به گزارش مشرق، این مقاله قاطع در 30 آپریل 2003 توسط جک پائول، دانشمند سیاست شناس و تاریخدان نوشته شد که خوانده شدن بخشهایی از آن در این روزها خالی از فایده نیست. در روزهایی که این سوال به هنگام پرسیده میشود که چرا هیلاری کلینتون یا دونالد ترامپ، دو کاندیدای جدید ریاست جمهوری آمریکا طالب جنگ هستند؟ و چرا بخشی از مردم آمریکا از آنها حمایت می کنند؟
***
جنگ ها اتلاف وحشتناک زندگی ها و منابع اند، از اینرو بسیاری از مردم به شدت مخالف آنها هستند. از سویی دیگر، رئیس جمهور آمریکا -در آن زمان، جرج بوش رئیس جمهور آمریکا بود- به نظر از دوستداران جنگ می باشد، چرا؟ بسیاری از مفسران پاسخ را در عوامل روانی جسته اند. برخی معتقدند که جرج دابلیو بوش خود را موظف به اتمام کاری که شروع شده است و پدر وی به دلایلی در زمان جنگ خلیج فارس قادر به اتمام آن نبوده است، می داند. برخی دیگر بر این باورند که بوش پسر انتظار جنگی پیروزمندانه و کوتاه را داشته است که ضامن حضور بعدی وی در کاخ سفید بود.
این واقعیت که بوش دوستدار جنگ است، ارتباط چندانی به وضعیت روانی وی نداشته و ریشه در سیستم اقتصادی آمریکا دارد. این سیستم- نسخه ی آمریکایی نظام سرمایه داری- موجبات ثروت مندتر شدن ثروتمندانی چون بوش را فراهم می آورد. اگرچه این نظام بدون جنگ های سرد و گرم، نتایج مورد انتظار قشر قدرتمند و ثروتمند را که سودهای کلان را حق طبیعی خود می دانند فراهم نخواهد آورد.
بزرگ ترین نقطه ی قوت نظام سرمایه داری آمریکا که بهره وری بالاست، بزرگ ترین نقطه ضعف آن نیز محسوب می شود. در توسعه ی تاریخی سیستم اقتصادی بین المللی که ما از آن به نظام سرمایه داری یاد می کنیم، چندین عامل- از جمله مکانیزه شدن فرآیند تولید که در اوایل قرن 18 در انگلستان پدیدار شد- بهره وری را افزایش داده است. سپس در اوایل قرن 20، صنعتگران آمریکایی به وسیله ی تکنیک های جدیدی چون خط تولید در فرایند مکانیزه کردن تولید سهیم شدند. گام بعدی، ابتکار هنری فورد و تکنیک های "فوردیسم" بود. بهره وری شرکت های بزرگ آمریکایی به طور چشمگیری پیشرفت نمود.
به طور نمونه، در اوایل دهه 1920، همه روزه وسایل نقلیه ی بیشماری خطوط تولید کارخانه های خودروی میشیگان را روی هم می انباشتند. ولی خریداران این ماشین ها چه کسانی بودند؟ بسیاری از آمریکاییها پول لازم برای خرید آنها را نداشتند. دیگر محصولات صنعتی روانه ی بازار شدند و نتیجه ی آن ظهور نا هماهنگی مزمن میان ذخیره ی اقتصادی رو به رشد و تقاضای پایین بود. طلوع این بحران اقتصادی به رکود بزرگ شهرت یافت. در واقع آن، بحران تولید انبوه بود. انبارها مملو از کالاهای فروخته نشده بودند، کارخانه ها کارگران را اخراج کردند، بر تعداد بیکاران افزوده شد، و از اینرو از قدرت خرید مردم آمریکا نیز کاسته شده و وضعیت بحران نیز بدتر و بدتر شد.
این مهم که تنها دلیل پایان یافتن رکود بزرگ آمریکا جنگ جهانی دوم بود، غیر قابل انکار است. (حتی بزرگ ترین تحسین کنندگان رئیس جمهور روزولت این مهم را که سیاست های علنی وی هیچ آرامشی را به همراه نداشت، تایید می نمودند.) به موجب جنگ- که در اروپا آغاز شده بود و آمریکا نیز پیش از 1942 شرکت کننده ی فعال آن نبود- صنعت آمریکا تعداد نامحدودی از تجهیزات جنگی را تولید نموده و بدین رو تقاضای اقتصادی به گونه چشمگیری افزایش یافت.
در سالهای 1945-1940، بالغ بر 18 میلیارد دلار برای چنین تجهیزاتی هزینه کرد و سهم مصرف نظامی آمریکا از تولید ناخالص ملی بین سالهای 1945- 1939 از 1.5 درصد به 40 درصد افزایش یافت. بعلاوه، صنعت آمریکا از طریق وام و اجاره، تجهیزات عظیمی را برای بریتانیا و شوروی فراهم آورد. (در آلمان، شرکت های تابعه ی کارخانجات آمریکایی از جمله فورد، جنرال موتور- حتی پس از حادثه ی بندر پیرل- انواع هواپیماها و تانک ها و دیگر تجهیزات نظامی مورد نیاز نازی ها را تولید نمودند.) از اینرو مشکل اساسی رکود بزرگ- عدم برابری عرضه و تقاضا- به موجب سفارشات نظامی برطرف گردید.
تولیدات نظامی آمریکا نه تنها موجبات استخدام تمام وقت را فراهم آورد بلکه موجب افزایش بی سابقه ی دستمزدها نیز شد. در جنگ جهانی دوم بدبختی همه گیری که به موجب رکود بزرگ حاصل آمده بود، به پایان رسید و اکثر مردم آمریکا به رفاه بی سابقه ای رسیدند. اگرچه بزرگترین ذینفعان رونق اقتصادی زمان جنگ، تاجرین و شرکت هایی بودند که این منافع فوق العاده را درک نموده بودند. تاریخ شناس استوآرت براندرز می نویسد؛ در بین سالهای 1945-1942، سود 2000 شرکت بزرگ آمریکایی بالغ بر 40 درصد بیشتر از سود سالهای 1939- 1936 بود. وی اظهار داشت، چنین "رونق اقتصادی" امکان پذیر بود چراکه دولت سفارش میلیاردها دلار تجهیزات نظامی را دریافت نمود، از کنترل قیمت ها باز ماند، و مالیات های ناچیزی بر ذینفعان تعیین گردید.
سود این بذل و بخشش ها به طور کلی دنیای تجاری آمریکا و به طور خاص برگزیدگان نسبتاً انحصاری شرکت های بزرگ که مشهور به "آمریکای شرکتی" و یا "تجارت بزرگ" بودند را بهره مند نمود. در طول جنگ، کمتر از 60 شرکت % 75 سفارشات سودآور نظامی و غیرنظامی دولت را دریافت نمودند. براندز می نویسد؛ شرکت های بزرگ- فورد و آی بی ام و ...- اظهار داشتند، از مصارف نظامی دولت بهره ای کافی بردند. به طور مثال به لطف سفارشات نظامی، فروش سالیانه آی بی ام در سالهای 1945- 1940 از 46 میلیون دلار به 140 میلیون دلار افزایش یافت و نتیجتاً منافع آن سر به فلک کشید.
شرکت های بزرگ آمریکا از متخصصین فوردیست خود کمال استفاده را بردند تا تولید را بالا ببرند اما حتی این کار نیز نیازهای جنگی ایالات متحده آمریکا را برآورده نکرد. تجهیزات بسیار بیشتری مورد نیاز بود و تولید آن محتاج کارخانجات جدید و فناوری موثر و کافی بود. این مطالبات جدید به سرعت برطرف شدند، و در نتیجه ارزش کلی امکانات تولیدی ملی در بین سالهای 1939 تا 1945 از 40 میلیارد دلار به 66 میلیارد دلار افزایش یافت. البته، بخش خصوصی بانی این سرمایه گذاریها نبود، پیرو تجارب ناخوشایند تولید انبوه دهه ی 30، تاجران آمریکا دریافتند که این امر بسیار پر مخاطره می باشد. بنابراین دولت با تخصیص 17 میلیارد دلار به 2000 پروژه ی دفاعی این مهم را بر عهده گرفت.
