حسینیه مشرق_ ماه محرم است و در گوشه و كنار شهري بزرگ و درخياباني سرشار از جمعيت سياه پوش و عزادار، مردان زنجيرزن و زنان سوگوار و کودکان تشنه سرزمین من، در هوايي گرم و طاقت فرسا، حكايت مظلوميت حسين بن علي(ع) و اهل بيت و فرزندان غمگين دیار كربلا را فرياد مي زنند و اشك ماتم می ریزند...
آري؛ اينك کودکان عاشق و تشنه سرزمین من، براي هميشه و تا به ابديت، همچنان در سوگ يك عشق ناتمام و جاودان، خواهند گريست...
****
مرد عكاس، در حال قدم زدن در مغازه، با بي تابي به گوشي همراه و تلفن روي ميز نگاه مي كند تا يكي از آن دو وسيله ارتباطي به صدا درآيد و او را از نگراني بیرون بیاورد. بر صفحه گوشي، عكسي از مرد عكاس در كنار جواني با موهاي مجعد و چشم هاي خندان ديده مي شود. در خيابان صداي دسته هاي عزاداران حسيني به گوش مي رسد كه گروه گروه از مقابل مغازه عكاسي مي گذرند و دور مي شوند.
مرد با دستهايش، سرش را مي فشارد و خيالش را به راهي دور مي دهد تا از انتظار و دلهره درونش بكاهد. صداي زنگ تلفن، باعث مي شود كه مرد با عجله خودش را به گوشي برساند:
" الو!... توئي زن داداش؟!... بهتري؟!... نه، خبري نشده... نگران نباش... انشاء ا... كه چيز زياد مهمي نيست. خودتو ناراحت نكن! گفتم که؛ دوستش مي گفت يه تصادف ساده بوده و عملش هم راحته... چي؟!... آلمان؟!... مگه رفتن به اونجا به اين آسونيه؟!... الان فقط بايد توكل به خدا كنيم و منتظر باشيم... نگراني نداره كه؛ دكترهاي آلماني... اين چه حرفيه؟ مگه مي شه من بي خيال باشم؟! مجيد داداشمه؛ تنها داداشم... حالا گوشي رو قطع كن، چون دوستاي دانشگاش قراره بعد از عمل، از بيمارستان بهم زنگ بزنن... باشه، خيالت راحت؛ فورا بهت خبر مي دم. به اميد خدا خبرهاي خوبي بهمون مي رسه... باشه... فعلا خداحافظ... خداحافظ!"
مرد عكاس گوشي تلفن را سرجايش مي گذارد و از جا بلند مي شود و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كند، از پشت پنجره مغازه به دسته هاي عزادار خيابان چشم مي دوزد:
" يا حسين، خودت كمكش كن!"
آري؛ اينك کودکان عاشق و تشنه سرزمین من، براي هميشه و تا به ابديت، همچنان در سوگ يك عشق ناتمام و جاودان، خواهند گريست...
****
مرد عكاس، در حال قدم زدن در مغازه، با بي تابي به گوشي همراه و تلفن روي ميز نگاه مي كند تا يكي از آن دو وسيله ارتباطي به صدا درآيد و او را از نگراني بیرون بیاورد. بر صفحه گوشي، عكسي از مرد عكاس در كنار جواني با موهاي مجعد و چشم هاي خندان ديده مي شود. در خيابان صداي دسته هاي عزاداران حسيني به گوش مي رسد كه گروه گروه از مقابل مغازه عكاسي مي گذرند و دور مي شوند.
مرد با دستهايش، سرش را مي فشارد و خيالش را به راهي دور مي دهد تا از انتظار و دلهره درونش بكاهد. صداي زنگ تلفن، باعث مي شود كه مرد با عجله خودش را به گوشي برساند:
" الو!... توئي زن داداش؟!... بهتري؟!... نه، خبري نشده... نگران نباش... انشاء ا... كه چيز زياد مهمي نيست. خودتو ناراحت نكن! گفتم که؛ دوستش مي گفت يه تصادف ساده بوده و عملش هم راحته... چي؟!... آلمان؟!... مگه رفتن به اونجا به اين آسونيه؟!... الان فقط بايد توكل به خدا كنيم و منتظر باشيم... نگراني نداره كه؛ دكترهاي آلماني... اين چه حرفيه؟ مگه مي شه من بي خيال باشم؟! مجيد داداشمه؛ تنها داداشم... حالا گوشي رو قطع كن، چون دوستاي دانشگاش قراره بعد از عمل، از بيمارستان بهم زنگ بزنن... باشه، خيالت راحت؛ فورا بهت خبر مي دم. به اميد خدا خبرهاي خوبي بهمون مي رسه... باشه... فعلا خداحافظ... خداحافظ!"
مرد عكاس گوشي تلفن را سرجايش مي گذارد و از جا بلند مي شود و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كند، از پشت پنجره مغازه به دسته هاي عزادار خيابان چشم مي دوزد:
" يا حسين، خودت كمكش كن!"
****
در خانه ای کوچک، در دل شهری بزرگ، پسربچه اي پارچه خیس روی پیشانی گُرگرفته اش را بر می دارد و آن را روی میز کنار دستش می گذارد. او در حالي كه تب و لرز دارد و در رختخواب بیماری دراز کشیده است، با كنجكاوي به صداي پدر و مادرش در فاصله ای نزدیک گوش مي كند. پدر، دكمه پيراهن سياهش را مي بندد و به قصد بيرون رفتن از خانه، به سمت در خروجی حركت مي كند:
" امروز نذار از خونه بره بيرون؛ سنج رو ازش قايم كن و حواست بهش باشه!"
مادر نگاهش را از اتاق پسربچه مي گيرد و به مرد مي دهد:" من كه از پسش برنمي آم، اگه خواست بره، چكار كنم؟"
پدر با صداي بلند و رو به اتاق، طوري كه صدايش به گوش پسربچه برسد، داد مي زند:" مي گم به هيچ وجه نبايد از خونه بره بيرون؛ مي فهمي خانم؟! اين بچه تب داره، مريضه؛ توي جمعيت و زير دست و پا، تلف مي شه!... داروهاش رو بده و بازم پاشويه اش كن... من ديگه بايد برم!... خيالم راحت باشه؟! "
لبخندی کم رنگ بر لب خشک و صورت عرق کرده پسربچه نقش می بندد:" خب برو ديگه؛ بچه ها منتظرن!"
