مادر نمیدانست روایت زندگی فرزندانش را از کجا آغاز کند. او در راه حفظ انقلاب و اسلام عزیزانش را از دست داده است. نمیدانم روزگار نفس کشیدن را برایش سخت کرده یا داغ دوری از عزیزانش. نفسی تازه میکند و به سختی از جایش برمیخیزد. به سمت کمد میرود و یک قاب عکس را به همراه خود میآورد و میگوید: «این عکس غلامرضاست. پسر ارشدم. در دوران تحصیل، فعالیتهای انقلابی اعم از پخش اعلامیه و حضور در راهپیماییها را آغاز کرد. در نیمههای شب، به همراه برادرش علیرضا و برادرم ابوالقاسم اعلامیههای حضرت امام(ره) را پخش میکردند.
پیش از انتشار، غلامرضا اعلامیهها را در میان اعضای خانواده قرائت میکرد، تا مبارزه و بیزاری از حکومت طاغوت را از خانه آغاز کرده باشد. چندی بعد از سوی ساواک شناسایی شدند، از این رو یک روز به منزل برادرم رفتند، اما وی خوشبختانه پیش از رسیدن آنها، اعلامیهها را در لوله بخاری پنهان کرده بود. از سوی دیگر ساواک به مدرسه غلامرضا رفت، اما هیچ مدارکی از او پیدا نکردند. در هیاهوی انقلاب با وجود بارداری خودم هم به تظاهرات میرفتم. آن زمان در منطقه سبلان زندگی میکردیم و از آنجایی که این خانه یادگار فرزندان و همسرم است، همچنان در این خانه سکونت دارم.
یک شب، برادر و فرزندانم به خانه نیامدند. تمام شب چشمانتظار آمدنشان بودم، تا اینکه غلامرضا با لباسهای خونی به منزل آمد. وحشتزده نگاهش میکردم که گفت «شب قبل به صورت پنهانی به سراغ پیکر افرادی رفتیم که در تظاهرات توسط رژیم به شهادت رسیدند. افرادی را هم که میتوانستند با یک درمان جزئی زنده نگه دارند، به همراه کشتهشدگان دفن میکردند.» آن شب از پیکر شهدا هم عکس گرفته بودند.»
جهاد سبز تا سرخ
وی نمیدانست از کدام سفرکردهاش بگوید. مادر کلمه «بمیرم» را ناخواسته پیش از هر بار تعریف از غلامرضا به زبان میآورد و میگوید: «غلامرضا پیش از آغاز جنگ تحمیلی در رشته مکانیک، دانشگاه صنعتی شریف قبول شد. او از دانشجویان خط امام بود. دیری نگذشت که با آغاز انقلاب فرهنگی، از دانشگاه به سوی فعالیتهای فرهنگی کشیده شد. 17 ماه در جنگهای دالخی گنبد حضور داشت، تا اینکه روزی به خانه آمد و گفت «مادر تا به امروز در جهاد سبز حضور داشتم و حالا میخواهم در جهاد سرخ شرکت خواهم کرد.» از این رو پس از آموزش تخریب در واحد مهندسی – رزمی ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران به عنوان تخریبچی در جبهههای اهواز مشغول خدمت شد. غلامرضا تا پیش از آغاز عملیات بیت المقدس، سمتهای فرماندهی واحد تخریب تیپ ۴۶ فجر و فرماندهی واحد تخریب لشکر ۵ سپاه پاسداران را بر عهده داشت.»
مادر شهیدان صادق زاده با لهجه شیرین کاشانی از عروس خوبش میگوید و روزی که رخت دامادی را بر طرف غلامرضایش کرد. صدایش با مرور خاطرات آن روزها جانی میگیرد و ادامه میدهد: «غلامرضا از جبهه که برگشت برایش به خواستگاری رفتم. خواهر همسر برادرم را برایش برگزیدم. از آنجایی که ماه محرم بود، صیغه محرمیتی بین این دو خوانده شد و پسرم مجدد به جبهه بازگشت.
سرنوشت گره خورده دایی و خواهرزاده
امام راحل، 16 فروردین 61 عقدشان را جاری کردند. آن روز غلامرضا و عروسم بسیار خوشحال بودند. عقد برادرم را هم امام (ره) قرائت کرده بودند. علاقه آنها به یکدیگر و ایمانشان به راه پیشِ رو به قدری بود که روی حلقههایشان «ایمان، جهاد، شهادت – تنها ره سعادت» را حک کردند. عروسم «فهیمه بابائیانپور» دختری جهادگر و انقلابی بود. نخستین نامه غلامرضا به همسرش، وصیتنامهاش بود. نامههای عاشقانه و عارفانه غلامرضا و فهیمه سالها بعد که از میان ما رفتند، به چاپ رسید.»
