عصر يك روز شهريور ماهي باز من و محمد گزيان و موتور سرحالش، توي خيابانهاي خسته تهران بالا و پايين ميشويم. مقصدمان اين بار محله مهرآباد جنوبي منزل پدري شهيد فرزانه است و از قرار همسر و فرزندان شهيد نيز آنجا جمع شدهاند. اكيپ ما اين بار هم با حضور پدر شهيد آقا عبدالهي كامل است. البته برادر بزرگترم رضا محمدي هم كه خودش از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس است، چند وقتي ميشود همراهيمان ميكند و همگي ساعت شش غروب در خيابان شمشيري حاضر ميشويم.
داخل خانه همه جمع هستند. مادر شهيد، همسر و دو پسرش و برادر و خواهر كوچكترش و يكي از خواهرزادههايش و. . . تنها جاي خود حاجي و پدرش خالي است كه انگار چند سالي ميشود فوت كرده و حالا او و حاج رضا ميتوانند خاطرات جنگ را با هم مرور كنند؛ چراكه مرحوم فرزانه پدر حاجرضا هم خودش از رزمندگان دفاع مقدس بود.
فاطمه قمري مادر شهيد پيرزني آذريزبان است و فارسي را به سختي صحبت ميكند. قبل از همه به سراغ او ميروم و ميگويم من خودم آذريزبانم، تركي صحبت كنيم؟ ميپذيرد و صحبتهايش از حاج رضا را اين طور شروع ميكند: آقا رضا از پارتيبازي خوشش نميآمد. بعد از جنگ كه برادرش ميخواست سربازي برود، هيچ اقدامي نكرد و برادرش سرباز ارتش شد و دو سال در دهلران خدمت كرد. من خيلي ناراحت شدم. گفتم چرا هواي برادرت را نداشتي. ميآورديش پيش خودت خدمت كند. او هم گفت نخواستم از موقعيتم سوءاستفاده كنم. تو راضي هستي آن دنيا گير بيفتم. راضي هستي آتش جهنم به من برسد؟
حين صحبتهاي مادر، جواد فرزانه برادر شهيد سمت ديگر اتاق نشسته و با يادآوري خاطرات سربازي سختش در منطقه مرزي دهلران لبخند ميزند. از مادر شهيد ميپرسم بچگيهاي حاج رضا چطور بود، شيطنت نميكرد؟ پاسخ ميدهد: نه اصلاً اذيتم نكرد. بچه خوبي بود. پدرش از چهار، پنج سالگي دستش را ميگرفت و ميبردش مسجد. بزرگتر كه شد از بسيجيهاي فعال مسجد امام جعفرصادق(ع) شد. يكي از دوستانش به اسم بيك محمدي كه در عمليات رمضان به اسارت درآمد، آقا رضا ديگر نتوانست تحمل كند و گفت ميروم جبهه تا او را پيدا كنم. با اين بهانه ميخواست راه جبهه رفتنش را باز كند. كمي بعد سپاهي شد و مرتب جبهه ميرفت و چند بار مجروح شد. پدرش هم گاهي جبهه ميرفت و پدر و پسر همرزم بودند.
مجروحيتها و جبهه رفتنهاي پي در پي حاجرضا طوري بود كه وقتي از مادر ميخواهم خاطرهاي از او تعريف كند، با لحن خاصي ميگويد: موقع جنگ من هميشه پيراهن مشكيام را آماده كرده بودم تا اگر آقا رضا شهيد شد، پيراهن سياهم دم دست باشد. يادم است يكبار كه خبر دادند مجروح شده، به بيمارستان لقمان الدوله رفتيم. گلولهاي به سر و چشم آقا رضا خورده و انگار پشت چشمش مانده بود. مردمك چشمش طوري ميچرخيد كه آدم دلش ريش ريش ميشد. اما رضا تا ما را ديد گفت مادر اگر ميخواهي گريه كني داخل اتاق نيا. دل قرص و محكمي داشت و كمي كه حالش بهتر شد باز به جبهه برگشت.
آن طور كه از صحبتهاي مادر شهيد و ساير اعضاي خانواده برميآيد، شهيد فرزانه در دوران جنگ به قدر كافي مجروحيت يافته و به اصطلاح دينش را ادا كرده بود. اما اين جانباز دفاع مقدس، باز عزم حضور در جبهه دفاع از حرم ميكند. از مادر شهيد ميپرسم وقتي ميخواست سوريه برود، خبر داشتيد؟
ميگويد: بله من خبر داشتم. يكي دو روز قبل از اعزامش خانه ما آمد و با هم به خانه خواهرش رفتيم. قول گرفته بود به آنها چيزي نگويم اما من دلم رضا نداد و ماجرا را به دخترهايم گفتم. آقا رضا شب اينجا ماند و صبحش چند تا نان سنگك گرفته بود. گفتم رضا جان تو نباشي من چطور لب به اين نانها بزنم. فقط گفت دعا كن عاقبت به خير شوم. من هم گفتم خدايا هرچه ميخواهد به او بده. بعد از من خداحافظي كرد و اجازه نداد تا حياط بدرقهاش كنم. گفت پاهايت درد ميكند. اين آخرين ديدارمان بود. آقا رضا از در خارج شد و ديگر بازنگشت.