او كمر راست مي كند و در رختخواب مي نشيند و سپس به آرامي و مخفيانه يك جفت سنج كوچك از زير تخت بيرون مي آورد و...
لحظاتي بعد از بسته شدن در حياط، دست پسربچه، در را باز و چشمهايش با احتياط مسير عبور پدر را دنبال می کند. پدركه مشكوك شده، رو بر مي گرداند و به در خانه خيره مي شود و پس از اطمينان، با آرامش به راهش ادامه مي دهد.
پسر با بدني تب دار و خيس، از تپه خاكي محله پايين مي آيد و به آرامي، سنج را به هم مي كوبد. صداي آهنگين سنج به مرور زمان شكل و ريتم خاصي به خود مي گيرد و به گوش مي رسد. پنجره اي باز مي شود و پسر بچه دوم، در حالي كه سرش را با باند بسته است، محتاط و با هراس از نگاه تیزبین مادر به كوچه نگاه مي كند... پنجره اي ديگرگشوده مي شود و پسربچه سوم با يك دست شكسته و يك زنجير سينه زني، با شتاب زياد و قبل از آن كه دست كسي به او برسد، از خانه بيرون مي زند و خودش را به كوچه اصلي مي رساند... پسربچه چهارم با پايي باندپيچي شده و طبل كوچكي بر گردن، از پشت بام به كوچه و بچه ها مي نگرد و به قصد پريدن از بلندي، به زمين خاكي زير پايش خیره می شود و... لحظاتي بعد صداي موزون و محزون مارش عزاداران كوچك حسيني، سراسر كوچه و محله را دربرمي گيرد و بر گوشه چشم پدر كه به شکل پنهانی، نظاره گر كودك تب دار خود و ديگر كودكان سياه پوش و تشنه است، اشك ماتم مي نشاند...
" امروز نذار از خونه بره بيرون؛ سنج رو ازش قايم كن و حواست بهش باشه!"
مادر نگاهش را از اتاق پسربچه مي گيرد و به مرد مي دهد:" من كه از پسش برنمي آم، اگه خواست بره، چكار كنم؟"
پدر با صداي بلند و رو به اتاق، طوري كه صدايش به گوش پسربچه برسد، داد مي زند:" مي گم به هيچ وجه نبايد از خونه بره بيرون؛ مي فهمي خانم؟! اين بچه تب داره، مريضه؛ توي جمعيت و زير دست و پا، تلف مي شه!... داروهاش رو بده و بازم پاشويه اش كن... من ديگه بايد برم!... خيالم راحت باشه؟! "
لبخندی کم رنگ بر لب خشک و صورت عرق کرده پسربچه نقش می بندد:" خب برو ديگه؛ بچه ها منتظرن!"
او كمر راست مي كند و در رختخواب مي نشيند و سپس به آرامي و مخفيانه يك جفت سنج كوچك از زير تخت بيرون مي آورد و...
لحظاتي بعد از بسته شدن در حياط، دست پسربچه، در را باز و چشمهايش با احتياط مسير عبور پدر را دنبال می کند. پدركه مشكوك شده، رو بر مي گرداند و به در خانه خيره مي شود و پس از اطمينان، با آرامش به راهش ادامه مي دهد.
پسر با بدني تب دار و خيس، از تپه خاكي محله پايين مي آيد و به آرامي، سنج را به هم مي كوبد. صداي آهنگين سنج به مرور زمان شكل و ريتم خاصي به خود مي گيرد و به گوش مي رسد. پنجره اي باز مي شود و پسر بچه دوم، در حالي كه سرش را با باند بسته است، محتاط و با هراس از نگاه تیزبین مادر به كوچه نگاه مي كند... پنجره اي ديگرگشوده مي شود و پسربچه سوم با يك دست شكسته و يك زنجير سينه زني، با شتاب زياد و قبل از آن كه دست كسي به او برسد، از خانه بيرون مي زند و خودش را به كوچه اصلي مي رساند... پسربچه چهارم با پايي باندپيچي شده و طبل كوچكي بر گردن، از پشت بام به كوچه و بچه ها مي نگرد و به قصد پريدن از بلندي، به زمين خاكي زير پايش خیره می شود و... لحظاتي بعد صداي موزون و محزون مارش عزاداران كوچك حسيني، سراسر كوچه و محله را دربرمي گيرد و بر گوشه چشم پدر كه به شکل پنهانی، نظاره گر كودك تب دار خود و ديگر كودكان سياه پوش و تشنه است، اشك ماتم مي نشاند...
****
ماه محرم است و در گوشه و كنار شهري بزرگ و درخياباني سرشار از جمعيت سياه پوش و عزادار، مردان زنجيرزن و زنان سوگوار و کودکان تشنه سرزمین من، در هوايي گرم و طاقت فرسا، حكايت مظلوميت حسين بن علي(ع) و اهل بيت و فرزندان غمگين دیار كربلا را فرياد مي زنند و...
مرد عكاس، همچنان به گوشي همراه و تلفن روي ميز مغازه چشم دوخته است تا از کشور آلمان و بيمارستان و اتاق عمل برادرش مجيد، خبري امید بخش دريافت كند و...
انتظار مرد بيش از حد به درازا كشيده و او ديگر تحمل ندارد. فضاي دلگير و بي روح مغازه عكاسي نفس او را تنگ كرده است. لحظاتي بعد مرد با بي حوصلگي گوشي همراه خود را بر مي دارد و به سمت بيرون حركت مي كند كه در آستانه در، صورت پسر بچه بيمار، در مقابلش ظاهر و مانع جلو رفتن گام هاي او مي شود. پسر بچه در حالي كه دو سنج كوچك در دست دارد و از شدت تب، بر خود مي لرزد، با نگاهي ملتمسانه و با لب هايي تشنه، به چشم هاي مرد نگاه مي كند:" من آب مي خوام عمو!"
