شهيد از پي شهيد
عصر يك روز بسيار سرد آذرماهي براي آشنايي با سيره و منش شهيد حاج حميدرضا اسداللهي، همراه محمدگزيان از بچههاي عقيدتي و نظارت حوزه 215 ايثار، راهي كوچه پس كوچههاي اطراف ميدان خراسان ميشويم. سرماي هوا مسير را براي ما كه مركبمان موتور سيكلت است، طولانيتر كرده و بعد از ساعتي چرخيدن در خيابانهاي شلوغ تهران، در يكي از كوچههاي منتهي به ميدان آيتالله سعيدي متوقف ميشويم.
انتهاي كوچهاي بنبست، خانه پدري شهيد اسداللهي قرار دارد و گويا منزل خود شهيد نيز همجوار خانه پدري است. اما در نبود همسر و دو فرزند خردسالش، بايد گفتوگو را با پدر و مادرش انجام بدهيم. هنگام ورود ما، حاج شعبانعلي اسداللهي پدر شهيد خانه نيست و چند دقيقهاي انتظار ميكشيم. در اين فرصت ديوارهاي پذيرايي نسبتاً بزرگ خانه را نگاه ميكنم كه هر گوشهاش تصاويري از حاج حميدرضا در خود دارد. پدر شهيد كه از راه ميرسد، كنار قاب عكس بزرگ پسرش كه ما بين دو مبل روي ميز كوچكي قرار داده شده مينشيند و من هم سمت ديگر مبل و گفتوگو را شروع ميكنيم...
«روحيات حاج حميد رضا به عمويش شهيد جواد اسداللهي كشيده بود. بچگيهاي پسرم با ياد و خاطره عموي شهيدش سپري شد كه موقع شهادت او دو سال بيشتر نداشت»؛ حاج شعبانعلي آغاز سخنش را به شباهتهاي برادر شهيدش جواد و پسرش حميدرضا اختصاص ميدهد. ارتباطي هوشمندانه كه به خوبي ريشهها و بنيانهاي فكري حاج حميدرضا را بيان ميسازد.
«برادرم جواد بهمن سال 65 در جريان عمليات كربلاي5 به شهادت رسيد. حميدرضا متولد سال 63 است و آن زمان دو سال بيشتر نداشت، تازه دهان باز كرده بود و قبل از شهادت عمويش، از او ميخواست برايش اسلحه سوغات بياورد. جواد كه شهيد شد، پيكرش سال 73 به وطن بازگشت. روز تشييعش حميدرضا 10 ساله بود، اما از همه ما بيشتر گريه ميكرد.»
امدادگر زلزله بم
حميدرضا با ياد و خاطره عموي شهيدش بزرگ ميشود. او در خانوادهاي رشد كرده كه هشت شهيد دارد. طبق گفته حاج شعبانعلي، پسرعموهاي ايشان هر كدام پدر يك يا چند شهيد هستند و به اين ترتيب اسداللهيها غير از جواد، هفت شهيد ديگر تقديم انقلاب اسلامي كردهاند؛ «از عمليات رمضان تا عمليات كربلاي5».
پدر شهيد از خلقيات حاج حميدرضا ميگويد: «پسرم از وقتي كه خودش را شناخت، سعي ميكرد به ديگران كمك كند. در جريان زلزله بم داوطلبانه راهي آنجا شد و چون امدادگري بلد بود، مدتي به مداواي مجروحان زلزله پرداخت. وقتي برگشت، لباسي كه از هلال احمر به او داده بودند را همراهش نياورده بود تا مبادا ديني به گردن داشته باشد. بعدها هم كه گروههاي جهادي راه انداخت و به مناطق محروم ميرفتند. يكبار به من گفت: «ما توي شهر از همه نعمتها برخورداريم. اما پيرمردها و پيرزنهاي روستايي را ميشناسم كه سالهاست كار ميكنند و حسرت يك سفر مشهد به دلشان مانده است.» بنابراين افراد بيبضاعت را در مناطق محروم شناسايي ميكرد و با همياري خيرين، آنها را به سفرهاي زيارتي ميفرستاد. دوستان شهيد ميگويند تا زمان شهادتش قريب به 5 هزار مستمند را به سفر زيارتي فرستاده بود.»
