یکی از این شاعران، قاسم نعمتی است که مصیبت منظومش از زبان حضرت مسلم بن عقیل (ع) چنین است:
هیچکس مثل من اینگونه گرفتار نشد
با شکوه آمده و بی کس و بی یار نشد
حال و روز منِ آواره تماشا دارد
تکیه گاهم بجز این گوشه دیوار نشد
روزه دارم من و لب تشنه و سرگردانم
بین این شهر کسی بانیِ افطار نشد
دست بر دست زنم دل نِگرانم چه کنم؟
مثل من هیچ سَفیری خجل از یار نشد
خواستم تا برسانم به تو پیغام، میا
پسر فاطمه، شرمنده ام انگار، نشد.
او در آخرین بیت همین شعر چنین می گوید:
پیکر بی سرم از پا به سرِ دار زدند
این بلا بر سر من آمد و تکرار نشد
و اما مجتبی روشن روان نیز شاعر دیگری است که در این مصیبت سوزناک، شعری سروده است:
در این دیار عاطفه پیدا نمی شود
دیگر دری به خاطر من وا نمی شود
دستم بریده باد نوشتم بیا حسین
این غصه از سرای دلم پا نمی شود
با قافله به وادی دیگر برو، میا
در شهر کوفه جای شماها نمی شود
آقا سفیر تو به تو پیغام می دهد
برگرد ای مسافر زهرا نمی شود
امشب ز راه آمده برگرد یا حسین
جانا به جان فاطمه فردا نمی شود
بغضی غریب راه نفس را گرفته است
خواهم که ناله ای زنم اما نمی شود
در دیده های تیره این تیره دیده ام
اینجا برای زینب کبری نمی شود
و این نیز بخشی از شعر رحمان نوازنی است:
شک و تریدیشان یقینی بود
آسمانهایشان زمینی بود
همه دنبال وعده گندم
شهر مشغول خوشه چینی بود
کوچه ها خالی از وفای به تو
خانه ها گرم شب نشینی بود
خودشان را نشان نمی دادند
پشت هر سایه ای کمینی بود
دست غفلت همیشه در دست
زندگی های اینچنینی بود
همه فتوا به خویش می دادند
هر کسی مجتهد به دینی بود
نامه ام را نوشته ام اما کاش
یک نفر مرد، یک امینی بود
صبح تا شب تو را دعا کردم
تا نَیایی خدا خدا کردم
خوب در حق تو وفا کردند
که مرا اینچنین رها کردند
شب شد و مثل یک غریبه مرا
از سر خویش زود وا کردند
و نخوانده، نماز مغرب را
در نماز عشا قضا کردند
پشت دیوار مسجد کوفه
پشت ابلیس اقتدا کردند.
بیت آخر شعر نوازنی نیز چنین است:
باسم رب الحسین، رب شهید
خون مسلم به پای یار چیکد
این نیز شعری است از علی اکبر لطیفیان که حضرت مسلم (ع) در آن، مظلومیت خود را با مظلومیت امام غریبش، حسین (ع) مقایسه می کند:
کوفه را با تو حسین جان سر و پیمانی نیست
هرچه گشتم به خدا صحبت مهمانی نیست
به خدا نامه نوشتم به حضورت نرسید
آن چه مانده ست مرا غیره پشیمانی نیست
کارم این است که تا صبح فقط در بزنم
غربتی سخت تر از بی سر و سامانی نیست
جگرم تشنه ی آب و لبِ من تشنه ی توست
بِین کوفه به خدا مثل ِ من، عطشانی نیست
من از این وجه شباهت به خودم می بالم
قابل سنگ زدن هر لب و دندانی نیست
من رویِ بام چرا؟ تو لبِ گودال چرا؟
دلِ من راضی از این شیوه یِ قربانی نیست
موی من را دم دروازه به میخی بستند
همچو زلفم به خدا زلف پریشانی نیست
زِرِهم رفت ولی پیرهنم دست نخورد
روزیِ مسلمت انگار که عریانی نیست
کاش می شد لبِ گودال نبیند زینب
بر بدن پیرهن ِیوسفِ کنعانی نیست
سوخت عمامه ام امروز ولی دور و برم
دختر ِ سوخته ی شام غریبانی نیست
هرچه شد باز زن و بچه نباشد به کنار
که عبور از وسط شهر به آسانی نیست