- آب؟! مگه اينجا سقاخونه اس؟! حالا آب از كجا بيارم تو اين هيري ويري؟!
پسربچه، زبانش را بر لب هاي خشكش مي مالد و چشم هاي كوچكش را مي بندد:" تشنمه عمو جون!"
- برو خودتو به دسته هاي سينه زني و زنجيرزني برسون و تا مي خواي آب بخور! مگه صداي نوحه شون رو نمي شنوي و علم و كتل و بيرق شون رو نمي بيني بچه؟!
اشك در گوشه چشم هاي پسر بچه لانه مي كند:"من تشنمه عموجون، آب مي خوام!"
- من چيكار كنم بچه؟! د برو بذار به بدبختيام برسم! تو هم وقت گير آوردي ها!...
پسر بچه همچنان بر سر جاي خود ايستاده و بغض كرده و دلشكسته به مرد نگاه مي كند. مرد با كلافگي و ناراحتي به سمت يخچال گوشه مغازه مي رود و در آن را باز مي كند:" الله اكبر... حالا چه گيري داده اين بچه؛ وِل كُن هم نيست!... صبر كن بهت آب بدم و از دستت خلاص شم بچه!"
او از شيشه درون يخچال يك ليوان آب سرد و گوارا مي ريزد و پس از بستن در يخچال به سمت در خروجي حركت مي كند، اما برخلاف انتظار او، اثري از پسربچه نيست.
"اي بابا! چقدر هم زود رنجه!"
مرد از مغازه بيرون مي آيد و پسر بچه را مي بيند كه هر لحظه از او دور و دورتر مي شود؛ در حالي كه با گام هاي خسته و لرزان و به آرامي و با ريتم عزا و درد، سنج را به صدا در می آورد. مرد پس از قفل كردن در مغازه، غمگين و پشيمان به دنبال پسربچه حركت مي كند:
"صبركن بچه!... كجا مي ري؟! مگه آب نمي خواستي عموجون؟! می گم صبركن؛ مگه تشنه ات نيست؟!..."
هر لحظه كه مي گذرد از سرعت حركت و راه رفتن پسر بچه و مرد كاسته مي شود و آن دو در حالتي كُند و بسيار آرام به سمت جلو حركت مي كنند. مرد در حالت اسلوموشن، در حالي كه با يك دست، ليوان را به سمت پسربچه گرفته و با دست ديگر، او را به نوشیدن آب دعوت می کند، به سوي مقصدی نامعلوم گام بر می دارد، اما هر چه مي گذرد، فاصله بين آن ها بيشتر و بيشتر مي شود. پسربچه و مرد، پس از عبور از تونلي طولاني و تاريك، از سياهي خارج مي شوند و به سوي هاله اي از نور و روشنايي پيش مي روند. ديگر هيچ چيز و هيچ كس جز آن دو ديده نمي شود و حتي صداي دسته عزاداران و همهمه خیابان و جمعیت و فضاي اطراف به گوش نمي رسد و سكوت و نور، همه جا را مي پوشاند و تنها، صدايي به گوش مي رسد كه به شكل ممتد و محزون، نام مبارك حسين(ع) را زمزمه مي كند؛ نامي كه به مرور زمان بر كوچه و خيابان و محله و شهر طنين انداز مي شود و همه جا را دربر مي گيرد...
لحظاتي بعد، همزمان با انعكاس نام حسين، صداي زنگ گوشي همراه مرد شنيده مي شود. مرد در حالي كه ليوان آب را به سمت جلو گرفته و سوگوارانه در عزای حسین سینه می زند، به آرامی همچنان به دنبال پسر بچه، قدم بر مي دارد، اما گویی آن دو هرگز به يكديگر نخواهند رسيد...
مرد عكاس، همچنان به گوشي همراه و تلفن روي ميز مغازه چشم دوخته است تا از کشور آلمان و بيمارستان و اتاق عمل برادرش مجيد، خبري امید بخش دريافت كند و...
انتظار مرد بيش از حد به درازا كشيده و او ديگر تحمل ندارد. فضاي دلگير و بي روح مغازه عكاسي نفس او را تنگ كرده است. لحظاتي بعد مرد با بي حوصلگي گوشي همراه خود را بر مي دارد و به سمت بيرون حركت مي كند كه در آستانه در، صورت پسر بچه بيمار، در مقابلش ظاهر و مانع جلو رفتن گام هاي او مي شود. پسر بچه در حالي كه دو سنج كوچك در دست دارد و از شدت تب، بر خود مي لرزد، با نگاهي ملتمسانه و با لب هايي تشنه، به چشم هاي مرد نگاه مي كند:" من آب مي خوام عمو!"
- آب؟! مگه اينجا سقاخونه اس؟! حالا آب از كجا بيارم تو اين هيري ويري؟!
پسربچه، زبانش را بر لب هاي خشكش مي مالد و چشم هاي كوچكش را مي بندد:" تشنمه عمو جون!"
- برو خودتو به دسته هاي سينه زني و زنجيرزني برسون و تا مي خواي آب بخور! مگه صداي نوحه شون رو نمي شنوي و علم و كتل و بيرق شون رو نمي بيني بچه؟!
اشك در گوشه چشم هاي پسر بچه لانه مي كند:"من تشنمه عموجون، آب مي خوام!"
- من چيكار كنم بچه؟! د برو بذار به بدبختيام برسم! تو هم وقت گير آوردي ها!...
پسر بچه همچنان بر سر جاي خود ايستاده و بغض كرده و دلشكسته به مرد نگاه مي كند. مرد با كلافگي و ناراحتي به سمت يخچال گوشه مغازه مي رود و در آن را باز مي كند:" الله اكبر... حالا چه گيري داده اين بچه؛ وِل كُن هم نيست!... صبر كن بهت آب بدم و از دستت خلاص شم بچه!"