اردوهاي جهادي تنها يكي از وجوه فعاليتهاي حاج حميدرضا به شمار ميرفتند. او در جبهه مقاومت اسلامي هم يد طولايي داشت و از آنجايي كه شنيده بوديم در تشييع پيكرش از اتباع ساير كشورها نيز حضور داشتند، از پدر شهيد چرايي اين حضور را ميپرسيم و پاسخ ميدهد: «من سالهاست افتخار خادمي حاجيان و زائرين اهل بيت(ع) را دارم. در برخي از اين سفرها حميدرضا با من ميآمد و چون قاري قرآن بود و مداحي هم ميكرد وجودش در كاروانها مثمر ثمر بود. حميدرضا در همين سفرها هر كجا كه ميرسيد با روابط عمومي خوبي كه داشت، جوانان و مسلمانان ساير كشورها را دورخودش جمع ميكرد و با آنها ارتباط ميگرفت. از همين راه هم به حزب الله لبنان وصل شد و با نيروهايش حشر و نشر داشت.»
معمولاً يك مرحلهاي در زندگي شهدا وجود دارد كه دركش براي امثال من سخت است. وقتي پدر شهيد اسداللهي برايمان تعريف ميكند كه چطور پسرش، شغل رسمي در وزارت بهداشت را رها ميسازد تا با راهاندازي يك مؤسسه خودجوش، با مسلمانان ساير كشورها ارتباط بگيرد، با دو دو تا كردنهاي اين دوره و زمانه سردر نميآوريم چطور توانسته شغل خوب و درآمد مناسبش را رها كند.
فعاليتهاي جهادي در عراق
پدر شهيد در ادامه بيان ميدارد: حميدرضا چندين بار براي انجام كارهاي فرهنگي به سوريه رفته بود و ما خبر نداشتيم. يكبار عكس او را كنار ضريح حضرت رقيه(س) در يكي از كانالهاي تلگرامي ديدم. پسرم به مادرش گفته بود مشهد هستم. (چون نميخواست دروغ گفته باشد منظورش مشهد زيارتي بود) اما من كه كارم بردن كاروانهاي زيارتي بود و بارها و بارها به سوريه رفته بودم، فهميدم كه حميدرضا عكس را كنار حرم حضرت رقيه انداخته است. به او گفتم چرا در چنين شرايط خطرناكي به سوريه رفتهاي. در جوابم گفت: «چيزي نميشود و امروز بحث ما بحث مرزها نيست. بحث دفاع از حريم اسلام است. شما راضي نباش يك قدم فراتر از حريم اسلام بردارم.»
حاج شعبانعلي ميافزايد: «يكي از دلايلي كه متوجه نشديم حميدرضا به سوريه رفته، فعاليتهاي گستردهاش در مراسم اربعين بود. فعاليتهايي كه باعث ميشد بارها و بارها به كربلا سفر كند و نبودنهايش؛ فكر ميكرديم به عراق ميرود. پسرم چند سال پيش در حالي كه هنوز پيادهروي اربعين آنطور كه بايد باب نشده بود، به عراق ميرود و از استانداري كربلا ميخواهد مرمت مدارسشان را به گروههاي جهادي ايراني بسپارند به اين شرط كه در ايام عزاداري اربعين، اين مدارس محل اسكان زائرين بشوند. اول او را جدي نميگيرند و نهايتاً اجازه اين كار را صادر ميكنند، پسرم هم گروههاي جهادي را با خود به كربلا ميبرد و تعدادي از مدارس را از هر حيث مرمت ميكنند. بعدها حميدرضا چنان در بحث مراسم پيادهروي اربعين ورود پيدا كرد كه با همياري خيرين و برخي از سازمانها، چندين تن مواد غذايي و ساير اقلام را براي استفاده زائرين به عراق انتقال ميدادند. يكبار كه پيش هم بوديم، تلفنش زنگ خورد و صحبت از انتقال 30 تن مواد غذايي شد. به او گفتم بار مسئوليت اين رقم مواد غذايي خيلي سنگين است. حميدرضا هم خنديد و گفت اين تنها يك مورد از اقدامات ماست و كار ما فراتر از اين حرفهاست.»
