به گزارش مشرق، غلامرضا کافی شاعر و استاد دانشگاه به تازگی و در ایام ماه محرم شعر بسیار زیبای عاشورایی سروده است. این مثنوی را که واقعه کربلا را از ماجرای مسلم بن عقیل تا انتهای روایت میکند، در ادامه میخوانید:
گره بستند بر پرواز مکتوب فراوان را
نشان دادند در اقبال آشوب فراوان را
که حاکم چین به ابرو برد مغضوب فراوان را
شباشب گزمه ها را ندند مرعوب فراوان را
زچوب هول خراطان صلیب خون تراشیدند
تو گویی شهر را یکبار خاک مرده پاشیدند
سفیر، آن مرد مردستان که دف در کف پذیرا شد
برای خطبه بر غوغا، به بام شهر بالا شد
خبر در شام هول انداخت میر بصره سرپا شد
ز غوغا قیل سر در کف، نماز شام تنها شد
نهیبی نم به دامن زد، زهی مردان شورستان
کبود و همناک شب، سکوت هول گورستان
چراغ کشته بر روزن، عبور گزمه در برزن
کلون در جهاز نو، مبادا هاری دشمن
وفا شد پنبه بستر که بر ململ بلولد تن
دریغا نیم مردی نه، دریغا نیم زن بی ظن
فقط شب ماند و دیوار و پریشانی و دیگر هیچ
به پای عروه الوثقی فقط هانی و دیگر هیچ
تمنا شد سر مهمان که بی اجر تمیزی نیست
تو را از فقز جز این راه خود راه گریزی نیست
عیال خرد نان خور را به خرما خر پشیزی نیست
سر قاصد زر حاکم بگرد! این شهر چیزی نیست
چنین شد تا به بوی نان کنام شیر افشا شد
سر آن سر که یک تن بود بین گزمه دعوا شد
خبر اما به مولا رفت در جوف عصا پنهان
عصای دستگیران است این شهر بلا گردان
لب لبیک هاشان تر، دل دلدادگی جوشان
جهاز اشتران بر نه، حدوی ساربان بر خوان
نهیب خویش زد مسلم که اینک گرم شبگردی است
چرا از یاد بردی تو که رسم کوفه نامردی است؟
از آن سو شهسوار اما گره بر تنگ مرکب بست
به «بسم الله مجراها و مرسا» حرز موکب بست
در آن کوکوی شبکوران رحال خویش در شب بست
دلش را قرص تر از ماه در انجام مطلب بست
عیال و آل و زاد و برگ و تیغ و خود خود برداشت
خدا را شکر عباس و خدا را شکر اکبر داشت
سفر آغاز شد هی هی: ببین نجم یمانی را
مسیر مکه در پیش است میبینی نشانی را؟
خدا از ما نگیرد این نگاه آسمانی را
ولی انگار چیزی هست میر کاروانی را
که خاموش است و لب جنبان سخن پس با که میگوید؟
چه کاری فرض تر از حج که ترک مکه میگوید؟
به حال سرخوشان وجد، شوری دستچین دارد
نفس آهن گذار اما نگاهی دلنشین دارد
یقینا او نشانیها ز اصحاب یقین دارد
تمام آنچه در باید امیرالمؤمنین دارد
مرو ای آن که میبینم طواف کعبه بر گردت
طنین افکنده در عالم زبان بسته وردت
که هستی؟ ای که میبینم عبای وحی بر دوشت
زمین محوت فلک حتی به نه اشکوب، مدهوشت
چه میشد تا بگیرم من به یک ساعت در آغوشت
مگر قصد سفر گردد بدین حیلت فراموشت
مرو! مروا نمیبینم دلم بدجور در شور است
کجا با این جلال و جاه چشم کوفیان شور است
بمان در مهبط قرآن کم آخر سهم یک روزه است
که نان گرم در خورجین که آب سرد در کوزه است
مران در خار زار شب که گرگ هار در زوزه است
نه گرگ قصه کنعان، که خونین چنگل و پوزه است
تو ای زیبا تر از یوسف، تو ای یحیای بعد از این
مرو! مروا نمیبینم مگر پیراهنی خونین
چنان خواندم که آن هجرت چه غوغا در جهان انداخت
که آن پیراهن خونین چه طرح داستان انداخت
محرم عید اضحی گشت، شوری در زمان انداخت
سرت بر نیزه ها آری کلاه از آسمان انداخت
به شأن کیست این فرمان که «یوم یبعث حیا»؟
تو ماندی تا ابد باقی نه یوسف ماند و نه یحیی
چنان خواندم که یارانت به تیغا تیغ سر دادند
در آن آشوب خون افشان رجز بر مرگ سر دادند
زره بی پشت پوشیدند و دنیا پشت سردادند
به ابرو آستین، یعنی که جانی مختصر دادند
ز بردابرد آن میدان پیام مرگ آوردند
برایت از علی اکبر گل صد برگ آوردند
شنیدم داغ پی در پی، شنیدم زخم سر تا سر
شنیدم دست سقایت، شنیدم حنجر اصغر
شنیدم قامت قاسم، شنیدم باغ گل پر پر
شنیدم خیمه در آتش، شنیدم مرگ هول آور
ولی انگار میدیدم به اعجازی تماشایی
کسی میگفت زیر لب؛ ندیدم غیر زیبایی!
