به گزارش مشرق، در دنیای امروز که ارزشها رفته رفته در زیر غباری از فراموشی فرو میروند و ظواهر فریبنده دنیا در صدر جدول قرار میگیرد، ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و زنده نگهداشتن یاد و خاطر شهدا بهترین راهی است که میتواند از انحراف جامعه و اضمحلال معنویتها جلوگیری کند.
در این میان رسالت همه آنهایی که به حفظ ارزشها و پاسداری از معنویتها میاندیشند آن است که به هر وسیله ممکن فرهنگ شهادت را که فرهنگ ارزشهاست، پاسداری و هدفی را که شهدا دنبال میکردند به سرمنزل مقصود برسانند.
با توجه به این مهم، در راستای معرفی این سرو قامتان سعی شده گوشهای از زندگی این عزیزان را با زبان قلم بیان کنیم.
چهاردهمین روز اسفندماه سال 31 که به نیم روز رسید در روستای کلاتی از توابع شهر سنندج کودکی چشم به جهان هستی گشود که به واسطه عشق پدر و مادرش به آخرین پیامبر خدا، نام محمدامین را بر او نهادند تا در زندگی امین و امانتدار صادقی باشد.
پدرش حاج میرزامحمد از بزرگان و معتمدین و دینداران منطقه کلاترزان سنندج بود، مردی که همواره به عنوان پناهگاهی برای رجوع مردم روی آتش اختلافات آب سرد میریخت و بسیاری از دعواها را به آشتی ختم میداد.
سردار شهید محمدامین رحمانی معروف به «محمدامین کلاته» در چنین خانوادهای متدین چشم به جهان گشود و روزهای کودکی را در کنار آموزشهای حکیمانه پدر رشد کرد و به سن رفتن به مکتبخانه رسید.
شهید یک سال بیشتر در مکتب درس نخواند و خیلی زود به فراگیر علوم دینی طبق روالی تعریف شده در خاندان پدریاش پرداخت و نزد پدر درس عدالت و دفاع از مظلوم و ایستادگی در برابر ظالم را فراگرفت.
در کنار فراگیری آموزشهای دینی همپای پدر در باغ و مزرعه کشاورزی و باغداری میکرد و تمام توانش را برای یادگیری هرآنچه پدر با نوازش پدرانه به او آموخت به کار میبست.
محمدامین با وجود اینکه از نظر مالی خانوادهای مرفه داشت، اما ترجیح داد که از همان دوران نوجوانی با دسترنج خود امرار معاش کند تا بیشتر قدر آنچه را که بدست میآورد بداند.
هوش و استعدادی بینظیر داشت و زکاوتش زبان زد خاص و عام بود، روزهای نوجوانی را که در دفتر تقویم زندگیش به پایان رسید و پا به عرصه جوانی گذاشت زمان رفتن به خدمت سربازی رسید، اما خدمت در زیر پرچم آن هم در حکومت پهلوی برایش قابل حضم نبود و همین امر موجب شد که رنج طبیعت را به جان بخرد.
انقلاب اسلامی که در ایران به پیروزی رسید گروهکهای ضد انقلاب برای ضربه زدن به انقلاب نوپای ایران پا به عرصه وجود گذاشته و تحرکاتی را در مناطق مختلف به ویژه در استانهای مرزی و قومی آغاز کردند.
روحیه آزادگی و جوانمردی محمدامین موجب شد تلاشهایش را در راستای حفظ مردم روستایش از گزند ضدانقلاب آغاز کند و در همین راستا مدتی هم به حزب «رزگاری» پیوست، که لطف خدا خیلی زود شامل حالش شد و از این گروه جدا شد.
شهید رحمانی در اردیبهشت ماه سال 59 به پیشمرگان مسلمان کرد پیوست و خیلی زود به واسطه شایستگی، لیاقت و توانمندی بینظیرش به عنوان فرمانده گردان انتخاب شد.
اسماعیل رحمانی برادر شهید: با هرآنچه که نماد پهلوی داشت، شهید رحمانی مخالفت میکرد
محمدامین سرسازگاری با عناصر رژیم پهلوی نداشت و با هرآنچه که نماد پهلوی داشت مخالفت میکرد و همین مخالفتهایش موجب شده بود بارها و بارها تحت تعقیب قرار گیرد و حتی کارش به تبعید هم کشید.