بالاخره لحظه حضور حاج حميدرضا اسداللهي در ميدان رزم سوريه فرا ميرسد. پدرش شهيد ميگويد: «سال گذشته قرار شد به حج مشرف شويم و من نام حميدرضا را به عنوان يكي از عوامل كاروان رد كرده بودم، اما او گفت نميآيد. گفتم همين الان برويم در يك جمعي كه 500 تا بچه حزباللهي باشند. من بگويم يك نفر را براي عوامل اجرايي كاروان حج ميخواهيم، يك نفرشان نه نميآورد، حالا تو نميآيي. در جواب گفت اگر دور حرم امام حسين(ع) بچرخم ثوابش از حج خيلي بالاتر است. من اول فكر كردم براي شركت در مراسم اربعين نميآيد. نگو دارد مقدمات حضور در سوريه را آماده ميكند.»
حميدرضا پيش از پدر، همسر و مادرش را راضي به رفتن ميكند و نهايتاً بعد از اينكه پنجم آذرماه 94 جشن تولدي براي برادر كوچكترش حسين برگزار ميكند و پيش از آن نيز به همه اقوام سر زده بود، راهي سوريه ميشود. او در شب وداع، حاج شعبانعلي را به ياد آخرين ديدارش با شهيد جواد اسداللهي برادرش مياندازد: «جواد براي آخرين بار بعد از عمليات كربلاي4 به خانه آمد و خيلي زود براي انجام عمليات كربلاي5 رفت. وقتي متوجه شدم رفته، خودم را به راهآهن رساندم و آنجا ديدمش. گفتم پدرمان تازه فوت كرده، بيشتر خانه ميماندي. گفت اين بار هم ميروم توكل بر خدا. دلم هري ريخت پايين و به ذهنم گذشت كه اين رفتن را برگشتي نيست. شبي هم كه پسرم حميدرضا رك و راست بحث رفتن به سوريه را مطرح كرد، دچار همان احساس شدم. ميدانستم كه برود، ديگر برنميگردد.»
شهيد اسداللهي زماني كه به سوريه ميرفت، دو فرزند به نامهاي محمد چهارساله و احمد يك ماهه داشت. صحبت كه به روزهاي دل كندن و رفتن كشيد، با منيره سادات مصطفوي مادر شهيد همكلام ميشويم. ميپرسم رابطه احساسي شهيد با دو كودكش چطور بود؟ مادر در پاسخ ميگويد: حميدرضا در كل عاشق بچهها بود. به حج يا كربلا كه ميرفت، بچههاي اعراب را در آغوش ميگرفت و با آنها عكس ميانداخت. احمد و محمد را كه ديگر خيلي دوست داشت. چون اغلب براي ارتباطگيري با مسلمانان ساير كشورها در سفر بود، مواقعي كه به خانه ميآمد محمد را قلم دوش ميكرد و با خودش به مسجد ميبرد. خصوصاً شب آخري كه محمد دائماً پيشش بود. الان اين بچه پنج سالش شده و از نبود پدر بيقراري ميكند. وقتي كه پسرم براي جنگ به سوريه ميرفت، احمد يك ماه بيشتر نداشت. او را در آغوش ميگرفت و به من ميگفت مادر ببين اين بچه چقدر قشنگ است. پدر شهيد با اشاره به انتخاب نام احمد ميگويد: حميد به آقا امام رضا(ع) ارادت زيادي داشت و همين طور به مقام معظم رهبري عشق و ارادت ويژهاي داشت. هر كاري ميخواست بكند بايد از آقا استعلام ميگرفت. سال 94 عمره بوديم. يك هتل دستمان بود و شب جمعه دعاي كميل برگزار كرديم. آن موقع تازه سعوديها به يمن حمله كرده بودند. حميدرضا دعاي كميل خواند و در بين فرازهايش سعوديها را لعن ميكرد. چند نفر پيشم آمدند و گفتند اين بچه كلهاش خراب است. اگر مأموران باخبر شوند كه كار همهمان زار ميشود. من هم گفتم به شما چه ربطي دارد. فوقش ميآيند و مسئول كاروان كه من هستم را ميگيرند. به هرحال به خير گذشت و وقتي در مدينه بوديم، تماس گرفتند و اطلاع دادند خانم حميدرضا باردار است. پسرم گفت براي انتخاب نامش از حضرت آقا استعلام بگيريم. يك آشنايي در بيت داشتيم كه رايزني شد و آقا هم اسم احمد را براي كودك انتخاب كرده بودند.