او از شيشه درون يخچال يك ليوان آب سرد و گوارا مي ريزد و پس از بستن در يخچال به سمت در خروجي حركت مي كند، اما برخلاف انتظار او، اثري از پسربچه نيست.
"اي بابا! چقدر هم زود رنجه!"
مرد از مغازه بيرون مي آيد و پسر بچه را مي بيند كه هر لحظه از او دور و دورتر مي شود؛ در حالي كه با گام هاي خسته و لرزان و به آرامي و با ريتم عزا و درد، سنج را به صدا در می آورد. مرد پس از قفل كردن در مغازه، غمگين و پشيمان به دنبال پسربچه حركت مي كند:
"صبركن بچه!... كجا مي ري؟! مگه آب نمي خواستي عموجون؟! می گم صبركن؛ مگه تشنه ات نيست؟!..."
هر لحظه كه مي گذرد از سرعت حركت و راه رفتن پسر بچه و مرد كاسته مي شود و آن دو در حالتي كُند و بسيار آرام به سمت جلو حركت مي كنند. مرد در حالت اسلوموشن، در حالي كه با يك دست، ليوان را به سمت پسربچه گرفته و با دست ديگر، او را به نوشیدن آب دعوت می کند، به سوي مقصدی نامعلوم گام بر می دارد، اما هر چه مي گذرد، فاصله بين آن ها بيشتر و بيشتر مي شود. پسربچه و مرد، پس از عبور از تونلي طولاني و تاريك، از سياهي خارج مي شوند و به سوي هاله اي از نور و روشنايي پيش مي روند. ديگر هيچ چيز و هيچ كس جز آن دو ديده نمي شود و حتي صداي دسته عزاداران و همهمه خیابان و جمعیت و فضاي اطراف به گوش نمي رسد و سكوت و نور، همه جا را مي پوشاند و تنها، صدايي به گوش مي رسد كه به شكل ممتد و محزون، نام مبارك حسين(ع) را زمزمه مي كند؛ نامي كه به مرور زمان بر كوچه و خيابان و محله و شهر طنين انداز مي شود و همه جا را دربر مي گيرد...
لحظاتي بعد، همزمان با انعكاس نام حسين، صداي زنگ گوشي همراه مرد شنيده مي شود. مرد در حالي كه ليوان آب را به سمت جلو گرفته و سوگوارانه در عزای حسین سینه می زند، به آرامی همچنان به دنبال پسر بچه، قدم بر مي دارد، اما گویی آن دو هرگز به يكديگر نخواهند رسيد...
****
ماه محرم است و در گوشه و كنار شهري بزرگ و درخياباني سرشار از جمعيت سياه پوش و عزادار، مردان زنجيرزن و زنان سوگوار و کودکان تشنه سرزمین من، در هوايي گرم و طاقت فرسا، حكايت مظلوميت حسين بن علي(ع) و...
زني جوان در حالي كه پريشان و غمگين به نظر مي رسد و در خيالات تلخ و شيرين خود غوطه ور شده، چشم هاي اشكبار و منتظرش را از قاب عكس روي ديوار مي گيرد و به تلفن روي ميز اتاق نگاه مي كند. در عكس، او در كنار جواني با موهاي مجعد و چشم هاي خندان، در لباس عروسي ديده مي شود كه به يكديگر لبخند مي زنند.
صداي زنگ خانه به گوش مي رسد و زن هراسان از جا بلند مي شود و با عجله به سمت حياط حركت مي كند...
دست زن، در را باز مي كند و در مقابل خود، پسربچه اي تب دار و بيمار را مي بيند كه دو سنج كوچك در دست دارد. پسربچه ملتمسانه به چشم هاي نگران زن نگاه مي كند:" من آب مي خوام عمه!"
زن، مشكوك به خيابان و پسربچه چشم مي دوزد:" آب؟!... چرا نمي ري خونه تون آب بخوري؟!"
پسربچه زبانش را بر لب هاي خشكش مي مالد و چشم هاي كوچكش را مي بندد:" تشنمه عمه جون!"
زن به جمعيت و دسته هاي عزادار خيابان نگاه مي كند و سرش را تكان مي دهد:" توي اين همه آدم و دسته عزادار، يكي نبود يه ليوان آب بهت بده؟!"
اشك در گوشه چشم هاي پسر بچه لانه مي كند:" تشنمه عمه جون، آب مي خوام!"
- باشه، صبر كن الان برات مي آرم!
و به سمت اتاق حركت مي كند و لحظاتي بعد با يك ليوان و يك پارچ شربت خوش رنگ بر مي گردد:" بفرما پسرجون!"
پسربچه با خوشحالي و با لذت تمام، ليوان شربت را به لب نزديك مي كند و لحظاتی بعد لبخند مي زند:
"آخيش!... دست شما درد نكنه... خداحافظ!"
او ليوان را به زن پس مي دهد و زن بعد از بستن در، مي خواهد باز هم به سمت اتاق برود كه مجددا صداي زنگ به گوش مي رسد:" بازم سلام عمه!"
- سلام عزيزم! چيزي مي خواي؟!
پسربچه، شرم زده سرش را پايين مي اندازد:" يه ليوان ديگه؛ آخه خيلي خوشمزه اس!"
- بفرما! نوش جونت!
- خيلي ممنون!... ديگه راست راستكي خداحافظ!!
- خدا نگهدار... مواظب خودت باش پسرجون!
زن براي چندمين بار، لبخندزنان به سمت اتاق حركت مي كند كه باز هم صداي زنگ در شنيده مي شود.
" باز ديگه چيه آقا كوچولو؟!"
زن سرش را بالا مي آورد و به روبرويش نگاه مي كند. مرد عكاس، با يك دسته گل و يك جعبه شيريني در حالي كه از فرط خوشحالي اشك مي ريزد، رو به زن مي خندد:
" مژده، زن داداش؛ عمل مجيد... داداش مجيدم... خدايا، شكرت!... اي حسين جان (ع)..."