به دنبال این پرداخت صوری، شرکت های خصوصی مجاز به اجاره ی این شرکت های جدید شدند تا با فروش تولیدات خود به دولت پول سازی نمایند. بعلاوه، پس از پایان جنگ و عقب کشیدن واشنگتن از این سرمایه گذاریها، شرکت های بزرگ ملی آنها را نیم بها- و در مواردی به یک سوم بهای واقعی- خریداری کردند.
چگونه آمریکا سرمایه جنگ را فراهم آورد، چگونه واشنگتن صورت حساب های هنگفت شرکت های جنرال موتور، آی تی تی و دیگر شرکت های فراهم آورنده ی تجهیزات جنگی را پرداخت نمود؟ پاسخ آن وضع مالیات است- در حدود 45 درصد- ولی بیشتر آن را – در حدود 55 درصد- توسط وام ها فراهم آورد. به موجب آن، بدهی عمومی به طور چشمگیری افزایش یافت- به عبارتی از 3 میلیارد دلار در سال 1939 به 45 میلیارد دلار در سال 1945- در تئوری، این بدهی باید کاهش می یافت، و یا توسط وضع مالیات بر سود های عظیمی که در زمان جنگ در جیب شرکت های بزرگ رفته بود، تماماً پرداخت می شد، ولی حقیقت چیز دیگری بود.
چنانچه گفته شد، ایالت آمریکا که موفق به وضع مالیات برای سودهای بادآورده ی آمریکای شرکتی نشد- موجبات افزایش سریع بدهی عمومی را فراهم آورد و با درآمد های عمومی خود- درآمده حاصله از مالیات های مستقیم و غیر مستقیم- سود وام ها و صورت حساب ها را پرداخت نمود. بالاخص به موجب لایحه ی درآمد پس رونده که در اکتبر 1942 مرسوم گردید، بیشتر این مالیات ها به جای ثروتمندان و شرکت ها و مدیران و سهامداران توسط کارگران و دیگر آمریکایی های کم درآمد پرداخت گردید. تاریخدان آمریکایی سین دِنیس کَشمَن اظهار می دارد که " بار مالی جنگ بر شانه های اعضای فقیرتر جامعه سنگینی می کرد."
البته، مردم آمریکا گرفتار جنگ شدند، چشمان آنها با نور درخشان استخدام تمام وقت و حقوق های بالا کور شد و قدرت درک این مهم را نداشتند. از سویی دیگر، آمریکاییهای متمول، از شیوه ی شگفت آور پولسازی جنگ برای خود و شرکت های بزرگ آگاه بودند. تصادفاً واشنگتن پول های مورد نیاز جنگ را نیز از تاجران ثروتمند، بانکداران، بیمه گران و دیگر سرمایه گذاران قرض گرفت؛ از اینرو آمریکای شرکتی نیز بواسطه ی به جیب شدن سودهای خرید سهم های جنگی مشهور، به سود رسید. در تئوری، ثروتمندان و قدرتمندان آمریکا قهرمانان بزرگ بازار آزاد هستند، آنها مخالف هر گونه دخالت دولت در اقتصاد می باشند. امّا آنها در طی جنگ، به شیوه ی مدیریت و سرمایه گذاری دولت آمریکا اعتراض ننمودند، چراکه بدون نقض گسترده ی قوانین بازار آزاد، ثروت جمعی آنها آنچنان افزایش نمی یافت.
در طول جنگ جهانی دوم، مالکان ثروتمند و مدیران ارشد شرکت های بزرگ درس بزرگی گرفتند: در طی یک جنگ پولهای زیادی می توان به جیب زد. به عبارتی دیگر، کار پرزحمت افزایش سود- فعالیت اصلی اقتصاد سرمایه داری آمریکا- در زمان جنگ بسیار سریعتر از زمان صلح امکان پذیر است؛ البته لازمه ی آن شرکت های خیراندیش دولتی است. از زمان جنگ جهانی دوم، ثروتمندان و قدرتمندان آمریکا کاملاً از این مهم آگاه هستند. نماینده آنها در کاخ سفید- رئیس جمهور- نیز از این امر آگاه است.
در بهار 1945 واضح و مبرهن بود که جنگ- منشاء سودهای افسانه ای و شگفت آور- به زودی به پایان خواهد رسید. پس از آن چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شایعات متعددی در میان اقتصاددانان بوجود آمد که برای رهبران صنعتی و سیاسی آمریکا ناخوشایند بود. در طول جنگ، خرید تجهیزات نظامی واشنگتن، و نَه چیزی دیگر، تقاضای اقتصادی را ترمیم کرد و نه تنها موجبات استخدام تمام وقت بلکه سود های بی سابقه را نیز فراهم آورد. به دنبال بازگشت مجدد صلح، عدم توازن عرضه و تقاضا مجدداً امریکا را تهدید می نمود و بحران حاصل احتمالاً حادتر از رکود بزرگ "دهه ی پلید 30" می بود؛ چرا که در طول جنگ بر ظرفیت تولید ملی به طور چشمگیری افزوده شد.
با بازگشت کهنه سربازان به خانه، کارگران قطعاً اخراج خواهند شد و بیکاری حاصله و کاهش قدرت خرید موجبات تشدید کمبود تقاضا را فراهم خواهد آورد. از نقطه نظر قدرتمندان و ثروتمندان آمریکایی، بیکاری روبه رشد مشکل محسوب نمی گردید، مسأله مهم به پایان آمدن عصر طلایی سود های عظیم و هنگفت بود. از چنین پدیده ای باید جلوگیری به عمل می آمد. ولی چطور؟
مصارف نظامی دولت منبع سودهای بالا بود. جریان سخاوتمندانه ی این سودها نیازمندِ تهدیدها جنگی و دشمن های جدیدی بود. چقدر خوب بود که اتحاد جماهیر شوروری وجود داشت، کشوری که در طول جنگ شریکی مفید بوده و ناخواسته به متحدان نبرد استالینگراد و ... کمک رسانده بود، شریکی که عقاید و اقدامات کمونیست هایش آن را به لولوی جدید ایالات متحده ی آمریکا مبدل کرده بود. بسیاری از تاریخدانان آمریکایی معتقدند که در سال 1945، شوروی، کشوری که در طول جنگ ضررهای بسیاری را متحمل شد، تهدید اقتصادی و نظامی چندانی برای آمریکا نبوده و خود واشنگتن آن را به عنوان تهدید محسوب نمی کرد. این تاریخدانان همچنین اذعان داشته اند که مسکو در دوران پس از جنگ همکاری بسیار نزدیکی با واشنگتن داشته است.
در واقع، مسکو به دلیل ناسازگاری با قدرت برتر آمریکا، که به لطف بمب اتم انحصاری خود سرشار از اعتماد به نفس بود، چیزی برای از دست دادن نداشت. البته، آمریکا- آمریکای شرکتی و بسیار ثروتمند- جهت فراهم آوردن هزینه های هنگفت استحکامات دفاعی و حفظ چرخ های اقتصادی کشور- حتی کشور پس از جنگ- و حفظ حدود ضروری و مطلوب منافع، و حتی افزایش آن، فوراً نیازمند دشمنی جدیدی بود. از اینرو در سال 1945 جنگ سرد نَه توسط شوروری بلکه توسط مجموعه ی "نظامی- صنعتی" آمریکا آغاز شد- بر اساس اظهارات رئیس جمهور آیزن هوور؛ شرکت ها و ثروتمندان شیوه های منفعت بردن از "اقتصاد جنگ" را می دانستند-
در این رابطه، جنگ سرد پا را از واهی ترین توقعات آنها فراتر گذاشت.
تجهیزات کشنده ی بسیار و بسیاری تولید شد، چرا که متحدان "جنگ آزاد" که دیکتاتورهای متعددی را نیز در بر داشتند، باید با سلاح های کشنده ی آمریکا تجهیز می شدند. بعلاوه، نیروهای مسلح آمریکا همواره متقاضی تانک ها و هواپیماها و راکت های بهتر و بزرگ تر و همچنین سلاح های شیمیایی و باکتریولوژیک و دیگر سلاح های کشتار جمعی بود. پنتاگون در خریداری این تجهیزات جنگی همواره آمادگی پرداخت مبالغ هنگفت را داشته است.
