به گزارش مشرق، محمدرضا زائرى در روزنامه صبح نو نوشت: مثل همه آدم هاي ديگر در طول شبانه روز راجع به همه چيز فكر مي كنم ، از موضوعاتي كه ذهنم را مشغول كرده راجع به خيلي هايش مثل بقيه با اطرافيانم حرف مي زنم ، در مورد بعضي از چيزهايي كه بر زبان آورده ام و تجربه ، تخصص يا فهمي از آنها دارم در رسانه ها مي نويسم و اظهار نظر مي كنم و در تمام اين فكر كردن ها و حرف زدن ها و نوشتن ها و اعلام موضع ها و ارائه تحليل ها كاملا آزاد و راحت و شجاع و صريح و شفاف ديدگاه خودم را بيان مي كنم !
اما يك جاهايي هست كه نه تنها جرأت اظهار نظر و بيان موضع و تحليل و تفسير ندارم بلكه گاهي از گفتن يك كلمه يا حتى واكنش با حركت چشم و ابرو هم مي ترسم !
جوري مي ترسم كه اگر بتوانم حتى يك كلمه هم نمي خواهم بشنوم و سعي مي كنم يا بحث را عوض كنم يا به سرعت از جلسه خارج شوم !
اين قدر مي ترسم كه حتى نمي خواهم در نظام خلقت و حافظه كائنات اشاره دست يا نوع نگاه من هم در باره آن موضوع ثبت شود !
چيزي كه اين قدر از آن مي ترسم آبروي مردم است ، جايي كه حرف از مسأله اخلاقي يك نفر باشد ، جايي كه صحبت حجاب دختر فلان يا نماز پسر بهمان به ميان بيايد ! نه اين كه فكر كنيد اين ترس من از تقوا و فضيلت و ايمان و معنويت باشد ، نه اصلا نقل اين چيزها نيست ، بلكه تجربه جواني هاست و آنچه سرم آمده و در زندگي خودم لمس كرده ام.
چيزي كه اين قدر از آن مي ترسم آبروي مردم است ، جايي كه حرف از مسأله اخلاقي يك نفر باشد ، جايي كه صحبت حجاب دختر فلان يا نماز پسر بهمان به ميان بيايد ! نه اين كه فكر كنيد اين ترس من از تقوا و فضيلت و ايمان و معنويت باشد ، نه اصلا نقل اين چيزها نيست ، بلكه تجربه جواني هاست و آنچه سرم آمده و در زندگي خودم لمس كرده ام.
اين قصه چيزي نيست كه فقط كسي بخواهد به موعظه و سخن نصيحتم كند و تذكر بدهد يا تنها در كتابي بخوانم و در حديثي بشنوم.
خطر مرگبار بي توجهي به اين مسأله را در زندگي خودم و اطرافيانم ديده ام و نتيجه مستقيمش را روي زندگي حال و آينده خودم و بچه هايم لمس كرده ام.
كوچك تر كه بودم - تازه در روزگار ماقبل تلگرام و فيسبوك ! - از جاهلي و جواني گاهي به بهانه و توجيه موضعگيري در برابر يك خطا حرفي زده ام و چيزي گفته ام يا حتى كمتر از اينها در جلسه اي نشسته و فقط تأييد كرده ام يا با سكوت خود همراهشان شده ام كه نقل زن صيغه اي يكي يا مشكل اخلاقي ديگري را داشته اند و امروز مثل چي پشيمانم كه همان موقع دهانم را نبسته ام و زبانم را كوتاه نكرده ام !
من مگر مسؤول اطلاعاتي بوده ام يا مأمور انتظامي ؟ من مگر قاضي بوده ام يا حاكم شرع ؟ اكنون سالها گذشته است ، جلسه ها تمام شده و خوشي گفتگوها پايان يافته اما من هنوز وزر و وبال يك كلمه را كه از دهانم بيرون پريده بر دوش مي كشم !
اين است كه اين طور هراس و وحشت مي كنم ، اين است كه اين طور مي ترسم ، اين است كه اين طور واهمه دارم از اين كه در باره فلان هنرپيشه و برهنه شدنش يا فلان مؤمن و اتهامش حرف بزنم !
ترجيح مي دهم اين جور وقت ها كار را بسپارم به قاضي و پليس و دادگاه و مأمور و خودم مثل يك مارگزيده از ريسمان سياه و سفيد هم بگريزم و فرار را بر قرار ترجيح دهم.
من خودم اين قدر گرفتاري و مصيبت دارم و اين قدر عيب و نقص در من هست كه اگر بخواهم به همين ها مشغول شوم تا قرن ها بعد هم نوبت به ديگران نمي رسد و فرصت نمي كنم در باره ديگران قضاوت كنم و موضعي داشته باشم !
من خودم اين قدر گرفتاري و مصيبت دارم و اين قدر عيب و نقص در من هست كه اگر بخواهم به همين ها مشغول شوم تا قرن ها بعد هم نوبت به ديگران نمي رسد و فرصت نمي كنم در باره ديگران قضاوت كنم و موضعي داشته باشم !