****
... و اینک همچنان ماه محرم است و در گوشه و كنار شهري بزرگ و درخياباني سرشار از جمعيت سياه پوش و عزادار، مردان زنجيرزن و زنان سوگوار و کودکان تشنه سرزمین من، در هوايي گرم و طاقت فرسا، حكايت مظلوميت حسين بن علي(ع) و اهل بيت و فرزندان غمگين دیار كربلا را فرياد مي زنند و اشك ماتم می ریزند...
آري؛ اينك کودکان عاشق و تشنه سرزمین من، براي هميشه و تا به ابديت، همچنان در سوگ يك عشق ناتمام و جاودان، خواهند گريست...
زني جوان در حالي كه پريشان و غمگين به نظر مي رسد و در خيالات تلخ و شيرين خود غوطه ور شده، چشم هاي اشكبار و منتظرش را از قاب عكس روي ديوار مي گيرد و به تلفن روي ميز اتاق نگاه مي كند. در عكس، او در كنار جواني با موهاي مجعد و چشم هاي خندان، در لباس عروسي ديده مي شود كه به يكديگر لبخند مي زنند.
صداي زنگ خانه به گوش مي رسد و زن هراسان از جا بلند مي شود و با عجله به سمت حياط حركت مي كند...
دست زن، در را باز مي كند و در مقابل خود، پسربچه اي تب دار و بيمار را مي بيند كه دو سنج كوچك در دست دارد. پسربچه ملتمسانه به چشم هاي نگران زن نگاه مي كند:" من آب مي خوام عمه!"
زن، مشكوك به خيابان و پسربچه چشم مي دوزد:" آب؟!... چرا نمي ري خونه تون آب بخوري؟!"
پسربچه زبانش را بر لب هاي خشكش مي مالد و چشم هاي كوچكش را مي بندد:" تشنمه عمه جون!"
زن به جمعيت و دسته هاي عزادار خيابان نگاه مي كند و سرش را تكان مي دهد:" توي اين همه آدم و دسته عزادار، يكي نبود يه ليوان آب بهت بده؟!"
اشك در گوشه چشم هاي پسر بچه لانه مي كند:" تشنمه عمه جون، آب مي خوام!"
- باشه، صبر كن الان برات مي آرم!
و به سمت اتاق حركت مي كند و لحظاتي بعد با يك ليوان و يك پارچ شربت خوش رنگ بر مي گردد:" بفرما پسرجون!"
پسربچه با خوشحالي و با لذت تمام، ليوان شربت را به لب نزديك مي كند و لحظاتی بعد لبخند مي زند:
"آخيش!... دست شما درد نكنه... خداحافظ!"
او ليوان را به زن پس مي دهد و زن بعد از بستن در، مي خواهد باز هم به سمت اتاق برود كه مجددا صداي زنگ به گوش مي رسد:" بازم سلام عمه!"
- سلام عزيزم! چيزي مي خواي؟!
پسربچه، شرم زده سرش را پايين مي اندازد:" يه ليوان ديگه؛ آخه خيلي خوشمزه اس!"
- بفرما! نوش جونت!
- خيلي ممنون!... ديگه راست راستكي خداحافظ!!
- خدا نگهدار... مواظب خودت باش پسرجون!
زن براي چندمين بار، لبخندزنان به سمت اتاق حركت مي كند كه باز هم صداي زنگ در شنيده مي شود.
" باز ديگه چيه آقا كوچولو؟!"
زن سرش را بالا مي آورد و به روبرويش نگاه مي كند. مرد عكاس، با يك دسته گل و يك جعبه شيريني در حالي كه از فرط خوشحالي اشك مي ريزد، رو به زن مي خندد:
" مژده، زن داداش؛ عمل مجيد... داداش مجيدم... خدايا، شكرت!... اي حسين جان (ع)..."
****
... و اینک همچنان ماه محرم است و در گوشه و كنار شهري بزرگ و درخياباني سرشار از جمعيت سياه پوش و عزادار، مردان زنجيرزن و زنان سوگوار و کودکان تشنه سرزمین من، در هوايي گرم و طاقت فرسا، حكايت مظلوميت حسين بن علي(ع) و اهل بيت و فرزندان غمگين دیار كربلا را فرياد مي زنند و اشك ماتم می ریزند...
آري؛ اينك کودکان عاشق و تشنه سرزمین من، براي هميشه و تا به ابديت، همچنان در سوگ يك عشق ناتمام و جاودان، خواهند گريست...
اشکی به پهنای تاریخ
اي دوست! آيا مي شنوي؟! صداي كاروان عاشقان در تشنه ترين و خشك ترين سرزمين خدا را مي گويم؛ كارواني تنها و غريب كه چشم به آسمان خون رنگ و چهره نوراني قافله سالارش دوخته است؛ قافله سالاري كه در انديشه زندگي سخت اهل بیت و اسارت جانخراش اصحاب و خاندانش و آينده نامعلوم كودكانش به سر مي برد و...
اي دوست! آيا مي شنوي؟! صداي كاروان عاشقان در تشنه ترين و خشك ترين سرزمين خدا را مي گويم؛ كارواني تنها و غريب كه چشم به آسمان خون رنگ و چهره نوراني قافله سالارش دوخته است؛ قافله سالاري كه در انديشه زندگي سخت اهل بیت و اسارت جانخراش اصحاب و خاندانش و آينده نامعلوم كودكانش به سر مي برد و...
****
من درهمين لحظه، در قطار مترو كرج- تهران نشسته و به زندگي و تلخي ها و شيريني های روزگار مي اندیشم.
قطار همچنان به نرمي به راه خود به سوي پایتخت ادامه مي دهد و صداي سوگواران حسين بن علي(ع) و نواي محزون موسيقي از بلندگو، مرا به گذشته ها و سرزمين هاي دور مي برد...
به آرامي گذشت زمان و لحظات و دقايق خود را به دست فراموشي مي سپارم و سرم را به شيشه واگن تكيه مي دهم و به مناظر اطراف ريل و تپه هاي مقابلم مي نگرم كه هر لحظه از ديد من دور و دورتر مي شوند. لحظاتی بعد، چشمهايم را به روی واگن و ريل و فضای بیرون قطار مي بندم و هر زمان از زمین و زمانه خویش بیشتر و بیشتر فاصله می گیرم و...