رنج فراغ از غلامرضا نهتنها مادر را از پای نیانداخت، بلکه سرآغازی برای صبر دوری و دلتنگیها از عزیزان دیگرش شد. سرانجام غلامرضا سه ماه بعد از ازدواج، در سن 21 سالگی حین عملیات بیت المقدس به شهادت رسید. مادر با آن نگاه گیرایش، ادامه میدهد: «همرزمانش برایم روایت کردند که غلامرضا بر اثر انفجار 150 چاشنی مین مجروح شده و در مسیر بیمارستان به شهادت رسید. پیکرش سوخته بود. برادرش مهدی سه سال بود که بر بالین تابوت برادرش نوحه خوانی میکرد. با زبان شیرینی میخواند: «ای رهگذر دارم پیامی از شهیدان؛ از کشتههای خفته در راه قرآن؛ در خون تپیدند؛ خوش آرمیدند» دوستان و همرزمان غلامرضا به مراسم تشییع و خاکسپاریش آمده بودند.»
شهادت دو برادر به فاصله چهار ماه
شهادت غلامرضا نتوانست مانع حضور فرزندش چهارم خانواده در جبهه شود. مادر شهید در این باره میگوید: «پس از شهادت غلامرضا، برادرش به جبهه رفت، تا جای خالی او باعث خوشحالی دشمن نشود.
عبدالرضا در سن 17 سالگی عازم جبهه شده و چهار ماه بعد پیکرش مفقودالاثر شد. شهادت غلامرضا به دور از باور نبود، تا جایی که همسرش نیز خواب شهادتش را دید؛ اما داغ دوری از غلامرضا هنوز تسکین نیافته که عبدالرضا هم شهید شد. از سوی دیگر نبودِ پیکرش ما را بیش از پیش پریشان کرد. علیرضا برای یافتن برادرش به نزد فرماندهاش رفت و فرمانده شهادت فرزندم را تایید کرد؛ اما خبرهای ضد و نقیض در خصوص اسیر یا مجروح شدنش، قلب ما را بیشتر میآزرد.
بیتابیام زمانی کاهش یافت که خواب غلامرضا و عبدالرضا را دیدم. خواب دیدم «از طبقه دوم خانه آمدنشان را دیدم. دوان دوان خودم را به درب رساندم. زمانی که وارد خانه شدند غلامرضا با همسرش صحبت میکرد؛ اما عبدالرضا وسایل خانه را جابهجا کرده و میگفت که قرار است برایمان میهمان بیاید. در پاسخ سوالم که گفتم کجا بودی؟ پاسخ داد: «من با غلامرضا هستم.»
از آن پس یقین یافتم که او نیز شهید شده است. غلامرضا پیش از اعزام به من گفته بود که اگر شهید شوم، پیکرم باز نمیگردد، در غیر اینصورت پیکرم را در کنار برادرم در قطعه 26 به خاک بسپارید. پیکر عبدالرضا 34 سال است که در مناطق عملیاتی جا مانده است.»
لباس سفید عروس در مراسم تشییع
این مادر شهید به تشییع شهدای گمنام در هفته جاری اشاره میکند و ادامه میدهد: «قبل از شهادت غلامرضا به همراه عروسم در مراسم تشییع یکی از شهدای محل شرکت کردیم. مادر شهید صبورانه برای فرزندش مراسم برگزار کرد. در آن زمان تصور نمیکردم که یک هفته بعد، من هم لقب «مادر شهید» را دریافت خواهم کرد. نمیخواستم دشمن از دیدن اشکهایم خوشحال شود از این رو بردباری کردم. عروسم هم پس از شنیدن خبر شهادت غلامرضا، روسری و لباس سفیدی بر تن کرد و در مراسم تشییع، سخنرانی کوبندهای داشت. بعد از شهادت عبدالرضا هم در مراسم تشییع شهدا به ویژه شهدای گمنام شرکت میکردم. روزی که خودش بخواهد حتما به آغوش خانواده بازمیگردد و تا آن روز منتظرش میمانم.»
دامادمان رسالت فرزندانمان را تکمیل کرد
مادر که طاقت دل کندن از عروس مهربانش را نداشت، تصمیم میگیرد پس از گذشت یک سال از شهادت غلامرضا، او را به عقد فرزند دیگرش درآورد. حاصل این ازدواج، فرزند پسری میشود با ظاهر و همنام عموی شهیدش تا یاد و خاطره وی را در اذهان خانواده زنده نگه دارد. وی میگوید: «سال 67، زمانی که غلامرضا سه ساله بود، عروسم در یک سانحه تصادف درگذشت. غلامرضا از نظر چهره و خصوصیات اخلاقی شبیه به عموی شهیدش است. او خاطره عمو و مادرش را برایم زنده نگه میدارد. چهار سال است که ازدواج کرده و گاهی به همراه همسرش به دیدنم میآید.
