با اينكه موضوع اروند يعني غواصان دست بسته شهيد، جديد و جذاب است اما برآيند كار داد ميزند كه با همه آشكاري استعداد و قدرت تكنيكي آذربايجاني، شايد بهتر بود نويسندگي فيلمنامه اين اثر را او به نويسنده ديگري جز خودش ميسپرد و در كارگرداني نيز بيش و پيش از نمايش توانمنديهاي تكنيكي، به خلق اثري با مضموني سرراست، متداوم و جذاب، با ريتم مناسب و انسجام انتقال مفاهيم در قالب تصوير اهتمام ميورزيد. اين شيفتگي نسبت به كنار هم قرار دادن اجباري تكهموقعيتها، تركيبهاي زيباي تصويري در قابهاي ذهني كارگردان كه شايد در منظومه كلي اثر جاي واقعي و صحيح خود را نيابند و...، شايد آفت فراگير و مسري بسياري فيلمسازان جوان امروز باشد كه در نهايت فيلم را از ساختار يكدست فيلمنامه، انسجام روايت، اتصال و جريان نياز دراماتيك آفرينش و ورود كاراكترها، مهندسي كنش شخصيتها در دايره داستان و ... و در غايت، تبديل به اثري مطلوب محروم ميكند.
اما در مورد اروند، در نخستين مواجهه ميانديشي اولين فيلم درباره شهداي دست بسته غواص _ كه بحق از باب انتخاب موضوع و توليد فيلم آن هم با سرمايه بخش خصوصي، شايان تحسين مينمايد_حتماً تصويري احساسبرانگيز و جذاب در عين شعور از قهرمانان جنگ است، اما دريغ!
«يونس» يك جانباز اعصاب و روان در مركز روايت قرار دارد كه معلوم نيست به چه دليلي، سالها خانوادههاي همرزمان شهيدش را با دروغ به اسارت گرفته شدن آنها فريب داده است؟ بهويژه كه دروغ او به تازگي هم برملا شده (به اين قرينه كه ليلا و ستار هر دو به اينكه سالها با همين تصور سر كردهاند، اذعان ميكنند. پس ميتوان نتيجه گرفت كه مسئولان امور شهدا و... هم بر همين باور بودهاند) ولي حالا كه دروغ اين دروغگوي ماهر برملا شده، چه تحولي در شخصيت او رخ داده كه بر آناش ميكند حتماً با گروه تفحص كه يكي از رزمندگان و بلكه فرمانده يونس در برهه ماجراي غواصان شهيد هم در آن حضور دارد، همراه شود؟
نويسنده در دنياي ذهني يونس كه آميختهاي از بازگشت به گذشته، امتزاج المانها و كنشهاي بيروني و واقعي با حركت معكوس يونس به كودكي و سپس دوران جنگ است، نه به وسعت و تعميق شناخت مخاطب از زواياي ديگري از شخصيت يونس انديشيده است و نه حتي به دادن اطلاعاتي نو و پديدار كردن رازها و رمزهايي از دنيايي كه يونس آن روزها را به يونس امروز بدل كرده است، اهتمام دارد.
آنچه مسلم است اينكه يونس قهرمان اروند نيست. حرفهاي او در مورد ميرفتاح و آنچه نويسنده قصد داشته به مدد آنها، چهرهاي بينشمند و فكور و حساس از يونس بسازد هم آنقدر كمبضاعت و لاغر است كه جاي خود را براي باورسازي قهرمان بودن يونس نمييابد. تنها تلاش اثرگذار كارگردان براي ساختن شخصيت يونس جايي است كه به حاجي مصطفوي ميگويد اگر دوباره جنگ شود با وجود جانبازي 70درصدي، با همان 30 درصد باقيماندهاش خواهد جنگيد.
در فيلم دفاع مقدسي آذربايجاني يك تيپ كليشهاي رزمنده آذري صاف و زلال وصلهزده شده كه با نام «اياز» ميشناسيمش. تمام نقش و جايگاه اياز در فيلم، دغدغهمندي او براي يك گربه و بچههايش، چند جمله نيمچه عرفاني و استعاري كه اصلاً در دهانش نميچرخند، داد و بيداد و دستور دادن براي تسريع كارها، جمع كردن بچهها براي گرفتن عكس يادگاري و... است، بيآنكه حذف او از چرخه داستان، خللي به اروند وارد سازد، آن هم با لهجه بد، بازي نچسب و زبان بدن الكن بازيگر اين نقش.