درست همچون جنگ جهانی دوم، مهیا نمودن سفارشات دوباره به شرکت های بزرگ واگذار شد. جنگ سرد، سودهای بی سابقه ای را تولید نمود و در خزانه های افراد متمولی که مالکین و مدیران ارشد و سهامداران این شرکت ها بودند انباشته شد. ( شگفتا که ژنرال های تازه بازنشسته ی پنتاگون همواره به عنوان مشاوران شرکت های بزرگی که تولید کننده ی تجهیزات نظامی اند برگزیده می شوند و تاجران مرتبط با این شرکت ها به عنوان مقامات عالی رتبه ی وزارت دفاع و مشاوران ریاست جمهوری منسوب می گردند.)
طی جنگ سرد نیز، ایالات متحده هزینه های نظامی سرسام آور خود را توسط وام ها تأمین نمود و بدین رو بدهی عمومی سربه فلک کشید. در سال 1985، بدهی عمومی 258 میلیارد دلار بود ولی در سال 1990- در زمان اتمام جنگ سرد- به 3.3 ترلیون دلار افزایش یافت. این افزایش حیرت آور بود، و با محاسبه ی نرخ تورم، آمریکا به بزرگ ترین مقروض جهانی مبدل می گردید. ( به طور فزاینده ای، در جولای 2002 بدهی عمومی آمریکا به 6.1 تریلیون دلار رسید.) واشنگتن باید هزینه های جنگ سرد را با مالیات بستن بر سودهای کلان شرکت های سهیمِ این عیاشیِ جنگ افروز فراهم می آورد، ولی هرگز چنین امری بوقوع نپیوست.
در سال 1945، زمانی که جنگ جهانی دوم به پایان پذیرفت و جنگ سرد پا به عرصه گذاشت، شرکت ها 50% این مالیات ها را می پرداختند، ولی در طول جنگ سرد این سهم به طور مداوم کاهش یافت و امروز تقریباً به 1% رسیده است.
این امر غیر ممکن نیست. چراکه این شرکت های بزرگ هستند که حتی برای سیاست های مالی واشنگتن تعیین تکلیف می نمایند. بعلاوه، کم کردن بار مالیاتی شرکت ها تسهیل یافت چرا که پس از جنگ جهانی دوم این شرکت ها خود را به چند ملیتی تغییر دادند- چنانچه نویسنده ای آمریکایی در ارتباط با شرکت آی تی تی نوشته است، " در خانه، همه جا و هیچ جا"- بنابراین عدم پرداخت مالیات در هر نقطه ای تسهیل یافت. در آمریکا، جایی که آنها سودهای کلانی را به جیب می زدند، 37% تمامی چند ملیتی های آمریکایی- و بیش از 70% چند ملیتی های خارجی- حتی 1 دلار از مالیات های 1991 را نپرداختند، و باقی چند ملیتی ها کمتر از 1% از سودهایشان را به مالیات تخصیص دادند.
از اینرو هزینه های سر به فلک کشیده ی جنگ سرد بر عهده ی آن دسته از افرادی نبود که از آن سود بردند و به دنبال آن در سود سهام اوراق قرضه ی دولت نیز سهیم بودند، این هزینه ها بر شانه های کارگران و قشر متوسط جامعه ی آمریکا سنگینی می کرد. طبقه ی متوسط آمریکا حتی یک پِنی از سودهای حاصله از جنگ سرد را دریافت نکرد، آنها تنها شریک بدهی های کلان عمومی شدند. آنها بودند که بار هزینه های جنگ سرد را به دوش کشیدند، آنها بودند که با پرداخت مالیات هایشان در پرداخت بدهی های عمومی سهیم شدند.
به عبارتی دیگر، درحالیکه منافع حاصله از جنگ سرد در جیب برگزیدگان متمول جامعه انباشته شد، هزینه های آن به طور بیرحمانه ای به دیگر مردم آمریکا تخصیص داده شد. در طول جنگ سرد، اقتصاد به یک کلاهبرداری عظیم الجثه، توزیع ناعادلانه ی ثروت ملت به نفع ثروتمندان و به ضرر قشر فقیر و طبقه کارگر و متوسط جامعه مبدل گردید- قشری که اعضایش مایل به پذیرفتن این افسانه بودند که نظام سرمایه داری آمریکا در واقع درخدمت منافع آنهاست، حال آنکه آمریکایی های قدرتمند و متمول، ثروت های بیشتری را بر روی هم انباشتند و رفاه عمومی حاصله از جنگ جهانی دوم به تدریج رنگ باخت و استانداردهای زندگی به آهستگی ولی پیوسته رو به افول رفت.
در طول جنگ جهانی دوم، آمریکا شاهد توزیع منصفانه ی ثروت ملی به نفع قشر عادی جامعه بود. اما در طی جنگ سرد، ثروتمندان آمریکا ثروتمندتر و غیر ثروتمندان- و قطعاً فقیران- فقیرتر شدند. در 1989، سالی که جنگ سرد به اتمام رسید، بیش از 13 درصد امریکاییها- تقریبا 31 میلیون نفر- بر مبنای معیار رسمی فقر فقیر بودند که بدون شک این موضوع بی اهمیت تلقی می شد. در مقابل، امروز 1 درصد تمام آمریکایی ها مالک بیش از 34 درصد ثروت توده ی مردم هستند.در هیچ کشور غربی ثروت به "نابرابری" آمریکا نیست.
درصد کمی از آمریکایی های بسیار پولدار، این رشد و توسعه را بسیار رضایت بخش یافتند. آنها عقیده ی انباشتن ثروت های بیشتر و وبیشتر را دوست داشتند. آنها خواهان حفظ همین اوضاع، و یا در صورت امکان، کارآمدتر نمودن این طرح متعالی بودند. البته، تمام چیزهای خوب پایانی دارند، و در 90/1989 جنگ سرد سخاوتمند پایان پذیرفت. و پیامد این مهم مشکلی جدی بود. قشر عادی جامعه آمریکا که می دانستند هزینه ی جنگ سرد بر دوش آنها بوده است، انتظار "صرف بودجه ی دفاعی بر رفاه عمومی" را داشتند.
آنها می پنداشتند که پولی که دولت برای مصارف نظامی به کار برده بود احتمالاً اکنون در جهت منافع آنها، به طور مثال بیمه ی سلامت و دیگر منافع اجتماعی که آمریکایی ها بر خلاف اکثر اروپاییها هرگز از آن بهره مند نبوده اند، به کار برده خواهد شد. در 1992، بیل کلینتون در واقع انتخابات ریاست جمهوری را با ترسیم دورنمایی از برنامه ی سلامت ملی فتح نمود، برنامه ای که هرگز جامه ی عمل نپوشید.
قشر ثروتمند جامعه به هیچ وجه علاقه ای به"صرف بودجه ی دفاعی بر رفاه عمومی" نداشت، چراکه فراهم نمودن خدمات اجتماعی توسط دولت منفعتی برای شرکت ها و موسسان آنها ندارد و قطعاً منافع آن با منافع عالی حاصله از مصارف نظامی برابری نمی کرد. به منظور ممانعت از خطر مصرف داخلی بودجه ی نظامی دولت، هرچه سریعتر فکری باید می شد.
آمریکا، و یا ترجیحاً آمریکای شرکتی حمایت دشمن مفیدش شوروری را از دست داده بود و به منظور توجیه مصارف سطح مرفه جامعه فوراً نیازمند تحریک دشمنان و تهدیدات جدید بود. و بموجب این شرایط، در سال 1990 صدام حسین بسان یک کمک غیبی بر روی صحنه حاضر شد. این دیکتاتور کوچک سابقا به عنوان یک دوست خوب مورد محبت آمریکاییها واقع شده و برای شروع جنگی علیه ایران کاملاً تجهیز شده بود؛ آمریکا و متحدانی چون آلمان قبلاً وی را با انواع سلاح ها تجهیز نموده بودند. البته، واشنگتن به شدت نیازمند یک دشمن جدید بود و وی به طور ناگهانی این "هیتلر جدید" و خطرناک را نشانه گرفته بود و باید فوراً با آن وارد جنگ می شد، هرچند، قطعاً امکان حل و فصل مساله ی اشغال کویت توسط عراق وجود داشت.
جرج بوش عاملی بود که دشمن های مفید جدید آمریکا را کشف کرد، و جنگ خلیج فارس را که در طی آن بغداد بمباران شده و سربازان صدام در بیابان قتل عام شدند، به راه انداخت. راه عراق کاملاً گشوده بود ولی به ناگهان ورود پیروز مندانه ی تفنگداران به عراق متوقف گردید. صدام حسین در رأس قدرت باقی ماند و تهدیدی که از سوی وی فرض شده بود مجدداً در جهت توجیه مسلح بودن آمریکا طلب گردید. روی همرفته، نابودی ناگهانی اتحادیه جماهیر شوروی نشان داد که عدم حضور یک دشمن مؤثر می تواند بسیار مشکل ساز باشد.