گويي اكنون ديگر در قطار مترو حضور ندارم و مسافر شهر بزرگ تهران نيستم؛ ناگهان پرنده خيالم به پرواز در مي آيد و در آسمان پاک خدا اوج می گیرد و پس از عبور از ابرها و کوه های سر به فلک کشیده، به سوی یک افق وسیع و ناشناخته رهسپار می شود؛ اينك دلم مي خواهد به زمان و سرزميني غريب و بسيار دور پرواز كنم تا شايد اشكي به پهناي تاريخ، همه وجودم را شست و شو دهد و...
قطار همچنان به نرمي به راه خود به سوي پایتخت ادامه مي دهد و صداي سوگواران حسين بن علي(ع) و نواي محزون موسيقي از بلندگو، مرا به گذشته ها و سرزمين هاي دور مي برد...
به آرامي گذشت زمان و لحظات و دقايق خود را به دست فراموشي مي سپارم و سرم را به شيشه واگن تكيه مي دهم و به مناظر اطراف ريل و تپه هاي مقابلم مي نگرم كه هر لحظه از ديد من دور و دورتر مي شوند. لحظاتی بعد، چشمهايم را به روی واگن و ريل و فضای بیرون قطار مي بندم و هر زمان از زمین و زمانه خویش بیشتر و بیشتر فاصله می گیرم و...
گويي اكنون ديگر در قطار مترو حضور ندارم و مسافر شهر بزرگ تهران نيستم؛ ناگهان پرنده خيالم به پرواز در مي آيد و در آسمان پاک خدا اوج می گیرد و پس از عبور از ابرها و کوه های سر به فلک کشیده، به سوی یک افق وسیع و ناشناخته رهسپار می شود؛ اينك دلم مي خواهد به زمان و سرزميني غريب و بسيار دور پرواز كنم تا شايد اشكي به پهناي تاريخ، همه وجودم را شست و شو دهد و...
****
" اينجا ديگر كجاست؟!..."
كاروان عاشقان از حركت مي ايستد. همه جا بيابان است و خشكي و "حسين" در انديشه شناخت اين سرزمين گرم و تشنه... امام دستهايش را سايبان چشمها كرده و به مکانی بسیار دور مي نگرد؛ جايي كه سياهي مي زند و نشان از زندگي و حضور آدميزاد با خود دارد:" آنجا كجاست اي جماعت؟!"
- غاضريه، فرزند رسول خدا!
- آيا با نام ديگر هم خوانده مي شود؟
- آري، نينوا؛ در شرق آن، حائر قرار دارد.
- ديگر؟!
- كربلا!
- كربلا؟!!
امام با شنيدن نام كربلا، به آسمان چشم مي دوزد:"همين جاست؛ سرزمين اندوه و بلا همين جاست؛ در اين ديارغريب، زمين و زمان به حال ما خواهند گريست..."
صداي زوزه باد، در صحرا مي پيچد و با خود نعره وحشيانه هزاران سرباز مسلح را به ارمغان مي آورد...
" آنجا را ببينيد؛ آن چيست؟!"
- لشکر بی انتهای دشمن است كه به اين سوي مي آيد... خدايا! ما را و كودكان مظلوم ما را از شر اینان برهان!...
... مردان تشنه خون، به خيمه هاي امام و يارانش چشم دوخته اند تا فرمانده بزرگ، ابن سعد فرمان صلح و يا حمله را صادر كند. ابن سعد در فكر است و صداي عبيدالله بن زياد، در ذهن او بر هر انديشه اي چيره گشته است:
" تو فرمانرواي بزرگي خواهي شد ابن سعد؛ شهر زيباي ري، زنان چشم مست آن ديار..."
ابن سعد پريشان و سردرگم است و حال و روز خود را نمي فهمد:
" به خدا و رسولش در روز رستاخيز چه بگويم؟ چگونه دستم را به خون حسين آلوده كنم؟ چگونه از او براي فرزند معاويه بيعت بگيرم؟"
صداي حسين بن علي(ع) در فضا طنين انداز است كه:" اي مردم كوفه! اينك شما را چه شده است؟! آيا شما همان جماعت نيستيد كه بيعت با مرا پذيرفتيد و من و خاندانم را به ديار خود فرا خوانديد؟ آيا اين هنگامه عظيم، براي كشتن فرزند علي است؟!"
شمر، جلو مي آيد و در برابر ديدگان همه با لبخندي زهرآگين به سويي اشاره مي كند:
" اي حسين! آيا آب فرات را مي بيني كه چگونه موج مي زند و لبان تشنه كودكانت را به خود فرا مي خواند؟! به خدا سوگند قطره اي از آن نخواهند چشيد تا اين كه جام مرگ را جرعه جرعه بنوشند!"
ابن سعد به يكباره از جاي برمي خيزد و تيري در چله كمان مي گذارد و به سوي خيمه امام نشانه مي رود:
" اي سپاهيان من! ببينيد و به امير بزرگ، يزيد ابن معاويه خبر دهيد كه اولين تير را، من به سوي خيمه حسين پرتاب كردم؛ آري من بودم؛ ابن سعد!"
... غوغايي عجيب و خونين سر مي گيرد و صدای پای سم اسبان و غریو شادی سواران سپاه یک نبرد نابرابر و ناجوانمردانه، در صحرای کربلا به گوش می رسد و هر لحظه اجسادي پاك بر خاك و خون مي غلتند و از هر گوشه اي صداي فريادي جانسوز شنيده و دستهايي به سوي آسمان دراز مي شود...
خدايا! اين صحراي تشنه در خود چه دارد؟ وزش باد، خون و جنگ و فرياد، تلالو برق شمشيرها، اجساد مطهر كاروان حق و عدالت، صداي شيون زن ها و بچه ها، آفتاب داغ، سرزمين خشك و خنده وحشيانه سربازان؛ سربازانی که با دندان های خون آشام و چشم های دریده، آماده هجوم به خیمه های اهل بیت هستند؛ خیمه هایی که صدای فریاد و فغان زنان و کودکان مظلومش همه دشت خشک کربلا را دربر گرفته است و...