«ابراهيم» اما اعجوبهاي است. در شب عمليات در يك لوكيشن زيبا كه نور آن از حفرههاي ايجاد شده بر اثر گلولههاي دشمن به شكل نماديني تابانده ميشود(اندك روشنايي صحنه هم حاصل ورود اجباري گلولههاي دشمن است)، از ترسش از شهادت ميگويد، از اينكه شهيد شود و نتواند به قولي كه به دختري كه دوستش داشته داده، عمل كند و وقتي 18 ساله شد، نباشد كه به خواستگاري مريم برود.
اوج اين تعارض جايي است كه حتي بعد از شهادت هم در مكاشفه ذهني يونس و ابراهيم، پسر جوان بر حسرت نبودنش در دنيا و اينكه از ازدواج مريم و پسرعمويش فقط يك نام ابراهيم روي يكي از فرزندان مريم از او در دنيا مانده و سهمش از دنيا در همين اسم منحصر شده است، صحه ميگذارد.
انتظار مخاطب براي شخصيتپردازي و قهرماننگاري «مرتضي»، بهخصوص كه نويسنده در سكانسهاي ابتدايي فيلم هم بذر تصور احتمال پررنگ شدن مرتضي را در مسير داستان ميكارد، برآورده نميشود. كنش مرتضي در طول داستان در هيچ مقطعي به پيشبرد طولي داستان، تغيير مسير درام يا حتي اثرگذاري ژرف احساسي منجر نميشود. مرتضي با اينكه فرمانده نيست ولي نوعي جايگاه رهبري در گروه دارد، يونس جوان را با دادن لباس غواصياش به او حمايت ميكند و در يك جا هم از او ميخواهد بماند تا بعداً از ليلا (دختر مرتضي) حمايت كند. انگار دغدغههاي دنيايي پايان ندارند... حتي جنس دغدغه مرتضي در سكانس كوتاه حضور ليلا در جهان ذهني يونس هم، در ماهيت و فلسفه وجودي مرتضي در داستان، دنيايي است، آنجا كه به يونس ميگويد به ليلا بگو نترسد، 20 كيلومتر مانده به خرمشهر لاستيك مينيبوس ميتركد.
زنان نيز در فيلم اروند جز موجوداتي آسيبديده، مظلوم، متحمل و منفعل و گريان نيستند. از ايثار محبوبه در پذيرفتن و بزرگ كردن عباس و ليلا فرزندان دو شهيد غواص هم به سرعت عبور ميشود. در يك وجه ديگر، حتي اگر از آن دو سه دقيقه حضور طناز طباطبايي در فيلم هم چشم پوشيده ميشد، خللي در داستان ايجاد نميشد و اروند همچنان همين ميبود كه هست.
در نهايت، تلاش فيلمساز براي دور نشدن از مضموني كه در ذهن داشته، آفريدن نمايي زيبا از ظهور شمايل شهدا از پس خاك است؛ صحنههايي كه به دليل ضعف بازي و كارگرداني حتي مقدمه خوب و شكوهمندي هم ندارند. اوج فيلم كه بايد در زنده به گور كردن رزمندگان ساخته شود، تصويري از رزمندگان نشان ميدهد كه مغموم و منفعل و بيتحرك در كانال و رو به روي هم نشستهاند و اندكاندك ريزش خاكها ميپوشاندشان؛ نه شوري نه حماسهاي، ساكت و جامد، حتي از يونس هم كه از دور تماشاگر اين صحنههاست، زمزمه و مرثيه مفهوم نميشنوي. هر چه هست اصواتي غريب و نامفهوم است و اينجاست كه كار حسين سليماني را با مريلا زارعي در شيار 143 مقايسه ميكني و اعتراف كه نرگس آبيار در انتخاب بازيگر و گرفتن بازي از او چه شاهكاري كرده است.
به همين دليل پايان اروند بيقهرمان، بيحماسه و بيشور، با تصاوير كليپوار و بالاخره با تصويرهاي مستند از جريان استقبال مردم تهران از پيكر شهداي غواص شور ميگيرد، چون بحق، دست فيلم و اثري كه پوريا آذربايجاني آفريده، حتي از يك مرثيهسرايي سينمايي خوب هم براي 175 شهيد غواص خالي است.
منبع: روزنامه جوان