرک همه حواسشان جمع بود که کسی خبر را به ما ندهد. یک روز وقتی خانه پدر شوهرم رفتم. دیدم برادر شوهرم خانه است. پرسیدم چرا این وقت روز خانه است؟ گفتند حالش خوب نیست. خبر رسید «علیرضا مرادی» که همراه آقا مرتضی بود شهید شده است. علیرضا را دیده بودم. خیلی دلم سوخت. ترسیدم مرتضی هم شهید شده باشد. گفتم اینها باهم بودند. برادر شوهرم گفت گویا نصفی شهید شده اند. دست و پایم را گم کردم. حسابی به هم ریختم. حس کردم بقیه چیزی را میدانند و نمیگویند. یقه برادر شوهرم را بی اختیار گرفتم و داد زدم:«من مرتضی را میخواهم» بچهها همه گریه میکردند. فهمیدیم مرتضی شهید شده است.»
میگویند مرتضی پیکر ندارد
مرتضی شهید شدهاست. بدجوری هم شهید شده است. وقتی حواسش به جمع کردن مجروحان بوده، موشک لعنتی صاف نزدیکی مرتضی میخورد و کار را یکسره میکند. از جسم مرتضی چیزی نمانده است. مرتضی جسم و روحش باهم آسمانی میشود. شهدا و پیکرهایشان همانجا در تیررس دشمن زیر آسمان غم گرفته خانطومان میمانند. حالا ۹ ماه است که بابا مرتضی و دوستانش رفته اند و از آنها تنها خبر شهادتشان به خانواده رسیده است: «همرزمان مرتضی برایم گفتهاند که مرتضی چطور شهید شده است. مرتضی دیگر پیکری ندارد. اگر هم از او چیزی برگردد. دیگر جنازه نیست و فقط چنداستخوان است. من طاقتش را ندارم. مردی که من رفتنش را دیدم و ۱۳ سال با او زندگی کردم. شبیه این حرفها نیست. طاقت اینطور تکه تکه دیدنش را ندارم.»