کتاب خاطرات فاطمه ناهیدی را که در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ۴ سال اسیر بود ، دفتر ادبیات و هنر مقاومت در سال ۱۳۷۵ برای نخستین بار منتشر کرد. «چشم در چشم آنان» سیصدوچهلوسومین کتاب منتشر شده توسط این دفتر و پنجاهوچهارمین اثر منتشر شده از خاطرات آزادگان دفاع مقدس در این مجموعه است. چشم در چشم آنان ـ سومین اثر از خاطرات زنان اسیر ایرانی در بازداشتگاههای بیآفتاب عراق است که توسط دفتر ادبیات و هنر مقاومت منتشرشده است.
دو روز در آسایشگاهها به رویشان بسته شد. چند نفر را بردند و حسابی خدمتشان رسیدند. غذا را خودمان میرفتیم میگرفتیم. یعنی خودمان اینطور میخواستیم. از این طریق میتوانستیم با برادرها ارتباط برقرار کنیم. بچهها پیامها را در کاغذ مینوشتند و در طول راه میانداختند زمین و ما موقع گرفتن غذا، یک چیزی را میانداختیم زمین و به بهانه برداشتنش آن را هم برمیداشتیم.
یادم هست که به ما چراغ دادند و گفتند مواد غذایی بهتان میدهیم، خودتان بپزید. قبول نکردیم، چون امکان داشت بیایند بگیرند و این در روحیهمان تأثیر بگذارد. در ضمن میخواستیم از همان امکاناتی که اسرای دیگر استفاده میکردند، استفاده کنیم.
از امکانات دیگری که در اختیارمان بود، کاغذ و قلم بود. شاید بتوانم بگویم ما کل مفاتیح را در کاغذهای کوچک کمکم نوشتیم و بین بچهها پخش کردیم. و این برای تقویت روحیه بچهها خیلی خوب بود. اگر به چیزی هم احتیاج پیدا میکردیم، از فروشگاه تهیه میکردیم. این رفت و آمدها بیشتر برای برقراری ارتباط با بچهها بود.
ما هنوز حالت مبارزه و سرکشی داشتیم. میدانستیم که آنها هم دشمناند، برای همین آرام نمینشستیم. یک روز دو تا از بچهها بیرون آسایشگاه بودند. سربازی بدون اینکه در بزند آمد داخل. با ناراحتی به بچهها گفتم اینجا با زندان فرق میکند. اینجا بچههای خودمان میبینند که فلان سرباز آمد داخل، اما در زندان کسی چیزی نمیدید. اینجا برای ما خیلی مهمتر است. بین اسرا آدمهای فرصتطلب هم وجود دارد که منتظرند تا انگی روی آدم بزنند. باید جلو این کار را بگیریم.
اعتراض کردیم و تا ساعت ۱۱ شب ایستادیم در محوطه اردوگاه. سربازها میآمدند و میگفتند بروید داخل. میگفتیم نمیرویم و اگر دست به ما بزنید، جیغ و داد میکنیم. یک ایرانی آوردند که ترجمه بکند. گفت بروید داخل، شب شده و اینجا امنیت ندارد. گفتیم تا زمانی که مسئول اردوگاه نیاید و سربازی که داخل اتاق ما شده، تنبیه نشود، ما نمیرویم. هر کار کردند،بیفایده بود. گفتیم به فرمانده بگویید امنیت ما را تضمین بکند تا ما برویم. چون آن روز تعطیل بود، فرمانده اردوگاه نبود.
روزهای اول چون شناخت درستی نسبت به ما نداشتند،گاهی از این اتفاقات میافتاد. یک موقع میخواستیم آزاد بنشینیم و روسریهایمان را برداریم، ولی نمیشد. میآمدند. فکر میکنم آن شب حاجآقا ابوترابی را آوردند. ما برای اولینبار بود ایشان را میدیدیم. چون ایشان بین اسرا چهره شناختهشدهای بودند. در عین حال اسرا حرف ایشان را قبول داشتند و عمل میکردند و در آن مکان حکم رهبر را داشتند. عراقیها به گمان اینکه ما هم همان حالت را داریم، ایشان را آوردند. البته در ابتدا چون ما شناختی نسبت به ایشان نداشتیم،نمیشد هر چه ایشان میگویند، ما انجام بدهیم ولی بعد که متوجه شدیم ایشان نماینده حضرت امام هستند، شرایط فرق کرد. گفتیم ما هیچکس را نمیشناسیم. و این مسئله باید روشن بشود. بالاخره آن شب حدود ساعت ۱۱/۵-۱۱ رفتیم داخل، به شرط اینکه صبح فرمانده را ببینیم. و همین یک چشمه برایشان کافی بود.
کمکم شرایط را سختتر کردند. شبها اجازه نمیدادند به دستشویی و توالت برویم. یک دستشویی که سربازها از آن استفاده میکردند، کنار آسایشگاه ما بود. به ما گفته بودند شما هم از این دستشویی استفاده کنید. دستشویی برادرها تو محوطه اردوگاه بود. بعدها هم خواستیم که از این دستشویی فقط ما استفاده کنیم. قبول کردند. سربازها دیگر به آنجا نمیآمدند. البته خود ما هم بیشتر شبها بیرون نمیآمدیم. امنیت نداشت. فرمانده که نبود سرباز هر کاری دلش میخواست انجام میداد. یک مقدار آب میآوردیم و داخل اتاق وضو میگرفتیم.
یک بار دیگر هم با سربازی برخورد پیدا کردیم. حاجآقا ابوترابی را آوردند. ایشان گفت: «شما باید آرام باشید، اگر میگویند این کار را نکنید گوش کنید. هر کاری خودتان میخواهید نباید بکنید. هر ساعتی بخواهید بروید بیرون و بیایید داخل،که نمیشود. اینجا اینطور نیست، قانون دارد.» فرمانده هم بود. گفت: «شما مثل دختر ما هستید. مهمان هستید. من مثل پدرتان هستم.» گفتم: «ما نه مهمان شماییم نه دختر شما، و نه پدری شما را قبول داریم. شما دشمن مایید. ما هم دشمن شما. با ما هم مثل یک دشمن برخورد کنید. چیزی بیش از این نمیخواهیم. به هر اسیری هر چه دادهاید، به ما هم بدهید. اما باید حقمان را بدهید. چیزی که حق ما نیست،نباید انجام بشود.» حاج آقا ابوترابی برایش خیلی جالب بود. بعدها میگفتند: «وقتی گفت شما دختر من هستید،منتظر جواب شما بودم. وقتی جواب را شنیدم،آرامش پیدا کردم و موضع شما کاملاً دستم آمد.» ولی تا قبل از آن زمان ایشان مرتب نامه مینوشتند که شما چرا با عراقیها اینجوری برخورد میکنید؟ آرام باشید. اینجا اردوگاه است. جو را خراب میکنید. متوجه نمیشدند که ما شرایطمان با آنها فرق میکند.
ما زن بودیم و اگر ملایمت میکردیم، اوضاع عوض میشد. ولی مردها نه، گاهی ممکن بود با سربازهای عراقی دوست هم بشوند و آنها را هدایت کنند. کما اینکه این اتفاق هم افتاده بود. ولی ما اگر میخواستیم دوستانه برخورد کنیم، از جنبههای دیگر برداشت میشد. هم برای عراقیها هم ایرانیها، به همین دلیل دائم در حال برخورد بودیم.
ادامه دارد...
منبع:تاریخ شفاهی ایران