شاه و عواملش را عنصر بیدینی میدانست، با نیروهای سپاهدانش هم میانه خوبی نداشت در آن دوران من کودکی بیش نبودم خوب به خاطر دارم که با معلم من هم دعوایش شد و میگفت: معلمی که عکس شاه را روی سرش نصب کند از دین چیزی نمیداند و تدریس او در این روستا جایز نیست.
همسر شهید: محمدامین هیچ وقت احساس خستگی نمیکرد
کمتر از 15 سال سن داشتم که محمدامین همراه با خانوادهاش به خواستگاریم آمد، عاقد حاضر به عقدکردنم برای محمدامین نبود و میگفت باید چند ماهی صبر کنید تا 15 ساله شوید، همین شد که 7 تا 8 ماهی نامزد هم بودم، در آن زمان رسم بود که در دوران نامزدی خانواده عروس تا میتوانستند از داماد کار میکشیدند و همین امر باعث شده بود که بیشتر در کنار هم باشیم.
ماههای اول را در کنار پدر و مادر محمد امین زندگی کردیم ولی بعدها برایم خانه مستقل گرفت و زندگی مشترکمان را این بار در خانهای اجارهای در همان روستا ادامه دادیم.
بعدها نیز خانهای ساختیم بسیار خوش سلیقه بود و بسیاری از کارها را در زمان ساخت خانه خودش انجام میداد، وضعیت مالیمان بعد از خرید یک دستگاه مینیبوس و مسافرکشی محمد روز به روز بهتر میشد تا اینکه به شهر نقل مکان کردیم، پشتکار عجیبی داشت مردی خستگی ناپذیر که هیچ وقت احساس خستگی نمیکرد و همیشه در حال کار و تلاش بود.
یک روز به خانه آمد و شروع به گریه کردن کرد؛ تا حالا او را در این حالت ندیده بودم، چرا که کسی نبود که در برابر مشکلات کم بیاورد، خصوصا در میدان رزم بزرگ مردی شجاع و با پشتکار بود.
دلیل نارحتیاش را که پرسیدم متوجه شدم یکی از دوستانش به نام برادر هلالی شهید شده و شهادت این دوست موجب شده بود که روزها محمدامین گریه و عزاداری کند و حتی برای تشییع شهید به اصفهان رفت.
محمدامین که همیشه در برابر سختیهای میدان رزم در کردستان پیشگام بود از شنیدن شهادت دوستان و همرزمانش به شدت قلبش میگرفت و برای آنان ناراحت میشد.
ابوبکر نوری: شهید رحمانی از شهادتش خبر داشت
حوالی غروب روز سوم تیرماه سال 63 بود که شهید به همراه برادرش ابراهیم و تعدادی از رزمندگان پیشمرگ مسلمان کرد به روستای سالیان آمدند، تعدادی از مردم به محض این که از حضور شهید باخبر شدند خود را مخفی کردند، مردم به واسطه تبلیغات سوئی که از جانب ضدانقلاب صورت گرفته بود از مواجه شدن با برادران سپاهی واهمه داشتند.
شهید رحمانی آن روز در منزل یکی از اهالی روستا چند نفر را جمع کرد و گفت: هدفش از آمدن به روستا بررسی وضعیت نیروهای انسانی روستا است از نظر اینکه چه تعداد به سربازی رفتهاند.
آن شب شهید برای استراحت در منزل ما ماند آن روز آخرین باری بود که من شهید را دیدم و اینکه در آخرین روزهای زندگی زمینی شهید محمدامین در خدمتش بودهام به خود افتخار میکنم.
شهادت با زبان روزه
صبح زود از خواب بیدار شد روبه من گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم همین روزهاست که شهید خواهم شد.
به گریه افتادم و به همسرم گفتم، تو را خدا این حرفها را نزن من با این بچهها چکار کنم چطوری دلت میآید این حرفها را بزنی؟ در چشمانم خیره شد و گفت: به خدا توکل کن من خواب رفتنم را دیدهام.