در هیاهوی ستیز حق و باطل؛ ندایی به بلندای تاریخ به گوش می رسد؛ ندایی که شاید بتواند شرف و غیرت آدمیان را به جوش آورد:" هل من ناصر ینصرنی؟ "
آیا کسی هست تا حسین را یاری کند؟... آیا کسی به این فریاد و دعوت یاریخواهی او پس از رشادت و شهادت یاران و خویشان و فرزندانش لبیک خواهد گفت؟ آیا...
و اينك امام يكه و تنها به ميدان مي آيد... ابن سعد وحشت زده به طرف سواران خود فرياد مي زند:
" شتاب كنيد نگهبانان؛ حسين به ميدان مي آيد!"
سربازان خود را به عرصه پيكار مي رسانند تا با قافله سالار به نبرد بپردازند. ابرها به جنب و جوش در مي آيند و گويي آسمان مي خواهد بر خاك تشنه ببارد... در ميدان كارزار، فریاد شيهه اسبان و هياهو و غوغای سپاه خصم و صدای چكاچك شمشيرها، دل آسمان را مي شكافد و... به يكباره ضربه اي بر پشت امام مي نشيند و بلافاصله چند نيزه در بدنش فرو مي رود و از خيمه ها، صداي فریاد جانسوز حضرت زينب (س) بر خاك خونين كربلا، به گوش می رسد:" برادرم؛ حسين!..."
ابن سعد نمي تواند چنين صحنه اي را باور كند:" حسين و شكست؟! حسين و زانو زدن بر خاك؟! حسين و مرگ؟!"
شمر در حالي كه شمشيري به دست دارد، از كنار ابن سعد مي گذرد تا خود را به صحنه كارزار برساند.
" كجا مي روي شمر؟"
- به سراغ حسين!
- حالا كه تواني در بدن ندارد؟!
صداي قهقهه وحشيانه شمر، بر صحراي مصيبت و بلا، مُهر سكوت مي زند:" من با سر او كار دارم!"
شمر سپاهيان را كنار مي زند و به چهره خون آلود حسين مي نگرد. سپس در حالي كه زانو مي زند، شمشير را زير گلوي مبارك امام مي گذارد و... به ناگهان صداي رعب انگيز رعد، زمين و زمان را به لرزه درمي آورد و همه جا رنگ خون به خود مي گيرد و چند صدا به طور همزمان، نام "حسین" را فریاد می زنند...
كاروان عاشقان از حركت مي ايستد. همه جا بيابان است و خشكي و "حسين" در انديشه شناخت اين سرزمين گرم و تشنه... امام دستهايش را سايبان چشمها كرده و به مکانی بسیار دور مي نگرد؛ جايي كه سياهي مي زند و نشان از زندگي و حضور آدميزاد با خود دارد:" آنجا كجاست اي جماعت؟!"
- غاضريه، فرزند رسول خدا!
- آيا با نام ديگر هم خوانده مي شود؟
- آري، نينوا؛ در شرق آن، حائر قرار دارد.
- ديگر؟!
- كربلا!
- كربلا؟!!
امام با شنيدن نام كربلا، به آسمان چشم مي دوزد:"همين جاست؛ سرزمين اندوه و بلا همين جاست؛ در اين ديارغريب، زمين و زمان به حال ما خواهند گريست..."
صداي زوزه باد، در صحرا مي پيچد و با خود نعره وحشيانه هزاران سرباز مسلح را به ارمغان مي آورد...
" آنجا را ببينيد؛ آن چيست؟!"
- لشکر بی انتهای دشمن است كه به اين سوي مي آيد... خدايا! ما را و كودكان مظلوم ما را از شر اینان برهان!...
... مردان تشنه خون، به خيمه هاي امام و يارانش چشم دوخته اند تا فرمانده بزرگ، ابن سعد فرمان صلح و يا حمله را صادر كند. ابن سعد در فكر است و صداي عبيدالله بن زياد، در ذهن او بر هر انديشه اي چيره گشته است:
" تو فرمانرواي بزرگي خواهي شد ابن سعد؛ شهر زيباي ري، زنان چشم مست آن ديار..."
ابن سعد پريشان و سردرگم است و حال و روز خود را نمي فهمد:
" به خدا و رسولش در روز رستاخيز چه بگويم؟ چگونه دستم را به خون حسين آلوده كنم؟ چگونه از او براي فرزند معاويه بيعت بگيرم؟"
صداي حسين بن علي(ع) در فضا طنين انداز است كه:" اي مردم كوفه! اينك شما را چه شده است؟! آيا شما همان جماعت نيستيد كه بيعت با مرا پذيرفتيد و من و خاندانم را به ديار خود فرا خوانديد؟ آيا اين هنگامه عظيم، براي كشتن فرزند علي است؟!"
شمر، جلو مي آيد و در برابر ديدگان همه با لبخندي زهرآگين به سويي اشاره مي كند:
" اي حسين! آيا آب فرات را مي بيني كه چگونه موج مي زند و لبان تشنه كودكانت را به خود فرا مي خواند؟! به خدا سوگند قطره اي از آن نخواهند چشيد تا اين كه جام مرگ را جرعه جرعه بنوشند!"
ابن سعد به يكباره از جاي برمي خيزد و تيري در چله كمان مي گذارد و به سوي خيمه امام نشانه مي رود:
" اي سپاهيان من! ببينيد و به امير بزرگ، يزيد ابن معاويه خبر دهيد كه اولين تير را، من به سوي خيمه حسين پرتاب كردم؛ آري من بودم؛ ابن سعد!"
... غوغايي عجيب و خونين سر مي گيرد و صدای پای سم اسبان و غریو شادی سواران سپاه یک نبرد نابرابر و ناجوانمردانه، در صحرای کربلا به گوش می رسد و هر لحظه اجسادي پاك بر خاك و خون مي غلتند و از هر گوشه اي صداي فريادي جانسوز شنيده و دستهايي به سوي آسمان دراز مي شود...