از اینرو خدای جنگ، می توانست فرشته ی پشتیبان اقتصاد آمریکا و یا پدرخوانده ی مافیای شرکتی باقی مانده و اقتصاد جنگ مدار آمریکا را دستکاری نموده و بدون پرداخت هزینه های آن منافع کلانش را درو کند. پروژه بی ارزش"صرف بودجه ی دفاعی بر رفاه عمومی" می تواند بدون هیچ تشریفاتی دفن گردد و هزینه های نظامی می تواند همواره دینام اقتصاد و سرچشمه ی سودهای هنگفت آمریکا منظور گردد. هزینه های نظامی بی وقفه در طی دهه ی 1990 افزایش یافت.
به طور نمونه، در 1996 این هزینه ها به بیش از 265 میلیارد دلار رسیدند، ولی با منظور کردن هزینه های غیر نظامی و غیر رسمی چون سود وام های جنگ های سابق، این هزینه ها به 494 میلیارد دلار می رسید- مبلغی بالغ بر 1.3 میلیارد دلار به ازای هر روز!! البته، واشنگتن به خاطر عامل مطیع و رامی چون صدام دریافت که درجاهای دیگر نیز به دنبال دشمنان و تهدیدات جدید باشد...
موقتاً سومالی به عنوان گزینه ای خوش آتیه تعیین گردید؛ و البته در زمان مقتضی و مناسب، "هیتلر جدید" دیگری در شبه جزیره بالکان در شخصیت رهبر صربستان، میلوسویچ، تشخیص داده شد. در طول دهه ی 90، درگیریهای یوگسلاوی سابق زمینه لازم را برای مداخلات نظامی، بمب گذاریهای گسترده و خرید سلاح های بیشتر و بیشتر فراهم آورد.
از اینرو "اقتصاد جنگ" پس از جنگ خلیج فارس نیز می توانست همواره پر قدرت عملی گردد. البته، بموجب فشار گاه به گاه مردم از قبیل درخواست "صرف بودجه ی دفاعی بر رفاه عمومی"، دنبال کردن این سیستم آسان نبود. (رسانه ها مشکلی ساز نبودند؛ چرا که یا شرکت های بزرگ مالکین روزنامه ها و مجلات و پایگاه های تلویزیونی و ... بودند و یا از درآمدهای حاصله از تبلیغات آنها تغذیه می شدند.)
چنانچه پیش از این گفته شد، دولت نیز باید همکاری می نمود، از اینرو حضور عواملی در واشنگتن ضرورت می یافت، فردی که بتوان بر روی آن حساب کرد، ترجیحاً افرادی از مقامات شرکتی که از این هزینه های نظامی در جهت هرچه ثروتمندتر کردن ثروتمندان جامعه سود ببرند. در این رابطه، بیل کلینتون کمتر از توقعات ظاهر شده است و آمریکای شرکتی هرگز گناه وی را نخواهد بخشید، چرا که وی موفق شد با وعده ی "صرف بودجه ی دفاعی بر رفاه عمومی" و با کمک سیستم بیمه ی سلامت رئیس جمهور منتخب مردم گردد.
در این رابطه، در سال 2000 شرایط حضور کلینتون کلون ال گور و تیمی از تندروهای نظامی، از جمله چنی، رامسفلد، و رایس و البته خودِ جرج دبلیو بوش، که بدون استثنا نماینده ی ثزوتمندان و آمریکایی های شرکتی بودند، مهیا گردید؛ پنتاگون نیز بواسطه ی پاوِل مثلاً صلح جو- ولی در واقع فرشته ی مرگی دیگر- مستقیماً در کابینه ی بوش حضور داشت. رامبو هم به کاخ سفید منتقل شد و دیری نپایید که نتایج این نمایش نمایان گردید.
پس از برگزیده شدن بوش پسر به ریاست جمهوری، به نظر می رسید وی چین را به عنوان دشمن جدید آمریکا در نظر گرفته است. البته، درگیری با آن غول بزرگ تاحدودی خطرناک به نظر می رسید؛ گذشته از این، تمامی شرکت های بزرگ از معامله با جمهوری خلق چین پول خوبی به جیب می زند. تهدید دیگر، ترجیحاً کم خطرتر و معتبرتر، لازم بود که مصارف نظامی را تا حد امکان بالا نگه دارد. به همین منظور، بوش و رامسفلد به وقایع 11 سبتامبر 2001 علاقمند شدند؛ به احتمال بسیار آنها از مقدمات این حمله های مهیب آگاه بودند، ولی آنها اقدامی جهت ممانعت از آنها ننمودند؛ چرا که آنها از سودهای حاصل از آنها مطلع بودند.
در هر واقعه ای، آنها از این فرصت کمال استفاده را می بردند تا آمریکا را بیش از سابق مسلح نمایند و مردمی که هیچ ارتباطی با واقعه ی 11 سپتامبر نداشتند را بمباران نمایند. اعلام جنگ بوش تنها یک کشور را خطاب قرار نمی داد بلکه شامل تمام تروریسم می شد- مفهومی انتزاعی که جنگ و پیروزی واقعی در آن وجود ندارد. البته، در عمل شعار "جنگ با تروریسم" به این معنا بود که واشنگتن اکنون حق جنگ افروزی با سراسر جهان و با هرکسی که از نظر کاخ سفید تروریست تعیین شده است را داراست.
بنابراین مساله ی پایان جنگ سرد حل شد، چراکه پس از آن توجیهی برای مصارف رو به رشد نظامی وجود داشته است. آمار و ارقام خود گویای حقیقت هستند. هزینه ی 265 میلیارد دلاری 1996 ارتش آمریکا رقمی نجومی محسوب می شد، ولی به لطف بوش پسر، در سال 2002 پنتاگون اجازه ی صرف 350 میلیارد دلار را دریافت نمود و رئیس جمهور برای سال 2003، قول 390 میلیارد دلار را داد. ( سرمایه گذاری این عیاشی نظامی مستلزم ذخیره ی پول از تمام راه های موجود است، برای مثال، لغو غذای رایگان کودکان فقیر؛ کوچکترین موارد نیز می تواند کمک کنند.) جای هیچ تعجبی نیست که جرج دبلیو با خوشحالی و غرور گام بر می دارد، چراکه وی- کودک ثروتمندو لوس وبی استعداد- از برجسته ترین توقعات دوستان و خانواده ی ثروتمندش و نیز آمریکای شرکتی، که کارش را مدیون آنهاست- نیز برتری جسته است.
11 سپتامبر این اختیار تام را برای بوش فراهم آورد که با هر کس و هرجایی وارد جنگ گردد، و چنانچه گفته شد اهمیتی نداشت که چه کسی به عنوان دشمن برگزیده شود. در سال 2002 بوش ، با فرض اینکه رهبر افغانستان بن لادن را پناه داده است، این کشور را هدف بمب های خود قرار داد، ولی پس از مدتی ظاهراً دوباره این صدام حسین بود که آمریکا را تهدید می کرد. البته در این مقال نمی توان دلایل خاص انتخاب عراقِ صدام حسین به جای کره شمالی به عنوان دشمن فرضی بوشِ آمریکا را عنوان کرد. دلیل اصلی این جنگ این بود که ذخایر بزرگ نفتی عراق مورد علاقه ی ائتلاف نفت ایالات متحده آمریکا واقع شد، ائتلافی که خود بوش- و متحدان وی چون چنی و رایس که تانکر نفتی نیز به نام آنها نامیده شده است- ارتباطی تنگاتنگ با آن دارند.
به جرأت می توان اذعان داشت که جنگ عراق درس عبرتی برای جهان سومی هایی است که موفق به برآوردن آمال واشنگتن نشدند، این جنگ همچنین وسیله ای برای سست نمودن مخالفت های داخلی و تحمیل کردن برنامه ی راستگرایانه ی رئیس جمهور غیرمنتخب به مردم آمریکاست.