معصومه ولي همسر شهيد فرزانه است. روحيه بسياري خوبي دارد و خودش ميگويد از روز شهادت حاج رضا، چون ميداند او جانش را در مسير ارزشمندي از دست داده است، سعي ميكند پرروحيه باشد و هيچ وقت پيش ديگران دلتنگيهايش را بروز ندهد. كمي كه گفت و گو ميكنيم متوجه ميشوم خانم ولي بيشتر همرزم حاج رضا بوده تا همسرش. يعني نميشود از جوانان دهه 60 باشي و درگير مسائل جنگ نشوي. مخصوصاً اينكه همسرت از رزمندههاي پاي كار جبهه و جنگ هم باشد. همسر شهيد در ابتداي همكلاميمان ميگويد: ما سال 62 عقد كرديم. آن موقع حاج رضا 19 سال داشت. عقدمان را هم حضرت آقا خواندند كه رئيسجمهور وقت بودند. حاج رضا عضو سپاه ولي امر بود و در دفتر رياست جمهوري كار ميكرد. اما اين مسئله باعث نميشد كه جبهه نرود. تنها دو ماه بعد از عقدمان رفت جبهه. البته قبلش از من اجازه خواست. گفتم من هيچ مشكلي ندارم. به خوبي درك ميكردم در شرايط جنگي كشورمان من هم به عنوان يك همسر رزمنده، ديني به گردن دارم كه بايد با صبر و تحملم آن را ادا كنم.
همسر شهيد ادامه ميدهد: «شهريور 63 با هم ازدواج كرديم. شايد باورش براي ديگران سخت باشد كه حاجي تنها دو روز بعد از ازدواجمان باز راهي جبهه شد. يادم است يكي از دوستانش به نام حاج اصغر گفته بود آقا رضا شما تنها دو روز از ازدواجتان ميگذرد ميخواهي جبهه بروي؟ حاج رضا هم گفته بود: «بله ميروم و ميدانم كه همسرم اين راه را پذيرفته و مسيري كه ميروم را قبول دارد.» واقعاً هم من از ته دل راضي به جبهه رفتنش بودم. يادم است زمان عقدمان حضرت آقا حرف جالبي زدند. به عروس دامادهاي حاضر گفتند ساده زندگي كنيد و زن و مرد دست هم را بگيريد و خودتان را به عرش برسانيد. اين حرف آقا آويزه گوش ما شد و سعي كرديم در تمام مراحل زندگي آن را عمل كنيم.»
محمد رسول متولد سال 66، مسعود متولد سال 71 و محمد حسين متولد سال 80، سه فرزند خانم ولي و شهيد فرزانه هستند كه ماحصل زندگي حدوداً 32 سالهشان به شمار ميروند. همسرش شهيد در ادامه حرفهايش ميگويد: «وقتي كه محمد رسول به دنيا آمد، حاج رضا تا 10 روز منطقه بود و اصلاً خبر نداشت كه بابا شده است. همسرم يك رزمنده بود و از نظر من تا آخر عمرش هم رزمنده ماند. زندگي كردن در كنار چنين آدمي لطف خاصي دارد كه تمام سختيها را آسان ميكند.»
شهيد فرزانه چند سال آخر خدمتش در سپاه به فرماندهي لشكر 27 محمدرسول الله(ص) ميرسد و تا سال 91 كه بازنشسته ميشود، در اين سمت خدمت ميكند. يعني همان جايگاهي كه شهدا و بزرگاني چون احمد متوسليان، محمد ابراهيم همت، رضا دستواره و عباس كريمي داشتند. اما همسر شهيد تأكيد ميكند كه: «وقتي حاجي فرمانده لشكر شد، برادر و خواهرهايش هم از اين موضوع خبر نداشتند. حتي بچههاي خودمان تا مدتي از موضوع بيخبر بودند. حاجي اصلاً اهل تظاهر نبود. سعي ميكرد سادگي زندگياش را حفظ كند و به هيچ عنوان سمتها و جايگاهها او را به خودش غره نميكرد.»