خدايا! اين صحراي تشنه در خود چه دارد؟ وزش باد، خون و جنگ و فرياد، تلالو برق شمشيرها، اجساد مطهر كاروان حق و عدالت، صداي شيون زن ها و بچه ها، آفتاب داغ، سرزمين خشك و خنده وحشيانه سربازان؛ سربازانی که با دندان های خون آشام و چشم های دریده، آماده هجوم به خیمه های اهل بیت هستند؛ خیمه هایی که صدای فریاد و فغان زنان و کودکان مظلومش همه دشت خشک کربلا را دربر گرفته است و...
در هیاهوی ستیز حق و باطل؛ ندایی به بلندای تاریخ به گوش می رسد؛ ندایی که شاید بتواند شرف و غیرت آدمیان را به جوش آورد:" هل من ناصر ینصرنی؟ "
آیا کسی هست تا حسین را یاری کند؟... آیا کسی به این فریاد و دعوت یاریخواهی او پس از رشادت و شهادت یاران و خویشان و فرزندانش لبیک خواهد گفت؟ آیا...
و اينك امام يكه و تنها به ميدان مي آيد... ابن سعد وحشت زده به طرف سواران خود فرياد مي زند:
" شتاب كنيد نگهبانان؛ حسين به ميدان مي آيد!"
سربازان خود را به عرصه پيكار مي رسانند تا با قافله سالار به نبرد بپردازند. ابرها به جنب و جوش در مي آيند و گويي آسمان مي خواهد بر خاك تشنه ببارد... در ميدان كارزار، فریاد شيهه اسبان و هياهو و غوغای سپاه خصم و صدای چكاچك شمشيرها، دل آسمان را مي شكافد و... به يكباره ضربه اي بر پشت امام مي نشيند و بلافاصله چند نيزه در بدنش فرو مي رود و از خيمه ها، صداي فریاد جانسوز حضرت زينب (س) بر خاك خونين كربلا، به گوش می رسد:" برادرم؛ حسين!..."
ابن سعد نمي تواند چنين صحنه اي را باور كند:" حسين و شكست؟! حسين و زانو زدن بر خاك؟! حسين و مرگ؟!"
شمر در حالي كه شمشيري به دست دارد، از كنار ابن سعد مي گذرد تا خود را به صحنه كارزار برساند.
" كجا مي روي شمر؟"
- به سراغ حسين!
- حالا كه تواني در بدن ندارد؟!
صداي قهقهه وحشيانه شمر، بر صحراي مصيبت و بلا، مُهر سكوت مي زند:" من با سر او كار دارم!"
شمر سپاهيان را كنار مي زند و به چهره خون آلود حسين مي نگرد. سپس در حالي كه زانو مي زند، شمشير را زير گلوي مبارك امام مي گذارد و... به ناگهان صداي رعب انگيز رعد، زمين و زمان را به لرزه درمي آورد و همه جا رنگ خون به خود مي گيرد و چند صدا به طور همزمان، نام "حسین" را فریاد می زنند...
صدا به گونه اي است كه انگار تمام عالم، فرياد مي زند.
****
... صدايي از همين نزديكي ها مرا به خود مي آورد و زمان حال را به من يادآور مي شود:" آقا! پياده نمي شي؟!"
- چي شده؟! من كجام؟!
- چيزي نشده؛ ما به آخر خط رسيديم و شما بايد مثل بقيه مسافرا از قطار خارج بشين!
متصدي سكوي ايستگاه مترو تهران است كه...
پس از تشكر و خداحافظي با او، از فضاي مترو خارج و وارد پياده رو خيابان مي شوم تا در دريايي از آدم هاي بزرگ ترين شهر سرزمينم، در سوگ سالار شهيدان براي هميشه و تا به ابديت، خون بگريم و...
اي دوست! آيا مي شنوي؟! صداي كاروان عاشقان در تشنه ترين و خشك ترين سرزمين خدا را مي گويم؛ كارواني تنها و غريب كه چشم به آسمان خون رنگ و چهره نوراني قافله سالارش دوخته است؛ قافله سالاري كه در انديشه زندگي سخت اهل بیت و اسارت جانخراش اصحاب و خاندانش و آينده نامعلوم كودكانش به سر مي برد و...
- چي شده؟! من كجام؟!
- چيزي نشده؛ ما به آخر خط رسيديم و شما بايد مثل بقيه مسافرا از قطار خارج بشين!
متصدي سكوي ايستگاه مترو تهران است كه...
پس از تشكر و خداحافظي با او، از فضاي مترو خارج و وارد پياده رو خيابان مي شوم تا در دريايي از آدم هاي بزرگ ترين شهر سرزمينم، در سوگ سالار شهيدان براي هميشه و تا به ابديت، خون بگريم و...
اي دوست! آيا مي شنوي؟! صداي كاروان عاشقان در تشنه ترين و خشك ترين سرزمين خدا را مي گويم؛ كارواني تنها و غريب كه چشم به آسمان خون رنگ و چهره نوراني قافله سالارش دوخته است؛ قافله سالاري كه در انديشه زندگي سخت اهل بیت و اسارت جانخراش اصحاب و خاندانش و آينده نامعلوم كودكانش به سر مي برد و...
گويي اكنون ديگر در بزرگ ترين شهر سرزمينم نيز حضور ندارم و با عصرخويش، فاصله ها دارم؛ باز هم دلم مي خواهد پرنده خيالم به پرواز درآيد و درآسمان پاک خدا اوج بگیرد و پس از عبور از ابرها و کوه های سر به فلک کشیده، به سوی یک افق وسیع و ناشناخته رهسپار شود؛ اينك مي خواهم به زمان و سرزميني غريب و بسيار دور پرواز كنم تا شايد اشكي به پهناي تاريخ، همه وجودم را شست و شو دهد و...
نویسنده: حمیدرضا نظری