آمریکای ثروتمند و انحصاری به جنگ معتاد شده است و بدون جنگ عملکرد مناسبی ندارد- که البته عملکرد مناسب و مقتضی آمریکا به دست آوردن سود های مطلوب است- در واقع آمریکا پیشاپیش کشورهایی که به زودی با آنها وارد جنگ خواهد شد- کشورهای موسوم به "محور شرارت" از جمله ایران، سوریه، سومالی، لیبی و کره شمالی و... را تعیین نموده است.
***
جنگ ها اتلاف وحشتناک زندگی ها و منابع اند، از اینرو بسیاری از مردم به شدت مخالف آنها هستند. از سویی دیگر، رئیس جمهور آمریکا -در آن زمان، جرج بوش رئیس جمهور آمریکا بود- به نظر از دوستداران جنگ می باشد، چرا؟ بسیاری از مفسران پاسخ را در عوامل روانی جسته اند. برخی معتقدند که جرج دابلیو بوش خود را موظف به اتمام کاری که شروع شده است و پدر وی به دلایلی در زمان جنگ خلیج فارس قادر به اتمام آن نبوده است، می داند. برخی دیگر بر این باورند که بوش پسر انتظار جنگی پیروزمندانه و کوتاه را داشته است که ضامن حضور بعدی وی در کاخ سفید بود.
این واقعیت که بوش دوستدار جنگ است، ارتباط چندانی به وضعیت روانی وی نداشته و ریشه در سیستم اقتصادی آمریکا دارد. این سیستم- نسخه ی آمریکایی نظام سرمایه داری- موجبات ثروت مندتر شدن ثروتمندانی چون بوش را فراهم می آورد. اگرچه این نظام بدون جنگ های سرد و گرم، نتایج مورد انتظار قشر قدرتمند و ثروتمند را که سودهای کلان را حق طبیعی خود می دانند فراهم نخواهد آورد.
بزرگ ترین نقطه ی قوت نظام سرمایه داری آمریکا که بهره وری بالاست، بزرگ ترین نقطه ضعف آن نیز محسوب می شود. در توسعه ی تاریخی سیستم اقتصادی بین المللی که ما از آن به نظام سرمایه داری یاد می کنیم، چندین عامل- از جمله مکانیزه شدن فرآیند تولید که در اوایل قرن 18 در انگلستان پدیدار شد- بهره وری را افزایش داده است. سپس در اوایل قرن 20، صنعتگران آمریکایی به وسیله ی تکنیک های جدیدی چون خط تولید در فرایند مکانیزه کردن تولید سهیم شدند. گام بعدی، ابتکار هنری فورد و تکنیک های "فوردیسم" بود. بهره وری شرکت های بزرگ آمریکایی به طور چشمگیری پیشرفت نمود.
به طور نمونه، در اوایل دهه 1920، همه روزه وسایل نقلیه ی بیشماری خطوط تولید کارخانه های خودروی میشیگان را روی هم می انباشتند. ولی خریداران این ماشین ها چه کسانی بودند؟ بسیاری از آمریکاییها پول لازم برای خرید آنها را نداشتند. دیگر محصولات صنعتی روانه ی بازار شدند و نتیجه ی آن ظهور نا هماهنگی مزمن میان ذخیره ی اقتصادی رو به رشد و تقاضای پایین بود. طلوع این بحران اقتصادی به رکود بزرگ شهرت یافت. در واقع آن، بحران تولید انبوه بود. انبارها مملو از کالاهای فروخته نشده بودند، کارخانه ها کارگران را اخراج کردند، بر تعداد بیکاران افزوده شد، و از اینرو از قدرت خرید مردم آمریکا نیز کاسته شده و وضعیت بحران نیز بدتر و بدتر شد.
این مهم که تنها دلیل پایان یافتن رکود بزرگ آمریکا جنگ جهانی دوم بود، غیر قابل انکار است. (حتی بزرگ ترین تحسین کنندگان رئیس جمهور روزولت این مهم را که سیاست های علنی وی هیچ آرامشی را به همراه نداشت، تایید می نمودند.) به موجب جنگ- که در اروپا آغاز شده بود و آمریکا نیز پیش از 1942 شرکت کننده ی فعال آن نبود- صنعت آمریکا تعداد نامحدودی از تجهیزات جنگی را تولید نموده و بدین رو تقاضای اقتصادی به گونه چشمگیری افزایش یافت.
در سالهای 1945-1940، بالغ بر 18 میلیارد دلار برای چنین تجهیزاتی هزینه کرد و سهم مصرف نظامی آمریکا از تولید ناخالص ملی بین سالهای 1945- 1939 از 1.5 درصد به 40 درصد افزایش یافت. بعلاوه، صنعت آمریکا از طریق وام و اجاره، تجهیزات عظیمی را برای بریتانیا و شوروی فراهم آورد. (در آلمان، شرکت های تابعه ی کارخانجات آمریکایی از جمله فورد، جنرال موتور- حتی پس از حادثه ی بندر پیرل- انواع هواپیماها و تانک ها و دیگر تجهیزات نظامی مورد نیاز نازی ها را تولید نمودند.) از اینرو مشکل اساسی رکود بزرگ- عدم برابری عرضه و تقاضا- به موجب سفارشات نظامی برطرف گردید.
تولیدات نظامی آمریکا نه تنها موجبات استخدام تمام وقت را فراهم آورد بلکه موجب افزایش بی سابقه ی دستمزدها نیز شد. در جنگ جهانی دوم بدبختی همه گیری که به موجب رکود بزرگ حاصل آمده بود، به پایان رسید و اکثر مردم آمریکا به رفاه بی سابقه ای رسیدند. اگرچه بزرگترین ذینفعان رونق اقتصادی زمان جنگ، تاجرین و شرکت هایی بودند که این منافع فوق العاده را درک نموده بودند. تاریخ شناس استوآرت براندرز می نویسد؛ در بین سالهای 1945-1942، سود 2000 شرکت بزرگ آمریکایی بالغ بر 40 درصد بیشتر از سود سالهای 1939- 1936 بود. وی اظهار داشت، چنین "رونق اقتصادی" امکان پذیر بود چراکه دولت سفارش میلیاردها دلار تجهیزات نظامی را دریافت نمود، از کنترل قیمت ها باز ماند، و مالیات های ناچیزی بر ذینفعان تعیین گردید.
سود این بذل و بخشش ها به طور کلی دنیای تجاری آمریکا و به طور خاص برگزیدگان نسبتاً انحصاری شرکت های بزرگ که مشهور به "آمریکای شرکتی" و یا "تجارت بزرگ" بودند را بهره مند نمود. در طول جنگ، کمتر از 60 شرکت % 75 سفارشات سودآور نظامی و غیرنظامی دولت را دریافت نمودند. براندز می نویسد؛ شرکت های بزرگ- فورد و آی بی ام و ...- اظهار داشتند، از مصارف نظامی دولت بهره ای کافی بردند. به طور مثال به لطف سفارشات نظامی، فروش سالیانه آی بی ام در سالهای 1945- 1940 از 46 میلیون دلار به 140 میلیون دلار افزایش یافت و نتیجتاً منافع آن سر به فلک کشید.
شرکت های بزرگ آمریکا از متخصصین فوردیست خود کمال استفاده را بردند تا تولید را بالا ببرند اما حتی این کار نیز نیازهای جنگی ایالات متحده آمریکا را برآورده نکرد. تجهیزات بسیار بیشتری مورد نیاز بود و تولید آن محتاج کارخانجات جدید و فناوری موثر و کافی بود. این مطالبات جدید به سرعت برطرف شدند، و در نتیجه ارزش کلی امکانات تولیدی ملی در بین سالهای 1939 تا 1945 از 40 میلیارد دلار به 66 میلیارد دلار افزایش یافت. البته، بخش خصوصی بانی این سرمایه گذاریها نبود، پیرو تجارب ناخوشایند تولید انبوه دهه ی 30، تاجران آمریکا دریافتند که این امر بسیار پر مخاطره می باشد. بنابراین دولت با تخصیص 17 میلیارد دلار به 2000 پروژه ی دفاعی این مهم را بر عهده گرفت.
به دنبال این پرداخت صوری، شرکت های خصوصی مجاز به اجاره ی این شرکت های جدید شدند تا با فروش تولیدات خود به دولت پول سازی نمایند. بعلاوه، پس از پایان جنگ و عقب کشیدن واشنگتن از این سرمایه گذاریها، شرکت های بزرگ ملی آنها را نیم بها- و در مواردی به یک سوم بهای واقعی- خریداری کردند.