گره بستند بر پرواز مکتوب فراوان را
نشان دادند در اقبال آشوب فراوان را
که حاکم چین به ابرو برد مغضوب فراوان را
شباشب گزمه ها را ندند مرعوب فراوان را
زچوب هول خراطان صلیب خون تراشیدند
تو گویی شهر را یکبار خاک مرده پاشیدند
سفیر، آن مرد مردستان که دف در کف پذیرا شد
برای خطبه بر غوغا، به بام شهر بالا شد
خبر در شام هول انداخت میر بصره سرپا شد
ز غوغا قیل سر در کف، نماز شام تنها شد
نهیبی نم به دامن زد، زهی مردان شورستان
کبود و همناک شب، سکوت هول گورستان
چراغ کشته بر روزن، عبور گزمه در برزن
کلون در جهاز نو، مبادا هاری دشمن
وفا شد پنبه بستر که بر ململ بلولد تن
دریغا نیم مردی نه، دریغا نیم زن بی ظن
فقط شب ماند و دیوار و پریشانی و دیگر هیچ
به پای عروه الوثقی فقط هانی و دیگر هیچ
تمنا شد سر مهمان که بی اجر تمیزی نیست
تو را از فقز جز این راه خود راه گریزی نیست
عیال خرد نان خور را به خرما خر پشیزی نیست
سر قاصد زر حاکم بگرد! این شهر چیزی نیست
چنین شد تا به بوی نان کنام شیر افشا شد
سر آن سر که یک تن بود بین گزمه دعوا شد
خبر اما به مولا رفت در جوف عصا پنهان
عصای دستگیران است این شهر بلا گردان
لب لبیک هاشان تر، دل دلدادگی جوشان
جهاز اشتران بر نه، حدوی ساربان بر خوان
نهیب خویش زد مسلم که اینک گرم شبگردی است
چرا از یاد بردی تو که رسم کوفه نامردی است؟
از آن سو شهسوار اما گره بر تنگ مرکب بست
به «بسم الله مجراها و مرسا» حرز موکب بست
در آن کوکوی شبکوران رحال خویش در شب بست
دلش را قرص تر از ماه در انجام مطلب بست
عیال و آل و زاد و برگ و تیغ و خود خود برداشت
خدا را شکر عباس و خدا را شکر اکبر داشت
سفر آغاز شد هی هی: ببین نجم یمانی را
مسیر مکه در پیش است میبینی نشانی را؟
خدا از ما نگیرد این نگاه آسمانی را
ولی انگار چیزی هست میر کاروانی را
که خاموش است و لب جنبان سخن پس با که میگوید؟
چه کاری فرض تر از حج که ترک مکه میگوید؟
به حال سرخوشان وجد، شوری دستچین دارد
نفس آهن گذار اما نگاهی دلنشین دارد
یقینا او نشانیها ز اصحاب یقین دارد
تمام آنچه در باید امیرالمؤمنین دارد
مرو ای آن که میبینم طواف کعبه بر گردت
طنین افکنده در عالم زبان بسته وردت
که هستی؟ ای که میبینم عبای وحی بر دوشت
زمین محوت فلک حتی به نه اشکوب، مدهوشت
چه میشد تا بگیرم من به یک ساعت در آغوشت
مگر قصد سفر گردد بدین حیلت فراموشت
مرو! مروا نمیبینم دلم بدجور در شور است
کجا با این جلال و جاه چشم کوفیان شور است
بمان در مهبط قرآن کم آخر سهم یک روزه است
که نان گرم در خورجین که آب سرد در کوزه است
مران در خار زار شب که گرگ هار در زوزه است
نه گرگ قصه کنعان، که خونین چنگل و پوزه است
تو ای زیبا تر از یوسف، تو ای یحیای بعد از این
مرو! مروا نمیبینم مگر پیراهنی خونین
چنان خواندم که آن هجرت چه غوغا در جهان انداخت
که آن پیراهن خونین چه طرح داستان انداخت
محرم عید اضحی گشت، شوری در زمان انداخت
سرت بر نیزه ها آری کلاه از آسمان انداخت
به شأن کیست این فرمان که «یوم یبعث حیا»؟
تو ماندی تا ابد باقی نه یوسف ماند و نه یحیی
چنان خواندم که یارانت به تیغا تیغ سر دادند
در آن آشوب خون افشان رجز بر مرگ سر دادند
زره بی پشت پوشیدند و دنیا پشت سردادند
به ابرو آستین، یعنی که جانی مختصر دادند
ز بردابرد آن میدان پیام مرگ آوردند
برایت از علی اکبر گل صد برگ آوردند
شنیدم داغ پی در پی، شنیدم زخم سر تا سر
شنیدم دست سقایت، شنیدم حنجر اصغر
شنیدم قامت قاسم، شنیدم باغ گل پر پر
شنیدم خیمه در آتش، شنیدم مرگ هول آور
ولی انگار میدیدم به اعجازی تماشایی
کسی میگفت زیر لب؛ ندیدم غیر زیبایی!