از همسر شهيد ميپرسم، چطور ميشود كه يك جانباز دفاع مقدس باز هم تصميم ميگيرد عازم نبرد در جبهه دفاع از حرم شود؟ در پاسخ ميگويد: «از همان اولين روزهاي شروع جنگ در سوريه، حاج رضا تصميم به رفتن داشت. اما با اعزامش مخالفت ميكردند. حاج حسين همداني كه رفت، حاج رضا هم ميخواست همراهش شود، اما باز نشد تا اينكه حاج حسين همداني به شهادت رسيد. وقتي اين خبر رسيد، همسرم در ستاد مركزي راهيان نور سمتي داشت و اتفاقاً آن روز هم در مناطق غربي كشور بود. پسر كوچكم به ايشان پيامك داد كه بابا، حاج حسين همداني آسماني شد. چند دقيقه بعدش حاج رضا زنگ زد و گفت خانم اين بچه چه ميگويد؟ من گفتم گويا حاج حسين همداني شهيد شده است. همسرم خيلي به هم ريخت. پس فردا خودش را به تهران رساند و گفت كه ديگر طاقت ماندن ندارد. باز اين در و آن در زد تا اينكه توانست مجوز اعزامش را بگيرد.»
طبق گفته همسر شهيد، حاج رضا اين بار براي اعزام به سوريه از خود شهيد همداني استمداد ميطلبد. همسر شهيد ميگويد: «آقا مهدي فرزند شهيد همداني ميگفت بعد از شهادت پدرم وقتي گوشياش را روشن كردم، يك پيامك از حاج رضا به اين مضمون آمد كه «حاج حسين دست ما را هم بگير».وقتي اين پيامك را ديدم، فهميدم حاج آقا فرزانه هم به زودي شهيد ميشود.»
بابا رضا دوست صميميمان بود
بعد از گفتوگو با همسر شهيد، به سراغ دو پسرشان ميروم كه براي خودشان مردي شدهاند. مسعود فرزانه فرزند دوم حاج رضا است كه گويا نقشي محوري در خانه دارد. مسعود با وجود اينكه 24 سال بيشتر ندارد، پختهتر از سنش به نظر ميرسد. از او در مورد پدر ميپرسم و اينكه چه تعريفي از حاج رضا فرزانه دارد. مسعود پاسخ ميدهد: «زندگي افراد نظامي با سايرين فرق دارد. اما پدرم اوقاتي كه در خانه بود، سعي ميكردم وقتش را با ما بگذراند و نه تنها يك پدر خوب، بلكه يك رفيق خوب بود. با ما كشتي ميگرفت و سر به سرمان ميگذاشت. حاجي براي ما بيشتر يك دوست بود تا پدر.»
مسعود از روزهايي تعريف ميكند كه حاج رضا او را از دوران خردسالي همراه خودش به هيئات مذهبي ميبرد. يعني در تربيت او و دو برادر ديگرش همان روشي را طي ميكرد كه سالها قبل پدر خود حاجي در تربيت او در پيش گرفته و او را با خود به مسجد ميبرد. فرزند شهيد در ادامه ميگويد: «پدرم تكيه كلامي داشت كه هركاري ميكنيد فقط مراقب عاقبت به خيريتان باشيد. خيليها در اين نظام به جاهايي رسيدند ولي عاقبت به خير نشدند. شما هميشه طوري رفتار كنيد كه بتوانيد عاقبت به خيري را نصيب خودتان بكنيد. به نظر من پدرم خودش بيشتر از همه به اين نصيحت عمل كرد و با شهادتش عاقبت به خير شد.»
فتنه 88 يكي از آوردگاههايي است كه تجربه نشان داده بسياري از شهداي مدافعان حرم با جديت به آن ورود كرده بودند. به همين خاطر از مسعود در مورد حضور پدرش در ميدان مبارزه با فتنهگران ميپرسم و او هم توضيح ميدهد كه حاج رضا در آن دوران به عنوان فرمانده لشكر عملياتي 27 روز و شب در مقابله با فتنهگران بود و حتي در مقطعي يك ماه و نيم به خانه نميآيد و به دليل احساس مسئوليتي كه داشت، تمام اين مدت را در محل كار و سر پستش سپري ميكند.
محمد حسين پسر كوچك حاج رضاست كه گويا يار غار او هم بوده و در بسياري از سفرهاي راهيان نور و اردوهاي مختلف پدر را همراهي ميكرده است. محمد حسين ميگويد: كوچكتر كه بودم هر شب قبل از خواب پيش بابا ميرفتم و او برايم از خاطرت جنگ ميگفت. مثلاً تعريف ميكرد كه چطور در كربلاي5 گلولهاي به گوش راستش ميخورد و شنوايياش را از دست ميدهد. آن لحظه همرزمش شهيد شيرافكن حضور داشته و سعي ميكند با گذاشتن يك سر برانكارد روي ترك موتور حاجي و در حالي كه حاجي دراز كشيده بود او را به بهداري برساند. سمت ديگر برانكارد را رزمنده ديگري بلند ميكند و پشت سر موتور ميدود. آنها حاج رضا را با همين وضعيت به بهداري ميرسانند، اما در طي راه هر بار كه موتور روي دستاندازي ميرفت، حاجي از شدت درد به هوش ميآمد و دوباره از هوش ميرفت.