چگونه آمریکا سرمایه جنگ را فراهم آورد، چگونه واشنگتن صورت حساب های هنگفت شرکت های جنرال موتور، آی تی تی و دیگر شرکت های فراهم آورنده ی تجهیزات جنگی را پرداخت نمود؟ پاسخ آن وضع مالیات است- در حدود 45 درصد- ولی بیشتر آن را – در حدود 55 درصد- توسط وام ها فراهم آورد. به موجب آن، بدهی عمومی به طور چشمگیری افزایش یافت- به عبارتی از 3 میلیارد دلار در سال 1939 به 45 میلیارد دلار در سال 1945- در تئوری، این بدهی باید کاهش می یافت، و یا توسط وضع مالیات بر سود های عظیمی که در زمان جنگ در جیب شرکت های بزرگ رفته بود، تماماً پرداخت می شد، ولی حقیقت چیز دیگری بود.
چنانچه گفته شد، ایالت آمریکا که موفق به وضع مالیات برای سودهای بادآورده ی آمریکای شرکتی نشد- موجبات افزایش سریع بدهی عمومی را فراهم آورد و با درآمد های عمومی خود- درآمده حاصله از مالیات های مستقیم و غیر مستقیم- سود وام ها و صورت حساب ها را پرداخت نمود. بالاخص به موجب لایحه ی درآمد پس رونده که در اکتبر 1942 مرسوم گردید، بیشتر این مالیات ها به جای ثروتمندان و شرکت ها و مدیران و سهامداران توسط کارگران و دیگر آمریکایی های کم درآمد پرداخت گردید. تاریخدان آمریکایی سین دِنیس کَشمَن اظهار می دارد که " بار مالی جنگ بر شانه های اعضای فقیرتر جامعه سنگینی می کرد."
البته، مردم آمریکا گرفتار جنگ شدند، چشمان آنها با نور درخشان استخدام تمام وقت و حقوق های بالا کور شد و قدرت درک این مهم را نداشتند. از سویی دیگر، آمریکاییهای متمول، از شیوه ی شگفت آور پولسازی جنگ برای خود و شرکت های بزرگ آگاه بودند. تصادفاً واشنگتن پول های مورد نیاز جنگ را نیز از تاجران ثروتمند، بانکداران، بیمه گران و دیگر سرمایه گذاران قرض گرفت؛ از اینرو آمریکای شرکتی نیز بواسطه ی به جیب شدن سودهای خرید سهم های جنگی مشهور، به سود رسید. در تئوری، ثروتمندان و قدرتمندان آمریکا قهرمانان بزرگ بازار آزاد هستند، آنها مخالف هر گونه دخالت دولت در اقتصاد می باشند. امّا آنها در طی جنگ، به شیوه ی مدیریت و سرمایه گذاری دولت آمریکا اعتراض ننمودند، چراکه بدون نقض گسترده ی قوانین بازار آزاد، ثروت جمعی آنها آنچنان افزایش نمی یافت.
در طول جنگ جهانی دوم، مالکان ثروتمند و مدیران ارشد شرکت های بزرگ درس بزرگی گرفتند: در طی یک جنگ پولهای زیادی می توان به جیب زد. به عبارتی دیگر، کار پرزحمت افزایش سود- فعالیت اصلی اقتصاد سرمایه داری آمریکا- در زمان جنگ بسیار سریعتر از زمان صلح امکان پذیر است؛ البته لازمه ی آن شرکت های خیراندیش دولتی است. از زمان جنگ جهانی دوم، ثروتمندان و قدرتمندان آمریکا کاملاً از این مهم آگاه هستند. نماینده آنها در کاخ سفید- رئیس جمهور- نیز از این امر آگاه است.
در بهار 1945 واضح و مبرهن بود که جنگ- منشاء سودهای افسانه ای و شگفت آور- به زودی به پایان خواهد رسید. پس از آن چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شایعات متعددی در میان اقتصاددانان بوجود آمد که برای رهبران صنعتی و سیاسی آمریکا ناخوشایند بود. در طول جنگ، خرید تجهیزات نظامی واشنگتن، و نَه چیزی دیگر، تقاضای اقتصادی را ترمیم کرد و نه تنها موجبات استخدام تمام وقت بلکه سود های بی سابقه را نیز فراهم آورد. به دنبال بازگشت مجدد صلح، عدم توازن عرضه و تقاضا مجدداً امریکا را تهدید می نمود و بحران حاصل احتمالاً حادتر از رکود بزرگ "دهه ی پلید 30" می بود؛ چرا که در طول جنگ بر ظرفیت تولید ملی به طور چشمگیری افزوده شد.
با بازگشت کهنه سربازان به خانه، کارگران قطعاً اخراج خواهند شد و بیکاری حاصله و کاهش قدرت خرید موجبات تشدید کمبود تقاضا را فراهم خواهد آورد. از نقطه نظر قدرتمندان و ثروتمندان آمریکایی، بیکاری روبه رشد مشکل محسوب نمی گردید، مسأله مهم به پایان آمدن عصر طلایی سود های عظیم و هنگفت بود. از چنین پدیده ای باید جلوگیری به عمل می آمد. ولی چطور؟
مصارف نظامی دولت منبع سودهای بالا بود. جریان سخاوتمندانه ی این سودها نیازمندِ تهدیدها جنگی و دشمن های جدیدی بود. چقدر خوب بود که اتحاد جماهیر شوروری وجود داشت، کشوری که در طول جنگ شریکی مفید بوده و ناخواسته به متحدان نبرد استالینگراد و ... کمک رسانده بود، شریکی که عقاید و اقدامات کمونیست هایش آن را به لولوی جدید ایالات متحده ی آمریکا مبدل کرده بود. بسیاری از تاریخدانان آمریکایی معتقدند که در سال 1945، شوروی، کشوری که در طول جنگ ضررهای بسیاری را متحمل شد، تهدید اقتصادی و نظامی چندانی برای آمریکا نبوده و خود واشنگتن آن را به عنوان تهدید محسوب نمی کرد. این تاریخدانان همچنین اذعان داشته اند که مسکو در دوران پس از جنگ همکاری بسیار نزدیکی با واشنگتن داشته است.
در واقع، مسکو به دلیل ناسازگاری با قدرت برتر آمریکا، که به لطف بمب اتم انحصاری خود سرشار از اعتماد به نفس بود، چیزی برای از دست دادن نداشت. البته، آمریکا- آمریکای شرکتی و بسیار ثروتمند- جهت فراهم آوردن هزینه های هنگفت استحکامات دفاعی و حفظ چرخ های اقتصادی کشور- حتی کشور پس از جنگ- و حفظ حدود ضروری و مطلوب منافع، و حتی افزایش آن، فوراً نیازمند دشمنی جدیدی بود. از اینرو در سال 1945 جنگ سرد نَه توسط شوروری بلکه توسط مجموعه ی "نظامی- صنعتی" آمریکا آغاز شد- بر اساس اظهارات رئیس جمهور آیزن هوور؛ شرکت ها و ثروتمندان شیوه های منفعت بردن از "اقتصاد جنگ" را می دانستند-
در این رابطه، جنگ سرد پا را از واهی ترین توقعات آنها فراتر گذاشت.
تجهیزات کشنده ی بسیار و بسیاری تولید شد، چرا که متحدان "جنگ آزاد" که دیکتاتورهای متعددی را نیز در بر داشتند، باید با سلاح های کشنده ی آمریکا تجهیز می شدند. بعلاوه، نیروهای مسلح آمریکا همواره متقاضی تانک ها و هواپیماها و راکت های بهتر و بزرگ تر و همچنین سلاح های شیمیایی و باکتریولوژیک و دیگر سلاح های کشتار جمعی بود. پنتاگون در خریداری این تجهیزات جنگی همواره آمادگی پرداخت مبالغ هنگفت را داشته است.
درست همچون جنگ جهانی دوم، مهیا نمودن سفارشات دوباره به شرکت های بزرگ واگذار شد. جنگ سرد، سودهای بی سابقه ای را تولید نمود و در خزانه های افراد متمولی که مالکین و مدیران ارشد و سهامداران این شرکت ها بودند انباشته شد. ( شگفتا که ژنرال های تازه بازنشسته ی پنتاگون همواره به عنوان مشاوران شرکت های بزرگی که تولید کننده ی تجهیزات نظامی اند برگزیده می شوند و تاجران مرتبط با این شرکت ها به عنوان مقامات عالی رتبه ی وزارت دفاع و مشاوران ریاست جمهوری منسوب می گردند.)