مادر شهيد از كودكيهاي حاج حميدرضا و نحوه تربيتش ميگويد: من وقتي به او شير ميدادم سعي ميكردم با وضو باشم. بزرگتر هم كه شد هميشه مراقب بودم با دوستان ناباب همكلام نشود. هر جا ميرفت مراقب بودم و حتي يكبار ناراحت شد و گفت من كه دختر نيستم تعقيبم ميكني. انصافاً خودش هم ذات خيلي خوبي داشت و بچه خاصي بود. از هشت يا 9 سالگي نمازهايش را ميخواند و به پيراهن سفيد خيلي علاقه داشت. يكبار از من خواست برايش پيراهن سفيد بخرم تا در مناسبتها بپوشد. من هم بيرون رفتم و پيراهن را تهيه كردم. وقتي به خانه آمدم ديدم نمازش را خوانده و مشغول قرائت قرآن است. معنويت خاصي گرفته بود و براي اينكه حال و هوايش را به هم نزنم، پيراهن را كنار سجاده و قرآنش گذاشتم.
مادر ادامه ميدهد: انس با قرآن يكي از ويژگيهاي اخلاقي حاج حميدرضا بود. اوايل خودش به حفظ قرآن ميپرداخت و چندين جزء را هم حفظ كرده بود. بعد هم قرائت را دنبال كرد و در اين رشته پيشرفت زيادي كرد. او حتي خواهرش را تشويق كرد تا يكسال ترك تحصيل كند و حفظ قرآن را به اتمام برساند. خوشبختانه دخترم با عنايتها و توجههاي برادرش، حافظ كل قرآن است.
از مادر شهيد ميپرسم، چطور اجازه داديد حاج حميدرضا به سوريه برود؟ پاسخ ميدهد: اوايل ما خبر نداشتيم. او خيلي وقتها دير به خانه ميآمد و فكر ميكرديم مشغول كارهاي معمولش است. اما نگو شبها به آموزشي ميرفت. يكبار دلم برايش تنگ شده بود به خانمش گفتم حميد به خانه آمد من را خبر كن. ايشان هم خبر كردند و وقتي رفتم منزلشان با يك جفت پوتين و لباسهاي نظامي رو به رو شدم. پرسيدم براي دوستت است؟ كه پاسخ داد نه براي خودم است و ماجراي سوريه رفتن را گفت و اينكه اجازه پدر و مادر و همسر را ميخواهند. من برگشتم خانه خودمان و او هم آمد و يك پرچم زرد حزب الله را انداخت بغلم و گفت اين از سوريه آمده و تبرك شده است. بعد از غربت حرم بيبي زينب(س) گفت و من هم كه قبلاً با مدافعان حرم آشنا بودم، وقتي نام حضرت زينب(س) آمد خجالت كشيدم با رفتنش مخالفت كنم. به هرحال اجازه دادم و بعد هم كه پدرش را در جريان گذاشت و بالاخره رفت.
حاج حميدرضا اسداللهي در تعريف مادر پسري سر به زير و حرف گوش كن بود كه هميشه دست پدر و كف پاي مادر را ميبوسيد و نهايت احترام را براي خانوادهاش قائل بود. يكبار وقتي مادر برايش دعا ميكند كه «پول از سرتا پايت بريزد، او از مادر ميخواهد برايش عاقبت به خيري طلب كند.» قطعاً دل كندن از چنين فرزندي براي پدر و مادرش سخت بود. اما حاج حميد به راهي ميرفت كه سعادت شهادت را در پي داشت. پدر شهيد در پايان از نحوه شهادت دردانهاش برسر سجاده نماز ميگويد: 29 آذرماه 1394 مصادف با روز شهادت امام حسن عسكري(ع) عمليات فتح خان طومان در جريان بود. حميدرضا هميشه نمازش را اول وقت ميخواند. آن روز هم تا اذان ظهر را ميگويند چون آب كافي نداشتند، تيمم ميكند و ميخواهد نمازش را شروع كند كه انفجاري رخ ميدهد و يك تركش به شاهرگ گردنش اصابت ميكند. يكي از دوستانش ميگفت خودم را به او رساندم. چند لحظهاي زنده بود و ذكر يا زهرا(س) ميگفت. بعد چشمش را بست و به شهادت رسيد.
*روزنامه جوان