دستِ سنگین، دلِ بی رحم، صفات اینهاست
کارشان جز زدن سنگ به پیشانی نیست
دخترم را بغلش کن به کنیزی نرود
چه بگویم که در این شهر مسلمانی نیست
و اما شعر جواد پرچمی در مصیبت شهادت حضرت مسلم بن عقیل (ع) و تغییر رفتار کوفیان چنین است:
از اعتبار حرمت گفتارهایشان
مغرب شکست بیعت بسیارهایشان
یک پیرزن فقط به سفیرت پناه داد
ماندم چه شد تعارف و اصرارهایشان؟
کوفه مرا ز روی تو شرمنده کرده است
سر می زنم ز غصه به دیوارهایشان
جای طناب، بر دهنم مشت می زدند
اینجا همه عوض شده رفتارهایشان
محصول باغها همه خرج سپاه شد
از خار و سنگ پر شده انبارهایشان
خرما فروش یک شبه خنجر فروش شد
تغییر کرده کاسبی و کارهایشان
سکه شده فروختن چکمه هایشان
رونق گرفته دکه ی نجارهایشان
بر روی میخ جسم مرا پشت و رو زدند
لعنت به رسم کوفه و هنجارهایشان
اینجا سر برادر تو شرط بسته اند
غوغا شده میان کماندارهایشان
اینجا برای غارت خلخال و روسری
خورجین خریده اند خریدارهایشان
روح الله عیوضی هم در شعر خود، بیعت شکنی کوفیان با نائب امام خود را، لکه ننگی تا روز قیامت می داند:
پیشانی او وقف سنگ کوچه ها بود
اوّل ذبیح مقتل کرب و بلا بود
از پشت بام کوفیان بی مروّت
تنها نصیبش آتش و سنگ جفا بود
خون از لبش می ریخت روی خاک کوچه
دستان او حاکی ز درد مرتضی بود
یک تن حریف گلّه ای نامرد کوفه
امّا دلش با کاروان کربلا بود
با نائب خاص امام عصر یا رب
رفتار بدتر از یهود آیا روا بود؟
از درب خانه تا به بالای مناره
همواره گریان قتیل نینوا بود
شک در مسلمانی او کردند مردم
آنکه شبیه شاه عطشان سر جدا بود
این لکّه ی ننگی است تا روز قیامت
بر هرکه بیعت کرد و آخر بی وفا بود
و اینک شعری از محمد سهرابی که کوفیان عهدشکن را از زبان حضرت مسلم (ع)، دل سنگ و بیعتشان را حقه و نیرنگ می نامد:
دل این شهر برای نفسم تنگ شده
جان من کوفه میا، کوفه دلش سنگ شده
خوب گشتم همه جا را خبری نیست میا
همه شادند دوباره خبر جنگ شده
آب و جارو شده این شهر برای سر تو
کوچه هاشان همه پاکیزه و کم سنگ شده
همه جا صحبت از غارت اموال شماست
به خدا بیعتشان حقه و نیرنگ شده
به گمانم که نمی بینمت و می میرم
اشک من با شرر خنده هماهنگ شده
دم مغرب همه رفتند و مرا دور زدند
حرمت نائب بی یار تو کمرنگ شده
یوسف رحیمی نیز در شعر خود، حضرت مسلم (ع) را تنهاترین مسافر شبگرد کوفه می خواند و می سراید:
آن روز کوفه حال و هوایی غریب داشت
وقتی نگاهها همه بوی فریب داشت
تنهاترین مسافر شبگرد کوفه بود
آن زائری که همره خود عطر سیب داشت
وقت عبور از صف آهنگران شهر
بر روی لب ترنم "أمّن یُجیب" داشت
با دیدن سه شعبه و سر نیزه هایشان
دیگر خبر ز روضه "شیب الخضیب" داشت
مجنون و سر سپرده مولای خویش بود
یعنی تنش برای جراحت شکیب داشت
دارالإماره، تشنه خون شهید بود
آن روز کوفه حال و هوایی غریب داشت
پیوست عاقبت سر او با سر امام
در کاروان کرب و بلا هم نصیب داشت
و اکنون این گفتار را با بخشی از روضه منظوم وحید قاسمی به پایان می آوریم:
عاشق ترین سفیرم و در حیرتم چرا
در آسمان شهر شما بی ستاره ام
حرف صریح من به دلی کارگر نشد
دنبال یک رباعی پُر استعاره ام