آن روز غروب به خانه برگشت، کمی با «لقمان» پسرمان بازی کرد و همراه محمدعلی و لقمان به بیرون خانه رفت، محمدعلی را دنبال کاری فرستاده بود، هنوز اذان را نگفته بودند من همچنان منتظر آنها بودم، اذان که گفته شد، خبری از آمدنش نبود، نگران شده بودم، هنوز چند دقیقهای از اذان نگذشته بود که صدای شلیک گلوله سکوت کوچه را شکست، یکی از همسایههایمان در خانه را باز کرد و گفت: کامحمدامین تیر خورد.
وقتی بالای سرش رسیدم خون از سرش فوران میکرد برای یک لحظه به یاد خوابش افتادم و در حالی که تمام وجودم از رنج به خود میپیچید، گفتم محمدجان خوابت تعبیر شد.
رفتنی که برگشت نداشت
عایشه خواهر شهید رحمانی میگوید: بخش عمدهای از ماموریتهای برادرم در مناطق کلاترزان بود و همین امر موجب شده بود که ارتباط بیشتری با من داشته باشد، علاقه خاصی به هم داشتیم و حضورش به ویژه در شویشه موجب شد انس بیشتری به هم داشته باشیم.
پیش از آغاز عملیاتهای پاکسازی سری به خانه ما میزد و بعد از عملیات نیز اگر فرصتی به دست میآورد به دیدنم میآمد؛ وقت رفتن تنها بود ولی زمان برگشت چند نفر از همرزمانش را به همراه خود میآورد، هر وقت عملیاتهایش طولانی میشد برای اینکه نگران نباشم خبر سلامتی خود را به وسیله پیکی برایم میفرستاد.
یک روز زمانی که به خانه برگشت تمام لباسهایش خیس بود دلیلش را که پرسیدم، گفت: با عدهای ضدانقلاب درگیر شدهایم سردی هوا و خیس شدن لباسهایش او را مریض کرد و چند روزی مجبور به استراحت در خانه شد.
دو روز قبل از شهادتش به منزلمان آمد پیراهنی سفید به تن داشت، خیلی مهربانتر از همیشه بود آن روز حال و هوای عجیبی داشت و بر خلاف همیشه زحمت رفتن به مزرعه را به خود داد تا همسر و پسرم را هم ببیند بعد از دیدن آنها در زمان خداحافظی به همسرم گفته بود که «من میروم، اما دیگر بازگشتی ندارم» و بعد از دو روز به شهادت رسید.
بخشی از وصیتنامه شهید..
خدمت همه مسلمانان جهان به خصوص برادران مسلمان کرد سلام عرض میکنم این صحبتها را در خانه و در کنار خانواده خود بیان میکنم و میدانم رفتنی هستم و اگر لیاقت داشته باشم در راه مکتب قرآن و اسلام شهید شوم از آنها میخواهم که برای از دست دادن من گریه و شیون نکنند، چرا که من در راه هدفم و مقابله با ستمگران و ابرقدرتهای سوسیالیسم و امپریالیسم ایستادگی کردم و حتی اگر روزی در راه این هدف پای چوبه دار هم بروم هیچگاه حاضر به برگشت نخواهم بود.
شهید رحمانی پس از سالها مجاهدت و جانفشانی در راه پاسداری از اسلام ناب محمدی و جمهوری اسلامی ایران، در روز ششم تیرماه سال 1363 در حالیکه فرماندهی گردان ضربت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شاخه سنندج را بر عهده داشت، توسط عوامل ضدانقلاب ترور و به شهادت رسید.
از شهید رحمانی چهار فرزند پسر و سه دختر به یادگار مانده و مزار مطهر شهید در گلزار شهدای شهرستان سنندج است.
این شهید والامقام بعد از 30 سال تلاش در راه مبارزه با ظلم و ستم و حرکت در مسیر دفاع از ارزشهای اسلام و قرآن و بعد از خلق حماسههای بزرگ و بینظیر با زبان روزه به جمع همرزمان شهیدش پیوست و نام خود را در لیست شهدای مظلوم کردستان به ثبت رساند.