گمان میکردم که فوت «فهیمه»، آخرین دوری من از عزیزانم باشد؛ اما سرنوشت بهگونه دیگری برایمان رقم خورد. چند ماه بعد برادرم ابوالقاسم سلامی قمصری که دو فرزند دختر 7 و 9 ساله داشت، در عملیات مرصاد به دست منافقین به شهادت رسید.»
جعفر توحیدی، داماد خانواده صادق زاده، جهاد خانواده را به اتمام رساند. او که از یادگاران دوران دفاع مقدس بود، در سال 80 به فیض شهادت نائل آمد. مادر شهیدان صادق زاده، ادامه میدهد: «هر بار که خبر شهادت یکی از اعضای خانواده را به من و همسرم میدادند، خدا را شکر میکردیم، که در راه حق به شهادت رسیدند و خدای ناکرده در مسیری قدم نگذاشتند که مایه شرمساری ما شوند. دامادم، در دوران انقلاب و جنگ تحمیلی همراه اعضای خانواده فعالیت داشت، تا آنجایی که جانباز شد. او دو دختر داشت. شهادتش داغ سنگینی بر سینه همسرم گذاشت؛ زیرا معقتد بود «فرزندانمان هیچکدام فرزندی نداشتند که بعد از شهادتشان یتیم بزرگ شوند، اما نوههایمان دلتنگ پدرشان میشوند». چند ماه بعد از شهادت دامادم، همسرم نیز بر اثر سکته درگذشت. از آن روز فرزندانم تنهایم نگذاشتند؛ اما پیش از هرکس نبودش را کنارم احساس میکنم. او در تمام روزهای تلخ و شیرین زندگی کنارم بود و اجازه نداد که غصه من را از پا درآورد.
شهادت برادرم کمرم را شکست
در تمام طول گفتوگو «آه» یا «غمی» در کلام مادر نبود. برای دقایقی خنده بر لبانش محو شده و میگوید: «زمانی که ازدواج کردم، «ابوالقاسم» 6 ساله بود. به همراه من از کاشان به تهران آمد. تحصیلاتش را به پایان رساند و سپس ازدواج کرد. وابستگی زیادی به او داشتم، از این رو خبر شهادتش کمرم را شکست.»
زمان نیاز بود تا فرد دیگری از خانواده برخیزد و جهاد را در خانواده صادق زاده ادامه دهد. فردی که در تمام این سالها شاهد دلتنگی پدر و مادر بوده و فراغ دوری از برادر را متحمل شده است. «حمید» دیگر عضو خانواده چندی پیش برای پشتیبانی از جبهه مقاومت راهی سوریه میشود. وی در این باره میگوید: «از این که فرزندانم را در راه حق فرستادم، هرگز پشیمان نشدم. آنها به فرمان امام (ره) از دین و کشورشان دفاع کردند. در نمازهایم دعا میکنم که هرگز در ایمانم لغزشی ایجاد نشود. یقین دارم که اگر رهبر معظم انقلاب حکم جهاد دهند، جوانان کشور برای مقابله با ظلم به پا میخیزند و فرزندان من هم با این لشکر همراه خواهند بود.»
خانم سلامی صندوق خاطرات دلش را بسته و به سراغ صندوق یادگاریهای شهیدش میرود. به همراه خود دو کتاب به نامهای «یادداشتهای سوسنگرد» و «نوشتههای فهیمه» آورده و میگوید: «بارها و بارها نامههایشان را خواندم؛ اما هر بار بیش از پیش از خواندشان لذت میبرم.» هایپر شدن بخشهایی از کتاب، نشان از توجه مادر به برشی از زندگی فرزندش دارد.
مادر شهیدان صادقزاده با همان روی بازی که در ابتدای گفتوگو به سراغمان آمد، سخنانش را اینگونه به پایان میرساند: «پیش از آغاز اربعین عازم کربلا شدم. راهپیمایی اربعین را از تلویزیون تماشا کرده و لذت بردم. خوشحال شدم که مردم هوشیار ما در این راهپیمایی دینی – سیاسی شرکت کردند و میدانند که دشمن اصلی ما کیست.»
بیوگرافی:
غلامرضا صادق زاده
21 ساله
شهادت: 6 تیر 61 - عملیات بیت المقدس
دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف
عبدالرضا صادق زاده
17 ساله
شهادت: 28 آبان ماه 61 - عملیات مسلم بن عقیل