خندید و گفت: مادرم قبل از اینکه من بیام با بقیه خانوم ها راهی جبهه شد.
بعد از جنگ، سال 69 بود و هنوز کاروانهای راهیان نور راه نیفتاده بود که با جمعی از بچههای تخریب لشکر سیدالشهدا(ع) لحظات تحویل سال رفتیم مقر الوارثین (محل استقرار گردان تخریب ل10 در جاده فکه).
مجید و مادرش هم همراه ما بودند. روزهایی بود که مجید تازه17 سالش بود و بدون کپسول اکسیژن نمی تونست نفس بکشه. مجید موقع تحویل سال به یاد رفقای شهیدش خیلی گریه کرد به طوری که حالش خراب شد و ما هم دستپاچه شدیم و ماسک اکسیژن را روی دهانش گذاشتیم و فلکه رو تا ته باز کردیم. انگار جوابگو نبود و نفس مجید برنمی گشت.
خبر به مادرش رسید و آمد بالای سر مجید نشست و خیلی خونسرد گفت: اذیتش نکنید بگذارید راحت جان بده!
من تو دلم گفتم چه مادر سنگدلیه اما زود به خودم اومدم و به خودم نهیب زدم که این مادر همه چیزش رو با خدا معامله کرده و یاد مادر وهب افتادم که دشمن سر فرزند عزیزش را از تن جدا کرد و به سوی مادر پرت کرد و این شیرزن سر رو برداشت و بوسید و به طرف دشمن پرت کرد و با جسارت تمام فریاد زد: ما چیزی رو که در راه خدا دادیم پس نمیگیریم.
اوایل شهریور ماه سال 92 بود که مادر مجید از نفس افتاد و فرشته های آسمان این فرشته زمینی را با خود بردند.