از محمد حسين ميپرسم شده بود به دوستان پز بدهي كه پدرم فرمانده لشكر است. در پاسخ ميگويد: ما اصلاً خبر نداشتيم كه درجه او چيست. هر وقت از بابا ميپرسيدم درجهات چيست، پاسخ ميداد: «من استوار هستم. اصلاً تو چه كار داري كه من چه درجهاي دارم.» هيچ وقت به ما نميگفت كه واقعاً چه درجهاي دارد. اصلاً اهل تظاهر نبود من فقط چند ماه قبل از بازنشستگي آن هم به طور اتفاقي فهميدم كه فرمانده لشكر 27 محمدرسول الله(ص) است.
از محمد حسين ميخواهم يك جمله در رساي پدر شهيدش بگويد. جمله زيبايي ميگويد كه به دل مينشيند: «ما در حدي نيستيم كه در خصوص اين شهدا صحبت كنيم. حضرت آقا هم كه فرمودند شهداي مدافع حرم اجر دو شهيد را ميبرند. اما من ميخواهم در جواب كساني كه پشت سر شهداي مدافع حرم حرفهاي نامربوط ميزنند بگويم اينها آن قدر خوب بودند كه حضرت علي(ع) دفاع از حرم ناموسش را به دست آنها سپرده است.»
جواد فرزانه برادر كوچكتر حاج رضا تا اين لحظه ساكت گوشهاي نشسته و حرفي نميزند. از او كه قاعدتاً يار دوران كودكي حاج رضا بود، ميخواهم خاطرهاي از برادرش تعريف كند. ميگويد: حاج رضا از بچگياش كار ميكرد. مكانيكي، دستفروشي و... يكبار به اصرار خواستم براي من هم باقلوا بخرد تا بفروشم و به اصطلاح كاسبي كنم. او هم قبول كرد و يك سيني باقلوا برايم خريد. اما من كه تنها شش سال داشتم بيشتر آنها را خوردم و نتوانستم چيزي بفروشم. به خودم كه آمدم فهميدم چه اشتباهي كردهام و زدم زير گريه. حاج رضا پرسيد چرا گريه ميكني و موضوع را برايش تعريف كردم. او هم با مهرباني كه داشت گفت من خودم باقلواهايت را ميخرم و خانه كه رفتيم بگو همهشان را فروختهام.
ليلا فرزانه يكي از خواهران شهيد هم از خاطره راهيان نوري ميگويد كه چند سال قبل همراه حاج رضا رفته بودند و در اين سفر حاجي همه تلاشش را كرده بود تا به او و ساير اعضاي خانوادهاش خوش بگذرد. اما جبهه رفتنهاي حاجي در حافظه خواهر هم سنگيني ميكند و خاطرهاش را اين طور بيان ميكند: بچگيها يادم است خيلي از سحرها از خواب بيدار ميشدم و ميديدم كه داداش رضا از جبهه برگشته است. ميديدم كه همه دورش جمع شدهاند و ما هم با ديدن او خودمان را در آغوشش ميانداختيم. حاجي به رغم خستگيهايش با مهرباني با ما برخورد ميكرد. مهربانيهاي داداش رضا خدايي بود.
گفتوگو با خانواده شهيد آنقدر پر بار بود كه به دليل كمبود فضا، مجبور شديم بخشهايي از آن را حذف كنيم. به شخصه حاج رضا را آن طور شناختم كه يك عمر رزمنده بود و لياقتش اين بود كه حتي بعد از بازنشستگياش در كسوت يك رزمنده مدافع حريم آلالله به شهادت برسد. او كه به گفته همسرش در كارهاي خير دخيل بود و به عنوان مشاوري امين زندگي بسياري از زوجهاي جوان را از فروپاشي نجات داده بود، همان فرمانده لشكر مهرباني بود كه به گفته مسعود فرزندش، امكان ادامه تحصيل بسياري از نيروها و سربازانش را فراهم ميكرد و عاقبت نيز در حالي به شهادت ميرسد كه براي نجات يكي از همرزمانش به نام شهيد ميرسيار از محاصره تكفيريها، رهسپار ميدان ميشود و با اصابت گلوله تكتيرانداز دشمن به شهادت ميرسد. اما اگر خوب نگاه كنيم، همه ما مديون بزرگي و بزرگواريهاي امثال حاج رضاها هستيم كه با وجود دو تركش در ناحيه قفسه سينه و نزديك قلبش، باز هم رخت رزم به تن ميكند تا امروز آزادي و حريت و شرافت امثال ما محفوظ بماند. حاج رضا ممنونت هستيم. / روزنامه جوان