طی جنگ سرد نیز، ایالات متحده هزینه های نظامی سرسام آور خود را توسط وام ها تأمین نمود و بدین رو بدهی عمومی سربه فلک کشید. در سال 1985، بدهی عمومی 258 میلیارد دلار بود ولی در سال 1990- در زمان اتمام جنگ سرد- به 3.3 ترلیون دلار افزایش یافت. این افزایش حیرت آور بود، و با محاسبه ی نرخ تورم، آمریکا به بزرگ ترین مقروض جهانی مبدل می گردید. ( به طور فزاینده ای، در جولای 2002 بدهی عمومی آمریکا به 6.1 تریلیون دلار رسید.) واشنگتن باید هزینه های جنگ سرد را با مالیات بستن بر سودهای کلان شرکت های سهیمِ این عیاشیِ جنگ افروز فراهم می آورد، ولی هرگز چنین امری بوقوع نپیوست.
در سال 1945، زمانی که جنگ جهانی دوم به پایان پذیرفت و جنگ سرد پا به عرصه گذاشت، شرکت ها 50% این مالیات ها را می پرداختند، ولی در طول جنگ سرد این سهم به طور مداوم کاهش یافت و امروز تقریباً به 1% رسیده است.
این امر غیر ممکن نیست. چراکه این شرکت های بزرگ هستند که حتی برای سیاست های مالی واشنگتن تعیین تکلیف می نمایند. بعلاوه، کم کردن بار مالیاتی شرکت ها تسهیل یافت چرا که پس از جنگ جهانی دوم این شرکت ها خود را به چند ملیتی تغییر دادند- چنانچه نویسنده ای آمریکایی در ارتباط با شرکت آی تی تی نوشته است، " در خانه، همه جا و هیچ جا"- بنابراین عدم پرداخت مالیات در هر نقطه ای تسهیل یافت. در آمریکا، جایی که آنها سودهای کلانی را به جیب می زدند، 37% تمامی چند ملیتی های آمریکایی- و بیش از 70% چند ملیتی های خارجی- حتی 1 دلار از مالیات های 1991 را نپرداختند، و باقی چند ملیتی ها کمتر از 1% از سودهایشان را به مالیات تخصیص دادند.
از اینرو هزینه های سر به فلک کشیده ی جنگ سرد بر عهده ی آن دسته از افرادی نبود که از آن سود بردند و به دنبال آن در سود سهام اوراق قرضه ی دولت نیز سهیم بودند، این هزینه ها بر شانه های کارگران و قشر متوسط جامعه ی آمریکا سنگینی می کرد. طبقه ی متوسط آمریکا حتی یک پِنی از سودهای حاصله از جنگ سرد را دریافت نکرد، آنها تنها شریک بدهی های کلان عمومی شدند. آنها بودند که بار هزینه های جنگ سرد را به دوش کشیدند، آنها بودند که با پرداخت مالیات هایشان در پرداخت بدهی های عمومی سهیم شدند.
به عبارتی دیگر، درحالیکه منافع حاصله از جنگ سرد در جیب برگزیدگان متمول جامعه انباشته شد، هزینه های آن به طور بیرحمانه ای به دیگر مردم آمریکا تخصیص داده شد. در طول جنگ سرد، اقتصاد به یک کلاهبرداری عظیم الجثه، توزیع ناعادلانه ی ثروت ملت به نفع ثروتمندان و به ضرر قشر فقیر و طبقه کارگر و متوسط جامعه مبدل گردید- قشری که اعضایش مایل به پذیرفتن این افسانه بودند که نظام سرمایه داری آمریکا در واقع درخدمت منافع آنهاست، حال آنکه آمریکایی های قدرتمند و متمول، ثروت های بیشتری را بر روی هم انباشتند و رفاه عمومی حاصله از جنگ جهانی دوم به تدریج رنگ باخت و استانداردهای زندگی به آهستگی ولی پیوسته رو به افول رفت.
در طول جنگ جهانی دوم، آمریکا شاهد توزیع منصفانه ی ثروت ملی به نفع قشر عادی جامعه بود. اما در طی جنگ سرد، ثروتمندان آمریکا ثروتمندتر و غیر ثروتمندان- و قطعاً فقیران- فقیرتر شدند. در 1989، سالی که جنگ سرد به اتمام رسید، بیش از 13 درصد امریکاییها- تقریبا 31 میلیون نفر- بر مبنای معیار رسمی فقر فقیر بودند که بدون شک این موضوع بی اهمیت تلقی می شد. در مقابل، امروز 1 درصد تمام آمریکایی ها مالک بیش از 34 درصد ثروت توده ی مردم هستند.در هیچ کشور غربی ثروت به "نابرابری" آمریکا نیست.
درصد کمی از آمریکایی های بسیار پولدار، این رشد و توسعه را بسیار رضایت بخش یافتند. آنها عقیده ی انباشتن ثروت های بیشتر و وبیشتر را دوست داشتند. آنها خواهان حفظ همین اوضاع، و یا در صورت امکان، کارآمدتر نمودن این طرح متعالی بودند. البته، تمام چیزهای خوب پایانی دارند، و در 90/1989 جنگ سرد سخاوتمند پایان پذیرفت. و پیامد این مهم مشکلی جدی بود. قشر عادی جامعه آمریکا که می دانستند هزینه ی جنگ سرد بر دوش آنها بوده است، انتظار "صرف بودجه ی دفاعی بر رفاه عمومی" را داشتند.
آنها می پنداشتند که پولی که دولت برای مصارف نظامی به کار برده بود احتمالاً اکنون در جهت منافع آنها، به طور مثال بیمه ی سلامت و دیگر منافع اجتماعی که آمریکایی ها بر خلاف اکثر اروپاییها هرگز از آن بهره مند نبوده اند، به کار برده خواهد شد. در 1992، بیل کلینتون در واقع انتخابات ریاست جمهوری را با ترسیم دورنمایی از برنامه ی سلامت ملی فتح نمود، برنامه ای که هرگز جامه ی عمل نپوشید.
قشر ثروتمند جامعه به هیچ وجه علاقه ای به"صرف بودجه ی دفاعی بر رفاه عمومی" نداشت، چراکه فراهم نمودن خدمات اجتماعی توسط دولت منفعتی برای شرکت ها و موسسان آنها ندارد و قطعاً منافع آن با منافع عالی حاصله از مصارف نظامی برابری نمی کرد. به منظور ممانعت از خطر مصرف داخلی بودجه ی نظامی دولت، هرچه سریعتر فکری باید می شد.
آمریکا، و یا ترجیحاً آمریکای شرکتی حمایت دشمن مفیدش شوروری را از دست داده بود و به منظور توجیه مصارف سطح مرفه جامعه فوراً نیازمند تحریک دشمنان و تهدیدات جدید بود. و بموجب این شرایط، در سال 1990 صدام حسین بسان یک کمک غیبی بر روی صحنه حاضر شد. این دیکتاتور کوچک سابقا به عنوان یک دوست خوب مورد محبت آمریکاییها واقع شده و برای شروع جنگی علیه ایران کاملاً تجهیز شده بود؛ آمریکا و متحدانی چون آلمان قبلاً وی را با انواع سلاح ها تجهیز نموده بودند. البته، واشنگتن به شدت نیازمند یک دشمن جدید بود و وی به طور ناگهانی این "هیتلر جدید" و خطرناک را نشانه گرفته بود و باید فوراً با آن وارد جنگ می شد، هرچند، قطعاً امکان حل و فصل مساله ی اشغال کویت توسط عراق وجود داشت.
جرج بوش عاملی بود که دشمن های مفید جدید آمریکا را کشف کرد، و جنگ خلیج فارس را که در طی آن بغداد بمباران شده و سربازان صدام در بیابان قتل عام شدند، به راه انداخت. راه عراق کاملاً گشوده بود ولی به ناگهان ورود پیروز مندانه ی تفنگداران به عراق متوقف گردید. صدام حسین در رأس قدرت باقی ماند و تهدیدی که از سوی وی فرض شده بود مجدداً در جهت توجیه مسلح بودن آمریکا طلب گردید. روی همرفته، نابودی ناگهانی اتحادیه جماهیر شوروی نشان داد که عدم حضور یک دشمن مؤثر می تواند بسیار مشکل ساز باشد.
از اینرو خدای جنگ، می توانست فرشته ی پشتیبان اقتصاد آمریکا و یا پدرخوانده ی مافیای شرکتی باقی مانده و اقتصاد جنگ مدار آمریکا را دستکاری نموده و بدون پرداخت هزینه های آن منافع کلانش را درو کند. پروژه بی ارزش"صرف بودجه ی دفاعی بر رفاه عمومی" می تواند بدون هیچ تشریفاتی دفن گردد و هزینه های نظامی می تواند همواره دینام اقتصاد و سرچشمه ی سودهای هنگفت آمریکا منظور گردد. هزینه های نظامی بی وقفه در طی دهه ی 1990 افزایش یافت.
به طور نمونه، در 1996 این هزینه ها به بیش از 265 میلیارد دلار رسیدند، ولی با منظور کردن هزینه های غیر نظامی و غیر رسمی چون سود وام های جنگ های سابق، این هزینه ها به 494 میلیارد دلار می رسید- مبلغی بالغ بر 1.3 میلیارد دلار به ازای هر روز!! البته، واشنگتن به خاطر عامل مطیع و رامی چون صدام دریافت که درجاهای دیگر نیز به دنبال دشمنان و تهدیدات جدید باشد...
موقتاً سومالی به عنوان گزینه ای خوش آتیه تعیین گردید؛ و البته در زمان مقتضی و مناسب، "هیتلر جدید" دیگری در شبه جزیره بالکان در شخصیت رهبر صربستان، میلوسویچ، تشخیص داده شد. در طول دهه ی 90، درگیریهای یوگسلاوی سابق زمینه لازم را برای مداخلات نظامی، بمب گذاریهای گسترده و خرید سلاح های بیشتر و بیشتر فراهم آورد.
از اینرو "اقتصاد جنگ" پس از جنگ خلیج فارس نیز می توانست همواره پر قدرت عملی گردد. البته، بموجب فشار گاه به گاه مردم از قبیل درخواست "صرف بودجه ی دفاعی بر رفاه عمومی"، دنبال کردن این سیستم آسان نبود. (رسانه ها مشکلی ساز نبودند؛ چرا که یا شرکت های بزرگ مالکین روزنامه ها و مجلات و پایگاه های تلویزیونی و ... بودند و یا از درآمدهای حاصله از تبلیغات آنها تغذیه می شدند.)
چنانچه پیش از این گفته شد، دولت نیز باید همکاری می نمود، از اینرو حضور عواملی در واشنگتن ضرورت می یافت، فردی که بتوان بر روی آن حساب کرد، ترجیحاً افرادی از مقامات شرکتی که از این هزینه های نظامی در جهت هرچه ثروتمندتر کردن ثروتمندان جامعه سود ببرند. در این رابطه، بیل کلینتون کمتر از توقعات ظاهر شده است و آمریکای شرکتی هرگز گناه وی را نخواهد بخشید، چرا که وی موفق شد با وعده ی "صرف بودجه ی دفاعی بر رفاه عمومی" و با کمک سیستم بیمه ی سلامت رئیس جمهور منتخب مردم گردد.
در این رابطه، در سال 2000 شرایط حضور کلینتون کلون ال گور و تیمی از تندروهای نظامی، از جمله چنی، رامسفلد، و رایس و البته خودِ جرج دبلیو بوش، که بدون استثنا نماینده ی ثزوتمندان و آمریکایی های شرکتی بودند، مهیا گردید؛ پنتاگون نیز بواسطه ی پاوِل مثلاً صلح جو- ولی در واقع فرشته ی مرگی دیگر- مستقیماً در کابینه ی بوش حضور داشت. رامبو هم به کاخ سفید منتقل شد و دیری نپایید که نتایج این نمایش نمایان گردید.
پس از برگزیده شدن بوش پسر به ریاست جمهوری، به نظر می رسید وی چین را به عنوان دشمن جدید آمریکا در نظر گرفته است. البته، درگیری با آن غول بزرگ تاحدودی خطرناک به نظر می رسید؛ گذشته از این، تمامی شرکت های بزرگ از معامله با جمهوری خلق چین پول خوبی به جیب می زند. تهدید دیگر، ترجیحاً کم خطرتر و معتبرتر، لازم بود که مصارف نظامی را تا حد امکان بالا نگه دارد. به همین منظور، بوش و رامسفلد به وقایع 11 سبتامبر 2001 علاقمند شدند؛ به احتمال بسیار آنها از مقدمات این حمله های مهیب آگاه بودند، ولی آنها اقدامی جهت ممانعت از آنها ننمودند؛ چرا که آنها از سودهای حاصل از آنها مطلع بودند.
در هر واقعه ای، آنها از این فرصت کمال استفاده را می بردند تا آمریکا را بیش از سابق مسلح نمایند و مردمی که هیچ ارتباطی با واقعه ی 11 سپتامبر نداشتند را بمباران نمایند. اعلام جنگ بوش تنها یک کشور را خطاب قرار نمی داد بلکه شامل تمام تروریسم می شد- مفهومی انتزاعی که جنگ و پیروزی واقعی در آن وجود ندارد. البته، در عمل شعار "جنگ با تروریسم" به این معنا بود که واشنگتن اکنون حق جنگ افروزی با سراسر جهان و با هرکسی که از نظر کاخ سفید تروریست تعیین شده است را داراست.
بنابراین مساله ی پایان جنگ سرد حل شد، چراکه پس از آن توجیهی برای مصارف رو به رشد نظامی وجود داشته است. آمار و ارقام خود گویای حقیقت هستند. هزینه ی 265 میلیارد دلاری 1996 ارتش آمریکا رقمی نجومی محسوب می شد، ولی به لطف بوش پسر، در سال 2002 پنتاگون اجازه ی صرف 350 میلیارد دلار را دریافت نمود و رئیس جمهور برای سال 2003، قول 390 میلیارد دلار را داد. ( سرمایه گذاری این عیاشی نظامی مستلزم ذخیره ی پول از تمام راه های موجود است، برای مثال، لغو غذای رایگان کودکان فقیر؛ کوچکترین موارد نیز می تواند کمک کنند.) جای هیچ تعجبی نیست که جرج دبلیو با خوشحالی و غرور گام بر می دارد، چراکه وی- کودک ثروتمندو لوس وبی استعداد- از برجسته ترین توقعات دوستان و خانواده ی ثروتمندش و نیز آمریکای شرکتی، که کارش را مدیون آنهاست- نیز برتری جسته است.
11 سپتامبر این اختیار تام را برای بوش فراهم آورد که با هر کس و هرجایی وارد جنگ گردد، و چنانچه گفته شد اهمیتی نداشت که چه کسی به عنوان دشمن برگزیده شود. در سال 2002 بوش ، با فرض اینکه رهبر افغانستان بن لادن را پناه داده است، این کشور را هدف بمب های خود قرار داد، ولی پس از مدتی ظاهراً دوباره این صدام حسین بود که آمریکا را تهدید می کرد. البته در این مقال نمی توان دلایل خاص انتخاب عراقِ صدام حسین به جای کره شمالی به عنوان دشمن فرضی بوشِ آمریکا را عنوان کرد. دلیل اصلی این جنگ این بود که ذخایر بزرگ نفتی عراق مورد علاقه ی ائتلاف نفت ایالات متحده آمریکا واقع شد، ائتلافی که خود بوش- و متحدان وی چون چنی و رایس که تانکر نفتی نیز به نام آنها نامیده شده است- ارتباطی تنگاتنگ با آن دارند.
به جرأت می توان اذعان داشت که جنگ عراق درس عبرتی برای جهان سومی هایی است که موفق به برآوردن آمال واشنگتن نشدند، این جنگ همچنین وسیله ای برای سست نمودن مخالفت های داخلی و تحمیل کردن برنامه ی راستگرایانه ی رئیس جمهور غیرمنتخب به مردم آمریکاست.
آمریکای ثروتمند و انحصاری به جنگ معتاد شده است و بدون جنگ عملکرد مناسبی ندارد- که البته عملکرد مناسب و مقتضی آمریکا به دست آوردن سود های مطلوب است- در واقع آمریکا پیشاپیش کشورهایی که به زودی با آنها وارد جنگ خواهد شد- کشورهای موسوم به "محور شرارت" از جمله ایران، سوریه، سومالی، لیبی و کره شمالی و... را تعیین نموده است.